تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836034804
رمان مهر زيبا نويسنده:فريدا مولايي تايپ از دريا : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین:
مهر زيبا
فصل اول
با دقت چهره خودشو در آينه زير نظرگرفت. کاري که هر روزانجام مي داد. مثل هميشه از خودشپرسيد:«من زشتم؟ ...نه بابا، يه کم هم قشنگم ... آخه کجام زشته؟»
برگشت و دراتاق رو از تو قفل کرد. در حالي که لبخند شيطنت آميزي روي لبهايش نشسته بود، روسري آبي رنگي رو که ماه ها بود مادرش برايش خريده و تا به حال جز در همين اتاق و در خلوت خود سر نکرده بود از داخل کشو بيرون آورد.
عاشقانه نگاهش کرد و به نرمي، دستي به روي پارچه لطيفش کشيد. چشمهاشو بست و خودشو در حالي که روسري رويسرش بسته شده مجسم کرد. زير لب زمزمه کرد:« واااي چقدر نرمه. مامان مي گه رنگ چشامه» نگاهي به رنگ آبي خوشرنگ روسري انداخت آره خودشه، رنگ چشامه روسري تاکرده رو بر روي ميز گذاشت. دوباره در آيينه به خودش نگاه کرد. خطاب به تصويرش گفت:« خب، زيبا خانم از اول شروع مي کنيم، باشه؟»
دستي به موهاش کشيد. . موهايي صاف صاف و به رنگ قهوه اي روشن اول مي ريم سراغ موهام. ببين صاف و خوشرنگه. البته از بس که صافه يه خورده بي حالت به نظر مي آد،ولي خب هر چي باشه موي صاف رو همه دوستدارن. پري خانم مي گفت همين مو رو اگه بيگودي بپيچيم همچين چين و شکن دار مي شه که نگو. لبخندي زد و به تفکراتش ادامه داد: بايد چند تا بيگودي گيربيارم. يه بار يواشکي بپيچم به موهام ببينم خوب مي شه يانه. سرش را يکوري کرد و موهاش را با دست يک طرف گردنش ريخت. صورتش از نارضايتي جمع شد. يه خورده هم کم پشته. آخه خدايا، مو دادي يه خورده بيشتر مي دادي، چي ميشد آخه؟
«اشکال نداره زيباخانم. به جاش صافه، حالت نداره که نداشته باشه. تو هواي شمال که همه موهاشون موج دار و فرفري ميشه مال من صافه صافه. همه مي گن خوش به حالت. خب اين ازموهام. پس نتيجه مي گيريم روي هم رفته موهاي قشنگي دارم»
حالا مي رسيم به پيشاني با کف دست موهاش رو بلاا داد. به پيشاني بلندش نگاهي انداخت و زير لب زمزمه کرد: پيشاني بلند، اين ديگه قشنگه بابا همه جا مي گن پيشاني بلند نشانه بخت بلنده. پيشاني من هم بلندتر از حد معموله.
خب حالا پوستم که زياد صاف نيست. ولي همچين بدهم نيست، همش دو تا جوش روشه. اون هم خوب مي شه. صورتش رابه آيينه نزديک تر کرد و با انگشتهاي کوتاهش شروع کرد به لمس جوشهاي رويپيشانيش. در همان حلا فکر مي کرد بايد آب ليمو بزن مروش. پري خانم مي گفت رو جوش هام لاکل بزنم فوري ميره. حلاا لاکلم کجابود. همون آب ليمو ميزنم.
گرچه فايده نداره. اين بره، دو تاي ديگه بيرون مي آد. يه خورده هم پرموئه،اونم که قابل حله. اصلا تمام تنم پر از موئه. خب چيزي نيست که، اگه يه روز مامان اجازه بده صورتم رو بند بندازم تمام موهاش ميريزه. با حسرت فکرکرد: فقط اگه اجازه بده. بايد خودش بگه ديگه من که روم نمي شه بهش بگم. اي خدا چي مي شد اين همه مو رو جاي اينکه روي صورت و تن وبدنم بذاري، رو سرم ميذاشتي. اون وقت هم موهاي سرم پرپشت مي شد، هم تن وبدنم کم مو. بعد سرش را تکان داد و
گفت: حالا ولش ديگه. اينها هم قابل حل هستن. با يه بند انداختن پيشانيت مثل آيينه صاف ميشه. به قول پري خانم اين جوشها هم جوش غرور جوانيه، خودش کم کم رفع مي شه.
حالا بريم سر ابروهام. به ابروهاي پرپشتش زل زد. به به پر پر. آخ اگه مامان به حرف پري خانم گوش مي داد و مي ذاشت ابروهامو وردارم. مي دونم خوب ميشه. مي گه ابروهات پاچه بزيه. خب معلومه وقتي نمي ذاره يه مو ازش کم کنم بايد هم مثل پاچه بز بشه. ببين زيبا خودت مي دوني که ابروهاي پر و قشنگي داري. همه مي رن و ابروهاشون خلاکوبي مي کنن که پربه نظر بياد، ابروهاي من شکر خدا اين قدر پرپشته که فکر نکنم تا آخر عمرنيازي به اين کار داشته باشم. فاصله بين ابروهامو چشمهام هم حلاا که پر از موئه کم به نظر مي آد وقتي ابرومو وردارم مي دونم پشت چشمم قشنگ ميشه. مثل اينکه يه
خورده هم پف داره ها. دوباره صورتشو به آيينه ديواري نزديک تر کرد وبا دقت بيشتري به صورتش زل زد. يک چشمش روبست و با چشم بازش پشت پلک چشم بسته رو نگاه کرد.خب حالا زيبا خانم زياد تند نرو. قراره با هم رو راست باشيم. زياد هم پف نداره. ولش کن. ابروهام هم پس خوبه .
«حالا مي رسيم به چشمهام. نه نه اونو مي ذارم آخر سر. حواسم پرت مي شه»
«بريم سر دماغم. آخه اين دماغ کجاش بده؟ يه خورده پهنه، در عوض کوچيکه. چه ايرادي داره من نميدونم. دماغ کوچولو باشه، حالا پهن، کج يا راست باشه. مهم اينه که کوچيکه وتو صورتم با بقيه چيزا هماهنگه. نه بابا دماغم خوبه. فقط اگه فاصله بين لب و دماغم اينقدر زياد نبود بهتربود. آه، اگه مرد بودم سبيل مي ذاشتم، گرچه الانم کم از سبيل نيست»
انگشتاش را به پشت لبش که پر از کرکهاي زبر و بلند بودکشيد. نخير، اين مامان خانم هيچ حواسش نيست. بيست و دوسلامه. هنوز نمي گه حداقل پشت اين لب صاحاب مرده ام و بند بندازم. اين چيه آخه؟ پر از مو. انگار سبيل واقعي دارم.منم که روم نمي شه بهش بگم.
خب خودش بايد بگه ديگه.ولي اين دفعه مي گم حتماً مي گم.
حالا بريم سراغ لب هام. ببين زيبا، لبهات زشته، خودت هم ميدوني. خيلي نازکن. اصلا لب نداري. کمي به لبهاش نگاه کرد.نه بابا، لب قيطوني معروفه .پري خانم مي گفت قديما زنها هر چي لبهاشون نازك تر بود، مي گفتن خوشگل.
حالا لب منم يه کم نازکه، چه اشکالي داره. به صورتم هم که يه خورده کشيده س. گرچه مامان مي گه چون لاغرم صورتم دراز به نظر مي آد. چونه ام هم يه کم کج به نظرمي آد. از اين به بعد بايد يه کم بيشتر غذا بخورم. يه کم گوشت زير پوست صورتم بياد. تمام اين ايرادهاي کوچک برطرف مي شه. ولي زيبا خانم، گونه هم نداريها، حواست باشه. خب حالا کي مي آد ببينه من گونه دارم يا ندارم. آدم نبايد که همه چيش خوشگل باشه، اونوقت مي شدم هنرپيشه.
«حالا بريم سر چشمهاي قشنگم» با دقت و لذت در آيينه به چشمانش زل زد. به به، آدم حظ مي کنه. نگاه کن تو روخدا.اين دو تا چشم به يه دنيا خوشگلي مي ارزه. آبي آبي. ولي اگه يه خورده درشت تر بود بهتربود. نه بابا خيلي هم خوب و اندازه است. ببين زيبا، رو اين يکي دي گه نمي توني هيچ ايرادي بذاري.
در همان حال که در آيينه به چشمهاش زل زده بود به ياد چند شب پيش افتاد. پري خانم ناغافل آمده بود تو حياط خانه شان. زيبا هم يه گوشه نشسته بود و ستاره ها رو تماشا مي کرد. پري که تو تاريکي متوجه حضور زيبا در حياط نشده بود يک دفعه سرش روبرگردوند. زيبا زل زده بود بهش. پري ناخودآگاه جيغ کشيده بود. زيبا با جستي از جاش بلند شده و اومده بود طرفش.
«نترس پري خانم جان. منم زيبا»
پري شرمنده در حالي که سعي مي کرد خودشو جمع و جور کنه و يه دستش هم روي قلبش بود سعي کرد لبخند بزنه،گفت:
«واي ترسيدم، نفهميدم تويي»
مرضيه، مادر زيبا، که با شنيدن صداي جيغ، هراسان اومده بود توحياط وقتي فهميد موضوع چيه سر زيبا داد زد: گمشو برو يه ليوان آب قند بيار. زن مردم غش کرد. صد بار بهت گفتم با اون چشمهاي جغدت تو تاريکي به مردم زل نزن. زهره ترك ميشن ... حال ت نيست که
پري خانم تندي گفته بود : مرضيه جون تو رو خدا نگو ،اين دختر چه گناهي داره. من الكي هول کردم وترسيدم. اتفاقاً رنگ چشمهاي زيبا آنقدر آبي و شفافه که انگار سگ داره
فرداي اون روز زيبا ازش پرسيد: پري خانم جان، چشمهات سگ داره يعني چي؟
پري خنديد وگفت: عزيزم يعني سگ چطور آدمو مي گيره و ول نمي کنه، چشمهاي تو هم آنقدر خوش رنگ و قشنگن که وقتي آدم بهشون نگاه مي کنه ديگه نمي تونه چشم ازشون برداره. آدمو مثل سگ مي گيره. تازه تو تاريکي هم برق مي زنه. عين چشم سگ. اين يه ضرب المثل براي چشمهاي خوشگل است.
زيبا به زمان حال برگشت. خب چشمهاي آبيم که حرف نداره. به قول پري خانم جان سگ داره. ببين زيبا خانم روچشمات ديگه نمي توني هيچ عيب و ايرادي بذاري.
حالا بريم سر مرحله آخر: با دقت تاي روسري آبي اش را بازکرد. سه گوشش کرد و انداخت روي سرش. گوشه هاي روسري را زير گردنش گره زد. جلوي موهاشو با انگشت يه خورده پوش داد. زير لب غرزد: آه، اين قدر صاف و کم پشته که خوب نمي مونه .
نگاهي به کل صورتش انداخت و خطاب به تصويرش در آيينه گفت: هي بد نشدي ها خوشگل خانم. و ناخودآگاه خنديد.
چشمش به دندان هاي نامرتب و کج و معوجش افتاد. فوري خنده اش رو قورت داد و لبها ينازکش رو بست. چشمهاش لبريز از اشک شد. با حرص روسري رو ازسرش کند و انداخت کف اتاق. نخير. من زشتم. هر کاري هم کنم باز زشتم. آخه اين چه قيافه ايه که دارم. باز هم به نتيجه رسيده بو دکه هر روزمي رسيد. تازه حالا اين صورتمه. بقيشو بگو واي، واي، واي...
گوشه اتاق نشست. در حالي که پاهاشو تو بغلش گرفته بود شروع کرد به جويدن پوست لبهاي نازکش.
فصل دوم
مرضيه و عزت هفت سال بود که ازدواج کرده بودند. ازدواجي عاشقانه و عجولانه. خانواده عزت، مرضيه رو براي همسري تنها پسرشان مناسب نمي دانستند.
مرضيه پدر نداشت و مادرش با خياطي کردن در خانه براي اين و آن روزي خودش و دخترش را تأمين مي کرد. مرضيه شانزده ساله بود و بر و رويي داشت. عزت هم ، همچنين خانواده ثروتمندي نداشت. پدرش کارمند شهرداري بود و تنها مشکل، تک فرزند بودنش بود که موجب به وجود آمدن آرزوهاي دور ودرازي در سر مادرش شده بود.
خانه هايشان دو سر يک کوچه بود. همان بار اولي که چشم عزت در کوچه به صورت گرد و جوان مرضيه افتاد، عاشقش شد.
پس از سه ماه عالم عشق و عاشقي که پر از شور و شيدايي بود، عزت به خانواده اش اعلام کرد که به جز مرضيه حاضر به ازدواج با دختر ديگري نيست.
خانواده اش، به خصوص مادرش، که براي عزت دخترهايي از خانواده هاي بالا را در نظر داشتند سخت مخالفت کردند. اين بود که يک روز عزت غرق دردنياي عشق و شيدايي دست مرضيه را گرفت و به محضر برد و عقدش کرد و پدر و مادرش را در مقابل عمل انجام شده قرارداد. بعدش هم مرضيه بي جهيزيه رو برداشت به خانه پدر و مادرش برد. خانواده عزت که رشته کار از دستشان در رفته بود به اجبار تن به بازي روزگاردادند. پس از چند ماه کم محلي، توهين و تحقير نسبت به عروس ناخواسته عاقبت با گذشت زمان، به حضور او به عنوان عروس عادت کردند.
مرضيه دختري کاري و پرتلاش بود و از وقتي پا به خانه شوهر نهاده بود نمي گذاشت مادر عزت دست به سياه و سفيد بزند.
پس از يکي دو سال، وقتي مرضيه حامله نشد، حرف وسخن و متلک بود که از دوست و فاميل و آشنا نثارشان مي شد. مادر مرضيه که نگران زندگي دخترش بود شروع کرد به پرس و جو براي درمان نازايي دخترش. هر روز از اين دکتر به آن دکتر، از اين عطاري به آن عطاري. پنج سال گذشت و هيچ نتيجه اي نداد. مرضيه حامله نشد که نشد. در اين فاصله هم مادر مرضيه مرد، هم مادر عزت.
عزت مرتب به زنش سرکوفت مي زد که اين دو نفر از غم بچه دار نشدن تو دق کردند و مردند.
کم کم عزت دير به خانه مي آمد. مرضيه متوجه بود شب ها که مردش به خانه مي رسد دهانش بوي الکل و هزار تا کوفت وزهرمار ديگر مي دهد. چند باري هم از همسايه ها خبر به گوشش رسيد که شوهرش را در حال بيرون آمدن از خانه اين زن وآن زن ديده اند.. مرضيه که حالا ديگر کسي را جز عزت نداشت به جادو جنبل متوسل شد و باز نتيجه اي نداد.
دو سال بعد، پدر عزت هم فوت کرد در واقع از دست کارهاي پسرش دق کرد. بهش ميگفت: خب پسر، برو يه زن ديگه بگير. ديگه چرا داري خودتو به باد مي دي. چرا با کارهاي زشت داري آبروي منو مي بري.
بعد از مرگ پدر عزت، مرضيه ديد ديگر بايد بجنبد . به تازگي به گوشش رسيده بود که عزت با فلان زن بيوه زياد ديده مي شود و حتي ديگر علني و جسورانه با آن زن درکوچه و خيابان ظاهر مي شدند. اين خبر نشان دهنده اين بود که عزت به فکر زن گرفتن افتاده. مرضيه با راهنماييي کي از زن هاي همسايه پيش يه دعانويسي که به گفته زن همسايه کارش حرف نداشت روانه شد. پيرزن بعد از گرفتن صد تومان پول شروع کرد به خواندن ورد و دعا و همراه با يک تکه کاغذ تا شده که نخ سبزرنگي به دورش گره خورده بود دو بسته حاوي پودر به او داد.
«از اين گرد قهوه اي هر شب يه قاشق چايخوري تو ليوان شوهرت مي ريزي ومي دي بخوره. نگران نباش هيچ طعم و مزه اي نداره. اگه زرنگ باشي نمي فهمه. اين باعث مي شه مهر و محبتش بياد طرفت و بقيه زن ها جلوي چشمش ديو و دود ميشن.از اون پودر زرد رنگ هم خودت روزي سه بار،يه قاشق تو ليوان آب ولرم حل مي کني. با اين دعايي که بهت ياد مي دم ميخوني و سر ميکشي. يادت باشه روزي سه بار. بعد از سه ماه بچه دار ميشي. اگه نشدي که هيچي، اگه حامله شدي بياشيريني منو بده»
مرضيه تا به حال از اين کارها زياد کرده بود، ولي هيچ نتيجه اي نگرفته بود. نا اميد به خانه آمد.دو ماه تمام گرد زرد رنگ را طبق توصيه پيرزن خورد. سهم عزت رو هم هر شب يواشکي مي ريخت تو چايي و بهش مي داد. سه ماه که گذشت عادت ماهانه اش قطع شد. وقتي اولين حالت تهوع که نشانه حاملگي بود، بهش دست داد، از خوشحالي يک ساعت تمام اشک شوق ريخت.شب که شوهرش به خانه آمد خبر حامله بودنش را به اوداد.
عزت که باورش نمي شد، گفت:«يعني بعد از هفت سال، ممکنه؟»
مرضيه موضوع دعانويس و گردي رو که روزي سه بار مي خورد برايش تعريف کرد. عزت گفت: سرتاپاي دعانويسه روطلا مي گيره. همون فرداش دوتايي راه افتادند که برن مشتلق پيرزن دعانويس روبدن. هر چي گشتن پيداش نکردن. گويا از اونجا رفته بود. بعدها مرضيه هميشه افسوس مي خورد و مي گفت اگه شيريني دعانويسه رو داده بودند اين جوري نمي شد .نه ماه و نه روز عزت شد مردخونه. شب ها به موقع مي آمد، نازِ زنش را به جان مي خريد و اسمهاي مختلف براي کاکل زريش انتخاب مي کرد.
زندگي شان شده بود دنيايي از مهر و محبت و مرضيه هم تا آنجايي که ميتوانست تلافي اين هفت سال بي مهري رودر مي آورد. مرتب ناز و ادا راه مي انداخت و ويارانه هوس مي کرد. درد زايمان که شروع شد براي مرضيه قشنگ ترين دردهاي روي زمين بود.
شبي سرد و زمستاني بود. چنان باراني مي باريد که از نيم متري چشم چشم رو نمي ديد باد به شدت زوزه مي کشيد. از اول غروب درد تو پهلو وزير شکم مرضيه پيچيده بود. عزت هم با بي تابي دور و برش مي پلکيد. ساعت ده شب با شدت گرفتن درد مرضيه، عزت رو به دنبال چند تا از زن هاي همسايه فرستاد. با آمدن آنها، عزت که مطمئن شد زنش تنها نيست به دنبال قابله رفت. زير رگبار باران مي دويد. زن قابله رو با خود به خانه آورد. عزت تو ايوان قدم مي زد. پشت سر هم سيگار ميکشيد و با نگراني به صداي ناله هاي زنش گوش مي داد. درد مرضيه وناله ها و فريادهايش تا ساعت سه صبح ادامه داشت .زن قابله وامانده بود و مي گفت:« سر بچه پايينه، ولي گير داره نمي دونم چرا درنمياد»
پس از آخرين جيغ گوشخراش مرضيه، صداي خوش طنين گريه نوزاد به گوش عزت رسيدزير باران روي زانوهاش خم شد و دستهاش رو به آسمون گرفت و خد ارو شکرکرد. تو اتاق، مرضيه از درد طاقت فرسايي که تحمل کرده بود بي حال و بيهوش با لبخندي رو لباش از حال رفته بود. حتي اونقدرحس نداشت سرشو يه کم بالا بياره و به نوزادي که در دستان ورزيده قابله از پا آويزان بود نگاهي بندازه. زنهاي همسايه همه سکوت کرده بودند. قابله چند لحظه ماتش برد و بعد بلندگفت:«يا امام زمان..» و فوري يه پتو برداشت و دور نوزاد پيچيد و روي تشک کوچکي که گوشه اتاق پهن بود خوابوندش، وسايلشو برداشت، چادرشو سر کرد و راه افتاد بره. نوزاد همچنان گريه ميکرد. زنهاي همسايه مات زده زير لب دعا مي خواندند.
مرضيه که از به دنيا آمدن فرزندي که سال ها انتظارش را کشيده بود خيالش راحت شد از خستگي در حالي که به صداي شيرين گريه نوزادش گوش مي داد خوابش برد.
قابله به حياط آمد و با شتاب از کنار عزت رد شد. عزت دنبالش دويد و پرسيد:«چي شد باجي؟ دختره يا پسر؟»
قابله تندي گفت:«دختره، در پناه خدا باشه»
عزت همانطور که دنبالش مي دويد خنديد و گفت :«صبر کن ببينم کجا مي ري، صبر کن مزدتو بدم»
قابله که مي خواست زودتر از اونجا بره، هول هولکي گفت « نه پسرم هيچي نمي خوام براي خدا انجام دادم»
عزت تعجب کرد. چادر قابله رو گرفت ومحکم نگهش داشت و گفت باجي بگو چي شده؟ بعد دو دستي زد توسرش:« نکنه مرضيه. ها؟»
قابله نگاهي به صورت عزت انداخت:« اون سالمه، آره،زنت سالمه. دخترتم خوبه، برو پيششان. منم هيچي نمي خوام خدا حفظتان کنه. من کار دارم بايد زود برم»
عزت گفت:«پس آخه مزدت رو بگير»
قابله در حالي که زير باران از مقابل چشمان عزت محومي شد، ديگر جوابي نداد و در تاريکي شب گم شد.
عزت دويد تو اتاق زنش. زن هاي همسايه دور نوزاد حلقه زده بودند و پچ پچ ميکردند. عزت يا اللهي گفت و وارد شد. همه سکوت کردند. عزت اول نگاهي به همسرش انداخت و ديد او خوابيده. با دقت به سينه اش نگاه کرد و با ديدن اينکه سينه اش آروم و منظم بالا و پايين مي ره و اينکه زنش زنده و سلامته خيالش راحت شد. با خوشحالي به سمت نوزاد رفت. يکي
از زن ها در حالي که به چشم هاي عزت نگاه نمي کرد پتوي حاوي طفل رو که در خواب بود به دستش داد. عزت در حالي که لذت پدر شدن را در تک تک سلول هاي بدنش احساس مي کرد با خوشحالي زل زد به صورت آرام کودك خفته وپيش خودش گفت:«چقدر اين بچه زشته، پيشانيش خيلي بلند بود. لبش هم انگار کج بود. نگاهي به زن هاي همسايه انداخت. سرهاشون پايين بود. با عجله پتو را کنار زد. با ديدن اندام عريان طفل ماتش برد.« يا امام هشتم...» اين جمله را ناخودآگاه به زبان آورد. نوزاد را ول کرد. بچه افتاد کف اتاق و از خواب پريد وشروع کرد به جيغ زدن و وول خوردن. عزت سرشوگرفت تو دستش، چنگ زد تو موهاش و داد مي زد:«يا امام هشتم... يا امام رضا...»و فرياد زنان دويد بيرون و در سياهي شب ورگبار باران گم شد.
مرضيه از صداي فرياد عزت با زحمت چشم هايش رو باز کرد و به دور و برش نگاهي انداخت. روي زمين کف اتاق موجود کوچک پرمويي را ديد که وول مي خورد و ناله مي کرد. مرضيه جيغ کوتاهي کشيد و بيهوش شد.
کودك گوژپشت بود .
فصل سوم
عزت تا يک هفته پيدايش نشد. مرضيه که احساس مي کرد بر خلاف پيش بين هايي که کرده بود قدم اين بچه نه تنها باعث نشد که مردش به خانه و زندگي پايبند تر بشه، بلکه حتي اونو فراري داده، به شدت از اين نوزاد متنفر بود. بلاخره با اصرار زنان همسايه و نصيحت آنان که مرتب در گوشش مي خواندند اين از قضا و قدر و سرنوشت اون بوده و طفل معصوم گناهي نداره، عاقبت مادر دل شکسته حاضر شد طفل رو در آغوش بگيره و بهش شير بده. با اولين مکيدن شير، مهر طفل بي گناه و زشت روبه دل مادر بيچاره افتاد. تا اونجا که مرضيه که اول با چندش به بدن دخترش دست مي زد با مهري مادرانه برآمدگي بدترکيب و ناهنجار ميان دو شانه طفل را نوازش کرد و بوسيد و همان جا با خود و خداي خود عهد بست که تا آخرين رمق براي کودکش مادري کند. مي دانست با اين مصيبت شوهرش ديگر برگشتني نيست و اين طفل هم آينده اي غيرعادي در انتظارشه.
گرچه زن هاي همسايه مدام مرضيه رو دلداري مي دادند، ولي در خفا و دور از چشم او مرتب از زشتي سر و صورت و هيکل ناهنجار دخترك معصوم سخن مي گفتند و حتي اقرار مي کردند که با کراهت بدن نوزاد را لمس مي کنند.
مرضيه بعد از شير دادن به دخترش وقتي متوجه شد که زشتي و زيبايي، ناقصي يا کاملي اين طفل موجب نشده که مهرمادري را از دست بدهد. به دقت اندام کودك را زير نظرگرفت. تنها چيزي که باعث شد کمي رنجش او کمتر شود، رنگ به شدت آبي چشمان طفل بود که براي چشمان کودکي چندروزه که هنوز به صورت کامل شکل نگرفته زيادي آبي بود.
در آن شهرستان کوچک شمالي که بيشتر مردم همديگر را مي شناختند، خبر به دنيا آمدن طفل گوژپشت و ناهنجار عزت ومرضيه، آن هم بعد از سال ها انتظار، مثل توپ ترکيده و شده بود نقل محافل شبانه هر خانه اي.
پس از يک هفته با وساطت دوست و آشناها، عزت؛ که مثل پدرش کارمند شهرداري بود، به خانه بازگشت. گرچه مرضيه هيچ انتظار برگشت او را نداشت، با ديدن شوهرش متوجه شد که ازبازگشتش خوشحال نيست. مي دانست که آينده سخت ودشواري در انتظار خود و دخترش است و بهش الهام شده بود که مردش ديگر نمي تواند تکيه گاهي براي آنان باشد.
عزت بدون اينکه حتي نيم نگاهي به طفل خوابيده بر روي تشک کوچک گوشه اتاق بيندازد وارد اتاق شد. مرضيه فوراً برايش چاي آورد. عزت که، مثل نه ماه پيش، مست و پاتيل بود با لگد فنجان چاي را پرت كرد. بعد بلندشد، کمربندش راباز کرد و به جان مرضيه افتاد و زن بيچاره که هنوز دوران نقاهتش تمام نشده و با زايمان سختي هم که پشت سر گذاشته بود به شدت رنجور و ضعيف شده بود زير مشت و لگد و ضربات کمربند گرفت. از يک طرف صداي فريادهاي مرضيه و از طرف ديگر صداي گريه نوزاد فضاي کوچک اتاق را پر کرده بود و از ميان ديوارها به گوش همسايه هاي کنجکاو ميرسيد. باز هم زنان و مردان همسايه بودند که وساطت کرده و زن بيچاره را از زير مشت و لگد عزت بيرون آوردند.
عزت داد مي زد:« آبروي منو بردي. اين هيولا رو بايد بکشيم. دختري که اين شکلي باشه تا آخر عمر مايه رنج و عذاب وخجالت ماست. بچه نياوردي نياوردي آخر هم اين هيولا رو تحويل من دادي. خاك بر سر بي عرضه ات کنم. اين بدترکيب رواز جلوي چشمم دور کن. وقتي چشمم بهش مي افته احساس نکبت و بدبختي مي کنم»
اون شب گذشت و شب هاي ديگر آمدند ورفتند. عزت هر شب دير وقت، مست و تلوتلو خوران به خانه مي آمد. به طفل کوچکترين توجهي نداشت، با مرضيه هم حرف نمي زد. بعد از يک ماه مرضيه ريش سفيدهاي محل را واسطه کرد که عزت رو مجبور کنند براي گرفتن شناسنامه دخترش اقدام کند. خودش جرأت نمي کرد راجع به اين کودك از همه جا بي خبر باشوهرش حتي کلامي حرف بزند.
يک شب عزت، طبق معمول شب هاي ديگه، تلوتلو خوران در حالي که بوي گند عرقي که خورده بود از چند متري مشام را آزرده مي کرد به خانه آمد. مرضيه که دخترك را تازه خوابانده بود با ديدن شوهرش، آرام او را بغل کرد و به پستو بردش وپشت پرده گذاشتش. تا جايي که مي توانست سعي مي کرد دخترش را از جلوي چشمان عزت دور نگه دارد.
عزت با تمسخر به حرکاتش نگاه مي كرد. با صداي کشدار و بي حالي که نشان از مصرف زياد الکل بود به مرضيه گفت:« چيه؟ دوست داري اين جونو رو، آره؟» بعد سکسکه اي کرد و گفت« برو بيارش، مي خوام خوب ببينمش»
مرضيه با ترس و لرز بچه را از پشت پرده برداشت. و به طرف پدرش آورد. عزت اول دستشو دراز کرد که کودك رو از مرضيه بگيره، بعد پشيمان شد و دستشو عقب کشيد.
مرضيه به خودش جر أت داد و گفت:« وبا که نداره، بگير بغلش کن»
عزت با تمسخرگفت:« کاش وبا داشت. من چندشم مي شه اين نکبتو دست بزنم خودت پتوشو باز کن مي خوام ببينم ديگه کجاهاش لنگ و لوچه»
مرضيه آرام پتو را بازکرد. عزت گفت:« مرده شوربرده چه خواب سنگيني هم داره. کاش خواب به خواب بره» بعد از چند لحظه ادامه داد:«اه اه، مثل شتر کوهان داره. نگاه کن تورو خدا»
بعد با کف دست محکم کوبيد تو سر مرضيه و گفت:«خاك تو سرت با اين بچه زاييدنت، ببريم بديم سيرك هم قبولش نمي کنن»
سکسکه ديگري کرد و ادامه داد:« ببر اين انترو از جلوي چشمام دورش کن بسه ديگه، مي ترسم يه وقت خفه اش کنم خون کثيفش بيفته گردنم، ببرش» بعد از جيبش شناسنامه درآورد و پرت کرد کف اتاق:« بيا اينم شناسنامه اش بخوره تو سر و تو و اون هيولا . هيچ دلم نمي خواست فاميل من پشت اسم اين نکبت باشه، ولي چاره اي نبود»
مرضيه که از شنيدن حرف هاي عزت و توسري حقارت آميزي که خورده بود اشک مي ريخت با ديدن شناسنامه خوشحال شد.
بچه رو که هنوز خواب بود گذاشت پشت پرده و سريع اومد شناسنامه رو از کف اتاق برداشت. با خوشحالي به صفحه اولش نگاه کرد و شوکه شد. براي اولين بار بعد از زايمان شوهرش داد زد:«اين چه اسميه روش گذاشتي؟»
عزت خنديد:« چيه مگه؟ بده؟ خوشت نيومد؟»
مرضيه غريد.« تو پدرشي. از تخم و ترکه خودته. چطور تونستي اين کار رو باهامون بکني. دخترمونو کردي مسخره عام وخاص. مگه... »
عزت فرياد زد:« خفه شو، کثافت، بي عرضه بي لياقت. همينه که هست مي خوام تا آخر دنيا، خواري و ذلت تو و اون بدترکيب رو که منو خانه خراب و مسخره عام و خاص کردين ببينم» بعد صداشو بلندترکرد:«اگه اسمي جز اين که روشناسنامه اش هست صداش کني، من مي دونم باتو. به خدا اول تو رو مي کشم بعد اونو. اسم اين نجاست بايد همين باشه، شيرفهم شد؟»
مرضيه فقط اشک مي ريخت.
عزت اسم دختر زشت رويش را گذاشته بود زيبا.
فصل چهارم
زمان مي گذشت زيبا هم در محيطي که از هر طرف نفرت و انزجار و چشمهايي با نگاه هاي مختلف گاهي کنجکاو، گاهي دلسوزانه و گاهي کينه توزانه احاطه اش کرده بودند بزرگ مي شد. پدرش حتي حاضر نبود بهش نيم نگاهي بيندازه.خيلي زود فهميد که کوچه محل بازي براي همه بچه هاست ولي جاي او نيست. بچه ها هو مي کردنش و گاهي به طرفش سنگ پرتاب مي کردند. در و همسايه ها هم نگاه خوبي نداشتند. پيرو خرافاتي که از بچگي در ذهنشان بود فکر مي کردند دختر بدقدم وشوميه. حالا از کجا به چنين نتيجه اي رسيده بودند خدا داند. عقيده داشتند که با به دنيا آمدن او، عزت از خانه اش گريزان، مرضيه بدبخت شده است. انگار يادشون نبود که قبل از زيبا هم عزت کم دنبال الواطي و عرق خوري نبوده.
مرضيه که اوايل فکر مي کرد با گذشت زمان مهر دختر به دل پدر مي شينه فهميد که کاملا برعکسه. عزت روز به روز از زيبا متنفرتر مي شد و هر روز در الواطي و عرق خوبي خود بيشتر غرق مي شد. کم کم يک خط در ميان خانه مي آمد. تنها چيزي که موجب تعجب مرضيه و همه دوست وآشناها شده بود اين بود که چرا عزت زن نمي گيره. عزت با زنان زيادي رابطه داشت، ولي هرگز حاضر نشد سر مرضيه زن بگيره و اين سوالي بودکه مرضيه هيچ وقت به علتش پي نبرد.
وقتي مرضيه ازش مي پرسيد شبهايي رو که به خانه نمي آد کجا مي گذرونه، عزت جواب ميداد:« هر جا غير ازاينجا .چشمم که به تو و زيبا مي افته غم دنيا به دلم مي شينه و ياد خفتو خواري ام مي افتم که بابه دنيا اومدن اين بچه نجس روشونه هام نشسته»
زيبا هر چه بزرگ تر مي شد برآمدگي بين شونه هاش بيشتر نمايان ميشد. مرضيه با حسرت و افسوس نگاهش مي کرد، بغلش مي کرد و اشک مي ريخت. مي دانست دختر معصومش آدم بدبختيه وآينده نکبتي اي درانتظارشه. گاهي بادخترش فکر مي کرد که اي کاش همون روز اول که به دنيا آمده بود مي كشتش . زيبا پنج ساله بود که عزت ديگر پيدايش نشد. بعد از سه هفته بي خبري مطلق، جسدش رو در يک خانه خرابه پيداکردند.
تشخيص داده شد که به علت استعمال زياد موادمخدر همراه با نوشابه هاي الکلي مرده و گوياجسدش رو هم آنجا انداخته و رفته بودند.
با مرگ عزت، مرضيه گرچه به ظاهر گريه و زاري مي کرد و خودشو عزادار نشان مي داد، در دل خشنود بود. از کارهاي خلاف و متلک ها و رفتارهاي زشت و وحشيانه اش به خصوص کتک هاش ذله شده بود. چون عزت کارمند اداري بود حقوقش به مرضيه و زيبا مي رسيد. خانه پدري عزت هم که هنوز در آن زندگي مي کرد برايشان ماند. مرضيه خدا رو شکر مي کرد که از لحاظ مادي محتاج کسي نيست. از مادرش کمي خياطي ياد گرفته بود و گاهي اگر پيش مي آمد سفارش دوخت لباس ساده اي را از اطرافيان قبول مي کرد و مزدي مي گرفت. هميشه فکر مي کرد اگر خانه پدري و حقوق عزت برايشان نمانده بود با اين طفل عليل چطور روزگار رو مي گذروند.
در ذهن زيبا پدرش فقط به صورت خاطره اي بد ماندگار شد. پدري که هميشه از دهانش بوي الکل به مشام مي رسيد و همواره بايد خودش را از جلوي چشم او پنهان مي کرد .
حاال زيبا بيست و دو ساله بود. يک دختر جوان با صورتي دراز، لب هايي به نازکي نخ که هنگام خنديدن وحرف زدن کج مي شد و دندان هاي کج و معوجش را با وقاحت تمام به نمايش مي گذاشت. صورت و هيکلش پر از مو بود. برعکس، موهايسرش کم پشت و کم جان بودند. موهايي نازك و چنان صاف و بي حالت که گاهي مرضيه مي گفت:«حالا که خدا بهت هيچ خوشگلي نداده، اي کاش، سرت رو هم کچل مي کرد. اين موها بيشتر زشتت کردند»
چشم هاي زيبا، آبي روشن بود. چنان آبي کمرنگي که نظيرش هيچ کجا پيدا نمي شد. شايد رنگ قشنگي داشت، ولي چون خيلي ريز بود و پوست صورتش هم سبزه تند بود بدجوري توي ذوق ميزد. قدش کوتاه مانده بود. گردن، به قول مرضيه که انگار اصلا نداشت. خودش لاغر بود. ولي برآمدگي پتش چنان بزرگ بود که اونو يه آدم قدکوتاه و گرد و قلنبه جلوه مي داد.
هجده سالش بود که ديپلم گرفت و خانه نشين شد. مرضيه دست به دعا برداشت که يک نفر پيدا بشه و از زيبا خواستگاري کنه. ولي آرزويي عبث و بيهوده بود. در اين سالها حتي يک نفر هم در خانه آنان را جهت خواستگاري نکوبيده و حتي کسي اشاره اي هم به اين موضوع نکرده بود.
مادر دلشکسته که تحت فشار اعصاب و تنهايي، اخالقش مثل سگ هار شده بود کم کم به اين نتيجه رسيد که اين دختر روي دستش مانده. ناخودآگاه چپ و راست بهش متلک مي گفت. دعواش مي کرد و زشتيشو به رخش ميکشيد. بارها بهش يادآوري مي کرد که با اومدن اون زندگيش به هم ريخته. بارها بهش گفت که اگر اون نبود يا الان عزت، شوهرش زنده بود يا اين که تا به حال صاحب يه شوهر ديگه شده بود. گرچه، پس از گفتن اين حرفهاي تند و زننده خيلي زود پشيمان مي شد و مهرمادري بر عصبانيتش غلبه مي کرد، دخترش رو بغل و هاي هاي با هم گريه مي کردند.
گرچه زيبا زشت رو بود، قلبي پرمحبت داشت. دوست داشت به همه کمک کنه. دلش مي خواست به هر نحوي براي خودش جايي در دل اطرافيانش بازکنه. در واقع، زيبا، محبت گدايي مي کرد. چون از بچگي گوشه گير و منزوي بار آمده بود براي جلب توجه و مورد محبت قرار گرفتن، با کار کردن بي دريغ براي اين و آن و توجه نکردن به تمسخرهاي اطرافيان و خودشو به اون راه زدن سعي مي کرد با مردم ارتباط برقرار کنه. در ميان در و همسايه ها هر جا مهماني بود زيبا براي کمک آماده بود. بي ريا و خالصانه زحمت مي کشيد و کار مي کرد. چند بار سعي کرد با دخترهاي همسن و سالش که هم محلي اش بودند دوست بشه، ولي وقتي با تمسخر و خنده هاي زيرلبي و پچ پچ هاي مشکوك آنان مواجه مي شد رنج مي برد و خودشو کنار مي کشيد.
کم کم از اين تلاش مذبوحانه براي ارتباط با اطرافيان خسته شد و خودشو از همه کنار کشيد. تنها تفريحش، گاهي خريد نان از نانوايي سر کوچه يا رفتن به بقالي و يا تلويزيون نگاه کردن بود. با ديدن فيلم هاي تلويزيون در رويا فرو مي رفت و خودش روجاي قهرمانان زيباي فيلمها مجسم مي کرد. يکي از بازي هايش تقليد از حرف زدن و ادا و اطوار هنرپيشه هاي خوشگل در خلوت خودش بود. مرضيه هم به خاطر دخترش ارتباطش را با همه قطع کرد. البته تا زماني که خياطي مي کرد کم و بيش رفت و آمدهايي به خانه شان انجام مي گرفت، ولي در چند سال آخر که درد کمر و گردن و ضعف در بينايي باعث شده بود کارخياطي رو کاملا کنار بگذارد، ديگه کسي هم در خانه آنان را نمي کوفت .مادر و دختر منزوي و تنها مانده بودند.
زيبا در سني بود که تشنه محبت بود. پري خانم که چند سالي مي شد همسايه آنان شده بود نسبت بهش محبت داشت. حتي گاهي براي قوت قلب دادن از صورتش تعريف مي کرد. مرضيه که گرفتار تارهاي تنهايي با پري دوست و غمخور شده بودگاهي بهش اعتراض مي کرد:«پري خانم جان، نگو اين حرفها رو چرا دختره رو هوايي مي کني آخه؟»
«واي، تو هم ديگه مرضيه خانم جان خيلي سخت مي گيريا. اين دختر که شب و روز تو لاك خودشه. با چهار تا کلمه حرف من ببين چه خوشحال مي شه. چه اشکالي داره گاهي ازش تعريف کنيم. بابا گناه داره.از تو که جز سرکوفت چيزي نمي شنفه»
مرضيه آه کشيد:« يعني تو فکر مي کني من ازقصد گاهي بهش يه چيزهايي ميگم. نه به خدا مگه من جز اين دختر کس ديگه اي رو دارم؟ گاهي دلم آتيش ميگيره. دو کلمه حرف بهش مي گم، خودشم مي دونه حرفهام از روي عصبانيه، وگرنه اگر دوستش نداشتم اين همه سال به دندون نميکشيد مش . اولادمه، جونم واسش درميره. به خدا تو نمي دوني، تازه اومدي تو اين محل، اگه بدوني من سر زيبا چقدر سرکوفت شنيدم. چقدر متلک از همين در و همسايه ها بارم شده. چرا ديگه باهاشون رفت و آمد نمي کنم؟ به خاطر زيبا . بس که هر وقت اين دختر بيچاره رو مي بينن انگار يه موجود مريخي ديدن، زير نگاهشون آبش مي کنن. از عالم و آدم بريدم. تو که شاهدي»
چند سالي بود که خط تلفن به خونشون کشيده بودند و خونه پري خانم که ديوار به ديوار آنان بود تلفن نداشت. پري، البته با اجازه مرضيه شماره اون ها روبه فاميل هاش در شيراز داده بود تا گاهي زنگ بزنند. اين بود که هر وقت کس وکار پري تلفن مي زدند زيبا يا مرضيه، پري رو صدا مي کردند و اون مي آمد و با فاميل هاش صحبت مي کرد. همين رفت و آمدها باعث شده بودرشته دوستي بين مرضيه و پري محکم تر شود. مرضيه به خاطر زيبا با کسي رفت و آمد نمي کرد و پري خانم که زني خوش بر و رو، مهربان و خوش صحبت بود براي دوستي و همدردي براش غنيمتي بود. پري هم به دليل مأموريت شوهرش که او هم شيرازي بود ساکن آن شهر کوچک شده و چون در آنجا غريب بود از مصاحبت با مرضيه و حتي زيبا استفاده مي کرد و کمي از درد غربتش کاسته مي شد.
زيبا هم از وقتي پاي پري خانم به خانه آنان باز شده بود از مصاحبت با اين زن مهربان ورئوف
خوشحال مي شد. اغلب پيش مي آمد وقتي که پري، که زن نسبتاً جواني بود، با مرضيه مشغول حرف زدن مي شد، زيبا باحسرت به اندام صاف و خوش ترکيب و صورت نسبتاً جذابش نگاه مي کرد و مي رفت تو عالم هپروت و خودشو جاي اون مي ديد. پري هم گرچه نسبت به زيبا محبت داشت وهميشه باهاش مهربان بود، ولي از نگاه زل اين دختر ناخودآگاه مورمور ميشد. تندي به خانه مي آمد و اسپند دود مي کرد و دور سر خودشو بچه هاش مي چرخوند . از خودش و کارش در دل شرمنده مي شد ،ولي اين طور استدلال مي کرد که زيبا و مرضيه که نمي فهمند هر چي باشه اين دختر ناقصه و يه وقت ناخواسته من وبچه هامو چشم مي زنه. حاال يه اسپند دود کردن که ضرري نداره.
پري سعي مي کرد با زيبا خيلي خودماني رفتار کنه، ولي ناخودآگاه دلش نميکشيد. مثلا از دست پخت زيبا که بد هم نبود بخوره. بارها سر اين مسئله خودش را سرزنش کرده بود، ولي اين احساس دست خودش نبود. زشتي ظاهري زيبا باعث مي شد که آدم چندشش بشه.
يک بار که با مرضيه تنها بود ازش پرسيد:« مرضيه جان منم مثل خواهرت، به خدا زيبا رو خيلي دوست دارم که اينو ميگم. ناراحت نشي ها، ولي خب رو حساب علاقه اي که به زيبا دارم اين حرف رو مي زنم»
مرضيه:«بگو خواهر جان، چي مي خواي بگي؟»
پري دل به دريا زده و حرف دلش رو گفته بود:« مي گم اين اسم زيبا رو از روي اين دختر بردارد. گناه داره اين بيچاره كه قشنگ نيست. شما هم همش بهش ميگين زيبا. انگار دارين مسخره اش ميکنين. بيا از امروز به يه اسم ديگه صداش کنين. تو رو خدا از حرف من ناراحت نشو.ولي اين دختر گناه داره »
مرضيه با افسوس آهي کشيد و در حالي که دست و سرشو به چپ و راست تکان مي داد با بغض گفت:« واي خواهر، اين اسم مسخره رو اون باباي گور به گور شده اش روش گذاشت». دوباره آهي کشيد و ادامه داد:« تو نبودي که ببيني من چه مکافات ها سر اين دختر کشيدم، حتي سر همين اسم که خودش يه حکايته. بعد از اين که بدون مشورت با من، يعني هيچ وقت
منو آدم حساب نمي کرد که باهام مشورت کنه، شناسنامه براش گرفت با ديدن اين اسم مسخره کلي داد وبيداد کردم. اون هم غدغن کرد که بايد همه با اين اسم صداش کنن. به جاي اينکه براش پدري کنه. خود اين طفلک که مسخره بود اين اسمم که روش گذاشت پاك کردش دلقت تومدرسه. اگه بدوني دخترم چه عذاب هايي سر اين اسمش کشيد، اگه بدوني چه طور مسخره اش مي کردند و اسمشو صدا ميزدند. اين ميراث اون خدا نيامرزه .حالا من چه کارکنم. بعد از اين همه سال بيام اسمشو عوض کنم؟ آخه ديگه به زبونم نمي آد چيز ديگه اي صداش کنم»
پري که از شنيدن حرفهاي مرضيه چشمهاش تر شده بودگفت:« عادت مي کنين. يه اسم مقبول ديگه روش بذارين. بعد از يه مدت عادت مي شه به خدا. بقيه هم يادشون مي ري از اول اسمش چي بوده. مي ريم مي ديم شناسنامه اش رو هم با اسم جديد عوض کنند»
«نه، نه، نمي شه. خودش چي مي گه. دلم براش کبابه به خدا. نمي گه چون زشتم اسم زيبا رو از روم برداشتن گذاشتن يه چيز ديگه.من سواد اونچناني ندارم، ولي اونقدر مي دونم که با اين کار ضربه روحي مي خوره. الان تو سن جوانيه، خطرناکه»
پري گفت:« اونش با من. خودم باهاش حرف ميزنم. هر چي باشه درس خونده. ديپلم داره، خيلي هم فهمو شعورش بالاست . اتفاقاً خودم بهش مي فهمونم که اين اسم برازنده اون نيست»
«نه، نه، دلش ميشکنه. تازه، مثلا چه اسم ديگه اي روش بذاريم؟ مثلا مريم؟ رباب؟ نسرين؟ هيچ چي برازنده اش نيست.مگه اينکه اسمشو بذاريم زشت. يا به قول پدر خدانيامرزش نکبت يا اکبيري...»
پري ديگه چيزي نگفت. خودش هم فکر کرد مرضيه حق داره. دختره که خودش زشت هست، حالا بعد از بيست سال بگن بيا اسم زيبا رو که مثل داغي مسخره چسبيده رو پيشونيش عوض کن که چي بشه؟ بختش که عوض نمي شه، حالا اسمش هر چي باشه.
پري و شوهرش در تعطيلا تي که پيش مي آمد اغلب به شيراز، پيش خانواده هاشون مي رفتند. در مدت غيبتشون خانه شان رابه دست مرضيه مي سپردند که مراقب باغچه و گلها باشد که البته اين کار رو زيبا با جان و دل انجام مي داد. در يکي از مسافرتها پري از شيراز به منزل آنان زنگ زد . زيبا گوشي روبرداشت. پري صداي لطيفي رو که اون طرف خط بود نشناخت و فکر کرد عوضي گرفته، قطع کرد و دوباره شماره گرفت. برداشت. پري مردد سوال کرد:« ببخشيد مرضيه خانم؟»
زيبا گفت:« بله، پري خانم شمايين؟ منم ديگه زيبا»
«ا.، صداتو نشناختم.دختر تو پشت تلفن چه صداي مليحي داري»
زيبا با خوشحالي جواب داد:« واي پري خانم جان، گوشهاتون قشنگ مي شنوه»
«قربونت برم عزيزم، حالت خوبه؟ مامانت هست؟»
«بله هست، به باعچه هاتون هم هر روز خودم آب ميدم. تازه حياطتون رو هم جارو ميکنم. اين جا همش باد مي آد. مي ريزه توحياط. حوض خونت ونرو هم آبشو خالي کردم و توشو شستم. شما اونجا خيالتون راحت باشه. من مراقب خونه هستم»
«الهي من قبون مهربونيات برم دختر. تو چقدر بامحبتي، دستت درد نکنه. پس همه چي روبراهه، آره؟»
«بعله، بعله، شما نگران نباشيد. حالا گوشي رو مي دم به مامان. من خداحافظي مي کنم. راستي اگه کار ديگه اي هم دارين بگين من براتون انجام بدم»
پري شرمنده از اين همه محبت زيبا، دوباره ازش تشکر کرد و بعد با مرضيه خوش وبش کرد. بعد از قطع تلفن رفت تو فکر.
کمي بعد دست هاشو گرفت رو به آسمون و گفت:« اي خدا، به اين يه ذره قشنگي و ظرافت زنانه ندادي، به جاشاين صداي مليح رو اون هم تازه از پشت تلفن، بهش دادي. حکمتت چيه خودت ميدوني. اي کاش صداش پشت تلفن بد بود، ولي قوز نداشت، خدايا کرمتو شکر»
فصل پنجم
فرزاد خسته و عرق ريزان از در وارد شد. با کفش اومد تو هال و خودشو انداخت روي کاناپه. کيفش رو هم پرت کرد يه طرف ديگه و داد زد:« مامان ، فرشته، آب، آاااب، مردم از گرما»
چند لحظه بعد فرشته با يه ليوان آب که قطعات يخ توش شناور بود از آشپزخانه بيرون آمد و گفت:« اوهو، چه خبرته؟ چرا داد و قال مي کني؟ باز با کفش اومدي تو؟»
فرزاد در حالي که سعي مي کرد با پاهاش کفشهاشو درآره، ليوان آب رو ازدست خواهرش گرفت و يه نفس تا ته سرکشيد وليوان خالي رو دراز کرد طرفش:« يکي ديگه. زود باش مردم از تشنگي»
فرشته ابرويي بالا انداخت، ليوان رو گرفت ودوباره غرغرکنان رفت توآشپزخانه. همون موقع ماهرخ، مادر فرزاد و فرشته، در حالي که چادر نمازشو از سرش بر مي داشت اومد توهال و رو به فرزاد گفت:« چيه پسر خونه رو گذاشتي روسرت. نفهميدم چطوري نمازم رو تمام کردم. جاي سالم عليکته؟ » نگاهي به صورت خيس از عرق پسرش انداخت و دلش فشرده شد: « بميرم الهي، بيرون گرمه. حق داري. فرشته، مادر توي ليوان آب خنک، چند قطره آب ليمو بريز عطش پسرم فروکش کنه. زود باش داداشت تشنشه.»
فرزاد خودشو لوس کرد:«آره مامان، تشنمه به خدا بيرون خيلي گرمه، هلاك شدم. اين پيکان قراضه بابا هم کولر که طلبش، يه پنکه هم نداره. واي، واااي، زود باش فرشته»
فرشته خنده کنان با ليوان شربت آب ليمويي که درست کرده بود از آشپزخانه اومد بيرون. سعي کرد جلوي خنديدنش رو بگيره.»خوبه، خوبه، خودتو لوس نکن. هي تشنمه ،تشنمه. الان يه ليوان آب روسرکشيدي. انگار تو شکمش چاه داره. بيا اين هم شربت آب ليموي آقازاده»
ماهرخ با محبت گفت:« نگو فرشته، پسرم گرمشه. بميرم، گرمازده نشده باشي. آخه کي گفته بري ترم تابستوني برداري. عجله ات واسه چيه من نمي دونم.
فرشته نشست رو کاناپه و گفت:« مامان جان، اين قدر لوسش نکن. اينکه لوس خدايي هست و تو هم هي ليلي به لالاش ميذاري. خب تابستانه ديگه، هوا هم گرمه. دندش نرم مي خواست ترم تابستوني نگيره»
فرزاد باقي مانده شربت را ريخت تو صورت فرشته :تو ساکت باش حسود خانم
فرشته از جاش پريد و جيغ زد: خيلي لوسي، بچه ننه. آه، همه صورت و السم نوچ شد. خدا بگم چيکارت بکنه.
فرزاد بلند شد. تو مسير رفتن به حمام بلوزشو درآوردو پرت کرد يه طرف. من ميرم يه دوش خنک بگيرم. فرشته جمع کن.
فرشته قبل از اينکه فرزاد بگه بلند شده بود و داشت کفشهاي فرزاد رو که هر لنگه اش يه طرف افتاده بود برمي داشت،با عصبانيت ساختگي گفت: نوکر بابات سياه بود آقا، بنده که کلفت جنابعالي نيستم و نگاهي به هيکل ورزيده برادرش كرد ودر دل ستايشش کرد.
ماهرخ گفت:«الهي مادر قربون قد و بالات بره. پسرم چند وقت ديگه مهندس مي شه اون وقت نوکر سياه هم مي گيره»
فرزاد رفت . فرشته و فرزاد گرچه به ظاهر هميشه مشغول بحث و جدل لفظي بودند، واقعيت اين بود که هر دو از اين جر و بحث ها،كه رگه هاي شوخي و محبت توش کاملا هويدا بود، لذت مي بردند. فرشته سه سال از فرزاد کوچک تر بود وبرادرش رو همچون بتي مي پرستيد. هميشه فکرمي کرد که هيچ پسر و مردي به اندازه داداش برازنده و با لياقت نيست. احساس فرزاد هم نسبت به فرشته متقابلا همين طور بود. شبها قبل از خواب هميشه يه سري به اتاقش ميزد. درسهاش رو سبک سنگين مي کرد ودستي به سرش مي کشيد. هر پولي هم که به دستش مي آمد، البته ازطرف پدر و مادرش چون خودش هنوز دانشجو بود وبي پول، اول يه چيز کوچک به اندازه جيبش براي خواهرش ميخريد. مهر و محبت بين اين خواهر و برادر در بين تمام فاميل مثال زدني بود. فرشته عاشق لوس بازيهاي برادرش بود و نازشو به جان ميخريد. از اون طرف، فرزاد هم هميشه حامي و هوادارش بود . کافي بود که فرشته لباس يا وسيله اي طلب کنه و پدر و مادر مخالفت کنند، اينجا بود که بيشتر از خود فرشته، فرزاد آنقدر پافشاري مي کرد تا وسيله اي که مورد توجه خواهرش قرار گرفته بود تهيه بشه. اين رابطه از بچگي بينشون بود.
وقتي فرشته شانزده ساله بود و پسري در راه بهش نامه داده بود، او با چشمهاي گريان فقط روش شد اين موضوع رو به داداشش بگه، فرزاد هم نامه را خواند و عاقلانه راهنماييش کرد. چنان با هم صميمي بودند که انگار يک روح هستند دردو بدن.
ماهرخ و شوهرش رضا، از داشتن فرزنداني چنان برازنده به خودشون مي باليدند. فرزاد دانشجوي سال سوم رشته مهندسي ساختمان بود و فرشته هم تازه در رشته روانشناسي قبول شده بود.
فرزاد لوس و دردانه مادر بود و فرشته عزيز ويکدانه پدر. رضا سالاري، پدرشون، در يک شرکت حسابدار بود و ماهرخ خانه دار، خانه اي جمع و جور و معمولي داشتند و يک ماشين پيکان که بيشتر اوقات دست فرزاد بود. هم خودش باهاش مي رفت دانشگاه هم فرشته رو ميرساند. فرزاد ترم تابستاني گرفته بود، چون مي خواست درسشو هرچه زودتر تمام کنه بره سر کارو کمک حال پدر و مادرش بشه. مسئله معافي هم به دليل کهولت سن پدر و تک پسر بودن حل بود.
فرشته تازه از جمع کردن وسايل برادرش که در هر گوشه اتاق ولوبودند فارغ شده بود که زنگ خانه به صدادرآمد. ماهرخ از آشپزخانه داد زد:«فرشته ببين کيه؟ در رو باز کن»
فرشته گوشي اف اف رو برداشت:«بله؟ اوا پريسا تويي؟ چرا گريه مي کني؟»
ماهرخ که صداي فرشته رو شنيده بود قاشق به دست از آشپزخانه بيرون آمد وکنجکاوانه به دخترش نگاه کرد. فرشته داد:«آخه چي شده؟ تنهايي؟ خاله نرگس هم باهاته؟...»
ماهرخ د اد زد:«دختر تو چقدر گيجي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1019]
-
گوناگون
پربازدیدترینها