تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):براستى كه حقيقت خوشبختى آن است كه پايان كار انسان خوشبختى باشد و حقيقت بدبختى آن ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1850199688




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

توبه نصوح


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نصوح مردى بدون ریش ؛ همانند زنان بود و در یکى از حمامهاى زنانه زمان خود کارگرى مى کرد.
او کیسه کشى و شستشوى زنان را بر عهده داشت . به اندازه اى چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشى آنان
را، او عهده دار شود. کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وى را از نزدیک ببیند.
فرستاد حاضرش کردند، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگیرى نمایند، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را به او واگذار کرد.
وقتى کار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهایى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان داد همه کارگران را بگردند، تا بلکه آن گوهر پیدا شود.
طبق این دستور، ماءموران کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود
قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید، با این که آن بیچاره هیچگونه
خبرى از گوهر نداشت ولى از این جهت که مى دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایى مى کشاند، حاضر نمى شد او را بگردند. لذا به هر طرفى که ماءمورین مى رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او آن طور نشان مى داد که گوهر را او ربوده است . و از این نظر ماءمورین براى دستگیرى او اهمیّت بیشترى قائل بودند. نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود، به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهى دراز نمود،و از او خواست که از این غم و رسوایى نجاتش ‍ دهد.

به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد، ناگهان از بیرون حمّام آوازى بلند شد که دست از آن بیچاره بردارید که دانه گوهر پیدا شد. پس ، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالى را که از راه گناه کسب کرده بود، بین فقرا تقسیم کرد. و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او مى خواستند که آنها را بشوید)، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند.

از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج شد و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

اتّفاقا شبى در خواب دید کسى به او مى گوید: اى نصوح ! چگونه توبه
کرده اى و حال آن که گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کارى کنى که گوشتهاى بدنت بریزد. نصوح وقتى از خواب بیدار شد با خود قرارگذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهاى حرام بکاهاند و خلاص نماید.

نصوح این برنامه را مرتّب عمل مى کرد، تا در یکى از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندى افتاد که در آن کوه مشغول چرا بود، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند قطعا از چوپانى فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جایى پنهانش کرد، و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت مى کرد تا آنکه گوسفند به فرمان الهى به تکلم آمد و گفت : اى نصوح ! خدا را شکر کن که مرا براى تو آفریده است .

از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش مى خورد و عبادت مى کرد.
تا این که روزى عبور کاروانى - که راه گم کرده بود و کاروانیانش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا افتاد. وقتى چشمشان
به نصوح افتاد از او آب خواستند، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید تا به
جاى آب شیرتان دهم . آنان ظرفهاى خود را مى آوردند و نصوح از شیر پر مى کرد و به قدرت الهى هیچ از شیر آن کم نمى شد، و بدین وسیله نصوح کاروانیان را از تشنگى نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد. آنان راهى شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت ، در برابر خدمتى که به آنها شده بود، احسانى به نصوح نمودند. و چون راهى که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود، آنان براى همیشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.
به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند. آنها نیز ترک راه قدیمى نموده ، همین راه را اختیار نمودند، قهرا این رفت و آمدها، درآمد سرشارىبراى نصوح داشت و او از محل این درآمدها بناهایى ساخت ، و چاهى احداث کرد و آبى جارى نمود و کشت و زراعتى به وجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سکونت داد، و بین آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برایشان حکومت مى کرد و جمعیتى که در آن محل سکونت داشتند، همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگریستند.

رفته رفته آوازه حسن تدبیر نصوح ،به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود رسید، پادشاه از شنیدن این خبر، شوق دیدار بر دلش افتاد. لذا دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. وقتى دعوت پادشاه به نصوح رسید، اجابت نکرد و گفت : مرا با دنیا و اهل آن چکار؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست . چون که ماموران این سخن را براى پادشاه نقل کردند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن حاضر نیست پس ‍ خوب است که ما نزد او برویم ، تا هم او و هم قلعه نوبنیادش را از نزدیک ببینیم . از این رو با نزدیکان و خواصش به سوى اقامتگاه نصوح حرکت کردند. آنگاه که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیرد و به زندگانى وى خاتمه دهد.پادشاه بدرود حیات گفت و چون این خبر به نصوح رسید و دانست
که وى براى ملاقات او از شهر خارج شده ، تشییع جنازه اش شرکت کرد و آنجا ماند تا به خاکش سپردند، و از این نظر که پادشاه پسرى نداشت ارکان دولت ،مصلحت را در آن دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملکتش گسترانید و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش در پیش رفت ، ازدواج کرد،چون شب زفاف فرا رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به کار شبانى مشغول بودم و گوسفندى را گم کردم و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، آن را به من رد کن . نصوح گفت : بله چنین است ، الان دستور مى دهم گوسفند را به تو تسلیم کنند.

آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهدارى کرده اى هر آنچه از شیرش ‍ خورده اى بر تو حلال باد ولى آن مقدار از منافعى که به تو رسیده ، نیمى از آن تو باشد و باید نیم دیگرش را به من تسلیم دارى .
نصوح امر کرد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد،
نصفش را به وى بدهند منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بین آن دو تقسیم کنند. آنگاه از چوپان معذرت خواهى کرد تا بلکه زودتر برود. در آن موقع چوپان گفت : اى نصوح ! فقط یک چیز دیگر باقى مانده که هنوز قسمت نشده است. نصوح پرسید آن چیست ؟ شبان گفت : همین دخترى که به عقد خود درآورده اى ؛ چرا که او نیز از منفعت این میش بوده است .

نصوح گفت : چون قسمت کردن او مساوى با خاتمه دادن حیات وى است ، بیا و از این امر در گذر. شبان قبول نکرد. نصوح گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم تا از این امر درگذرى ، این مرتبه هم قبول نکرد. نصوح اظهار داشت : تمامى دارائى خود را مى دهم تا از این امر صرف نظر کنى ، باز نپذیرفت . نصوح ناچار جلاد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن . جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس لرزید و جزع کرد و از هوش ‍ رفت .

در این هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت : بدان که نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلکه ما هر دو ملک هستیم که براى امتحان تو فرستاده شده ایم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غایب شدند. نصوح شکر الهى را بجا آورد و پس از عروسى تا مدتى که زنده بود سلطنت کرد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 72]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن