تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833218705
گابریل مارکز
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: نویسنده ای که خیال پردازی هایش را جادوی بزرگ ادبیات معاصر جهان خوانده اند.
امسال مناسبت خاصی برای مارکز داشت ؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او چهل ساله شد.
آثار مارکز خوانندگان بسیاری در سراسر جهان دارد و رئالیسم جادویی در آثار او چنان واقعیت و خیال را با هم درمی آمیزد که مرزی برای تشخیص آن باقی نمی گذارد.
بی سبب نبود که مارکز شهری خیالی با نام ماکوندو را در آثارش خلق کرد؛ شهری که تا حد زیادی الهام گرفته از دهکده آرکاتاکا یعنی محل گذران دوران کودکی او در شمال کلمبیا بود .
ماکوندو در صد سال تنهایی و آثار دیگر مارکز، شهری از ‘تخیلات واقعی و واقعیات تخیلی’ است و مارکز در این رمان چنان جزییات دقیقی از آن به دست می دهد که نمی توان باور کرد چنین شهری وجود ندارد.
مارکز با این ترتیب در ‘شکستن خطوط مشخص بین واقعیت و خیال’ کاملاً موفق عمل کرده است.
مارکز خود نیز اذعان می کند که این روش روایت داستان، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:”مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد.”
مارکز که در سال ۱۹۸۲ میلادی جایزه نوبل ادبیات را نیز از آن خود کرد، به ‘رویا پردازی’ و چگونگی به یاد آوردن و روایت وقایعی که در زندگی اتفاق می افتد علاقه زیادی دارد و بارها تأکید کرده که ‘قسمت های عجیب رمانهایش همه واقعیت دارند’.
مارکز ادبیات را به نجاری تشبیه می کند و می گوید:”در هردو، شما با یک واقعیت سر و کار دارید که مثل چوب، سخت است.”
اما مارکز که بین طرفدارانش به گابو شهرت دارد، به قدرت کلمات هم ایمان دارد و نحوه استفاده از آنها را وجه تمایز نویسندگان مختلف می داند و به همین جهت هم هست که جستجوی همیشگی اش برای یافتن لغات جدید را پنهان نکرده است.
مارکز که به همراه ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس از ستون های اصلی اوج گیری ادبیات آمریکای لاتین به شمار می آید، نخستین داستانش را زمانی منتشر کرد که در کالج درس می خواند و پس از آن به روزنامه نگاری روی آورد و مدتی را به عنوان خبرنگار در شهرهای اروپایی از جمله رم، پاریس و بارسلون سپری کرد.
آسمان نوشته های گابو با انتشار صد سال تنهایی درخشان شد. مارکز خود نقطه جرقه زدن نگارش آن را سال ۱۹۶۵ میلادی و هنگامی می داند که مشغول رانندگی بود اما ناگهان ایده نگارش صد سال تنهایی باعث شد مسیرش را عوض کند؛ به خانه برگردد؛ و به مدت ۱۸ ماه ‘فقط بنویسد’.
صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۷ میلادی منتشر شد؛ یعنی زمانی که مارکز ۳۹ سال داشت.
نویسنده بزرگ آمریکای لاتین که در ۶ مارس ۱۹۲۸ میلادی به دنیا آمده ، در سال ۱۹۹۹ از مبتلا شدنش به سرطان آگاه شد و از آن زمان، روایت زندگی خود را در قالب کتاب هایش مورد توجه قرار داده است.
در سال ۲۰۰۲ میلادی، اتوبیوگرافی مارکز با عنوان زنده ام که روایت کنم منتشر شد.
در سال ۲۰۰۴ میلادی نیز آخرین رمان او خاطرات روسپیان محزون من منتشر شد و مارکز پس از انتشار آن تأکید کرد این تنها یک پنجم از کتابی بوده که می خواسته بنویسد.
از میان دیگر آثار بزرگ گابریل گارسیا مارکز می توان به در ساعت شیطان (۱۹۶۲)، پاییز پدرسالار( ۱۹۷۵)، وقایع نگاری یک مرگ از پیش تعیین شده (۱۹۸۱)، عشق در زمان وبا (۱۹۸۵)، ژنرال در هزار توهای خود (۱۹۸۹)، از عشق و شیاطین دیگر (۱۹۹۴)، هیچ کس به سرهنگ نامه نمی نویسد (۱۹۶۸) ، طوفان برگ (۱۹۷۲) و زائران غریب (۱۹۹۲) اشاره کرد.
مارکز خود گفته که ارنست همینگوی، فرانتس کافکا و فیدل کاسترو از قهرمانان زندگی اش هستند و این در حالی است که بسیاری از صاحبنظران، نزدیکی دیدگاه های مارکز با ویلیام فاکنر نویسنده آمریکایی را نیز مورد توجه قرار داده اند.
گابو اما بیش از هر چیز دیگر، همچنان تحت تأثیر دوران کودکی و گوش سپردن به قصه های پدربزرگ و مادربزرگش است و آنها هنوز جای خود را در ذهن او نگاه داشته اند.
مارکز به یاد می آورد که پدربزرگش روزی میان کوچه ایستاد و به او – که کودکی پنج ساله بیش نبود- گفت:”سنگینی مرگ را حس نمی کنی؟”
شاید هم علت کم کاری گابو در سال های اخیر همین باشد که سنگینی مرگ را احساس می کند.
با این وجود، اکنون که مارکز ۸۰ ساله شده و چهار دهه نیز از انتشار صد سال تنهایی می گذرد، فرصتی هست که ‘قصه بگوییم’؛ از گابو و از دیگران.
همه زنده ایم تا روایت کنیم
اسپانياييها صد سال تنهايي را با هم خواندند .
همزمان با چهلمين سال انتشار «صد سال تنهايي»، بيستوپنجمين سال اهداي جايزه نوبل و از همه مهمتر، هشتادمين سال تولد گابريل گارسيا ماركز، دولت اسپانيا مراسم باشكوهي براي گراميداشت اين نويسنده كلمبيايي شهير برگزار كرد.
در اين مراسم باشكوه، تعداد زيادي از طرفداران «گابو» با شركت در يك حركت جالب ادبي كه مشابه يك ماراتن انجام شد، كتاب «صد سال تنهايي» او را بهصورت دستهجمعي مطالعه كردند.
اين برنامه پنجم مارس (برابر با چهاردهم اسفند) يعني يك روز پيش از روز تولد ماركز در اسپانيا برگزار شد و درحاليكه چهرههاي بسيار سرشناسي در حوزههاي مختلف حضور داشتند، «ماريا ترزا فرناندز ديلاوگا»، معاون نخستوزير اسپانيا، نخستين جملات شاهكار اين نويسنده كلمبيايي را با صداي بلند قرائت كرد. پس از او ۸۰ تن از ديگر حاضران پرشمار برنامه، هركدام به مدت ۱۵ دقيقه، «صد سال تنهايي» را خواندند و نظير يك مراسم مذهبي باشكوه، كتاب بيمانند ماركز را دوره كردند.
«صد سال تنهايي» تاكنون به بيش از ۳۰ زبان ترجمه شده در بيش از ۳۰ ميليون نسخه منتشر شده است. اما شهرت و محبوبيت ماركز ۸۰ ساله، حالا با گذشت ۴۰ سال از انتشار اين كتاب، بههيچروي كاهش نيافته است.
حتي گابو، آنچنان معروف و محبوب است كه در كلمبيا، حتي رانندگان اتومبيلهاي مسافركش نيز به اينكه يكبار او را سوار كردهاند، ميبالند، انگار گابو دستكم يكبار تمام تاكسيهاي كلمبيا را امتحان كرده است!
علاوه بر اسپانيا كه ماركز با نوآوريهاي شگفتانگيزش در زبان اسپانيايي، حق بزرگي بر گردن آن دارد، بسياري از كشورهاي ديگر نيز امسال براي ماركز برنامههاي بزرگداشت ميگيرند. آنچنان كه در ايران نيز قرار است برنامههايي با حضور خود او در ارديبهشت سال ۸۶ برگزار شود.
پیرمردی که هستی اش از رویاهایش ساده تر است .
زندگینامه مفصل گارسیا مارکز
آلن بی راچ
ترجمه :امید پارسایی فر
خانوادهاش
بدون شك مهمترين خويشاوند گارسيا ماركز ، پدربزرگ و مادربزرگ مادري او ست . پدربزرگش سرهنگ نيكولاس ريكاردو ماركز مِجيا ، كهنه سرباز ميانهرو جنگهاي هزار روزه كلمبيا بود . در «آراكاتاكا »، سرزمينِ موز كارايبيها و در روستايي كه به وسيله خودش به پا شده بود ، زندگي ميكرد .
سرهنگ در شهر ، چيزي در حد و قوارههاي يك قهرمان بود . از جمله نكاتي كه در مورد او همه جا گفته مي شد اين بود كه او در واقعة معروف به «كشتار موز» از سكوت خودداري كرد ، و در سال ۱۹۲۹ شكايتي را از آن كشتار وحشتناك به كنگره تحويل داد .
سرهنگ علاوه بر اينكه مردي بسيار پيچيده و جذاب بود ، داستانگوي بسيار قهاري نيز بود و قصههايش از زندگي پرغوغايش خبر ميداد - وقتي جوانتر بود مردي را در دوئل كشته بود و همه جا گفته ميشد كه او پدر چيزي بيشتر از شانزده بچه است !
سرهنگ از كارهاي زمان جنگش به عنوان« تجربيات تقريبا شيرين » ياد ميكرد – چيزي مثل ماجراجويي جوانانه با تفنگها . سرهنگ سالخورده ، گابريل كوچك را از روي دايراه المعارف تعليم ميداد، سالي يكبار او را به سيرك ميبرد ، و نخستين كسي بود كه به نوه بزرگش« يخ» را معرفي كرد، - معجزهاي كه در انبار شركت UFC يافته شده بود! ـ هميشه به نوه بزرگش ميگفت كه چيزي بزرگتر از بار كشتن يك انسان بر دوش سنگيني ندارد ، درسي كه بعدها گارسيا آن را در دهان شخصيتهايش گذاشت .
مادربزرگش ترانكيويلينا ايگيواران كوتس بود ، و بر روي گارسيا ماركز خردسال ، از شوهرش كم تاثيرتر نبود . ذهن اين زن به شكل غريبي از باورهاي محلي و خرافات انباشته شده بود . خواهران بيشمارش هم مثل خودش بودند ، و خانه را با قصههاي ارواح و بدشگونيها، پيشگويها و فالهاي بد لبريز كرده بودند ، يعني همة آن چيزهايي كه شوهرش آنها را با سرسختي توسط ناديده ميانگاشت ، سرهنگ يكبار به گابريل جوان گفته بود :« به اين چيزها گوش نكن ! اينها باورهاي زنانه است » با اين وجود گابريل هنوز گوش ميداد . تنها كار بيهمتا براي مادربزرگش گفتن همين قصهها بود . مهم نبود كه حرفهايش چقدر به دور از واقعيت و غير محتمل بود ، چرا كه هميشه آنها را به مانند حقايقي انكارناپذير تعريف ميكرد . هر چند كه سبك آنها هميشه يك شكل بود ، خشك و تخت . قصههايي كه سالها بعد ، نوهاش آنها را براي رمانهاي بزرگش اقتباس كرد .
والدين گارسيا ماركز، كم و بيش در سالهاي ابتداي زندگياش غريبهايي بيش نبودند ، مادرش ، لوسيا سانتياگا ماركز ايگورانا يكي از دو فرزندي بود كه از سرهنگ و همسرش به دنيا آمده بود . دختري سرزنده ، كه از بد حادثه عاشق مردي به نام گابريل اليگو گارسيا شد .
« متاسفانه» براي آنكه، گارسيا مورد طعن و تشر والدينِ لوسيا بود . براي يك چيز، او در دوران خفت آور تبديل شدن شهر به مكاني بيدر و پيكر و پر هرج و مرج به خاطر تجارت موز ، به خوبي يك «مرده خور» محافظه كار بود . و سرهنگ هميشه او را به برگهاي مردهاي كه پس از طوفان همه جا بي استفاده پراكنده ميشوند و بايد حتما جمع و دور ريخته شوند تشبيه ميكرد. گارسيا همچنين به زنباره بودن شهره بود و دست كم چهار بچه نامشروع هم داشت . در واقع گارسيا مردي نبود كه سرهنگ او را براي قلب رويايي دخترش ، بزرگ بداندش .
و با همه اينها ، او هنوز با نواي عاشقانه آرشههاي ويلن ، شعرهاي عاشقانه و نامه هاي پياپي و حتا پيغامهاي تلگراف از او خواستگاري ميكرد . خانواده سرهنگ همه كار را براي خلاص شدن از گارسيا انجام دادند اما او دوباره بازميگشت ، تقريبا بديهي شده بود كه ديگر دخترشان به مرد تسليم شده است . سرانجام آنها به آن سمج رمانتيك تسليم شدند ، و سرهنگ دست دخترش را در دست آن دانشجوي پزشكي گذاشت و براي راحتي ارتباطشان ، تازه عروس وداماد را در خانهاي مجاور شهر سرهنگ در ريوهاچا ساكن كرد ( داستان معاشقه حزن آور آنها بعدها «در عشق سالهاي وبا» از نو پي ريزي و دوباره سازي شد(
ابتداي زندگي
گابريل جوسي گارسيا ماركز در ۶ مارس ۱۹۲۸ در «آراكاتاكا» متولد شد هر چند كه پدرش هميشه ادعا ميكرد كه در حقيقت او در ۱۹۲۷ به دنيا آمده است . از آنجا كه والدينش هنوز كم بضاعت و در پي تامين معاش بودند ، پدربزرگش طبق سنت معمول آن زمان ، مسئوليت بالاندن او را پذيرفت . بدبختانه ۱۹۲۸ آخرين سال توسعه و رونق عظيم موز در «آراكاتاكا» بود .
اعتصاب و برخوردها در شهر بالا گرفت و افزون بر صد اعتصابگر در يك شب در «آركاتاكا » تيرباران شدند و در گوري دسته جمعي انداخته شدند .
نيهاش گابيتو بود ؛ به معناي «گابريل كوچك» ؛ خجالتي و ساكت رشد يافت ، شيفته صحبتهاي پدربزرگ و قصههاي خرافاتي مادربزرگش شده بود. گذشته از سرهنگ و خودش ، زنان ديگري هم حضور داشتند ، و گارسيا ماركز بعدها اظهار كرد كه باورها و حرفهاي آنها او را از اينكه تنها بر صندلي خانهشان بنشيند ميترساند ، نيمي بيشتر از ارواح و اشباح .
و در اين حال بود كه بذر آينده شغلياش در اين خانه كاشته ميشد ـحكايت جنگهاي داخلي و واقعه «كشتار موز» ، معاشقههاي والدينش ، اعتقاد و باورهاي سختسرانه خرافي مادر خانواده ،رفت و آمدهاي عمهها ،عمههاي كهنسال. و دختران نامشروع پدربزرگ… بعد گارسيا ماركز نوشت :« احساس ميكنم كه همه نوشتههايم ، درباره تجربيات من از اجدادم است »
پدربزرگش وقتي كه او هشت ساله بود درگذشت . نابينايي مادربزرگش هم روز به روز بيشتر ميشد و از همين رو به «سوكري» رفت تا با والدين خودش زندگي كند. جايي كه پدرش به عنوان يك داروساز كار ميكرد .
طولي نكشيد كه پس از ورودش به سوكري، تصميم بر آن شد كه تحصيلات رسمياش را آغاز كند .او به پانسيون شبانه روزي در «بارانونكيولا»، شهر بندري در دهانه رودخانه« ماگدالنا»فرستاده شد . در آنجا او به عنوان پسري خجالتي كه شعرهاي فكاهي ميگويد و كاريكاتور هم ميكشد شهره شد .اگر چه تنومند و ورزشكار نبود ، اما بسيار جدي بود . همين باعث شد همكلاسيهايش او را «پيرمرد» صدا كنند .
در ۱۹۴۰سال ، وقتي دوازده سال بود ، موفق شد بورس تحصيليِ مدرسهاي كه براي دانش آموزان با استعداد در نظر گرفته مي شد را به دست آورد. مدرسه ـ«ليكئو ناكيونال» –به وسيله يسوعيون اداره مي شد و در شهري در ۳۰ مايلي جنوب «بوگوتا» ، در شهر « زيپاكيورا » بود . سفرش يك هفته بيشتر طول نكشيد و بازگشت: «بوگوتا» را دوست نداشت . نخستين حضورش در پايتخت كلمبيا ، او را دلتنگ كننده و غمگين ساخت . اما تجربياتش به تثبيت شخصيتش كمك كرد .
و در مدرسه بود كه خودي را كه به مطالعه تحريك ميشود و با آن به هيجان درميآيد را شناخت . غروبها اغلب در خوابگاه برا ي دوستانش كتابها را با صداي بلند ميخواند . سرگرمياصلياش همين شده بود . هر چند كه او هنوز در تلاش باي نوشتن چيزي با معني براي نوشتن بودو تلاش ميكرد چيز با معني بنويسد . عشق بزرگش به خواندن و كشيدن كاريكاتور به او كمك كرد تا در مدرسه شهرتي را به عنوان يك نويسنده به دست آورد . شايد لذت از اين شهرت بود كه ستارة هدايت كشتياش شد. تصوري كه نيازمندش بود براي حركت آيندهاش . پس از فارغ التحصيل شدنش در سال ۱۹۴۶ ، نويسنده ۱۸ ساله ، آرزوهاي والدينش را برآورده كرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «يونيورساد ناسيونال » نام نويسي كرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاري .
در اين دوران بود كه گارسيا ماركز به همسر آيندهاش برخورد كرد . و پيش از آنكه دانشگاه را ترك كند ، وقتي كه تعطيلات كوتاه مدتي را با والدينش ميگذراند دختر ۱۳ سالهاي به نام مرسدس بارچا پاردو را به آنها معرفي كرد . مرسدس همانند يك مصري نجيب خموش بود و سبزه ، او « جذابترين كسي » بود كه گابريل تا به حال ديده بود .
در طول آن تعطيلات بود كه گابريل به مرسدس پيشنهاد ازدواج داد . دخترك موافق بود ، اما نخستين آرزويش تمام كردن تحصيلاتش بود . به همين دليل مرسدس نامزدي را پيشنهاد كرد ، قول داد تا چهارده سال ديگر كه بتوانند ازدواج كنند ، با او بماند .
سال هاي گرسنگي
مانند بسياري از نويسندگان ديگر كه دانشگاه را تجربه كردند و آنرا كوچك شمردند ، گارسيا ماركز نيز متوجه شد كه علاقهاي به مطالعه در رشته دانشگاهياش ندارد و مبدل به كسي شده كه كاري را بر حسب وظيفه و اجبار انجام ميدهد .و به اين ترتيب دوران سرگردانياش آغاز شد : كلاسهايش را ناديده انگاشت و از خودش و درسهايش غفلت كرد ، براي سرگردان بودن ، گشت در اطراف بوگوتا را انتخاب ميكرد ، سوار ترامواي شهري ميشد و به جاي خواندن حقوق ، شعر ميخواند.
در غذاخوريهاي ارزان غذا ميخورد ، سيگار مي كشيد و همدم و همنشين همة چيزهاي مشكوك و مظنون آن زمان شد : ادبيات سوسياليستي ، هنرمندان گرسنه ، و روزنامه نگاران آتشين و نوخواسته . اما از همه مهمتر روزي بود كه آن كتاب كوچك را خواند ، زندگياش متحول شد و همه خطوط تقدير در دستانش ، در يك نقطه متمركز شدند، كتابي از كافكا به دستش رسيد :« مسخ» . كتابي كه زير و زبرش كرد . با اين كتاب بود كه ماركز جوان آگاه شد كه اجباري نيست كه ادبيات از يك خطِ سير مستقيم داستاني و طرحي روشن و پيرو يك موضوع هميشگي و كهن پيروي كند .
اثير چنين خود را نشان داد :«گمان نميكردم كسي اين اجازه را داشته باشد تا چيزهاي مانند «مسخ »را بنويسد. اگر مي فهميدم ميشود ، من به نوشتن پيش از اين خيلي قبلتر پرداخته بودم . اگر ميدانستم ، خيلي پيش از اين شروع ميكردم به نوشتن » و همچنين گفت :«برايم صداي برخاسته از كافكا همسو با نجواهاي مادربزرگم بود . ـ مادربزرگم در وقت قصه گفتن عادت داشت ، ماجراجويانه ترين چيزها را با حقيقيترين صداهاي ممكن بيان ميكرد »
و اين نخستين نكتهاي بود كه او از خواندن ادبيات در هوا شكار كرد .از اين پس حريصانه شروع به خواندن كرد و هر چه به دستش ميرسيد را ميبلعيد . و شروع به نوشتن داستان كرد . و در كمال شگفتياش ديد كه نخستين داستانش ، « سومين استعفا » ، در سال ۱۹۴۶ ، در روزنامه ميانهرو بوگوتا ، « ال بوگوتا» منتشر شد . (ويراستار ذوق زده و مشتاقانه او را نابغه ادبيات كلمبيا خواند »
گارسيا ماركز وارد دوران خلاقيتش شد . بيش از ده داستان را براي روزنامه در سالهاي بعد نوشت .
مانند انسانگرايي از خانوادهاي ميانه رو ، قتل گايتان در ۱۹۴۸ بر او تاثير ژرفي گذاشت ،و حتا در غوغا و اعتراضات روزنامه «ال بوگوتازو» هم شركت كرد و نوشت . دانشگاه «يونيورسال ناسيونال» تعطيل شد ، كه بلافاصله به شتاب ، خودش را به فضاي صلح آميزتر جنوب رساند و به دانشگاه «يونيوريسدد كارتگانا» انتقالي گرفت . او در آنجا دلچركين رشته حقوق را ادامه ميداد و براي روزنامه «ال يونيورسال» ستون روزانه مينوشت .
سرانجام در ۱۹۵۰ تلاشهايش براي ادامه تحصيل در رشته حقوق پايان گرفت و خود را تمام وقت، وقف نوشتن كرد ،به «باراناكوليا» رفت . پس از چند سال ، به حلقه ادبياي كه «گروه باراناكيوليا» خواند مي شد پيوست و تحت تاثير آنها ، شروع به خواندن آثار همينگوي ، جويس، وولف، و خصوصا فالكنر كرد . او همچنين شروع به مطالعه آثار كلاسيك كرد و الهامي شگرف از خواندن «پادشاه اديپوس» از سري داستانهاي سوفوكل گرفت .
فالكنر و سوفوكل بزرگترين تاثيرات را بر او گذاشتند . فالكنر او را به خاطر توانايياش در بازآفريني كودكياي در گذشتهاي راز آميز و ابداع كردن شهر و كشوري در خانهاي از نثر و شعر حيران كرد. در «يوكناپاتافنا» راز آميز بود ، كه گارسيا ماركز بذرهاي« ماكوندو »را يافت .
و از «شاه اديپ» سوفوكول و از «انتيگونه» انگارههايش را براي دگرگون ساختن جامعه و رسوايي سواستفاده قدرت حاكم بيرون كشيد . نارضايتي گارسيا ماركز از داستانهاي ابتدايياش آغاز شد و آنها را به عنوان تجربيات راستيني از پريشان خيالي دوران آغاز نوشتنش دريافت.
«آنها پيچيدگي روشنفكرانهاي سادهاي داشتندكه با حقيقت هستي من ميانهاي واقعي نداشتند »
فالكنر به او آموخته بود كه نويسنده بايد در مورد چيزهايي بنويسد كه به او نزديك باشد . و سالها ماركز در اين منازعه با تلاشهاي نوشتارياش بود كه «چه مي خواهد بگويد؟»
اين دغدغهها وقتي شكل گرفت كه او به همراه مادرش به «آراكاتاكا» بازگشت تا خانه پدربزرگش را براي فروش مهيا كنند ، خانه را در وضعيتي اسفناك و فرسوده يافتند ، و هنوز «خانه شبح زده» خاطراتش را كه در سرش غوطه ميخورد او را به گذشته فرا ميخواند. براستي كه همة شهر مرده و بيجان به نظر مي رسد ، و زمان در رگ و پي اش منجمد شده بود . او پيش از اين خطوط داستاني از تجربيات گذشتهاش را در ذهنش مرور ميكرد ، رماني تجربي به نام «لاكاسا »La casa نوشته بود، و هر چند كه احساس ميكرد كه هنوز آماده و تكميل نشده است ، او قسمتي از آنچه كه بعد از حس كردن آن مكان به دست آورده بود را يافته بود.
به محض بازگشت به «بارانكيولا» ، نخستين رمانش ملهم از ديدارش از آن خانه را با نام «طوفان برگ» ، طبق طرحي مطابق با اسلوب« آنتيگونه» و دوباره سازي شهري خيالگونه نوشت .. كتاب با اشتياقي پر انرژي از الهام و شهود كامل شده بود و نام «ماكوندو» را به «يوكناپاتافناي» آمريكاي لاتين بخشيد كه نام مزرعه موزي نزديك «اراكاتاكا» بود كه عادت داشت در آنجا مانند كودكي گردش كند .(ماكوندو در زبان بانتو Bantu معناي موز است) متاسفانه رمان در سال ۱۹۵۲ توسط ناشري كه به او داده شده بود رد شد و گارسيا ماركز گرفتار شك به تواناييخودش شد و شلاق نقد را خود به پيكرش وارد كرد و آن را در كشو انداخت . (در ۱۹۵۵ هنگامي كه گارسيا ماركز در اروپاي شرقي بود ، رمان توسط دوستانش از آن مخفيگاه نجات داده شد و به ناشر تحويل داده شد . آن زمان بود كه« طوفان برگ» منتشر شد )
با وجود طرد شدن و تنگدستياش، ذاتا سرخوش بود ، اتاقي در فاحشه خانهاي دست و پا كرده بود و دوستانش دورش را گرفته بودند . و كار ثابتي هم براي نوشتن در ستونهاي روزنامه «ال هرالدو» El Heraldo داشت . در بعد از ظهرها بروي داستانهايش كار ميكرد و با هم سليقههايش در ميان دود سيگار و عطر قهوه گپ ميزد . در ۱۹۵۳ او به ناگاه به تشويش و بيقرار ي ناگهاني دچار شد . بار و بنديلش را جمع كرد ، كارش را رها كرد و حتا دايرهالمعارفش را هم به دوستي فروخت . مدت كوتاهي سفر كرد ، بر روي پارهاي از طرحهاي داستانش مشغول شد ، و سرانجام به طور رسمي با مرسدس اعلام نامزدي كرد . در ۱۹۵۴ به بوگوتا بازگشت و مسئوليت نوشتن داستان و مقالات نقد فيلم را در «ال اسپاكتادور» را پذيرفت. در آنجا او به استقبال سوسياليسم رفت و از از توجه به صداي جاري ديكتاتور گوستاو روجاس پينيليا اجتناب كرد ، به وظيفهاش به عنوان نويسندهاي در زمان لاويولنسيا la violencia تعمق كرد.
در ۱۹۵۵ اتفاقي افتاد كه او را در عقب قطار ادبيات نگاه داشت و سرانجام هم باعث تبعيد موقتي او از كلمبيا شد . در آن سال ، «كالداس »، يك ناوشكن كوچك كلمبيايي ، در راه بازگشت به «كارتاگنا» ، در دريايي عميق غرق شد . همه دريانوردها و ملوانان در آب غرق شدند ،الا يك مرد جالب : لويس آلئجاندرو ولاسكو ، كسي كه توانست ده روز بر روي الواري در دريا دوام بياورد . هنگامي كه سرانجام به ساحل بازگشت ، فورا به يك قهرمان ملي تبديل شد . دولت از اين فرصت به عنوان تبليغاتي بزرگ استفاده كرد ، ولاسكو هم سخنرانيهاي بسياري را براي تبليغ ديدهها و ماوقع كرد ، سرانجام روزي رسيد كه او تصميم گرفت واقعيت را بگويد : «كالداس» بار و محموله غير قانوني حمل ميكرده ،چون كه آنها بيمبالاتي و بيدقتي كرده بودند ، كشتي تعادلش به هم خورده و درون دريا غرق شد . ولاسكو طي ديداري از اداره روزنامه «ال اسپكتادور» ، واقعيت را براي آنها فاش كرد ، و آنها پس از كمي درنگ باور كردند . ولاسكو قضيه را براي گابريل گارسيا ماركز تعريف كرد و او هم داستان را از زبان كسي ديگر نوشت و دوباره سازي كرد . داستان دو هفته به نام « واقعيت درباره ماجراي من ، لويس الئجاندرو ولاسكو » مسلسل وار منتشر شد و شور و استقبال بسياري را آفريد .
دولت به شدت عصباني شد و ولاسكو را از نيروي دريايي بيرون اندخت. ويراستاران نگران از اينكه ديكتاتور پينيلا گارسيا ماركز را آزاردهد ، بيدرنگ او را براي تحت پوشش قرار دادن خبر مرگ قريب الوقوع پاپ پيوس به ماموريت گسيل كردند . به بهانه اين ماموريت بيهوده ، گارسيا ماركز به عنوان خبرنگار و گزارشگر در اروپا سرگردان بود . پس از اينكه مدتي در رم به تحصيلات در رشته سينما پرداخت ، عازم بلوك كمونيستي اروپا و شرق اروپا شد ، و پس از يكسال سرانجام دوستانش رمان« طوفان برگ» را در« بوگوتا» منتشر كردند .
گارسيا ماركز به ژنو ،رم ، لهستان و مجارستان سفر كرد و سرانجام در پاريس مستقر شد جايي كه او خبر دار شد كارش را از دست داده است . بنا به دستور حكومت ديكتاتوري پينيلا ، روزنامه «ال اسپكتدور» تعطيل شد . در محلهاي لاتين ، و به اعتبار و لطف زن مهمان خانه داري زندگي كرد ،آنجا تحت تاثير آثار همينگوي يازده داستان نوشت كه پيش نويس كتاب « كسي به سرهنگ نامه نمينويسد» شدند و همينطور قسمتي از «اين شهر گهي» را نوشت . كتابي كه بعدها به نام« ساعت نحس » تغيير نام داد و منتشر شد .
س از پايان نكارش «كسي به سرهنگ … » به لندن سفر كرد و و سرانجام به قاره خانگي اش و نه كلمبيا كه ونزوئلا بازگشت و در آنجا توسط پناهجويان و آوارگان سياسي كلمبيايي مورد استقبال و پشتيباني قرارگرفت . آنجا « ساعت نحس» را به پايان رساند اثري كه در آن تلاش براي پايه ريزي كردن سبك بيهمتايش مشهود است ، اما مشخص است كه آنچه نوشته هنوز برايش راضي كننده نيست. داستانهاي ابتدايياش صريح و بياحساسند. «طوفان برگ» بسيار مديون فالكنر بود و «كسي به سرهنگ نامه نمينويسد» و «ساعت نحس» هم از سبك و هدف شناخته شدهاش فاصله داشت ، سبكي كه او سالهاي بعد به توسعه و كمالش رساند .
ميدانست كه آخرين كارش در ميان شهر راز گونه «ماكوندو» خواهد گذشت. اما هنوز براي يافتن لحن و صدايي كه بتواند داستانش را با آن بگويد در تكاپو بود ، و هنوز در حال كشف صداي واقعي و شخصياش بود .
در ونزوئلا با دوستان قديمياش پلينيو آپوليو مندوزا كسي كه بعدها ويراستار هفتهنامه ونزوئلايي «اليت» شد همكار و همنشين شد . درسال ۱۹۵۷ براي آنكه پاسخ دغدغهاش: «درد كلمبيا از چيست ؟» را بيابد ،سرتاسر اروپاي بلوك شرق را سفر كرد ،مقالاتش را در اين رابطه به چند ناشر امريكاي جنوبي داد و ديدند كه چگونه با افسردگي مقايسه كرده وضعيت جامعه را با وضعيت آرماني كمونيسم مقايسه كرده است.
س از اقامت كوتاه دوبارهاي در لندن ، گارسيا ماركز به ونزوئلا بازگشت ، جايي كه مندوزا ديگر براي روزنامه «مومنتو »كار ميكرد و به دوست قديمياش كار ديگري را پيشنهاد كرد . گارسيا ماركز در ۱۹۵۸ مخاطرهاي كرد و به كلمبيا بازگشت . در فضايي كم سر وصدا به كشورش خزيد و با مرسدس باچا ازدواج كرد ، كسي كه اين چهارده سال را در بارانكويلا در انتظارش نشسته بود . او و تازه عروسش در خفا و خاموشي به كاراكاس بازگشتند ، كه در آنجا مشكلات را با هم تقسيم كنند . پس از چاپ نمايشنامههايي در روزنامه «مومنتو» توسط گارسيا ماركز كه خيانت و پيمانشكني آمريكاو ستم پيشگيهايش عليه ونزوئلا را هدف قرا داده بود ،دولت روزنامه «مومنتو» را تحت فشار سياسي قرار داد . روزنامه سرانجام تسليم فشارهاي سياسي شد و در جريان سفر نيكسون در ماه مي عذرخواهياي را از دولت امريكا به چاپ رساند .
گارسيا ماركز و مندوزا از نامة سفارشي كاپيتولاسيوني دولت به خشم آمده و بلافاصله استعفا دادند . چيزي نگذشت كه گارسيا ماركز پس از رها كردن شغلش در «مومنتو» ، به اتفاق همسرش به هاوانا رفت و تحت حمايت انقلاب كاسترو قرار گرفت . او متاثر از انقلاب با تصدي شاخه بوگوتا آژانش خبرگزاريي كاسترو «پرنسا لاتين» به انقلاب كمك كرد . و بدين شكل بود كه رفاقتش با كاسترو كه تا به امروز برقرار است ، آغاز شد .
در ۱۹۵۹ نخستين پسرش رودريگو به دنيا آمد و اين خانواده به شهر نيوريوك مسافرت كرد ، و در آنجا ناظر شاخه آمريكاي لاتين خبرگزاري« پرنس لاتين» شد ، اما چيزي نگذشت كه به خاطر تهديدات آمريكاييها به قتل او ، گارسيا ماركز از اين شغلش هم استعفا داد . بعد از يكسال پس از شكاف ايديولوژيكي كه در حزب كمونيستي كوبا روي داد، جدايياش از آن حزب آغاز شد . او با خانوادهاش به جنوب «مكزيكو سيتي» سفر كرد و به زيارتگاه «فالكنريان» رفت تا به اين شكل ورودش را در ۱۹۷۱ به امريكا تكذيب كند .
در «مكزي*****يتي» علاوه بر آنكه براي فيلمها زيرنويس مينوشت متن نمايشنامههاي راديويي را هم به نگارش درميآورد ، و در طي اين مدت بود كه پارهاي از رمانهاي افسانهوارش را منتشر ساخت . اثر« كسي به سرهنگ نامه نمينويسد» در ۱۹۶۱ از شر بيد خورنده فراموشي نجات داده شد ه ، و سپس «مراسم دفن مادربزرگ» را هم در ۱۹۶۲ ، سالي كه دومين پسرش ،گونزالو به دنيا آمد منتشر ساخت . سرانجام دوستانش او را متقاعد كردند كه به جلسات نقد و مباحثه ادبيات در «بوگوتا» شركت كند ، ، او در Este pueblo de mierda تجديد نظر كرد ، و عنوان« شهر گهي» را به «ساعت نحس» تغيير داد.
كتابها را عرضه داشت و تا حدودي با استقبال روبرو شد . حاميان و بانيان جايزهاي ادبي ، در سال ۱۹۶۲ ،در اوج دوران افسردگي بيپايانش ، كتاب را به مادريد فرستادند تا در آنجا انتشار يابد: انتشار مسخره و خندهآور بود . ناشر اسپانيايي، كتاب را از همه اصطلاحات عاميانه امريكاي لاتين و جملات اعتراض آميزش پاكسازي وتهي كرد ، گفتگوها و سخنان شخصيتها هم مختصر و كوتاه شده و به زبان و لهجه اسپانيايي در آمده بود . تصفيه كتاب خارج از حد و مرزهاي پذيرفتني و قابل تصور بود. گارسيا ماركز دل شكسته و غمين مجبور شد تا از پذيرش كتاب با آن وضعيت امتناع كند . تقريبا نيم دهه طول كشيد تا كتا ب به حال اولش برگردانده شده و انتشار يافت .
چند سال بعدي ، مشحون از نااميديهاي فراوان براي او بود ، چيزي توليد نكرد الا متن فيلمي طرحش توسط كارلوس فوئنتس نوشته شده بود . دوستانش تلاش ميكردند اورا از راههاي مختلف دلخوش و شاد سازند . اما با اين وجود او احساس واماندگي و ورشكستگي ميكرد . هيچكدام از آثارش بيشتر از ۷۰۰ نسخه فروش نرفته بودند . هيچ حق التاليف و پولي از آنها به دست نياورده بود . و هنوز داستان «ماكوندو» از فراچنگ او طفره ميرفت .
پيروزي ها
و سرانجام اتفاق افتاد : «ظهورش».
در ژانويه ۱۸۶۵ او و خانوادهاش براي گذران تعطيلات به «آكاپولكو» مسافرت كردند . ناگهان شهود به او اصابت كرد :
لحن و صدايش را باز يافت . براي نخستين بار در بيست سال اخير، آذرخشي واضحا حجم و آواي «ماكوندو» را روشن ساخت و درخشاند. او بعدها نوشت :
« سرانجام شهودي را كه با آن بتوانم كتاب را بنويسم به دست آوردم … به كاملترين شكل ممكنش . در آنجا بود كه من نخستين فصل را كلمه به كلمه با صداي بلند براي تايپست ديكته كردم «و بعد ، راجع به آن شهود:
لحن و صدايي كه من سرانجام در «صد سال تنهايي» به كار گرفتم بر پايه روشي بود كه مادربزرگم در گفتن قصههايش به كار ميگرفت . او چيزهاي كاملا خيال گونه را جوري بيان ميكرد كه واقعگرايانهترين شكل ممكن را داشتند … جلوه آنچه را كه ميگفت در سيمايش مشهود بود . او وقتي كه قصههايش را ميگفت طرزگفتارش را تغيير نميداد و با اين كارش همه را مجذوب ميكرد . آنجا بود كه من كشف كردم چه بايد بكنم تا خيال را باور پذير سازم . به همان لحني كه مادربرزگم قصهها را برايم بازگفته بود آنها را نوشتم .» او ماشين را به طرف خانه چرخاند و به سمت خانه شتافت . وقتي رسيدند ، مسئوليت خانواده را به مرسدس سپرد و دست از همه چيز شست و در اتاقش مشغول نوشتن شد . و نوشت آنچه را كه انجام داده بود و ديده بود و انديشيده بود . براي مدت هيجده ماه ،هر روز را نوشت .روزانه با مصرف شش پاكت سيگار داشت از پا در ميآمد . براي تامين خانواده ماشين فروخته شد ، و تقريبا همه اسباب خانه به گرو گذاشته بود چارهاي نبود ، تنها به اين شكل مرسدس ميتوانست خانواده را خوراكي دهد و رول كاغذ و سيگار ماركز را تامين كند . دوستانش ديگر اتاق دود گرفتهاش را « غار مافيا» ميناميدند . و پس از مدتي ، كمكهاي جامعه به ياريش شتافت ،چرا كه با خبر شده بودند كه چه چيزهاي چشمگير و قابل توجهي در حال خلق شدن است. نسيهها تمديد و قرضها بخشيده شد . پس از يكسال كار ، گارسيا ماركز نخستين سه فصل را براي كارلوس فوئنتس فرستاد ، كسي كه آشكارا اعلام كرد :« من تنها هشتاد صفحه را خواندم اما استادي را در آن يافتم » رمان به پايانش نزديك بود ، هنوز اسمي نداشت ، موفقيتش قابل پيش بيني بود ، و زمزمه موفقيت در هوا دوَران داشت و ميچرخيد .هنگام كه كار به سرانجام رسيد ، خودش ، همسرش، و دوستانش را در رمان جاي داد و سپس نامي در صفحه آخر نمايان شد :« صد سال تنهايي«
سرانجام از غار پا به بيرون گذاشت ، هزار و سيصد صفحه را در دستانش محكم گرفته بود ، تحليل رفته و تقريبا مسموم از نيكوتين ، با بالاي ده هزار دلار بدهي ، اما هنوز دلخوش و سر زنده بود . مجبور شد اسباب بيشتري از خانه را گرو بگذارد تا بتواند رمان را براي ناشري در بوينوس آيرس بفرستد.
«صد سال تنهايي »در ژوئن ۱۹۶۷ منتشر شد ، و در عرض يك هفته همه ۸۰۰۰ نسخهاش به فروش رسيد . از آن نقطه بود كه موفقيت هاي او بيمه و تضمين شد . رمان هر هفته زير يك چاپ جديد ميرفت ،و در عرض سه سال نيم ميليون نسخه از كتاب به فروش رسيد و به بيست و چهار زبان ترجمه شد و چهار جايزه بين المللي را نصيب خود كرد . موفقيتها سرانجام سر و كلهشان پيدا مي شد. وقتي كه جهان نامش را ميشنيد و ميشناخت گابريل گارسيا ماركز ۳۹ ساله بود .
به ناگاه شهرت احاطهاش كرد . نامههاي طرفداران ،جايزهها ، مصاحبهها ، برنامههايي با حضور او – پيدا بود كه زندگياش در حال دگرگون شدن است. در ۱۹۶۹ رمان، جايزه «چياچيانو» در ايتاليا را برد و همان سال به عنوان بهترين رمان خارجي در فرانسه شناخته شد . و در ۱۹۷۰ در انگلستان منتشر شد و همان سال هم جزو دوازده انتخاب اول سال خوانندگان در امريكا شد .
دو سال گذشت. جوايز «روميلو گالئگوس » و « نيوتادت» را هم برده بود و در ۱۹۷۱ هم نويسنده پرويي ،ماريو وارگاس يوسا در باره زندگي و آثارش كتابي را منتشر ساخته بود . در برابر همه اين هياهوها ، گارسيا ماركز به سادگي به نوشتن بازگشت . تصميمش براين بود كه در باره ديكتاتوري بنويسد ، باخانوادهاش به بارسلوناي اسپانيا رفت تا آن اسپانياي زير چكمه فراسيسكو فرانچو را تجربه كند
در آنجا روي رمانش رنج برد و زحمت كشيد . تركيبي را از« هيولا» ، «ديكتاتوري كارايبي با دستان نرم استاليني و *****ي حيوانگونه» و «حاكم جرار اسطورهاي امريكاي لاتين » خلق كرد . در خلال اين سالها ، او Innocent Eréndira and Other Stories را در سال ۱۹۷۲ منتشر كرد . و در ۱۹۷۳ مجموعهاي از آثار روزنامه نگارياش در پانزده سال قبل را به نام « زمانهاي كه من شاد بودم و بيخبر » منتشر ساخت.
«پاييز پدر سالار» در سال۱۹۷۵ منتشر شد ، و از دو منظر موضوع و لحن حركت و روند موثر و قويي از نقطة « صد سال تنهايي» بود.كتابي پر شكنج و پرخماپيچ ، به همراه جملاتي دالان وار و تودر تو ، كه در ابتدا براي منتقدين و كساني كه منتظر يك« ماكوندو»ديگر بودند ، دست يازيدن به هستة آن نااميدانه به نظر ميرسيد . توقعات و انتظارها در طول ساليان از او تغيير كرده بود ، به هرحال ، بسياري انتشار اين رمان را تغيير مكاني به شاهكاري كوچكتر توصيف كردند.
زندگي بعد
گارسيا ماركز تصميم گرفته بود كه فراتر از زمان ديكتاتوري ، ديكتاتور پينوشه بر شيلي ننويسد ، تصميمي كه بعدا آن را لغو كرد و علاوه بر آنكه زندگي در يك حكومت ديكتاتوري را ترسيم كرد ، ذهن حاكم ستمگري كه آنها را در گودال رنج رها كرده بود را به خواننده ارايه كرد . حالا نويسنده معروف ، به قدرت روزافزون سياسياش آگاهتر شده بود ، و تاثير رو به افزايش و امنيت مالياش او را قادر ساخته بود تا دغدغههايش را در فعاليتهاي سياسي دنبال كند.
دربازگشت به« مكزيكو سيتي» ، خانه جديدي خريد تا از آنجا مبازه شخصاش را براي تاثير برجهان پيرامونش ساماندهي كند . در پايان اندك سالي ، فعاليتهايش را پايه گذاري كرد و پيوسته مقداري از پولش را در جنبشها و فعاليتهاي سياسي و اجتماعي صرف ميكرد . از طريق نوشتهها و بخششهايش ، گروههاي چپ در «كلمبيا »، «ونزوئلا» ،« نيكاراگوئه» ،« آرژانتين» و «انگولا» را حمايت و پشتيباني ميكرد .
و از HABEAS حمايت و پشتيباني كرد ، سازماني كه تمام فعاليتهايش را براي اصلاح سواستفاده قدرت در امريكاي لاتين و آزادي زندانيان سياسي وقف كرده بود . و او روابط دوستانهاش را با بعضي رهبران همانند عمر توريجوس در پاناما struck up كرد , مناسبات و روابطش را با فيدل كاسترو رهبر كوبا ادامه داد . نيازي به گفتن نيست كه ، اين فعاليتها او را نزد سياستمداران امريكا يا كلمبيا عزيز و تكريم نكرد ، همه ديدارهايش از امريكا با ويزاهاي محدود الزماني بود كه توسط وزارت امور خارجه امريكا تاييد شده بود . ( اين سفرها سرانجام توسط بيل كلينتون رفع محدوديت شد ) در ۱۹۷۷ او Operación Carlota و همچنين مجموعهاي از مقالاتي از نقش كوبا در افريقا را منتشر ساخت.
به طعنه ، اگر چه ادعا ميكند كه با كاسترو دوستان بسيار خوبي هستند – كاسترو حتا به ويراستاري كردن كتاب «وقايع مرگ يك پيشگوي ماركز» كمك كرد – او هفتاد نوشته را در كتابي « بسيار رك ، بسيار ناملايم » درباره قصور انقلاب كوبا و زندگي تحت رژيم فيدل كاسترو نوشته است .اين كتاب هنوز منتشر نشده است ، و گارسيا ماركز مدعي است كه تا وقتي كه روابط بين امريكا و كوبا به هنجار و عادي نشده آن را منتشر نخواهد ساخت .
در ۱۹۸۱ كه مدال ويژه لژيون فرانسه را به دست آورد ، براي اينكه كاسترو را در سختي ديده بود به ديدارش شتافت و هنگامي كه به كلمبيا بازگشت دولت محافظه كار «بوگوتا» او را به سرمايهگذاري و پول درآوردن در M-۱۹ ، يك گروه ليبرال از پارتيزان ها متهم كرد. ماركز براي آسايش خانوادهاش از كلمبيا بيرون آمد و از مكزيك تقاضاي پناهندگي سياسي كرد.
كلمبيا خيلي زود از خشم و برآشفته شدن از آن فرزند نام آورش پشيمان شد : در سال۱۹۸۲ او جايزه نوبل ادبيات را برنده شد . كلمبيا همزمان با انتخاب ريبس جمهور جديد، دستپاچه و شرمسار، او را به بازگشت دعوت كرد ، و ريس جمهور Betancur بتانكيور نيز شخصا او را در استكهلم ملاقات كرد.در ۱۹۸۲ ، «بوي خوش گواوا» ، كتابي در گفتگو با همقطار ديرينش« پلينيو اپوليو مندوزا» و همينطور در همان سال او «ويوا ساندينو» ، نمايشنامه راديويي تلويزيوني در باره« سندريستها» و انقلاب« نيكاراگوئه» را نوشت. در داستان بعديي كه منتشر كرد ديگر سياست از انديشهاش فاصله گرفته بود و با نوشتن رماني عشقي تغيير مسير داد و به گذشته غني از شهود و مصالح اساسي داستانهايش بازگشت ، او دوباره بر روي موضوع معاشقههاي والدينش كار كرد . داستان درباره دو عاشق عقيم و بينتيجه مانده است كه زمان طولاني ميان نخستين معاشقه و دومين عشقبازيشان پيش آمده ، و در سال ۱۹۸۶ پرده از«عشق سالهااي وبا» برداشته شده و كتاب به خوانندگان جهان، كه مشتاقانه منتظرش بودند، عرضه شد و به صورت اعجاب آور و غريبي مورد استقبال قرار گرفت .
ترديدي نيست كه گابريل گارسيا ماركز ديگر مبدل به چهره جهاني شده بود كه جاذبه ديرپا و مانايش همه گير شده بود .
در حال حاضر نيز او از مشهورترين نويسندگان جهان است ، و درون زندگياي آكنده از نوشتن غوطه ميخورد تدريس ميكند ، و و با اقامت در مكزيكو سيتي ، كارتاگنا ، كيورناواسا ، پاريس ، بارانكبوليا فعاليتهاي سياسياش و فرهنگياش را پي ميگيرد . او دهه ۱۹۹۰ را با انتشار رمان«ژنرال د رهزارتوي خود» به پايان رساند و دو سال بعد هم «زائر غريب» متولد شد .
در ۱۹۹۴ او داستانهاي اخيرش را در كتاب« عشق و شياطين ديگر» منتشر كرد . اين سير در ۱۹۹۶ با انتشار «گزارش يك آدم ربايي» ادامه يافت . كتاب اخير اثر روزنامه نگارانهاي بود كه داراي جزييات شگرفي از تجارت بيرحمانه مواد مخدر در كلمبيا ست . اين بازگشت به فعاليتهاي روزنامه نگاري در ۱۹۹۹ با خريد پر كش قوس امتياز مجله «كامبيو» مستحكم شد.
مجله وسيلهاي واقعي و كاملي براي گارسيا ماركز شد تا به او اصل خويش بازگردد . امروز «كامبيو » جلودار سير پيشرفت مطبوعات كلمبيا ست.
متاسفانه در ۱۹۹۹بيماري سرطان لنفاوي گارسيا ماركز تشخيص داده شد ، و تا به امروز او تحت رژيم درماني و غذايي خاصي قرار دارد . اغلب در ميا ن «مكزيكو سيتي» و كلينكي در «لس آنجلس »جايي كه پسرش فيلماكر روريگو گارسيا زندگي ميكند، در رفت و آمد است .
در حال حاضر ،ماركز در كنار نوشتن داستانهايش ، بر روي نوشتن خاطراتش متمركز شده است . نخستين جلد از رمان در سال ۲۰۰۱ با نام «زيستن براي بازگفتن» منتشر شد كه بيدرنگ در نخستين چاپ در امريكاي لاتين به فروش رفت ، و نخستين جلد از اين سه گانه ، تبديل به پرفروشترين كتاب «تاكنون» كشورهاي اسپانيايي زبان شد (كتاب در اواخر ۲۰۰۳ در امريكا و انگلستان منتشر ميشود ). نخستين جلد از اين كتاب تا سال ۱۹۵۵ را تحت پوشش قرار ميدهد و طبق قول و برنامه ريزي ماركز ، جلد دوم آن بر روي «صد سال تنهايي» متمركز شده است .
موضوع : گابریل مارکز
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]
-
گوناگون
پربازدیدترینها