واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: به طعم عشق
هفده ساله بودم که مادرم مرد! این حادثه اتفاقی و ناگهانی رخ داد و من تا یک هفته اصلا متوجه عمق فاجعه نبودم.
هفده ساله بودم که مادرم مرد! این حادثه اتفاقی و ناگهانی رخ داد و من تا یک هفته اصلا متوجه عمق فاجعه نبودم.
آری! مادرم در کمال صحت و سلامت و در سن ۵۰ سالگی یک شب خوابید و دیگر بلند نشد و از دنیا رفت. من تک فرزند پدر و مادرم بودم و مادر برایم حکم یک دوست و رفیق را داشت تا مفهوم مادر.
با رفتن او حسابی تنها و پدر هم به شدت گوشه گیر و افسرده شده بود. حالا حساب کنید من یک دختر ۱۷ ساله که باید در اوج سرزندگی و شور و شعف باشد، باید غم و داغ مادر را تحمل می کردم. اما به راستی درست گفته اند که اگر خداوند چیزی را از آدم بگیرد چیز دیگری را جایگزین آن می کند. همیشه عمه ام را مثل مادرم دوست داشتم. عمه فریبا بعد از مادرم نزدیک ترین شخص به من بود و رابطه عمیقی بین ما وجود داشت، خصوصا که عمه فریبا بچه دار هم نمی شد و مرا فرزند خود قلمداد می کرد.
پس از مرگ مادر، حضور عمه فریبا برایم حکم کیمیا و نوشدارو را داشت. او بود که هر شب صبورانه اشک هایم را از گونه هایم پاک می کرد و مرا دلداری می داد. او بود که مرا به فردای زیبا امیدوار و غم سنگین بی مادر شدن را برایم سهل تر می کرد.
یک سالی طول کشید تا من به زندگی عادی باز گردم. اما به راستی که زمان مرهم هر دردی است. پس از پایان تحصیلات متوسطه، وارد دانشگاه شدم و در رشته مهندسی کشاورزی به تحصیل پرداختم. زندگی بد نبود و دیگر عمه فریبا را رسما «مامان» صدا می زدم. پس از فارغ التحصیلی ام بود که زندگی من هم ورق خورد و...
از همان ایام نوجوانی ام متوجه شده بودم که صاحب چهره خدادادی زیبایی هستم و به همین دلیل اولین خواستگارم در سن ۱۵ سالگی سر و کله اش پیدا شد و در دوره دانشجویی هم حداقل ۲۰ خواستگار داشتم. اما من آنقدر غرق تحصیل بودم که اصلا به ازدواج فکر نمی کردم، اما درست شب بعد از جشن فارغ التحصیلی ام بود که عمه فریبا مرا گوشه ای کشید و گفت:
نسیم جان، دخترم. حالا که درست تموم شده بهتره به فکر آینده ات هم باشی.
در حالی که گونه هایم از شرم سرخ شده بود پاسخ دادم:
حق با شماست مامان فریبا! خدا هر چی بخواد همون می شه!
یکی به من پیغام داده که ازت خواستگاری کنم!
با تعجب پرسیدم:
به شما پیغام داده؟ کی؟
بهروز! برادر فریدون
بهروز برادر کوچک تر شوهر عمه ام آقا فریدون بود. بهروز و فریدون حدود ۲۰ سال با هم اختلاف سنی داشتند و فریدون حکم پدر را برای بهروز داشت.
بهروز جوان خوش چهره و مودبی بود. اما هیچ وقت او را به چشم یک خواستگار نگاه نکرده بودم. این بود که کمی تعجب کردم و عمه فریبا هم متوجه این تغییر رفتار من شد.
چیزی شد، نسیم جان؟ از پیشنهاد بهروز ناراحت شدی؟
به خدا اگر می دونستم ناراحت می شی هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که پیغام اونو بهت بگم!
این چه حرفیه مامان فریبا؟ من شمارو مادر خودم می دونم. فقط از این تعجب کردم که نمی دونستم بهروز به من علاقه منده، همین! وگرنه مطمئن باشین من هیچ کاری بدون اجازه شما نمی کنم.
منم نمی دونستم که اون به تو علاقه مند شده. اما چند وقت پیش اومد پیش من و حرف دلش رو زد راستش نسیم جون، بهروز پسر خوبیه. هم کاریه ، هم مردم دار. من که چیز بدی تا حالا ازش ندیدم و به نظر من می تونه خوشبختت کنه. یقین داشته باش اگه من کوچک ترین نکته منفی در وجودش می دیدم خودم اولین کسی بودم که با این وصلت مخالفت می کردم. اما انصاف حکم می کنه که بگم بهروز از هر نظر مناسب و شایسته است.
پدرم هم در جریان هست؟
الان قبل از این که بیام بهت بگم، به اون گفتم. اونم گفت که هر چی تو بگی!
چی بگم من؟
عمه فریبا آنقدر گفت و گفت تا بالاخره من هم نرم شدم و تن به ازدواج با بهروز دادم. همان طور که گفتم بهروز پسر بدی نبود و به همین دلیل خیلی زود مهر او به دلم نشست و به او علاقه مند شدم. هرچند که در این میان حرف ها و تعریف های عمه فریبا بی تاثیر نبود.
همه چیز داشت خیلی خوب پیش می رفت و کمتر از یک هفته تا عروسی من و بهروز باقی نمانده بود که آن اتفاق شوم رخ داد!
با بهروز به کرج رفته و شام را در باغ یکی از دوستانش مهمان بودیم. آن شب در مهمانی خیلی به ما خوش گذشت و در راه بازگشت به تهران حوالی ساعت یک و نیم، دو نیمه شب بود که بهروز در جاده قدیم با من شوخی اش گرفت و شروع کرد به ویراژ دادن و تند رانندگی کردن، من ابتدا با خنده و سپس با خواهش و در نهایت با لحن جدی از او خواستم که درست رانندگی کند، اما او از این شوخی حسابی لذت می برد و دست بردار نبود، دیگر کم کم داشت ترس بر من مستولی می شد که...
فقط چراغ های وحشی کامیون و صدای بوق کرکننده آن را حس کردم و بعد دیگر چیزی نفهمیدم...
چشم که باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. بدون آن که بتوانم کوچک ترین حرکتی بکنم. دو، سه روز اول همه از جمله پدر، عمه فریبا و آقا فریدون مدام دورم بودند و از این که زنده مانده بودم خدا را شکر می کردند. در طول آن چند روز همه آمدند و رفتند به جز بهروز!
من هر بار که سراغ بهروز را می گرفتم، همه بحث را عوض می کردند. در کل در مورد دو چیز هر بار که صحبت می کردم ناخودآگاه اطرافیانم حرف را به سمت دیگری می کشیدند. یکی میزان آسیب دیدگی ام که می گفتند چند جایم شکسته است و به همین دلیل قادر به حرکت نیستم و دیگری عدم حضور بهروز که اذعان می داشتند او هم در بستر بیماری است و قادر به حرکت نمی باشد.
این وضع تا یک هفته ادامه داشت، تا این که طاقت من لبریز شد و در غروب روز جمعه خطاب به پدر و عمه فریبا فریاد زدم:
من دیگه خسته شدم، چرا با من عین بچه ها رفتار می کنین؟ فکر کردین من نفهم هستم؟ چه بلایی سر من اومده؟ چرا بعد از یک هفته من نمی تونم تکون بخورم؟ بهروز کجاست؟ چه اتفاقی برای اون افتاده؟ چرا از من یه چیزهایی رو مخفی می کنین؟
این جملات را با فریاد ادا کردم و سپس زدم زیر گریه. عمه فریبا که دیگر طاقت این همه ناراحتی من را نداشت پا به پای من شروع به گریستن کرد و من به چشم خود خرد شدن او را دیدم و عمه سنگین ترین جملاتی را که من در طول عمرم شنیدم را بازگو کرد! جملاتی که به سنگینی یک دنیا آوار بود! چیزی که سرنوشت مرا تغییر داد!
آری! بر اثر آن تصادف نخاع من دچار آسیب دیدگی شده بود و در نتیجه از کمر به پایین فلج کامل شده بودم! اما بهروز فقط از ناحیه دست و پا دچار شکستگی شده و هیچ آسیب دیگری ندیده بود. اما حرف بعدی عمه فریبا مانند پتکی بر سرم فرود آمد!
عمه پس چرا در طول این مدت بهروز حتی یک بار هم به دیدن من نیومده؟
عمه فریبا که معلوم بود دیگر طاقت پنهان کاری را ندارد، با بغض و آه پاسخ داد:
موقعی که بهروز فهمید چه بلایی سر تو اومده تا یکی، دو روز به بهانه های مختلف ازملاقات با تو طفره رفت تا این که در نهایت خیلی رک و راست ازش پرسیدم قضیه چیه؟ اونم با بی حیایی کامل رو به من کرد و گفت: با این که من برای نسیم خیلی متاسفم، اما حقیقت اینه که من دیگه نمی تونم با این وضع با نسیم زندگی کنم.
عمه فریبا این را گفت و گریست. گریه که نه، ضجه می زد! آری! بهروز به همین راحتی مرا ترک کرد و رفت و من دومین شوک بزرگ زندگی ام یعنی ویلچرنشینی را تجربه کردم. نمی دانید چه حالی داشتم، حتی از خدا هم دلخور بودم و مدام به او می گفتم که خدایا این چه سرنوشتی بود که برای من رقم زدی؟
و از همه بدتر این که، حداقل در مصیبت اول یعنی از دست دادن مادرم، حضور عمه فریبا برایم کافی بود تا میزان غم و اندوهم به مقدار زیادی کاهش یابد، اما در این مصیبت دیگر عمه فریبایی هم نبود. بله، عمه فریبا خود را مقصر این وضعیت من می دانست و پس از این اتفاق به شدت افسرده شد و حتی کارش با آقا فریدون هم به جدایی کشید. در ابتدا آقا فریدون روزی هزار بار قسم می خورد که خودش هم از رفتار برادرش بهروز دلخور و ناراحت است، اما عمه فریبا کینه عمیقی از او به دل گرفته و به این راحتی ها قابل درمان نبود، در نهایت یک روز طاقت آقا فریدون به سر آمد و از عمه فریبا جدا و به همین راحتی زندگی مشترک بیست ساله شان فنا شد!
اما ای کاش سرنوشت شوم عمه فریبا به همین جا ختم می شد. عمه فریبا پس از جدایی از آقا فریدون آنقدر عذاب وجدان گرفت، غصه خورد و گریه و فکر و خیال کرد تا بالاخره در نهایت کارش به جنون کشید و هشت ماه بعد هم در عصر یک غروب زمستانی، در گوشه بیمارستان روانی دق کرد و مرد!
مرگ عمه فریبا برایم ضربه سنگینی بود، اما هنوز چهلم عمه فریبا به پایان نرسیده بود که مصیبت بعدی به سراغم آمد و آن چیزی نبود جز مرگ پدر!
آری! پدر هم که گویی دیگر طاقت این همه مصیبت را نداشت، درست مانند مادر یک شب به بستر رفت و دیگر از خواب بلند نشد سکته کرد و مرد...
حال تصور کنید من که تا کمتر از ۱۰ ماه پیش در اوج خوشبختی بودم ناگهان بر اثر یک سهل انگاری از طرف کسی که بلافاصله خود راکنار کشید و رفت ویلچرنشین و فلج شدم، عمه ام زندگی اش فنا شد و دق کرد و پدرم هم مرد!
این ضربات پی در پی مرا کاملا از پا در آورد و به معنی واقعی کلمه دیوانه ام کرد. دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم مهم نبود. تنها حسی که در وجودم لمسش می کردم، حس کینه و تنفر شدیدم از بهروز بود. آری من او را مقصر ردیف اول همه بدبختی هایم می دانستم و حالا او خیلی راحت مرا ترک کرده و زندگی اش را می کرد. وقتی به این موضوع فکر می کردم تمام وجودم آتش می گرفت و حس انتقام در وجودم شعله ور می شد. دوست داشتم او را از بین ببرم، اما من فلج، معلول و تنها چگونه می توانستم به دنبال انتقام از بهروز بروم. حتی دو، سه باری هم اقدام به خودکشی کردم که هر بار توسط همسایه ها نجات یافتم. گویی که باید می ماندم! در میان همسایه ها زوج جوانی بودند که خیلی هوایم را داشتند و بار آخر که می خواستم خود را از بین ببرم آنها سر رسیدند و نجاتم دادند و پس از آن مرا تشویق کردند تا به یک مرکز توانبخشی بروم. می گفتند خیلی در روحیه ام تاثیر دارد و بالاخره به اصرار آنها عازم مرکزی که می گفتند شدم.
حق با آنها بود، وقتی که رهسپار مرکز شدم و دیدم که خیلی ها وجود دارند که با داشتن مشکلاتی به مراتب بدتر از من با روحیه ای قوی و آهنین به زندگی شان ادامه می دهند، از خودم و آن اعمال بچگانه ام بیزار شدم. در آن جا بود که با سیروس آشنا شدم. سیروس پنج سال از من بزرگ تر و یک استاد پیانوی تمام عیار بود و همه را شیفته صدای ساز خود می کرد.
سیروس نابینا بود و زمانی که برای ماه عسل به سمت اصفهان می رفتند در جاده تصادف می کنند و همسرش پس از یک ماه در کما بودن از دنیا می رود و سیروس هم نابینا می شود.
سیروس با وجود نداشتن بینایی مرد قوی و با انرژی بود و ثروت زیادی هم داشت. اما به قول خودش یک لحظه شاد بودن می ارزد به تمام مال دنیا!
واقعا نمی دانم چطور ارتباط من و سیروس هر روز بیشتر و بیشتر می شد و در نهایت عاشق یکدیگر شدیم و بعد هم ازدواج کردیم. پنج سال بدین ترتیب سپری شد و من کم کم داشتم تلخی های گذشته را فراموش می کردم و طعم اندکی خوشبختی را می چشیدم. سیروس در حق من محبت و مرا که سال ها با زجر، ناراحتی و غصه زندگی کردم از عشق سیراب می کرد. من هم واقعا سیروس را دوست داشتم. دیگر خوشبختی مان کم کم تکمیل شده بود، تا این که در سال پنجم ازدواج مان بود که کشفی جدید در پیوند قرنیه چشم به وقوع پیوست و در نتیجه سیروس قادر شد تا دوباره بینایی اش را باز یابد! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و خوشحالی سیروس هم چند برابر من بود. هر چند که نگرانی در ته دلم جای خوش کرده بود.
عمل جراحی سیروس با موفقیت انجام گرفت و سیروس بینایی اش را پس از سال ها دوباره به دست آورد. روزی که پانسمان را از چشمانش برداشتند و مرا دید با شوق و گریه گفت:
اگر می دونستم فرشته زندگی ام همچین چهره زیبایی داره، زودتر دست به کار می شدم.
و من هم با او خندیدم، اما همان شب که سیروس حسابی خوشحال بود او را صدا کردم و حرف دلم را برایش گفتم:
سیروس من از تو هیچ توقعی ندارم. باور کن به هیچ وجه ناراحت نمی شم و بهت حق می دم، پس با من راحت باش.
در چه موردی داری حرف می زنی؟
خب الان دیگه شرایط با گذشته فرق داره، تو الان دیگه هم کاملا سالمی، هم جوونی و هم پولدار. دلیلی نداره که بخوای یه زن معلول داشته باشی که از کمر به پایین فلج باشه و پاهاش نتونن حرکت کنن.
با گفتن این حرف چهره سیروس از خشم قرمز شد و گفت:
تو واقعا روی من چنین حسابی کردی؟ فکر کردی من چون نابینا بودم با تو ازدواج کردم؟ من همون موقع هم با ثروتی که داشتم می تونستم با خیلی از دخترها ازدواج کنم.
سیروس بغض کرد بر روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایم گذاشت و با بغضی که حالا به بار نشسته بود گفت:
پاهات قادر به حرکت نیستند؟ عیبی نداره، خودم برات قدم بر می دارم، من به جای تو حرکت می کنم. تو فقط کنارم باش. من یک لحظه با تو بودن رو با تمام دنیا عوض نمی کنم و...
و من نیز گریستم و فهمیدم که هنوز عشق نمرده است و هستند کسانی که قادرند طعم عشق را به دیگران هدیه کنند.
زندگی من و سیروس مصداق بارز خوشبختی بود و جالب است بدانید سه سال بعد که با سیروس پس از بازیابی بینایی اش به آن مرکز توانبخشی می رفتیم و او هر ماه کمکی مالی می کرد و به آنجا سر می زد، یک روز به خانه آمد و گفت:
نسیم فامیلی اون نامزد نامردت طاهرزاده نبود؟ بهروز طاهرزاده! با تعجب گفتم:
آره چطور مگه؟
سمت چپ صورتش هم یه خال داشت، نه؟
آره، دارم سکته می کنم. می گی چی شده؟
امروز توی مرکز توانبخشی خودمون دیدمش، حدود ۱۰ روزه که اومده!
چی؟؟ بهروز؟؟
آره! ام اس پیشرفته گرفته و تقریبا تمام اندامش فلج شده و...
و من تازه فهمیدم که معنای حقیقی زندگی و عدل الهی یعنی چه!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 308]