تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سه چيز است كه اگر مردم آثار آن را مى دانستند، به جهت حريص بودن به خير و بركتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830995960




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانک های طنز : طنـــــــــز


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: يه روز يه خانوم حاجي بازاري خونه ش رو مرتب کرده بود و ديگه مي خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه براي حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و مي خواست آب بريزه رو سرش که شنيد زنگ در خونه رو مي زنند. تند و سريع لباسش رو مي پوشه و مي ره دم در و مي بينه که حاجي براش توسط يکي از شاگردهاش ميوه فرستاده بوده.

دوباره ميره تو حمام و روز از نو روزي از نو که مي بينه باز زنگ در رو زدند. باز لباس مي پوشه مي ره دم در و مي بينه اينبار پستچي اومده و نامه آورده. بار سوم که مي ره تو حمام، دستش رو که روي دوش مي ذاره ، باز صداي زنگ در رو مي شنوه. از پنجره ي حمام نگاه مي کنه و مي بينه حسن آقا کوره ست.

بنابراين با خيال راحت همون جور لخت و پتي مي ره پشت در و در رو براي حسن آقا باز مي کنه. حاج خانوم هم خيالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز مي کنه که بياد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهاي قديمي حاج آقا و حاج خانوم بوده.

درضمن حاج خانوم مي بينه که حسن آقا با يه بسته شيريني اومده بنده خدا. تعارفش مي کنه و راه ميافته جلو و از پله ها مي ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عريون ميشينه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. مي گه: خب خوش اومدي حسن آقا. صفا آوردي!اين طرفا؟

حسن آقا سرخ و سفيد مي شه و جواب مي ده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اينم شيريني اش که آوردم خدمتتون ...!!!



خوب بييييييييد؟؟؟

ببخشيد شكلك زياد زدم مي خواستم جو بدم بهش





خییییییییییلی با حال بید



خیییییلی توپ بود ممنون عسلی جونم کلی خندیدیم

منم می خوام یه داستان بامزه براتون بنویشم امیدوارم خوشتون بیاد


نمایشنامه کوتاه در چند پرده:

(حاجی وارد خانه‌اش می‌شود. مردی حدودا شصت و هفت هشت ساله است با ته‌ریش و شکم بزرگ یک بازاری جاافتاده)

حاجی- سلیمه؟ سلیمه؟ کجائی؟
سلیمه- (زنی میان‌سال. به سختی و با پا درد راه می‌رود. در چهارچوب آشپزخانه ظاهر می‌شود ) چیه حاجی؟ سبزی کوکو خریدی؟
حاجی - سبزی مبزی را ولش. «خودرو اسلامی‌»مان را تحویل گرفتم. بپر بالا برویم یک چرخی بزنیم
سلیمه- اِ؟ بگو جون سلیمه؟ آخ جان، (قدری پشت چشم نازک می‌کند و قمیش می‌آید) ناقلا حالا می‌خواهی من رو کجا‌ها ببری؟
حاجی- (بی‌ حوصله) بابا این حرف‌ها از ما گذشته. من می‌خواهم بروم ماشین رو امتحان کنم. می‌آئی بیا، نمی‌آئی نیا.
سلیمه- صبر کن زیر غذا رو خاموش کنم.

(حاجی و سلیمه در داخل «خودرو اسلامی»‌شان. چند خیابان و چهارراه را طی می‌کنند).

سلیمه- حاجی می‌گویم برویم خانه اختر خانم اینها. آتش می‌گیرد وقتی ماشین نوی ما را ببیند.
حاجی- راست می‌گوئی زن. با آن شوهر مفلوک بدبختش . مردک خیال می‌کند مدیر چنین و چنان گمرک شده خیلی رفته بالا. برویم در خانه‌شان. (بلند به جی.پی.اس ماشین) اختر خانم اینا.
سلیمه- اوا حاجی چرا از این‌طرف پیچیدی؟ خونه اخترخانم اینا که مستقیم است.
حاجی- کامپیوتر ماشین خودش این مسیر را انتخاب کرد. این مسیر «اصلح» است. اگر مستقیم برویم دو تا مسجد در مسیر هستند ولی اگر از این طرف برویم پنج‌تا مسجد را می‌بینیم. عبور از مقابل مسجد ثواب دارد. ماشین اسلامی خودش اتوماتیک مسیر پرثواب‌تر را انتخاب می‌کند.

(۴۵ دقیقه بعد. حاجی و سلیمه کلافه در راه‌بندان مانده‌اند)

حاجی- مگر تکان می‌خورند لامصب‌ها؟ حالا میان این همه ماشین من هم … سلیمه بگرد ببین این دور و برها مسجد نیست؟ قضای حاجتم گرفته.
سلیمه- حاجی تو هم وقت گیر آورده‌ای ها. اون‌ها، آن هم از مسجد.
حاجی- (قدری جلوتر جلوی مسجد دوبله نگه می‌دارد. داد و بیداد پشت‌سری‌ها در می‌آید. حاجی پنجره را می‌کشد پائین و یک سری فحش آب کشیده بین او و چند تا از راننده‌های گذری رد و بدل می‌شود. شیشه را بالا می‌دهد). من الان بر می‌گردم. (دگمه‌ای را می‌زند، داشبورد کنار می‌رود و یک آفتابه آب از پشت داشبورد بالا می‌آید. سلیمه وحشت می‌کند)
سلیمه- وای! بحق چیز‌های ندیده و نشنیده.
حاجی- (قدری با تمسخر) پس چی فکر کردی؟ خودرو اسلامی همینه دیگه (آفتابه را بر می‌دارد و خارج می‌شود. چند دقیقه دیگر بر می‌گردد. آفتابه را روی سینی مخصوص آفتابه قرار می‌دهد و دگمه را می‌زند. آفتابه می‌رود پشت داشبورد).
سلیمه- اَه، حاجی، آفتابه نجس آب چکون را همینجوری می‌آوری توی ماشین؟
حاجی- خیالت راحت باشه زن. صدای شُر شُر آب را می‌شنوی؟
سلیمه- (با دقت گوش را به داشبورد می‌چسباند) اوا، آره حاجی.
حاجی- دستگاه کُر دهنده آفتابه است دیگر. ماشین اسلامی حرف ندارد زن. (استارت می‌زند ولی ماشین روشن نمی‌شود) ای بر پدر هرچی آدم کلاه‌برداره. روشن شو دیگر کوفتی.
سلیمه- حاجی خون خودت را کثیف نک…(حرفش با صدای اذان که بطور خودکار از رادیوی ماشین پخش می‌شود قطع می‌گردد)
حاجی- ای مصبت را شکر. وقت اذان شد. ماشین دیگر روشن نمی‌شود تا چهل و پنج دقیقه. پاشو زن برویم نمازمان را بخوانیم برگردیم (در حال پیاده شدن و با خود) حالا خوب شد وسط اتوبان نبودیم.

(حاجی و سلیمه بر می‌گردند. سوار ماشین می‌شوند و می‌روند. پشت چراغ قرمز بعدی متوقف می‌شوند. ناگهان تمام شیشه‌های ماشین بجز شیشه کنار سلیمه دودی می‌شوند بنحوی که به سختی می‌توان بیرون ماشین را دید.)

سلیمه- حاجی خاک عالم. چرا اینجوری شد؟
حاجی- این سیستم «حفظ ناموس مومن»ش است. یحتمل ماشین کناری من یک خانم بدحجاب است. خودرو اسلامی درصورت حس کردن «نامحرم عامل تحریک» بصورت اتوماتیک شیشه‌هایش دودی می‌شوند بجز شیشه‌ای که سمت «حلال» آدم است. (چراغ سبز می‌شود. شیشه‌های ماشین بحال عادی در می‌آیند. دم چراغ قرمز بعدی شیشه سمت سلیمه سیاه می‌شود) دیدی گفتم؟ نا محرم از هر جنس را تشخیص می‌دهد.
سلیمه- حاجی خیلی مانده؟
حاجی- سه تا چهار راه دیگر. حوصله‌ات سر رفته دست کن توی جای تسبیحی و تسبیح را بردار شروع به ذکر کن. نمی‌خواهی هدفون مخصوص دعا و راز و نیاز را بگذار روی گوشت حال کن (ماشین ناگهان تغییر مسیر می‌دهد) اِ؟ این چرا همچین می‌کند؟ (صدای کامپیوتر ماشین بلند می‌شود: «در حال دور شدن بیش از حد از قبله مسلمانان بودید. جهت حصول ثواب، مسیر اصلاح شد»).
سلیمه- حاجی این ماشین تا شب ما را توی خیابان‌ها الکی الکی می‌گرداند. (با غیظ رادیو را روشن می‌کند، صدای نوحه از رادیو پخش می‌شود) اوا حاجی؟
حاجی- بابا این رادیوش کجا بود؟ روی ام.پ.تری پلی‌رش هشتصدو بیست تا نوحه و دعای مختلف دارد. تازه اگر نپسندیدی می‌دهی کارت مفاتیح می‌خری می‌گذاری اینجا برایت دعا پخش کند (ماشین ناگهان با ترمز شدیدی متوقف می‌شود).
سلیمه- این چرا همچینی شد؟ نزدیک بود بروم توی شیشه.
حاجی- نمی‌دانم (ناگهان صدای کامپیوتر ماشین در می‌آید «بخش آب گرفته خیابان «نجس» است. بصورت «دیفالت» خودرو قبل از نجس شدن تایرهایش توقف کرد. اگر مایل هستید به پیش بروید بعدا باید خودرو را به کارواش ببرید تا از آن رفع نجاست شود»). بابا ول کن، برویم. (گاز می‌دهد)
سلیمه- راستی حاجی صحبت «نجاست» شد، از مینو و شوهر آلمانیش چه خبر؟
حاجی- (بر افروخته می‌شود) تو هم وقت گیر آورده‌ای به دختر خواهر بیچاره من گیر می‌دهی؟ «هانس» نجس نیست، قرار است هم مسلمان بشود و هم ختنه.
سلیمه- واه، خاک عالم. مردکه گنده چهل ساله و ختنه! اصلا زن این خارجی‌ها شدن گناه دارد.
حاجی- (یک سری دگمه را می‌زند، روی صفحه تلویزیون کوچکی جلوی سلیمه تصویر کتابی ظاهر می‌شود) ببین زن، این توضیح‌المسائل. خودت بگرد تویش احکام ازدواج و ختنه را پیدا کن.
سلیمه- حاجی این کجا بود؟
حاجی- خودرو اسلامی‌است دیگر. توضیح المسائل بیست و سه نفر از علمای طراز اول زنده و مرده را بصورت «پی.دی.اف» دارد. تازه اگر عینکت را نیاورده‌ای می‌توانی بگوئی برایت احکامی که می‌خواهی را بلند بلند بخواند.

(ماشین به راهش ادامه می‌دهد. ناگهان بصورت خودکار می‌پیچد جلوی یک ماشین دیگر و تمام چراغ‌ها و فلاشرهایش شروع به خاموش روشن شدن می‌کند)

حاجی- لااله الا الله. باید ببرمش کمپانی بدهم این سیستم «امر به معروف و نهی از منکر»ش را خاموش کنند. (شیشه را پائین می‌کشد و به ماشین عقبی که دو دختر و دو پسر جوان خوش‌تیپ سوار آن هستند و قدری ترسیده‌اند اشاره می‌کند تا رد شوند و بروند). عجب روزگاری شده‌ها.
سلیمه- فساد بی‌داد می‌کنه توی این جامعه. باز خوبه که حاجی تو به‌ فکر ناموست بودی و از این ماشین‌ها خریدی. نامحرم که نمی‌تواند سوار این ماشین بشود حاجی؟ نه؟
حاجی- بابا زن تو چقدر فکرت خراب است. نامحرم غلط می‌کنه سوار خودرو اسلامی بشود. اولین چیزی که «کانفیگر» می‌کنند موقع تحویل این خودرو‌ها «حلال» صاحبش است، محرم‌ها.
سلیمه- (دست می‌کند از توی جا قرآنی یک روسری در می‌آورد. با شک به حاجی نگاه می‌کند) این مال کیه حاجی؟
حاجی- (کمی دست‌پاچه می‌شود) این؟ اِ اِ اِ… این مال دختر مهندسی است که ماشین را تحویل من داد. دختره می‌خواسته برود دانشگاه یادش رفته که روسری شنگول منگولی سرش است، آمده بوده محل کار باباش روسریش را عوض کند.
سلیمه- جان من حاجی؟
حاجی- جان سلیمه. من که نمی‌خواهم چیزی را از تو پنهان کنم.
سلیمه- چه‌می‌دانم ولله. آدم این روزها به تخم چشم خودش هم نمی‌تواند اعتماد کند.
حاجی- (موبایلش زنگ می‌زند. صدای ظریف و لوند زنی از بلندگو‌های ماشین در اتومبیل می‌پیچد)
صدای زن- سلام حاج حاجک من. ماشین چطوره عشق من؟
حاجی- (به شدت خودش را گم می‌کند. سریعا موبایل را خاموش می‌کند) بر پدر مزاحم لعنت.
سلیمه- حاجی این خانومه کی بود؟ تو را از کجا می‌شناخت؟
حاجی- مزاحم بود.
سلیمه- اما گفت «حاجی» و «ماشین»
حاجی- (حق به جانب) مگر فقط من یکی در این شهر توفیق زیارت خانه خدا نصیبم شده؟ مگر من تنها حاجی ماشین‌دار این شهرم؟
سلیمه- (قانع شده)‌ چه‌ می‌دانم ولله. (از کیفش یک شوکولات کوچک در می‌آورد و در دهانش می‌گذارد. ناگهان بوق کرکننده‌ای فضای داخل ماشین را پر می‌کند).
حاجی- این بوق «روزه ‌خوری رمضان‌»ش است. (چند تا دگمه را امتحان می‌کند و صدا خاموش می‌شود) گمانم تقویمش خوب «ست‌آپ» نشده. ماه رمضان دو ماه قبل بود.

(نیم ساعت بعد جلوی خانه اخترخانم اینا نگه می‌دارند)

سلیمه- حاجی برو یک جای خلوت نگه دار من بتوانم این روسری گل‌گلیه را سرم کنم زیر چادر.
حاجی- (با پوزخند شیطنت آمیز دگمه‌ای را فشار می‌دهد. تمام شیشه‌های ماشین سیاه می‌شوند ) عزیزجان می‌توانی روسری‌ات را همینجا عوض کنی. شیشه‌های دودی ماشین نمی‌گذارند کسی ناموس آدم را ببیند.
سلیمه- (چادرش را بر می‌دارد) اوا حاجی شما‌ هم که رفته‌ای فرداعلاترین ماشین بازار را خریده‌ای.
حاجی- (با لبخندی هوس آلود دستش را به گردن و گوش سلیمه می‌کشد ) زن، باز هم که این گوشواره قدیمی‌ها را زده‌ای به خودت.
سلیمه- (با کرشمه) چکار کنم حاجی؟ گوشواره نو ندارم که.
حاجی- (خودش را قدری به سلیمه نزدیک می‌کند ) خوب همین فردا می‌رویم مغازه حاجی علی‌اکبر خودم برایت یک جفت گوشواره ناز می‌خرم. خوبه؟…

(صحنه تاریک می‌شود. نم نم باران شروع به باریدن می‌کند. وقتی صحنه روشن می‌شود می‌بینیم که جماعتی حدود ده پانزده نفر دور ماشین حاجی جمع هستند و سلیمه و حاجی داخل ماشین با هم مشغول عشق‌بازی . شیشه‌های ماشین از حالت دودی به حالت معمولی درآمده‌اند. ناگهان سلیمه به خودش می‌آید و از بغل حاجی بیرون می‌پرد)

سلیمه- ای وای خاک عالم حاجی!
حاجی- (کلافه، متوجه اوضاع می‌شود. دست می‌برد و دگمه رنگ شیشه را فشار می‌دهد. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. حاجی از خشم دارد سرخ می‌شود) پدر سگ!
سلیمه- (در حالی که سعی دارد خودش را بپوشاند) حاجی یک کاری بکن.
حاجی- مگر نمی‌بینی خراب شده؟ (ناگهان تمام چراغ‌ها و فلاشرهای ماشین به همراه هر آنچه امکانات صوتی مثل نوحه و توضیح کامپیوتر و امثال‌هم دارد همگی با هم روشن می‌شوند. حاجی و سلیمه دست‌پاچه می‌خواهند درهای خودروی اسلامی را باز کنند و از آن خارج شوند ولی درها قفل شده. ) لامصب. یک نم بارون آمد همه سیم‌میم‌های «خودرو اسلامی» قاطی کرد. این هم از جنس وطنی اسلامی.

(تا حاجی و سلیمه مشغول تقلا برای باز کردن درها هستند ماشین گشت اخلاقی با چراغ‌های گردان و آژیر پشت سرشان توقف می‌کند و مامورها از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت «خودروی اسلامی» می‌روند. حاجی و سلیمه با ترس به مامورینی که به آنها نزدیک می‌شوند نگاه می‌کنند. صحنه تاریک می‌شود).



وااااااااااااااااااااااااای خیلی باحال بود
مخصوصا" متن عسلی
هنوز هنگم ببین چه حالی داشته اون موقع

وای سپیده جون هر خطشو میخوندم میخندیدم مردم از دستت انقدر خندیدم



دیدم خوشتون اومد یکی دیگه می زارم

تماس های تلفنی یک دانشجو



ترم اول(ترم جو گيريدگي) :


الو سلام ماماني.منم هوشنگ.واي ماماني نمي دوني چقدر اينجا خوبه. دانشگاه فضاي خيلي نازيه.واي خدا خوابگاه رو بگو.وقتي فکر مي کنم امشب روي تختي مي خوابم که قبل از من يه عالمه از نخبه ها و دانشمنداي اين مملکت توش خوابيدن - و جرقه اکتشافات علمي از همين مکان به سرشون زده – تنم مور مور ميشه..راستي اينجا تو خوابگاه يه بوي مخصوصي مياد که شبيه بوي خونه اصغر شيره اي همسايه بغليمونه.دانشجوهاي سال هاي بالاتر ميگن اين بوي علم و دانشه! لامسب اينقدر بوي علم و دانش توي فضا شديده که آدم مدهوش ميشه!!! پريشب يکي از بچه ها به خاطر Over Dose از دانش رفت بخش مسمويت بيمارستان!

ترم 2(ترم عاشق شدگي) :


آه اي مريم.اي عشق من.همه زندگي من.مي خواهم درختي شوم و بر بالاي سرت سايه بيفکنم تا بر شاخسار من نغمه سرايي کني.ميخواهمت با تمام وجود عزيزم.همه پول و سرمايه من متعلق به توست.بدون تو اين دنيا رو نمي خوام...کي ميشه اين درس من تموم شه تا بيام بات ازدواج کنم...امروز يک ساعت پشت پنجره کلاستون بودم و داشتم رخ زيبايت را که همچون پروانه اي در کلاس ميدرخشيدي تماشا مي کردم...

ترم 3(ترم افسردگي)


الو مامان سلام.مريم منو ول کرد و گذاشت رفت! مامان جون افسرده شدم اولين عشقم بود دارم ميميرم از غصه ..اي خدا بيا منو بکش راحتم کن.مامان من اين زندگي رو نمي خوام.....

ترم 4(ترم زرنگ شدگي)


الو سلام مهشيد جون خوبي عزيزم؟منم پژمان! کجايي نفس؟ نيستي؟دلم تنگ شده واست گنجشک کوچولوي من.بيا ببينمت قربونت برم...مهشيد جون من پشت خطي دارم ..مامانمه.بعداً بت زنگ ميزنم........
الو به به سلام چطوري ندا جون؟آره بابا داشتم با مامانم صحبت مي کردم.. پيرزن دلش تنگ شده واسم! جوجوي من حالت خوبه؟ به خدا منم دلم يه ذره شده واست.باشه عزيزم فردا ساعت 11 پارک پشت دانشکده دارو....

ترم5 (ترم مشروطه گي)


الو سلام استاد! قربون بچه ات دارم مشروط ميشم.2 نمره بم بده.به خدا دي شب بابابم سکته کرد ... مرد. مامانم هم از غصه افتاد پاش شکست الان تو آي سي يو بستريه. منم ضربه روحي خوردم دچار فراموشي شدم اصلاً شما رو هم يادم نمياد ....قول ميدم جبران کنم......

ترم 6(ترم ولخرجيدگي)


الو مامان من خونه مي خوام ! راستي اون 50 تومني که 3 روز پيش فرستادي تموم شد.دوباره بفرست.خرج پروژه ام شد!!!

ترم7 (ترم پاتوقيده گي)


سلام داش مصي! حاجي دمت گرم امشب بساز ما رو . از اون پنير شيرازياي رديف بيار که مهمون دارم. 3 صوت هم آيس بيار مي خوايم فضا پيمايي کنيم.نوکرتم.آقايي

ترم8 (ترم فارغ التحصيلگي)


الو سلام خانم . واسه اين آگهي که توي روزنامه داديد تماس گرفتم . فرموده بوديد آبدارچي با مدرک ليسانس و روابط عمومي بالا....

سلام
خييييييييلي باحال بود
مرسي


مرسی خیلی باحال بود






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1780]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن