واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک:
دختر زاده ایشتوویگو در دهکده ای کوچک ، دور از پدر و مادر اصلی اش بزرگ شد و مانند شبان زاده ای پرورش یافت و به ده سالگی رسید . روزی که در کوچه دهکده با همسالان خود بازی میکرد از سوی کودکان دیگر به شاهی برگزیده گشت وی با شایستگی و برازندگی فراوان با انجام وظایف پادشاهی پرداخت و هریک از کودکان را مقامی داد و بکاری گماشت ، یکی را پایه چشم شاه داد و دیگری را مقام پیک شاهی بخشید و گروهی را به ساختن خانه و به کارهای دیگر واداشت یکی از کودکان که پسربزرگزاده ای مادی به نام اَرتَمبریس بود از پذیرفتن فرمان شبان زاده سرپیچید . به فرمنا وی کودک والاتبار ولی نا فرمان را گرفتند و تازیانه زدند . او هم نالان و مویان پدرش را از آنچه رفته بود آگاه ساخت . جهان پیش چشم ارتمبریس تیره گشت و براید داد خواهی نزد ایشتوویگو شتافت
پادشاه ماد شبانزاده را فرا خواند و پر خاش کنان از او پرسید چگونه دل آن را داشته ای که یکی از نژادگان را تازیانه زنی ، کودک از فرمانروای ماد و شکوه دربار او نهراسید و بی باکانه پاسخ داد
شاهها من ان کردم مه در خور وی بود کودکان همداستان شدند و مرا در بازی به شاهی برداشتند و همه به فرمانهایم گردن نهادند بجزوی که خیره سری و نافرمانی کرد . این بود که او را بسزایش رساندم اگر آنچه کرده ام ناروا بوده ایت اینک برای دیدن سزای خود آماده ام
استواگس خیره خیره بر کودک می نگریست و همانندی فراوان میان شکل وا و سیمای خودش می یافت از پاسخ شبانزاده نیز یک گونه آزادگی و مهتری آشکار بود از اینها گذشته می اندیشید که این کودک میبایست در همان روزگاری به دنیا آمده باشد که نوه خود او به چنگال درندگان سپرده شده بود پس گمانی در دلش راه یافت که نکند این شبانزاده همان پسر ماندانه باشد و خواست که در این باره هر چه هست از پرده بیرون کشد بنابراین ارتمبریس را با نوید آن که کینش را باز خواهد جست از درگاه روانه کرد ، سپس پسرک را به تنهایی نزد خود خواند و از نام و نژادش پرسید . وی پاسخ داد که پدر و مادرش زنده اند و در فلان جا زندگی می کنند .
پادشاه ماد چوپان را بخواست و تهدید کرد .. وی نیز بناچار پرده ار رازهای کهن برگرفت و آنچه رفته بود باز گفت . استواگس در پی هارپاگوس فرستاد و چون آمد ار وا پرسید که با کودک ماندانه چه کرده است . وی چون شبان را نزد پادشاه دید دانست که راز از پرده بیرون افتاده است گفت
چون نمیخواستم به خون نوه خداوند و پسر شاهدخت ماندانه دست بیالایم و نا فرمانی نیز نمی توانستم کرد این مرد را گماشتم تا آنچه را که فرمان بود انجام دهد . کسانم رفتند و دیدند و باز آمده گواهی دادند که کودک به چنگال درندگان افتاده بود و مرده . پس دستور دادم به خاکش بسپارند . چنین بود داستان آن نوزاد
آستواگس از اینکه هارپاگس از دستورش سرپیچیده بود در خم شد لیکن در آن دم تلخی و تندی ننمود و بر آن شد که هارپاگوس را به هنگام خود سخت گوشمالی دهد . پس داستان زنده ماندن فرزند ماندانه را برایش بازگفت و افزود که این خواست سرنوشت می بوده است و بر رفته ها دریغ نباید خورد . ایدون به سرای خود رو و پسرت را برای همدمی این کودک به در گاه فرست و خود نیز برای شام به میهمانی ما آی هارپاگوس شادمان گشت و پادشاه را نماز برد و به خانه خود شتافت و یگانه پسرش را که سیزده سال داشت به دربار فرستاد و خود نیز شبانگاه به میهمانی پادشاه رفت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 231]