واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: توپي كه به حياط خانه همسايه مي افتاد
سـهـيـل پـسر كوچولويي است كه مثل خيلي از پـسرهاي ديگر عاشق فوتبال است. اما او، مثل پسرهاي بزرگ تر از خودش، تماشاي فوتبال را در تلويزيون و استاديوم ورزشي دوست ندارد. او اصلا كاري به كار خبرهاي ورزشي و طرفداري از تيمهاي فوتبال ندارد. نه طرفدار تيم هاي بزرگ و معروف است و نه درباره دوست داشتن اين بازيكن و آن بازيكن با دوستانش بحث مي كند. سهيل فقط توپ فوتبال خودش را دوست دارد و فقط هم دوست دارد توي كوچه خودشان با آن بازي كند. تنها همبازي او هم فقط سامان، پسر كوچولوي همسايه شان است. سهيل هر روز صبح بعد از اينكه از خواب بيدار مي شود و صبحانه اش را مي خورد با خودش مي گويد: الان ديگر بايد صداي زنگ در به صدا دربيايد و سامان بيايد دنبالم كه برويم توي كوچه و بازي كنيم. روزهاي اول، بازي با توپ فوتبال خيلي شاد و بي دردسر به نظر مي رسيد، اما مشكل وقتي شروع شد كه يك بار توپ آبي رنگ سهيل با شوت محكمي كه سامان به زيرش زده بود، افتاد توي حياط خانه يكي از همسايه ها . وقتي توپ داخل حياط خانه همسايه افتاد، سهيل كه فكر كرده بود ديگر هيچ وقت توپش را نخواهد ديد، خيلي ناراحت و عصباني شد و به سامان گفت: همش تقصير تو بود، تو كه بازي بلد نيستي چرا هر روز مي آيي دنبالم كه با هم بازي كنيم؟! سامان گفت: من بار اولم نيست كه دارم با تو بازي مي كنم و اگر بازي بلد نبودم بايد روزهاي قبل هم توپ تو را شوت ميكردم توي خانه مردم. تازه ، من كه از قصد نميخواستم توپ تو داخل خانه همسايه بيفتد. اما سهيل جواب سامان را نداد و با نااميدي به طرف خانه خودشان دويد و ماجرا را براي مادرش تعريف كرد. مادرش به او گفت: عيبي ندارد، من الان مي روم و از همسايه عذرخواهي مي كنم و توپت را پس مي گيرم ولي بايد مواظب باشي كه اين اتفاق ديگر تكرار نشود، چون اين كار باعث ايجاد مزاحمت براي همسايه ها مي شود. مادر كاري را كه گفته بود انجام داد و سهيل دوباره به توپش رسيد.سهيل حرف هايي را كه ديروز به سامان گفته بود فراموش كرد و سامان هم از اينكه دوباره توپ سهيل به دستش رسيده بود آنقدر خوشحال شد كه چيزي از دعواي سهيل در يادش نماند و او و سامان دوباره همبازي همديگر شدند. هر روز صداي خنده و شادي آن دو دوست توي كوچه شنيده مي شد كه داشتند با همديگر فوتبال بازي مي كردند. اما مثل اينكه دردسرها نمي خواستند دست از سر اين دو پسر كوچولوي بازيگوش بردارند. چون يكبار ديگر موقع بازي، توپ به آسمان رفت و صاف رفت داخل حياط خانه همان همسايه قبلي. اما اين بار خود سهيل بود كه محكم زير توپ زده بود و نميتوانست در اين مورد با كسي دعوا كند و چون به مادرش قول داده بود كه ديگر هيچ وقت توپش را داخل حياط خانه مردم نيندازد، خيلي غمگين شد. سامان به او گفت: عيبي ندارد، خودت را ناراحت نكن، من الان مي روم و از همسايه خواهش ميكنم كه توپ را پس بدهد. سامان اين حرف را گفت و به طرف در خانه همسايه رفت و دگمه زنگ را فشار داد. يك نفر از داخل حياط بدون اينكه در را باز كند و جواب بدهد، توپ را از بالاي ديوار به داخل كوچه انداخت. سهيل و سامان كه منتظر بودند همسايه در را باز كند و با آنها دعوا كند و يا توپشان را پس ندهد، اصلا انتظار اين را نداشتند كه اينقدر بي دردسر توپشان پس داده شود و گناهشان براي بار دوم بخشيده شود. اين بود كه تصميم گرفتند فكري بكنند تا ديگر هرگز اين اتفاق تكرار نشود. سامان گفت: من فكري دارم، بيا عوض اينكه با پايمان توپ را شوت كنيم، با دست بازي كنيم، اينجوري ضربه آرام تري به توپ وارد مي شود. سهيل اين فكر را پسنديد و چند روز فقط با دست به توپ ضربه ميزدند. اما مدتي كه گذشت احساس كردند تمام لذت فوتبال به دويدن و شوت زدن هاي آن است و بازي كردن فوتبال با دست اصلا هيجان انگيز نيست. اما مجبور بودند اين وضع را تحمل كنند چون يا بايد از خير توپ بازي و فوتبال مي گذشتند و يا اينكه همين جور به بازي ادامه ميدادند. بعضي وقت ها سامان به سهيل مي گفت: شايديك روزي برسد كه بازيكن هاي بزرگ فوتبال و تيمهاي مهم دنيا به اين نتيجه برسند كه بايد فوتبال را با دست بازي كنند. سهيل گفت: يعني آنها چه كار ميكنند كه هيچ وقت توپشان داخل خانه همسايه ها نمي افتد؟ سامان و سهيل با زدن اين حرف ها به بازي و شادي و خنده ادامه مي دادند و از بازي خسته نمي شدند. يك روز صبح كه سامان مثل هميشه به دنبال سهيل آمد تا بروند بازيكنند، داشت ميخنديد. سهيل به او گفت: چه خبر شده كه امروز اينقدر خوشحالي؟ سامان گفت بيا داخل كوچه، خودت مي فهمي. سهيل توپش را برداشت و با هم به كوچه رفتند. سهيل توپش را با دست به سمت سامان انداخت و منتظر شد تا سامان هم با دستش آن را به طرف او پرتاب كند. اما سامان توپ را گرفت و بر زمين انداخت و پايش را روي آن گذاشت. سهيل گفت: يك وقت هوس شوت زدن به سرت نزند! سامان گفت: ديگر لازم نيست نگران شوتهاي سنگينمان باشيم. يك نگاهي به روي ديوار همسايه بينداز . سهيل سرش را بالا آورد. لبخندي كه از صبح بر روي لب هاي سامان بود بر لب هاي سهيل هم نشست. سهيل ديد كه بر روي ديوار همسايه نرده هاي بلندي با تور فلزي كشيده شده است و هيچ توپي نمي توانست از بالاي آن به داخل حياط خانه بيفتد. سهيل فرياد زد: متشكرم همسايه خوب و نازنينم! بعد رو به سامان كرد و گفت: ديگر لازم نيست با دست فوتبال بازي كنيم. از آن روز به بعد سامان و سهيل خوشحال ترين و خوشبخت ترين بچه هاي كوچه شان بودند.
چهارشنبه 23 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفرينش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 68]