تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):عبادت هفتاد جزء است و بالاترین و بزرگترین جزء آن کسب حلال است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816777613




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دعاي ماهي ها داستان زندگي پنجمين شهيد محراب، آيت الله اشرفي اصفهاني


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دعاي ماهي ها داستان زندگي پنجمين شهيد محراب، آيت الله اشرفي اصفهاني
كيوان امجديان
در خرداد ماه سال 42 بود كه شهيد اشرفي براي كاري به تهران آمده بودند كه قيام پانزده خرداد مردم بر عليه رژيم شاه وپس از آن دستگيري امام پيش آمد. آيه الله اشرفي كه همواره ، يار و پشتيبان امام بود، مصمم شد تا در رابطه با هدف امام و دستگيري ايشان با مراجع تقليد قم گفتگو كند.
در نهايت هم بين علما درباره دنبال كردن راه امام و تنها نگذاشتن ايشان هماهنگي ايجاد كند و بالاخره هم اين حركت و ساير فعاليتهايي كه علما و مردم در گوشه و كنار شهر انجام داده بودند ثمر بخشيد و پس از مدتي رژيم شاه كه از نگاه داشتن امام و احتمال خروش مجدد مردم مي ترسيدند پس از چند ماه شبانه امام را به قم برگرداندند . به محض ورود ايشان به قم و انتشار خبر، علماء و روحانيون و مردم كرمانشاه به ديدار امام رفتند. در لحظه ملاقات آقاي اشرفي پس از سلام و احوالپرسي خوابي را كه ديده بودند براي امام نقل كردند.
- «شما عباي سفيدي پوشيده بوديد و مي رفتيد . صدايي از پشت سر شما ندا داد الله يعلم حيث يجعل رسالته - و فرداي آن روز به ما اطلاع دادند كه شما از زندان خلاص شده ايد».
مدتي مي شد كه اوضاع عادي نبود. يعني درست از زماني كه آيه الله خميني تبعيد شده بود اوضاع و احوال همينطور بود. خيابانها پر از نظاميان باتوم به دست بود . همه مردم انگار مي ترسيدند. هيچ كس حتي در خانه اش خود را تنها نمي ديد. انگار چشمهاي پنهاني مردم را مي ديدند و گوشهاي تيز حرفهاي آنها را مي شنيدند تا برايشان پرونده بسازند و مجازاتشان كنند.
توي كوچه و خيابانهاي كرمانشاه ، كسي جرأت نداشت كاغذ دست بگيرد، به خيال اينكه اعلاميه ايه الله خميني باشد در يك چشم برهم زدن هفت هشت تا ساواكي هيكلي و مسلح دور و برش جمع مي شدند و از فرق سر تا نوك پاي او را مي گشتند ، خط خط كاغذها را مي خواندند و اگر چيزي نمي يافتند مي رفتند. اگر هم عكسي ، اسمي... از ايشان پيش او بود ديگر بايد فاتحه اش را مي خواند، آنقدر شكنجه در انتظارش بود كه شايد از مرگ سخت تر و عذاب آورتر بود. با اين وجود كسي قادر نبود مردم را محدود كند. حتي ساواكي ها، حتي نظاميان تانك سوار... و حتي خود شاه...
توي كرمانشاه هم مثل ساير شهرها بين مردم جنب و جوش و شورو شوقي بود كه بيا و ببين . همه دنبال جديدترين حرفها و خبرها از محبوبشان مي گشتند. از خميني... از آيت الله خميني... مردم، عكس هاي او را پنهاني توي اتاق هايشان مي زدند و يا زير چند تا كارت توي كيف جيبشان مخفي مي كردند.
اما همه مي دانستند كه جديدترين خبرها را از كجامي توان پيدا كرد.
تازه ترين حرف هاي آقا... آخرين پيام آقا و تمام اينها در جايي بود كه حتي ساواك هم نمي دانست كجاست و دنبال بهانه اي بود تا آنجا را تعطيل كند . آنجا جايي نبود جز مسجد آيه الله بروجردي.
هر كس مي خواست بداند امام كجاست و تازگي ها چه فرموده يك راست به آنجا مي رفت.
ساواك هم به شدت آنجا را تحت كنترل گرفته بود و منتظر يك غفلت كوچك آيه الله اشرفي اصفهاني بود تا درب حوزه علميه و مسجد را براي هميشه ببندد. اما آيه الله اشرفي باهوش تر از آنها بود كه اجازه دهد ساواك به خواسته اش برسد و برعكس، او دنبال لحظه غفلت ساواك مي گشت تا از مدرسين معروف حوزه علميه قم و شاگردان آقاي خميني دعوت كند كه در مناسبتهاي مذهبي و ايام ديني در مسجد آيه الله بروجردي براي مردم سخنراني كنند و در ضمن بيان مسائل مختلف اسلامي درباره مرجعيت آيه الله و اخبار تازه ايشان صحبت كنند.
اداره ساواك كرمانشاه هم مثل كوچه و خيابانهاي شهر پر از شلوغي و رفت و آمد بود اما نه آمد و رفتي كه بخاطر مردم باشد كه شلوغي و اجتماعي بود براي سركوب جماعت.
آن روز تيمسار تيموري تمام مسئولان مناطق شهر را جمع كرده بود تا همه با هم بنشينند و درباره خطري كه حكومت را تهديد مي كرد و ممكن بود باعث بوجود آمدن هرج و مرج و نا آرامي شود با يكديگر صحبت كنند.
تيمسار تيموري همانطور كه شق و رق راه مي رفت گفت:
«شما يعني از پس يك روحاني كه از شهر ديگري پا شده و اينجا آمده است بر نمي آييد . يعني و اقعا فكر مي كنيد اينقدر ناتوانيد و آسيب پذيريد؟»
يكي ا ز درجه دارها اجازه خواست و بعد از آنكه تيمسار با اشاره سر به او اجازه داد گفت:
- جناب تيمسار... بحث شكست پذيري و ضعف نيست، مشكل اين است كه اين روحاني يعني آقاي اشرفي اصفهاني در ميان مردم محبوبيت بسيار زيادي پيدا كرده است.
يكي ديگر از درجه دارها ادامه داد:
- بله قربان، مسجدي هم كه او كارهايش را اداره مي كند آنقدر شلوغ شده است كه ديگر جاي سوزن انداختن نيست. جناب تيمسار ما چند بار از شما خواستيم كار را يكسره كنيم و مسجد را تعطيل كنيم اما هر بار حضرتعالي با اين درخواست مخالفت فرموديد.
تيمسار لبخند تلخي زد و زير چشمي به درجه دار نگاه كرد و گفت:
- اگر به جاي تمام شما بي شعورها فقط چهار تا نيروي فهميده و عاقل داشتم حالا شهر، امن و امان بود و كسي جرأت نداشت توي شهر اعلاميه پخش كند و ديوار نويسي كند. كسي جرأت نمي كرد تظاهرات را ه بيندازد و به اعليحضرت اهانت كند...
اما...
بعد در حالي كه لبخند روي صورتش محو شده بود و رنگش از شدت عصبانيت برافروخته شده بود گفت:
«يعني تو نمي فهمي كه با وجود محبوبيت آقاي اشرفي ، بستن يا خراب كردن مسجد باعث تحريك مردم مي شود و اوضاع شهر نا ارام تر خواهد شد؟»
همان درجه دار در حالي كه سرش را پايين انداخته بود گفت:
اما تيمسار اگر اين كار را هم نكنيم ديگر بايد بنشينيم و دست روي دست بگذاريم تا بيايند و پوست از كله ما بكنند و تمام شهر را بگيرند.
تيمسار لبخندي زد و گفت : من را بگو كه مي خواستم از چه آدم هايي كمك بخواهم... بعد در حاليكه از پنجره اطاق به نقطه نا معلومي خيره شده بود گفت:
-حسابشان را مي رسم حالا مي بينيد من زرنگترم يا اشرفي.
بعد برگشت . زل زد توي چشم پيشكارش و گفت: « فردا عصر چند روحاني كه زير نظر ما كار مي كنند را جمع كنيد.»
فرداي آن روز تيمسار هنوز وارد دفتر نشده بود كه ديد سه روحاني نما كه زيرنظر ساواك كار مي كردند توي دفتر نشسته اند و باهم صحبت مي كنند،
- راستي الان از اداره مركزي چقدر مي گيري؟
- اي بابا... مي دهند ديگر... همانقدر كه به تو مي دهند

- حالا خدا وكيلي شما اصلا تا حالا رنگ حوزه علميه را ديده ايد؟
بعد هم سه تايي زدند زير خنده و يكي از آنها در حالي از شدت خنده چشمانش پر از اشك شده بود گفت:
- دلت خوش است بابا... كدام حوزه... ما هم مثل تو فقط از اعضاي معمولي ساواك بوديم تا اينكه اين لباس را به ما پوشاندند و گفتند شما از اين به بعد بايد نقش روحاني را بازي كنيد حالا فهميدي آقاي روحاني...
صداي خنده و قهقهه تمام دفتر را پر كرده بود و آن سه نفر از شدت خنده ديگر نمي توانستند خود را كنترل كنند و چنان بلند بلند مي خنديدند كه صدايشان تا انتهاي سالن هم مي رفت.
 چهارشنبه 23 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 110]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن