تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):كسى از شما حق ندارد از هيچ يك از يارانم چيزى به من بگويد؛ زيرا دوست دارم در حال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830957404




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جويندگان عاطفه سرنوشت عجيب يك مرد


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: جويندگان عاطفه سرنوشت عجيب يك مرد
[شقايق آرمان]
صبح يكى از روزهاى سال ۱۳۲۸ مه غليظ صبحگاهى پشت پنجره خانه اى در شهرستان «لار» شيراز متوقف شده بود. مادرم «نگاركلاتى» بشدت بيمار بود. برادرم «لهراسب» آن وقت ها هفت، هشت سال بيشتر نداشت. پدرم «اسكندر كشاورزى شاه قره جان ميرزا» در ژاندارمرى كار مى كرد. به همين خاطر كمتر به خانه سر مى زد. مادرم به خاطر كسالت نمى توانست از لهراسب نگهدارى كند پس براى بچه يك مستخدم زن گرفتند
اين طور كه مى گويند در آن روزها بين ايل قشقايى و ژاندارم ها غائله اى داخلى در منطقه «تنگ تامرادى» در گرفت. شايعه انداختند دولت وقت براى سركوب درگيرى، مأمور اعزام كرده. مردم در گوشى مى گفتند ايل قشقايى بر دولت وقت پيروز شده و عن قريب از سوى مأموران دولت به شيراز حمله مى شود و قتل عامى به راه مى افتد كه آن سرش ناپيداست.
مى گفتند پدرم مأمور سركوب ايل بوده است. در همان اوضاع و احوال آشفته يكى از زن هاى همسايه به مادرم گفت: «بهتر است حالا كه بيمارى ات هم شديد تر شده اسباب و اثاثيه ات را جمع كنى تا شبانه از اين جا فرار كنيم.»
مادرم هم از ترس به همراه زن مستخدم مشغول كار شدند. در همان حين لهراسب به هواى بازى از خانه بيرون رفت. شب شد و وقت حركت رسيد اما از لهراسب خبرى نشد. مادرم با بى قرارى از مستخدم خواست دنبال بچه برود او هراسان رفت و هراسان هم برگشت و گفت: «رفتم كلانترى يك شيراز گفتند بايد شناسنامه لهراسب را بياورى.» نگار دست و پا گم كرد و شناسنامه برادرم را به او داد اما ديگر نه از لهراسب خبرى شد و نه از زن مستخدم و شناسنامه.
سفر به اصفهان
در اين ميان زن همسايه كه يك ماشين ارتشى گرفته بود. مدام به مادرم مى گفت عجله كن كه دير شد و گرنه همه را مى كشند. مادر بشدت دل شوره لهراسب را داشت اما مجبور بود با همسايه راهى اصفهان شود.
شش ماه بعد من در اصفهان به دنيا آمدم. مادر اسمم را فاطمه گذاشت. از پدرم اسكندر خبرى نشد. تا اين كه يكى از دوستان پدر به مادرم گفت: «بى دليل چشم انتظار شوهرت نمان چون چند مأمور كشته شده اند و اسكندر هم جزو همان ها بوده است.»
مدت ها از پدرم هيچ خبرى نشد و ما همچنان سرگردان شهر غريب بوديم. مادرم نمى توانست تنهايى مرا بغل بگيرد و به هر طرف بكشاند.
نگار مدتى بعد از به دنيا آمدنم از سر ناچارى و براى رهايى از مشكلات با مردى به نام «عباس آذر» ازدواج كرد و با نام همان مرد برايم شناسنامه گرفت. از آن به بعد من شدم «فاطمه آذر» و نام خانوادگى «كشاورزى شاه قره جان ميرزا» برايم به خاطره ها پيوست.
پدرخوانده ام «عباس» در شركت نفت آبادان كار مى كرد. مادرم هم بعد از ازدواج دوم به آبادان رفت. همان جا ساكن شد و سه فرزند ديگر به دنيا آورد.
شش سال بعد
حدود شش سال بعد اتفاق عجيبى افتاد. درست زمانى كه مادرم، همراه همسرش عباس آقا در خيابان احمد آباد قدم مى زد مردى سر راه مادرم سبز شد. چند دقيقه اى به هم خيره شدند. مرد با چهره اى آشنا به مادر گفت: «تو نگار نيستى » مادرم هم با كمى دقت جواب داد: «من نگارم، تو.‎/‎/ تو.‎/‎/ تو اسكندرى !»
مرد گفت: «بله من اسكندرم.»
اما پدرم با ديدن عباس آقا گر گرفت و كار به جنجال و زد و خورد و درگيرى كشيد. بعد از كلى «شكايت و شكايت كشى» طرفين دعوا به دادسرا رفتند. در آن زمان قاضى وقت آبادان به پدرم اسكندر گفت: «نگار كلاتى تصور كرده شما در قيد حيات نيستيد بنابراين حالا اين خانم همسر قانونى عباس آقا است.» بنا بر اين پدرم دلشكسته و نا اميد براى هميشه به سوى سرنوشتش رفت.
خاك روى پرونده
خلاصه بعد از آن ماجرا، مادرم و عباس آقا به قول دزفولى ها تصميم گرفتند روى اين پرونده خاك بگذارند. از آن به بعد هم زندگى گذشته نگار خانم را خاك كردند. با اينكه نام اسكندر هنوز در شناسنامه مادرم مانده بود اما ديگر هيچ وقت دلش نخواست درباره آن با احدى حرف بزند.
فقط گاه گاهى وقتى از فشار زندگى دلش به درد مى آمد، آهى مى كشيد. وقتى بچه ها را در كوچه وخيابان مى ديد مى گفت: اگر لهراسب من زنده باشد الآن اين قدى است و.‎/‎/
مادرم و عباس صاحب دو پسر و دختر شدند. عباس آقا در سال ۱۳۶۴ مرحوم شد. با مرگ مادرم در سال ۱۳۷۴- زندگى گذشته ام براى هميشه از ذهن ها دور شد.
«لار» شيراز؛ سال ۱۳۸۶
سالها در بى خبرى كامل از تمام آن چه گذشته بود نفس كشيدم. بزرگ شدم. درس خواندم و با مردى دوست داشتنى، و قابل اعتماد ازدواج كردم. پنج بچه به دنيا آوردم و صاحب شش نوه شدم.
قبل از مرگ مادرم، هر وقت شوهرم درباره نام اسكندر كه در شناسنامه اش بود از او مى پرسيد مى گفت: «يك دختر از ما گرفته اى ديگر به بقيه ماجرا كارى نداشته باش!»
روزهاى عمرم يكى يكى مى رفت و نمى دانستم گذشته ام و تمام دار و ندارم را در «لار» جا گذاشته ام. اما حادثه اى ديگر در راه بود.
يك روز در سال ۱۳۸۶ نامه اى از ثبت احوال شيراز به دستم رسيد كه در آن شرح حالى از «فاطمه كشاورزى شاه قره جان ميرزا» فرزند اسكندر و نگار، سال تولد و شماره شناسنامه اى شبيه شناسنامه من درج شده بود. گفتم سال تولد و شماره شناسنامه و.‎/‎/ درست، اما فاميلى من كه آذر است.
خلاصه براى تحقيقات با همسرم راهى لار شديم. در آن جا فهميدم خاله اى دارم كه با پسرش از مادرم حرف زده و گفته خواهرش «نگار» يك روز از پيش ما قهر كرد و رفت.
پسر خاله ام «حيدر زحمت كش» براساس گفته هاى خاله به دنبال من و مادرم گشته است. بدين ترتيب او در ثبت احوال لار بطور اتفاقى نام لهراسب، مادرم و مرا پيدا كرده است. وقتى فهميدم برادرى هم داشته ام كلى اين در و آن در زدم تا اين كه بالاخره گفتند پرونده لهراسب بايگانى راكد است.
نمى دانم چطور بايد هيجان آن روز را در قالب واژه ها وصف كنم. من بودم و هفت، هشت خانواده درجه اول و هم خون از خانواده مادرى. عده اى مى گفتند چهره ام خيلى شبيه پدرم اسكندر است.
اين طور بگويم كه با پيدا كردن آنها حس تنهايى مبهم اين چند ساله از دلم رفت. وقتى فهميدم برادرم- او كه از پوست و گوشت و استخوان من است- گم شده دوباره من ماندم و دنيايى از ناگفته ها. حالا پيدا كردن او تمام رؤياى من است.
شبانه روز خواب خانواده مادرم نگار را مى بينم. دلم مى گويد لهراسب زنده است. مادر و پدر بزرگم را در خواب مى بينم. يك شب رؤياى «سبزه قباى» محل زندگى فعلى ام دزفول را ديدم. با التماس از خدا برادرم را مى خواستم. دعا مى كردم كه ديدم پسرى تحويلم داده اند و مى گويند: «لهراسب است» در خواب گفتند نامش را عوض كرده و گذاشته اند «على».
دلم روشن است. اين عكس تنها نشان من از برادرم است. از خدا خواسته ام قبل از مرگم برادرم را ببينم.
حالا هم از خوانندگان بخش جويندگان عاطفه روزنامه ايران تقاضا دارم چنانچه از سرنوشت صاحب اين عكس اطلاعى دارند با شماره تلفن ۸۸۷۶۱۶۲۱ تماس بگيرند.
 دوشنبه 28 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 639]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن