تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من پيامبر نشده ام كه لعن و نفرين كنم، بلكه مبعوث شده ام تا مايه رحمت باشم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815665691




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ذکر ابويزيد بسطامی رحمة الله عليه


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: [size=medium][align=justify]آن خليفه الهی ، آن دعامه نامتناهی ، آن سلطان العارفين ، آن حجةالخلايق اجمعين ، آن پخته جهان ناکامی ، شيخ بايزيد بسطامی رحمةالله عليه ، اکبر مشايخ و اعظم اوليا بود ، و حجت خدای بود ، و خليفه بحق بود ، و قطب عالم بود ، و مرجع اوتاد ، و رياضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقايق نظری نافذ ، و جدی بليغ داشت ، و دايم در مقام قرب و هيبت بود . غرقه انس و محبت بود و پيوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت ، و روايات او در احاديث عالی بود ، و پيش از او کسی را در معانی طريقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در اين شيوه نخست او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشيده نيست ، تا به حدی که جنيد گفت : بايزيد در ميان ما چون جبرئيل است در ميان ملائکه .
و هم او گفت :نهايت ميدان جمله روندگان که به توحيد روانند ، بدايت ميدان اين خراسانی است . جمله مردان که به بدايت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند . دليل بر اين سخن آن است که بايزيد می گويد :دويست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد .
و شيخ ابوسعيد ابوالخير رحمةالله عليه می گويد :هژده هزار عالم از بايزيد پر می بينم و بايزيد در ميانه نبينم . يعنی آنچه بايزيد است در حق محو است . جد وی گبر بود ، و از بزرگان بسطام يکی پدر وی بود . واقعه با او همبر بوده است از شکم مادر . چنانکه مادرش نقل کند :هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی ، تو در شکم من در تپيدن آمدی ، و قرار نگرفتی تا بازانداختمی .
و مصداق اين سخن آن است که از شيخ پرسيدند که مرد را در اين طريق چه بهتر ؟
گفت :دولت مادر زاد .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت :تنی توانا .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت: دلی دانا .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت :چشمی بينا .
گفتند :اگر نبود ؟
گفت :مرگ مفاجا .
نقل است که چون مادرش به دبيرستان فرستاد ، چون به سوره لقمان رسيد ، و به اين آيت رسيد ان اشکرلی و لوالديک خدای می گويد مرا خدمت کن و شکر گوی ، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی . استاد معنی اين آيت می گفت . بايزيد که آن بشنيد بر دل او کار کرد . لوح بنهاد و گفت :استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگويم . استاد دستوری داد . بايزيد به خانه آمد . مادر گفت :يا طيفور به چه آمد ؟ مگر هديه ای آورده اند ، يا عذری افتادست ؟
گفت :نه که به آيتی رسيدم که حق می فرمايد ، ما را به خدمت خويش و خدمت تو . من در دو خانه کدخدايی نتوانم کرد . اين آيت بر جان من آمده است . يا از خدايم در خواه تا همه آن تو باشم ، و يا در کار خدايم کن تا همه با وی باشم .
مادر گفت :ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خويتن به تو بخشيدم . برو و خدا را باش.
پس بايزيد از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می گرديد ، و رياضت می کشيد ، و بی خوابی گرسنگی دايم پيش گرفت ، و صد و سيزده پير را خدمت کرد ، و از همه فايده گرفت ، و از آن جمله يکی صادق بود . در پيش او نشسته بود . گفت :بايزيد آن کتاب از طاق فروگير .
بايزيد گفت :کدام طاق ؟
گفت :آخر مدتی است که اينجا می آيی و طاق نديده ای ؟
گفت :نه !مرا با آن چه کار که در پيش تو سر از پيش بردارم ؟ من به نظاره نيامده ام .
به صادق گفت :چون چنين است برو . به بسطام باز رو که کار تو تمام شد .
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پير بزرگ است . از دور جايی ، به ديدن او شد . چون نزديک او رسيد آن پير را ديد که او آب دهن سوی قبله انداخت . در حال شيخ بازگشت . گفت :اگر او را در طريقت قدری بود خلاف شريعت بر او نرفتی .
نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود . هرگز در راه خيو نينداختی -حرمت مسجد را .
نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسيد که در هر مصلی گاهی سجده بازمی افگند و دو رکعت نماز می کرد . می رفت و می گفت :اين دهليز پادشاه دنيا نيست که به يکبار بدينجا برتوان دويد .
پس به کعبه رفت و آن سال به مدينه نشد . گفت :ادب نبود او را تبع اين زيارت داشتن . آن را جداگانه احرام کنم .
بازآمد . سال ديگر جداگانه از سرباديه احرام گرفت ، و در راه در شهری شد . خلقی عظيم تبع او گشتند . چون بيرون شد مردمان از پی او بيامدند . شيخ بازنگريست . گفت :اينها کی اند ؟
گفتند :ايشان با تو صحبت خواهند داشت .
گفت :بار خدايا ! من از تو در می خواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان . گفتم ايشان را به من محجوب گردان .
پس خواست که محبت خود از دل ايشان بيرون کند ، و زحمت خود از راه ايشان بردارد ، نماز بامداد ، بگزارد ، پس به ايشان نگريست . گفت :انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی .
گفتند :اين مرد ديوانه شد .
او را بگذاشتند و برفتند ، و شيخ اينجا به زفان خدای سخن می گفت . چنانکه بر بالای منبر گويند :حکاية عن ربه .
پس در راه می شد . کله سريافت بر وی نوشته :صم بکم عمی فهم لايعقلون . نعره ای زد ، و برداشت ، و بوسه داد ، و گفت :سر صوفئی می نمايد در حق محو شده و ناچيز گشته نه گوش دارد که ، خطاب لم يزلی بشنود ؛ نه چشم دارد که جمال لايزالی بيند ، نه زفان دارد ، که ثنای بزرگواری او گويد ؛ نه عقل و دانش دارد ، که ذره ای معرفت او بداند . اين آيت در شان اوست .
و ذوالنون مصری مريدی را به بايزيد فرستاد . گفت :برو و بگو که ای بايزيد ! همه شب می خسبی در باديه ، و به راحت مشغول می باشی ، و قافله درگذشت .
مريد بيامد و آن سخن بگفت .شيخ جواب داد :ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد ، چون بامداد برخيزد پيش از نزول قافله به منزل فرود آمده بود .
چون اين سخن به ذالنون باز گفتند بگريست و گفت :مبارکش باد ! احوال ما بدين درجه نرسيده است ، و بدين باديه طريقت خواهد ، و بدين روش سلوک باطن .
نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحله خود بر آنجا نهاده بود . کسی گفت :بيچاره آن اشترک که بار بسيار است بر او ، و اين ظلمی تمام است .
بايزيد چون اين سخن به کرات از او بشنود گفت :ای جوانمرد !بردارنده يار اشترک نيست .
فرونگريست تا بار بر پشت اشتر هست ؟ بار به يک بدست از پشت اشتر برتر ديد ، و او را از گرانی هيچ خبر نبود .
گفت :سبحان الله ! چه عجب کاريست .
بايزيد گفت :اگر حقيقت حال خود از شما پنهان دارم ، زبان ملامت دراز کنيد ، و اگر به شما مکشوف گردانم حوصله شما طاقت ندارد با شما چه بايد کرد ؟
پس چون برفت و مدينه زيارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن . با جماعتی روی به بسطام نهاد . خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جايی به استقبال اوشد . بايزيد را مراعات ايشان مشغول خواست کرد ، و از حق بازمی ماند . چون نزديک او رسيدند ، شيخ قرصی از آستين بگرفت . و رمضان بود . به خوردن ايستاد . جمله آن بديدند ، از وی برگشتند . شيخ اصحاب را گفت :نديديت . مساله ای از شريعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند .
پس صبر کرد تا شب درآمد . نيم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت . بانگ شنيد که مادرش طهارت می کرد و می گفت :بار خدايا ! غريب مرا نيکو دار و دل مشايخ را با وی خوش گردان . و احوال نيکو او را کرامت کن .
بايزيد آن می شنود . گريه بر وی افتا . بس در بزد . مادر گفت :کيست ؟
گفت :غريت توست.
مادر گريان آمد و در بگشاد ، و چشمش خلل کرده بود و گفت :يا طيفور . دانی به چه چشم خلل کرد ؟ از بس که در فراق تو می گريستم . و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم .
نقل است که شيخ گفت :آن کار که باز پسين کارها می دانستم ، پيشين همه بود ، و آن رضای والده بود .
و گفت :آنچه در جمله رياضت و مجاهده و غربت و خدمت می جستم ، در آن يافتم که يک شب والده از من آب خواست . برفتم تا آب آورم ، در کوزه آب نبود . و بر سبو رفتم نبود ،در جوی رفتم آب آوردم . چون بازآمدم در خواب شده بود . شبی سرد بود . کوزه بر دست می داشتم. چون از خواب درآمد آگاه شد . آب خورد ، و مرا دعا کرد که ديد کوزه بر دست من فسرده بود . گفت :چرا از دست ننهادی ؟
گفتم :ترسيدم که تو بيدار شوی و من حاضر نباشم .
پس گفت :آن در فرانيمه کن .
من تا نزديک روز می بودم تا نيمه راست بود يا نه ؟ و فرمان او را خلاف نکرده باشم . همی وقت سحر آنچه می جستم چندين گاه از در درآمد .
نقل است که چون از مکه می آمد به همدان رسيد . تخم معصفر خريده بود . اندکی از او بسر آمد ، برخرقه بست . چون به بسطام رسيد يادش آمد . خرقه بگشاد ، مورچه ای از آنجا بدر آمد . گفت :ايشان ار از جايگاه خويش آواره کردم .
برخاست و ايشان را به همدان برد . آنجا که خانه ايشان بود بنهاد ، تا کسی که در التعظيم لامرالله به غايت نبود ، الشفقة علی خلق الله تا بدين حد نبود .
و شيخ گفت :دوازده سال آهنگر نفس خود بودم ، در کوره رياضت ملامت بر او می زدم ، تا از نفس خويش آينه ای کردم :پنج سال آينه خود بودم به انواع عبادت و طاعت .آن آينه می زدودم . پس يک سال نظر اعتبار کردم بر ميان خويش -از غرور و عشق- و به خود نگرستن . زناری ديدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خويش پسنديدن . پنج سال ديگرجهد کردم تا آن زنار بريده گشت ، و اسلام تازه بياوردم . بنگرستم همه خلايق مرده ديدم . چهار تکبير در کار ايشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای ، به خدای رسيدم .
نقل است که چون شيخ به در مسجدی رسيدی ساعتی بايستادی و بگريستی . پرسيدند :اين چه حال است ؟ گفتی :خويشتن را چون زنی مستحاضه می يابم و که تشوير می خورد که به مسجد در رود و مسجد بيالايد .
نقل است که يکبار قصد سفر حجاز کرد .چون بيرون شد بازگشت . گفتند :هرگز هيچ عزم نقص نکرده ای اين چرا بود ؟
گفت :روی به راه نهادم . زندگی ديدم ، تيغی کشيده که اگر بازگشتی نيکو ! و الا سرت از تن جدا کنم . پس مرا گفت :ترکت الله به بسطام و قصدت البيت الحرام . خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی.
نقل است که گفت :مردی در راه پيشم آمد . گفت:کجا می روی ؟ گفتم :به حج. گفت :چه داری ؟ گفتم :دويست درم . گفت :بيا به من ده که صاحب عيالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو اين است . گفت :چنان کردم و بازگشتم .
و چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجيد . حاصل هفت بارش از بسطام بيرون کردند . شيخ می گفت :چه مرا بيرون کنيد ؟
گفتند :تو مردی بد ی. تو را بيرون می کنيم .
شيخ می گفت :نيکا شهرا!که بدش من باشم .
نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گويد . بر آن ديوار بايستاد تا بامداد و خدای را ياد نکرد . بنگريستند ، بول کرده بود همه خون بود گفتند :چه حالت بود ؟
گفت :از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم . يک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زفانم رفته بود ، ديگر که چندان عظمت بر من سايه انداخته بود که دلم متحير بمانده بود . اگر دلم حاضر می شد زبانم کار نمی کرد ، و اگر زبانم در حرکت می آمد دلم از کار می شد . همه شب در اين حالت به روز آوردم .
و پير عمر گويد:چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی يا فکری ، در خانه شدی و همه سوراخها محکم کرد ی. گفتی :ترسم که آوازی يا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی .
و عيسی بسطامی گويد :سيزده سال با شيخ صحبت داشتم که از شيخ سخنی نشنيدم ، و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی . چون سربرآوردی آهی بکردی و ديگر باره بر آن حالت باز شدی .
نقل است که سهلگی گويد :اي در حالت قبض بوده است و الا در روزگار بسط از شيخ هر کسی فوايد بسيار گرفته اند .
و يکبار در خلوت بود ، برزفانش برفت که :سبحانی ما اعظم شانی . چون با خود آمد مريدان با او گفتند :چنين کلمه ای بر زفان تو برفت .
شيخ گفت :خداتان خصم ، بايزيدتان خصم ! اگر از اين جنس کلمه ای بگويم مرا پاره پاره بکنيد .
پس هريکی را کاردی بداد که اگر نيز چنين سخنی آيدم بدين کاردها ، مرا بکشيد .مگر چنان افتاد که ديگر بار همان گفت .مريدان قصد کردند تا بکشندش . خانه از بايزيد انباشته بود . اصحاب خشت از ديوار گرفتند و هر يکی کاردی می زدند . چنان کارگر می آمد که کسی کارد بر آب زند . هيچ زخم کارگر نمی آمد چون ساعتی چند برآمد آن صورت خرد می شد . بايزيد پديد آمد . چون صعوه ای خرد در محراب نشسته .اصحاب درآمدند و حال بگفتند . شيخ گفت :بايزيد اين است که می بينيد . آن بايزيد نبود .
پس گفت :الجبار نفسه علی لسان عبده . اگر کسی گويد اين چگونه بود ؟ گويم :چنانکه آدم عليه السلام در ابتدا چنان بود که سر در فلک می کوفت ، جبرئيل عليه السلام پری به فرق او فرو آورد تا آدم به مقدار کوچکتر باز آمد . چون روا بود صورتی مهتر که کهتر گردد ، برعکس اين هم را بود . چنانکه طفلی در شکم مادر دو من بود ، چون به جوانی می رسد دويست من می شود . و چنانکه جبرئيل عليه السلام در صورت بشری بر مريم متجلی شد ، حالت شيخ هم از اين شيوه بوده باشد . اما تا کسی به واقعه ای آنجا نرسد شرح سود ندارد .
نقل است که وقتی سيبی سرخ برگرفت و در نگريست گفت :اين سيبی لطيف است .
به سرش ندا آمد که :ای بايزيد ! شرم نداری که نام ما بر ميوه ای نهی ، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد .
شيخ گفت :سوگندخوردم تا زنده باشم ميوه بسطام نخورم .
و گفت :روزی نشسته بودم . برخاطرم نگذشت که من امروز پير وقتم و بزرگ عصرم . چون اين انديشه کردم دانستم که غلطی عظيم افتاد . برخاستم و به طريق خراسان شدم ، و در منزلی مقام کردم ، و سوگند ياد کردم که از اينجا بر نخيزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنمايد . سه شبانه روز آنجا بماندم ، روز چهارم مردی اعور را ديدم ، بر راحله می آمد . چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بديدم . به اشتر اشارت کردم توقف کن .
در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمين فرورفت و بايستاد . آن مرد اعور به من بازنگرست . گفت :بدان می آوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشايم و بسطام و اهل بسطام را با بايزيد به هم غرقه کنم ؟
گفت :من از هوش برفتم . گفتم از کجا می آيی؟
گفت :از آن وقت باز ، که تو آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بيامدم .
آنگاه گفت :زينهار ای بايزيد ! دل نگاه دار .
و روی از من بگردانيد و برفت .
نقل است که شيخ چهل سال در مسجد مجاور بود . جامه مسجد جدا داشتی ، و جامه خانه جدا ، و جامه طهارت جای جدا .
و گفت :چهل سال است که پشت به هيچ ديوار بازننهادم ، مگر به ديوار مسجدی ، يا ديوار رباطی . و گفت :خدای تعالی از ذره ذره بازخواهد پرسيد . اين از ذره ای بيش بود .
و گفت :چهل سال آنچه آدميان خورند نخوردم . يعنی قوت من از جايی ديگر بود .
و گفت :چهل سال ديه بان دل بودم . چون بنگرستم زنار مشرکی بر ميان دل ديدم .
و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هيچ ميلش نبود تا به چيزی دگر کشش می بود ، شرک باقی است .
و گفت :چهل سال ديده بان دل بودم ، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب .
و گفت :سی سال است تا هروقت که خواهم حق را ياد کنم دهان و زفان به سه آب بشويم ، تعظيم خداوند را .
ابوموسی از وی پرسيد :صعبترين کاری در اين راه چه ديد ی؟
گفت :مدتی نفس را به درگاه می بردم ، و او می گريست ، چون مدد حق در رسيد نفس را می بردم ، و او می خنديد .
و پرسيدند :در اين راه چه عجبتر ديده ای ؟
گفت :آنکه کسی آنجا هرگز واديد آيد .
نقل است که در آخر کار او بدانجا رسيده بود که هرچه به خاطر او بگذشتی در حال پيش او پيدا گشتی و چون حق را ياد آوردی به جای بول خون از او زايل گشتی . يک روز جماعتی پيش شيخ درآمدند ، شيخ سرفرو برده بود ، برآورد و گفت :از بامداد باز دانه پوسيده طلب می کنم تا به شما دهم تا خود طاقت کشش آن داريد در نمی يابم .
نقل است که بوتراب نخشبی رحمةالله عليه ، مريدی داشت عظيم گرم و صاحب وجد .بوتراب او را بسی گفتی که :چنين که تويی تو را بايزيد می بايد ديد .
يک روز مريد گفت :ای خواجه ! کسی که هر روز صدبار خدای بايزيد را بيند ، بايزيد را چه کند که بيند ؟
بوتراب گفت :ای مرد ! چون خدای را تو بينی ، بر قدر خود بينی ؛ و چون در پيش بايزيد بينی ، بر قدر بايزيد بينی . در ديده تفاوت است ، نه صديق را رضی الله عنه ، يکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را يکبار .
آن سخن بر دل مريد آمد . گفت :برو تا برويم .
هردو بيامدند به بسطام . شيخ در خانه نبود . به بيشه آمدند ، شيخ از بيشه بيرون آمد -سبويی آب در دست و پوستينی کهنه در بر - که چشم مريد بوتراب بر بايزيد افتاد بلرزيد ، و در حال خشک شد و بمرد .
بوتراب گفت :شيخا ! يک نظر و مرگ ؟!
شيخ گفت : در نهاد اين جوان کاری بود . هنوز وقت کشف آن نبود . در مشاهده بايزيد آن کار به يکبار بر او افتاد . طاقت نداشت ، فرو شد . زنان مصر را همين افتاد که طاقت جمال يوسف نداشتند ، دستها به يکبار قطع کردند .
نقل است که يحيی معاذ رحمة الله عليه ، نامه ای نوشت به بايزيد . گفت :چه گويی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد ؟
بايزيد پاسخ داد :من آن ندانم ! آن دانم که اينجا مرد هست که در شبانه روز درياهای ازل و ابد در می کشد و نعره هل من مزيد می زند .
پس يحيی نامه ای نوشت که :مرا با تو سری هست . ولکن ميعاد ميان من وتو بهشت است که در زير سايه طوبی بگوييم .
و قرصی با آن نامه بفرستاد ، و گفت :بايد که شيخ اين به کار برد ؛، که از آب زمزم سرشته است .
بايزيد پاسخ داد و آن سر او بازياد کرد و گفت :آنجا که ياد او باشد ما را همه نقد بهشت است ، و همه سايه درخت طوبی . و اما آن قرص به کار نبرم ، از آنکه گفته بودی که از کدام آب سرشته ام ،و نگفته بودی که از کدام تخم کشته ام .
پس يحيی معاذ را اشتياق شيخ بسی شد .برخاست و به زيارت او آمد.نماز خفتن آنجا رسيد.گفت:شيخ را تشويش نتوانستم داد ، و صبرم نبود تا بامداد . جايی که در صحرا او را نشان می دادند ، آنجا شدم . شيخ را ديدم که نماز خفتن بگزارد ، و تا روز بر سر انگشت پای ايستاده بود ،و گفت : من در حال عجب بماندم و او را گوش می داشتم ، جمله شب را در کار بود . پس چون صبح برآمد ، بر زفان شيخ برفت که اوذبک ان اسالک هذا المقام.
پس يحيی به وقت خويش فرو رفت و سلام گفت . پرسيد از واقعه شبانه . شيخ گفت : بيست و اند مقام بر ما شمردند . گفتم از اين همه هيچ نخواهم - که اين همه مقام حجاب است .
يحيی مبتدی بود و بايزيد منتهی بود . يحيی گفت : ای شيخ ! چرا از خدای معرفت نخواستی ! و ملک الملوک است ، و گفته است هرچه خواهيد بخواهيد .
بايزيد نعره ای بزد و گفت: خاموش ای يحيی ! که مرا بر خويش غيرت آيد که او را بدانم . من هرگز نخواهم که او را جز او داند . جايی که معرفت او بود در ميآن ، چه کار دارم . خود خواست او آن است ای يحيی ! جزوی کسی ديگر او را نشناسد .
پس يحيی گفت : به حق عزت خدای که از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصيبی کن .
شيخ گفت : اگر صفوت دم ، و قدس جبرئيل ، و خلت ابراهيم و شوق موسی و طهارت عيسی ، و محبت محمد عليه السلام به تو دهند زينهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست . صاحب همت باش به هيچ فرو ميا که به هرچه فروآيی محبوب آن شوی .
و احمد حرب ، حصيری بر شيخ فرستاد که به شب برآنجا نماز کن .
شيخ گفت : من عبادت آسمانيان و زمينيان جمع کردم ، و در بالشی نهدم ، و آن را زير سر گرفتم .
نقل است که ذالنون مصری شيخ را مصلايی فرستاد . شيخ بدو باز داد که : ما را مصلی ، به چه کار آيد ؟ مارا مسندی فرست تا بر او تکيه کنيم .
يعنی کار از نياز درگذشت و به نهايت رسيد .
به موسی گفت :ذوالنون بالش نيکو فرستاد . شيخ آن هم باز فرستاد ، که شيخ اين وقت بگداخته بود ، جز پوستی و استخوانی نمانده بود . گفت : آن را که تکيه گاه او لطف و کرم حق بود ، به بالش مخلوق نياز نيايد .
نقل است که گفت :شبی در صحرايی بودم -سردر خرقه کشيده - مگر خوای درآمد .ناگاه حالتی پديد شد که از آن غسل بايد کرد . يعنی اختلام . و شب به غايت سرد بود . چون بيدار شدم نفسم کاهلی می کرد که به بآب سرد غسل کند . می گفت : « صبر کن تا آفتاب برآيد ، آنگاه اين معامله فرابيش گير. » گفت : چون کاهلی نفس بديدم و دانستم که نماز به قضا خواهد انداخت ، برخاستم و همچنان باز آن خرقه يخ فرو شکستم و غسل کردم و همچنان در ميان آن خرقه می بودم تا وقتی که بيفتادم و بيهوش شدم . چون به هوش آمدم ناگه خرقه خشک شده بود .
نقل است که شيخ بسی در گورستان گشتی يک شب از گورستان می آمد . جوانی از بزرگ زادگان بربطی در دست می زد . چون به بايزيد رسيد بايزيد لاحول کرد . جوان بربط بر سر بايزيد زد ، و سر بايزيد و بربط ، هردو بشکست . جوان مست بود . ندانست که او کيست . بايزيد به زاويه خويش بازآمد ، توقف کرد تا بامداد . يکی را از اصحاب بخواند و گفت : بربطی به چند دهند؟
بهای آن معلوم کرد ، در خرقه ای بست ، و پاره ای حلوا به آن ياد کرد و بدان جوان فرستاد و گفت : آن جوان را بگوی که بايزيد عذر می خواهد و می گويد ، دوش آن بربط بر مازدی و بشکست . اين زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و اين حلوا از بهر آن تا غصه شکستن آن از دلت برخيزد .
جوان چون بدانست بيامد و از شيخ عذر خواست و توبه کرد ، و چند جوان با او توبه کردند .
نقل است که يک روز می گذشت با جماعتی . در تنگنای راهی افتاد ، و سگی می آمد . بايزيد بازگشت ، و راه بر سگ ايثار کرد تاسگ را باز نبايد گشت ، مگر اين خاطر به طريق انکار برمريدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانيده است . و بايزيد سلطان العارفين است . با اين همه پايگاه - و جماعتی مريدان - راه بر سگی ايثار کند و بازگردد. اين چگونه بود ؟
شيخ گفت : ای جوانمرد! اين سگ به زفان حال با بايزيد گفت در سبق السبق از من چه تقصير در وجود آمده است ، و از تو چه توفير حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشيدند و خلعت سلطان العارفين در سر تو افگندند ؟ اين انديشه در سر ما درآمد تا راه بر او ايثار کردم .
نقل است که يکروز می رفت . سگی با او همراه او افتاد . شيخ دامن از او درفراهم گرفت . سگ گفت : اگر خشکم هيچ خللی نيست ، و اگر ترم هفت آب و خاک ميان من و توصلحی اندازد . اما اگر دامن به خود باز زنی ، اگر به هفت دريا غسل کنی پاک نشوی .
بايزيد گفت : تو پليد ظاهر و من پليد باطن . بيا تا هردو برهم کنيم تا به سبب جمعيت بود که از ميان ما با که سربرکند .
سگ گفت : تو همراهی و انبازی مرا نشايی که من رد خلقم ، و تو مقبول خلق . هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند ، و هرکه به تو رسد گويد : سلام عليک يا سلطان العارفين ! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادم ، تو خمی گندم داری - فردا را .
بايزيد گفت: همراهی سگی را نمی شايم ، همراهی لم يزل و لا يزال را چون کنم . سبحان آن خدايی را که بهترين خلق را به کمترين خلق پرورش دهد .
پس شيخ گفت : دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نوميد شدم . گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر ميان بندم تا ننگ من از ميان خلق برود . بيرون آمدم ، طلب می کردم . دکانی را ديدم زناری آويخته . گفتم : اين به يک درم بدهند . گفتم: به چند دهی ؟
گفت : به هزار دينار .
من سر در پيش افکندم . هاتفی آواز داد : تو ندانستی که زناری که بر ميان چون تويی بندند به هزار دينار کم ندهند .
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام . صاحب تبع و صاحب قبول ؛ و از حلقه ی بايزيد هيچ غايب نبودی . همه سخن او شنيدی و با اصحاب او نشست کردی . يک روز بايزيد را گفت : ای خواجه ! امروز سی سال است تا صايم الدهرم و به شب در نمازم . چنانکه هيچ نمی خفتم و در خود از اين علم که می گويی اثری نمی بينم ، و تصديق اين علم می کنم ، و دوست دارم اين سخن را .
بايزيد گفت :
- اگر سيصد سال به روز به روزه باشی و به شب نماز ، يکی ذره از اين حديث نيابی .
مرد گفت : چرا ؟
گفت : از جهت اينکه تو محجوبی به نفس خويش .
مرد گفت : دوای اين چيست .
گفت :تو هرگز قبول نکنی .
گفت : کنم ! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گويی .
گفت :اين ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و اين جامه که داری برکش وازاری از گليم بر ميآن بند و توبره پر چوز برگردن آويز و به بازار بيرون شو ، و کودکان را جمع کن و بديشان گوی هرکه مرا يکی سيلی می زند يک جوز بدو می دهم . همچنين در شهر می گرد ، هرجا که تو را می شناسد آنجا رو ، وعلاج تو اين است .
مرداين بشنود . گفت : سبحان الله لااله الا الله .
گفت :کافری اگر اين کلمه بگويد مومن می شود . تو بدين کلمه گفتن مشرک شدی .
مرد گفت : چرا ؟
شيخ گفت : از جهت آنکه خويشتن را بزرگتر شمردی از آنکه اين توان کرد . لاجرم مشرک گشتی . تو بزرگی نفس را اين کلمه گفتی . نه تعظيم خدای را .
مرد گفت : اين نتوانم کرد . چيزی ديگر فرمای .
گفت : علاج اين است که گفتم .
مرد گفت: نتوانم کرد .
شيخ گفت : نه ! من گفتم که نکنی و فرمان نبری .
نقل است که شاگردی از آن شقيق بلخی رحمةالله عليه عزم حج کرد . شقيق وی را گفت : راه بسطام کن تا آن پير را زيارت کنی .
آن شاگرد به بسطام آمد . بايزيد او را گفت : پير تو کيست ؟
گفت :شقيق .
شيخ گفت : او چه گويد ؟
گفت :شقيق از خلق فارغ شده است ، و بر حکم توکل نشسته ، و او چنين گويد که اگر آسمان روئين گردد ، و زمين آهنين گرد د، و هرگز از آسمان باران نبارد ، و از زمين گياه نرويد ، و خلق همه عالم عيال من باشد ، من از توکل خود برنگردم .
بايزيد که بشنود گفت : اينت صعب کافری ! اينت صعب مشرکی که اوست . اگر بايزيد کلاغی بودی به شهر آن مشرک نپريدی . چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه نيازمايی . چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خويش بخواه ، وبارنامه توکل به يکسو نه تا آن شهر ولايت از شومی معاملت تو به زمين فرونشود .
آن مريد از هول اين سخن بازگشت و به حج نرفت . به بلخ بر شقيق شد . شقيق گفت : زود بازگشتی .
گفت : نه ! تو گفته بودی که گذر بر بايزيد کن . بر او رفتم چنين پرسيد ، و من چنين پاسخ دادم و او چنين گفت ، من از هول اين سخن بازگشتم تا تو را بياگاهنم . شقيق زيرک بود . عيب اين سخن بر خودبديد که چنين گويند که چهارصد خروار کتاب داشت ، و مردی بزرگ بود .لکن پنداشت بزرگان را بيشتر افتد . پس شقيق مريد را گفت : تو نگفتی که اگر او چنان است تو چگونه ای ؟
گفت :نه .
گفت :اکنون برو و بپرس .
گفت :مرا بازفرستاد تا که از تو بپرسم اگر او چنين است تو چگونه ای ؟
بايزيد گفت : اين ديگر نادانيش نگر !
پس گفت : اگرمن بگويم توندانی .
گفت :من از راهی دور آمده ام ، بدين اميد . اگر مصلحت بيند فرمايد تا حرفی بنويسند تا رنج ضايع نشود .
بايزيد گفت : بنويسيد بسم الله الرحمن الرحيم . بايزيد اين است .
کاغذ فرانورديد و داد . يعنی بايزيد هيچ است . چون موصوفی نبود ، چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است يا توکلی دارد يا اخلاصی که اين همه صفت خلق است . و تخلقوا باخلاق الله می يابد نه به توکل محلی شدن .
مريد رفت . شقيق بيمار شده بود ، و اجلش نزديک رسيده ، و هر ساعت کسی بر بام می فرستاد تا راه می نگرد ، تا پيش از آنکه اجلش در رسد .
پاسخ بايزيد بشنود . نفسی چند مانده بود که مريد در رسيد ، گفت : چه گفت مريد ؟
گفت : برکاغذ نوشته است .
شقيق برخواند : گفت : اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله . ومسلمانی پاکگ ببرد از عيب پنداشت خويش ، و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد.
نقل است که هزار مريد با احمد خضرويه رحمةالله عليه در بر بايزيد شدند . چنانکه هر هزار بر آب می توانستند رفتن ، و در هوا می توانستند پريد . چنانکه احمد بديشان گفت : هرکه از شما طاقت مشاهده بايزيد نداريد بيرون باشيد تا ما به زيارت شيخ برويم . هر هزار در رفتند و هريکی عصايی داشتند ؛ در خانه ای که دهليز شيخ بود بنهادند ، که آن خانه را بيت العصا گويند ، پر عصا شد . يک مريد باز پس ايستاد و بر بايزيد نرفت. گفت : من خويشتن را اهليت آن نمی بينم که بر شيخ روم . من عصاها گوش دارم .
چون جمع بر بايزيد درآمدند بايزيد گفت : آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوريدش .
برفتند و او را درآوردند . خضرويه را گفت تا کی سياحت و گرد عالم گشتن ؟
خضرويه گفت : چون آب بر ي: جای بايستد متغطر شود .
شيخ گفت :چرا دريا نباشی تا هرگز متغير نگرد ، و آلايش نپذيری .
پس شيخ بايزيد در سخن آمد . احمد گفت : ای شيخ ! فروتر آی که سخن تو فهم نمی کنيم .
فروتر آی . پس ديگر بار گفت : فروتر آی !
همچنين گفت تا هفت بار . بايزيد خاموش شد . احمد گفت : يا شيخ ! ابليس را ديدم بر سر کوی تو بردار کرده!
بايزيد گفت : آری !با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد . اکنون يکی را وسوسه کرد تا در خونی افتاد .شرط دزدان اين است که بردرگاه پادشاهان بردار کنند .
وکسی از شيخ پرسيد : ما به نزديک تو جماعتی را می بينيم مانند زن و مرد . ايشان کيستند ؟
گفت : ايشان فريشتگان اند که می آيند و مرا از علوم سوال می کنند و من پاسخ ايشان می دهم .
نقل است که يک شب به خواب می ديد که فريشتگان آسمان اول بر او می آمدند که خيز تا خدای را ذکر گوييم . گفت : من زبان ذکر ندارم . فريشتگان آسمان دوم بيامدند همان گفتند . او همان پاسخ داد . همچنين تا آسمان هفتم . گفتند : پس زبان ذکر او کی خواهد داشت ؟گفت : آنگاه که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار گيرند و قيامت بگذرد . پس آنگاه بايزيد گرد عرش خداوند می گردد و می گويد الله الله .
و گفت : شبی خانه روشن گشت . گفتم : اگر شيطان است من از آن عزيزترم ، و بند همت تر ، که او را در من طمع افتد و اگر از نزديکان توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم .
نقل است که يک شب ذوق عبادت می نيافت . گفت : بنگريد تا هيچ در خانه معلوم هست ؟
نگريستند . نيم خوشه انگور ديدند . گفت : ببريد و با کسی دهيد که خانه ما خانه بقالان نيست .
تا وقت خويش بازيافت .
نقل است که در همسايگی او گبری بود و کودکی داشت . اين کودک می گريست که چراغ نداشتند . بايزيد به دست خويش چراغی در خانه ايشان برد . کودکشان خاموش شد . ايشان گفتند : چون روشنايی بايزيد درآمد ، دريغ بود که به سر تاريکی خويش شويم .
در حال مسمان شدند .
نقل است که گبری در عهد شيخ گفتند : مسلمان شو !
گفت : اگر مسلمانی اين است که بايزيد می کند ، من طاقت ندارم . و اگر اين است که شما می کنيد ، آرزوم نمی کند .
نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود . مريدان را گفت : برخيزيد تا به استقبال دوستی شويم - از دوستان جبار عالم .
پس برفتند . چون به دروازه رسيدند ف ابراهيم هروی بر خری نشسته می آمد بايزيد گفت : ندا آمد از حق به دلم که «خيز ! او را استقبال کن و به ما شفيع آور.» گفت : اگر شفاعت اولين و آخرين به تو دهند هنوز مشتی خاک بود .
بايزيد گفت : او عجب سخنی داشت .
پس چون وقت سفره درآمد ، مگر طعامی بود خوش . ابراهيم با خود انديشيد که شيخ اين است که چنين خورشهای نيکو خورد .
شيخ اين معنی بدانست . چون فارغ شدند دست ابراهيم بگرفت وبه کناری برد ، و دست بر ديوار زد . دريچه ای گشاده گشت و دريايی بی نهايت ظاهر شد .
شيخ گفت : اکنون بيا تا در اين دريا شويم .
ابراهيم را هراس آورد و گفت : مرا اين مقام نيست .
پس شيخ گفت : آن جو که از صحرا برگرفته ای ، و نان پخته ای ، و در انبان نهاده ای ، آن جوی بوده است که چهارپايان بخورده اند و بينداخته . و آن جونجس بوده است .
و چنان بود که شيخ گفته بود . ابراهيم توبه کرد .
و يک روز مردی گفت : در طبرستان کسی از دنيا برفته بود . من تو را ديدم باخضر عليه السلام و او دست بر گردن تو نهاده ، و تو دست بر دوش او نهاده . چون خلق ا زجنازه بازگشتند من در هوا ديدم تو را که رفتی .
شيخ گفت : چنين است که تو می گويی .
نقل است که يک روز جماعتی آمدند ، که :يا شيخ ! بيم قحط است و باران نمی آيد .
شيخ سرفروبرد و گفت : هين ! نادانها راست کنيد که باران آمد .
در حال باريدن آغاز نهاد ، چنانکه چند شبانه روز بازنداشت .
نقل است که يک روز شيخ پای فرو کرد . مريدی با او به هم فرو کرد . بايزيد پای برکشيد و آن مرد را گفت : پای برکش!
آن مرد پای برنتوانست کشيد . همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قياس خلق ديگر .
نقل است که يکبار شيخ پای فروکرده بود . دانشمندی برخاست تا برود . پای از زبر پايش بنهاد . گفتتند : ای نادان ! چرا چنين کردی ؟
از سرپنداری گفت : چه می گوييد ؟ طاماتی در او بسته اند .
بعد از آن پای خوره افتاد . و چنين گويند که به چندين فرزند او آن علت سرايت کرد . يکی از بزرگان پرسيد : چون است که يکی گناه کرد ، عقوبت وی به ديگران رسيد ، چه معنی است ؟
گفت : چون مردی سخت انداز بود ، تير او دورتر شود .
نقل است که منکری به امتحان پيش شيخ آمد و گفت : فلان مساله بر من کشف گردان .
شيخ آن انکار در وی بديد ، گفت : به فلان کوه غاری است . در آن غار يکی از دوستان ماست . از وی بپرس تا بر تو کشف گرداند .
برخاست و بدان غار شد . اژدهايی ديد عظيم سهمناک ، چون آن بديد بيهوش شد و در جامه نجس کرد ، و بی خود خود را از آنجا بيرون انداخت ، و کفش در آنجابگذاشت . و همچنان بازبه خدمت شيخ آمد ، و در پايش افتاد و توبت کرد .
شيخ گفت : سبحان الله ! تو کفش نگاه نمی توانی داشت از هيبت مخلوقی . در هيبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمده ای که مرا فلان سخن کشف کن !
نقل است که قراطی را انکاری بود در حق شيخ که کارهای عظيم می ديد ، و آن بيچاره محروم گفت : اين معاملتها و رياضت ها که او می کشد من هم می کشم او سخنی می گويد که ما در آن بيگانه ايم .
شيخ را از آن آگاهی بود . روزی قصد شيخ کرد . شيخ نفسی برآن قرا حوالت کرد . قرا سه روز از دست درافتاد وخود را نجس کرد . چون بازآمد غسلی کرد . پس به نزد شيخ آمد ، پس از آن شيخ گفت : تو ندانستی که بار پيلان برخران ننهند ؟
نقل است که شيخ ابوسعيد منجورانی پيش بايزيد آمد و خواست تا امتحانی بکند . شيخ او را به مريدی حوالت کرد ، نام او سعيد راعی . گفت : پيش او رو که ولايت کرامت به اقطاع بدو داده ايم .
چون سعيد آنجا رفت راعی را ديد که در صحرا نماز می کرد ، و گرگان شبانی گوسفندان او می کردند . چون از نماز فارغ شد . گفت : چه می خواهی ؟
گفت : نان گرم و انگور .
راعی چوبی داشت . به دو نيم کرد و يک نيمه به طرف خود برد و نيمه ديگر به سوی او . در حال انگور بار آورد . و طرف راعی سفيد بود و طرف سعيد منجورانی سياه بود و گفت : چرا طرف تو سفيد است و آن من سياه !
راعی گفت : از آنکه من از سر يقين خواستم و تو از راه امتحان . خواستی رنگ هرچيزی نيز لايق حال او خواهد بود . بعد از آن گليمی به سعيد منجورانی داد و گفت : نگاه دار ! چون سعيد به حج شد ، در عرفات آن گليم از وی غايب شد . چون به بسطام آمد آن گليم با راعی بود .
نقل است که از بايزيد پرسيدند که پير تو که بود ؟
گفت :پيرزنی . يک روز در غلبات شو ق و توحيدبودم چنانکه مويی را گنج نبود . به صحرا رفتم ، بيخود . پيرزنی با انبانی آرد برسيد . مرا گفت :«اين انبان آرد با من برگير!» و من چنان بودم که خود را نمی دانستم برد. به شيری اشارت کردم ، بطامد . انبان در پشت او نهادم ، و پيرزن را گفتم اگر به شهر وری چه گويی که کرا ديدم ، که نخواسم داند که کيم ؟
گفت :که را ديدم ؟ ظالمی رعنا را ديدم .
پس شيخ گفت : هان ! چه می گويی ؟
پيرزن گفت : اين شير مکلف است يا نه ؟
گفتم : نه .
گفت : تو آن را که خدای تکليف نکرده است تکليف کردی ، ظالم نباشی ؟
گفتم : باشم .
گفت :با اين همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطيع است و تو صاحب کراماتی . اين نه رعنايی بود .
گفتم : بلی ! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم . اين سخن پير من بود .
بعد از آن چنان شد که چون آيتی يا کراماتی روی بدو آوردی ، از حق تعالی تصديق آن خواستی . پس در حال نوری زرد پديد آمدی به خطی سبز . بر او نوشته که : لا الاه الا الله ، محمد رسول الله ، ابراهيم خليل الله ،موسی کليم الله ، عيسی روح الله . بدين پنج گواه کرامت پذيرفتی تا چنان شد که گواه به کار نيامد .
احمد خضرويه گفت : حق را به خواب ديدم . فرمود : که جمله مردان از من می طلبند - آنچه می طلبند ، مگر بايزيد که مرا می طلبد .
نقل است که شقيق بلخی و ابوتراب نخشبی پيش شيخ آمدند . شيخ طعام فرمود که آوردند و يکی از مريدان خدمت شيخ می کرد و اطستاده بود . بوتراب گفت :موافقت کن .
گفت :روزه دارم .
گفت :بخور و ثواب يک ماهه بستان .
گفت :روزه نتوان گشاد . شقيق گفت:روزه بگشای و مزد يک ساله بستان .
گفت :نتون گشاد .
بايزيد گفت : بگذار که او رانده حضرت است .
پس از مدتی نيامد که او را بدردی بگرفتند . و هردو دستش جدا کردند .
نقل است که شيخ يک روز در جامع عصا بر زمين فرو برده بود ، و بيفتاد و عصای پيری آمد . آن پير دو تا شد و عصا برداشت . شيخ به خانه او رفت و از وی بحلی خواست. و گفت :پشت دو تاکردی در گرفتن عصا.
نقل است که روزی يکی درآمد ، و از حيا مساله ای پرسيد ، شيخ پاسخ داد و آنکس آب شد . مردی درآمد ، آبی زرد ديد ، ايستاد گفت: ياشيخ ! اين چيست .
گفت : يکی از حيا پرسيد . من جواب دادم . طاقت نداشت چنين شد از شرم .
نقل است که شيخ گفت : يکبار به دجله رسيدم . دجله آب به هم آورد .
گفتم بدين عزم غره نشوم که به نيم دانگ مرا بگذرانند و من سی سال عمر خويش به نيم دانگ به زبان نيارم . مرا کريم بايد نه کرامت .
نقل است که گفت : خواستم تا از حق تعالی درخواهم تا مونت زنان از من کفايت کند. پس گفتم روا نبود اين خواستن ، که پيغمبر عليه السلام نخواست .
بدين حرمت داشت پيغمبر حق تعالی آن را کفايت کرد تا پيش من چه زنی ، چه ديواری ، هر دويکی است .
نقل است که شيخ در پس امامی نماز می کرد . پس امام گفت : يا شيخ ! تو کسبی نمی کنی و چيزی از کسی نمی خواهی . از کجا می خوری؟
شيخ گفت : صبر کن تا نماز قضا کنم .
گفت : چرا ؟
گفت : نماز از پس کسی که روز دهنده را نداند روا نبود که گزارند .
و يکبار يکی در مسجدی ديد که نماز می کرد .گفت : اگر پنداری که اين نماز سبب رسيدن است به خدای تعالی ، غلط می کنی که همه پنداشت است نه مواصلت . اگر نماز نکنی کافر باشی ، و اگر ذره ای به چشم اعتماد به وی نگری مشرک باشی .
نقل است که گفت : کس باشد که به زيارت ما آيد و ثمره آن لعنت بود و کس باشد که بيايد و فايده آن رحمت باشد .
گفتند : چگونه ؟
گفت :يکی بيايد و حالتی بر من غالب آيد در آن حالت با خود نباشم . مرا غيبت کند ، در لعنت افتد . و ديگری بيايد حق را بر من غالب يابد ، معذور دارد . ثمره آن رحمت باشد .
و گفت : می خواهم که زودتر قيامت برخاستی تا من خيمه خود بر طرف دوزخ زدمی که چون دوزخ مرا بيند نيست شدی ، تا من سبب راحت خلق باشم .
حاتم اصم مريدان را گفت : هرکه را از شما روز قيامت شفيع نبود در اهل دوزخ او را ، از مريدان نيست .
اين سخن بايزيد گفتند . بايزيد گفت : من می گويم که مريد من آن است که بر کناره دوزخ بايستند و هرکه را به دوزخ برند دست او بگيرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود.
گفتند: چرا بدين فضل که حق با تو کرده است خلق را به خدای نخوانی ؟
گفت :کسی را که او پند کرد بايزيد چون تواند که بردارد ؟
بزرگی پيش بايزيد رفت . او را ديد ، سر به گريبان فکرت فروبرده ، چون سربرآورد گفت : ای شيخ ! چه کردی ؟
گفت : سر به فنای خود فرو بردم ، و به بقای حق برآوردم .
يک روز خطيب بر منبر اين آيت بخواند :ما قدروا الله حق قدره . چندان سر بر منبر زد که بيهوش شد . چون به هوش آمد گفت : چون دانستی اين گدای دروغ زن را کجا می آوردی تا دعوی معرفت تو کند ؟
مريدی شيخ را ديد که می لرزيد . گفت : يا شيخ ! اين حرکت تو از چيست ؟
شيخ گفت : سی سال در راه صدق قدم بايد زد ، و خاک مزبل به محاسن بايد رفت و سر برزانوی اندوه بايدنهاد تا تحرک مردان بدانی . به يک دو روز که از پس تخته برخاستی می خواهی که به اسرار مردان واقف شوی ؟
نقل است که وقتی لشکر اسلام در روم ضعيف شده بود ، و نزديک بود که شکسته شوند . از کفار آوازی شنيدند که يا بايزيد درياب !
در حال از جانب خراسان آتشی بيامد . چنانکه در لشکر کفار افتاد و لشکر اسلام نصرت يافت .
نقل است که مردی پيش شيخ آمد . شيخ سرفرو برده بود . چون برآورد ، آن مرد گفت : کجابودی ؟
گفت :به حضرت آن مرد .
گفت :من به حضرت بودم و تو را نديدم .
شيخ گفت : راست می گويی . من درون پرده بودم و تو برون . و بيرونيان درونيان را نبينند .
گفت :هرکه قرآن نخواند ، و به جنازه مسمان حاضر نشود ، وبه عيادت بيماران نرود ، و يتيمان را نپرسد ، ودعوی اين حديث کند بدانيأ که مدعی است .
يکی شيخ را گفت : دل صافی کن تا با تو سخنی گويم .
شيخ گفت : سی سال است تااز حق دل صافی می خواهم ، هنوز نيافته ام . به يک ساعت از برای تو دل صافی از کجا آرم ؟
و گفت: خلق پندارند که راه به خدای روشنتر از آفتاب است ، و من چندين سال است تا از او می خواهم که مقدار سر سوزنی از اين راه بر من گشاده گرداند و نی شود .
نقل است که آن روز که بلايی بدو نرسيدی گفتی:الهی ! نان فرستادی ، نان خورش می بايد . بلايی فرست تا نان خورش کنم .
روزی بوموسی از شيخ پرسيد :بامدادت چون است ؟
گفت :مرا نه بامداد است و نه شبانگاه .
و گفت به سينه ما آواز دادند که : ای بايزيد ! خزاين ما از طاعت مقبول و خدمت پسنديده پراست . اگر مارا می خواهی چيزی بيار که ما را نبود.
گفتم : خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد ؟
گفت :بيچارگی و عجز و نياز و خواری و شکستگی .
و گفت : به صحرا شدم عشق باريده بود . و زمين تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود ، پای من به عشق فرو می شد .
و گفت : از نماز جز ايستادگی تن نديدم ، و از روزه جز گرسنگی نديدم . آنچه مراست از فضل اوست ، نه از فعل من .
و گفت :به جهد و کسب هيچ حاصل نتوان کرد و اين حديث که مرااست بيش از هر دو کون است ، لکن بنده نيکبخت آن بود که می رود ، ناگه پای او به گنجی فرورود و توانگر گردد .
و گفت :هر مريد که در ارادت آمد مرا فروتر بايست آمد ، و برای او با او سخن گفت .
نقل است که چون در صفات حق سخن گفتی شادمان و ساکن بودی ، و چون در ذات حق سخن گفتی از جای برفتی ، و در جنبش آمدی . و گفتی : آمد ، آمد! و به سرآمد .
شيخ مردی را ديد که می گفت : عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند .
شيخ گفت : عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش کند . يعنی عجب بود که برجای بماند .
نقل استک ه از او پرسيدند : اين درچه به چه يافتی و بدين مقام رسيدی ؟
و گفت :شبی در کودکی از بسطام بيرون آمدم ماهتاب می تافت . جهان آراميده و حضرتی ديدم که هژده هزار عالم درجنب آن حضرت ذره ای نمود .
شوری در من افتاد و حالتی عظيم بر من غالب شد . گفتم خداندا! درگاهی بدين عظيمی و چنين خالی و کارهايی بدين شگرفی و چنين تنهايی ؟
هاتفی آواز داد :درگاه خالی نهاز آن است که کسی نمی آيد ، از آن است که ما نمی خواهيم ! که هر نانشسته رويی شايسته ی اين درگاه نيسیت . نيت کردم که جمله خلايق را بخواهم . باز خاطری امد که مقام شفاعت محمد راست عليه السلام . ادب نگاه داشتم . خطابی شنيدم که :بدين يک ادب کهنگاه داشتی نامت بلند گردانيدم . چنانکه تا قيامت گويند سلطان العارفين بايزيد .
در پيش امام جعفر ابونصفر فشيری گفتند : بايزيد چنين حکايت فرموده استکه من دوش خواستم از کرم ربوبيت درخواهم تا ذيل غفران برجرايم خلق اولين و کنم و شفاعت ، که مقام صاحب شريعت است - در تصرف خويش آرم ، ادب نگاه اشتم .
قشيری گفت : بهذی الهمة نال مانال.
بايزيد بدين همت بلند در اوج شرف به پرواز رسيده است .
نقل است که شيخ گفت :اول بار که به خانه رفتم ، خانه ديدم ، دوم بار خداوند خانه ديدم ، سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه ، يعنی در حق گم شدم . که هيچ کس نمی دانستم ، که اگر می ديدم حق می ديدم ، و دليل بر اين سخن آن است که يکی به در خانه بايزيد شد ، و آواز داد .
شيخ گفت که را می طلبی ؟
و گفت :بايزيد را ؟
گفت : بيچاره بايزيد ! سی سال است تا من بايزيد را می طلبم ، نام و نشانش نمی يابم .
اين سخن با ذوالنون گفتند . گفت : خدای برادرم را - بايزيد - بيامرزاد که با جماعتی که در خدای گم شده اند گم شده است .
نقل است که بايزيد را گفتند : از مجاهده خود ما را چيزی بگوی !
گفت : اگر از بزرگتر گويم ، طاقت نداريد . اما از کمترين بگويم . روزی نفس را کاری بفرمودم ، حرونی کرد . يعنی فرمان نبرد . يک سالش آب ندادم . گفتم : يا نفس تن در طاعت ده يا در تشنگی جان بده .
و گفت :چه گويی در کسی که حجاب او حق است ؟ يعنی تا اوو می داند که حق است حجاب است . او می بايد که نماند و دانش او نيز نماند تا کشف حقيقی بود .
و در استغراق چنان بود که مريدی داشت که بيست سال بودتا از وی جدا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن