واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: غريبه اي در مسجد پايگاه
عباس بيشترين ماموريت ها را خود انجام مي داد و به تمام پايگاه ها سركشي مي كرد. او جز در مواقع پرواز هميشه لباس بسيجي مي پوشيد و چون از تشريفات بيزار بود چنانچه مي خواست به جايي برود بي خبر مي رفت .
شنيدم كه يك روز وارد يكي از پايگاه ها شده بود.به محض ورود بدون اينكه كسي متوجه شود به مسجد پايگاه ميرود و پس از اداي نماز تصميم مي گيرد تا در همانجا كمي استراحت كند. يكي از سربازها و افسر نگهبان اطلاع ميدهد كه شخصي وارد مسجد شده و خوابيده است . افسر نگهبان خود را به مسجد مي رساند بالاي سر عباس مي ايستد و او را صدا مي كند. وقتي كه مي بيند او بيدار نمي شود با پا ضربه اي به پهلوي او مي زند و مي گويد :
آهاي عمو! بلند شو ببينم .
عباس برمي خيزد و نگاهي به افسر نگهبان مي كند و مي گويد :
ببخشيد. خيلي خسته بودم و خوابم برد.
افسر نگهبان مي گويد :
شما كه هستي و اينجا چه مي كني
عباس مي گويد.
من مهمان شما هستم .
افسر نگهبان مي گويد :
اگر مهمان ما هستيد چرا اطلاع نداده ايد. در ثاني مسجد كه جاي خوابيدن نيست . پدرجان ! اينجا منطقه نظامي است .
عباس معذرت خواهي مي كند و مي گويد حالا كه اين طور است اجازه بدهيد مرخص شوم . افسر نگهبان نگاهي به عباس مي اندازد و مي گويد :
همين طور سرت را پايين مي اندازي و به داخل پايگاه مي آيي بعد هم مي خوابي حالا هم به همين سادگي مي خواهي بروي نه جانم ; بايد بفهميم شما از كجا آمده اي و چه كسي هستي
عباس سرش را پايين مي اندازد و چيزي نمي گويد. افسر نگهبان به يكي از افراد دستور مي دهد تا قضيه را به گروه ضربت اطلاع دهند. دقايقي بعد چند تن از افراد گروه ضربت وارد مي شوند و تا چشمشان به عباس مي افتد ضمن احوالپرسي با او به افسر نگهبان مي گويند :
ايشان غريبه نيستند. شما چطور او را نشاخته ايد
افسر نگهبان مي پرسد :
او كيست
يكي از حاضرين مي گويد :
او تيمسار بابايي است .
شخصي كه شاهد ماجرا بود مي گفت كه در اين لحظه رنگ از رخسار افسر نگهبان پريد و نمي دانست چه بگويد. عباس متوجه وضع و حال او شد در حالي كه لبخندي بر لب داشت به افسر نگهبان نزديك شد او را در آغوش گرفت و بوسيد. آنگاه گفت :
شما نبايد ناراحت باشيد. شما به وظيفه اتان عمل كرده ايد.
افسر نگهبان گفت :
ولي قربان شما چرا خودتان را معرفي نكرديد
عباس نگاهي به اطراف انداخت . دستي روي شانه افسرنگهبان گذاشت و گفت :
برادر عزيز لزومي نداشت كه من خودم را معرفي مي كردم . مهم اين است كه شما به وظيفه خود عمل كرده ايد.
آن شخص تعريف مي كرد كه افسر نگهبان درحالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود مات و مبهوت درچهره عباس مي نگريست . پس از چند دقيقه عباس خداحافظي كرد و از آنجا خارج شد.
شهيد تيمسار خلبان رضا خورشيدي
سه شنبه 29 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]