تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حقيقت ايمان اين است كه حق را بر باطل مقدم دارى، هر چند حق به ضرر تو و باطل به نفع ت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821130253




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مامان گرفتار ...


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: مثل همیشه خیلی گرفتارم یعنی به معنای واقعی گرفتارم ..اینقدر از صبح که بلند می شم و به قول بچه ها ان می شم کاملا اویلبل در خدمت خانواده/ ملت /امت شهید پرور هستم تا شب که دوباره کلید اف زده می شه و به فاز خواب پرتاب می شوم .

از شانس خوب یا بدم امثال هم در محیط کار کارم چند برابر شده بود البته حدود ۲ هفته است با تمهیدات رییس محترم خیلی کارها روتین شده .تو ماه مهر که استرس شدید مدرسه و برخورد رومینا با مدرسه را هم داشتم هر روز با یک سری سیستم جدید رییس محترم دانشگاه از لحاظ نحوه برخورد با دانشجو مواجه شدیم و ماجره ها داشتیم با این قشر جدید دانشجو .

همکار جدید برامون امده با اینکه اول خیلی تریپ صمیمیت داشته و داره اما خیلی باهاش راحت نیستم نمیخوام در موردش بد فکر کنم اما خیلی یک جورایی خودشو بالا می دونه و فرق داره ..خدا بخیر کنه.

تصمیم گرفتم مثل هر سال درس بخونم و مثل هر سال یک سری کتاب حدید خریدیم وی ک هفته بکوب وسط اونهمه کار و تلاش و زندگی کنار رومینا بسلط پهن کردم کلی مشاوره گرفتم و هنوز یخ مغزمون باز نشده اینقدر افاقات گوناگون می افته و افتاد که هنوز نتوستم کل کتابها را فقط ورق بزنم .

واقعا یک زمانی می گفتن ادم با ازدواج و بچه درگیر می شه و همیشه تو ذهنم میگفتم من اینجوری نمی شم چون خودم میتونم کارامو مدیریت کنم ..تا امروز هم همین کارو کردم یعنیبنظرم از خودم زیادی مایه گذاشتم چون الان می بینم نمی تونم فقط میتونم به کارای اداره ..خونه و دختری برسم دیگر وقتی برای خودم نمی مونه.........

خلاصه این کلاس اولی شدن دخملی این شوال ذهن منو پاسخ داد که گرفتاری یعنی چه ...

اما از همه گرفتاریها و مسایل این روزا که بگذریم فکر نمی کنم هیچ لذتی بالاتر از یک کلاس اولی تو خونه داشتن نیست از بچگی عاشق کلاس اولی ها بودم دفتراشونو بو می کردم و کلی دلم میخواست نقاشی کنم و حالا دارم حسابی تلافی در می یارم حسابی دفتر بو میکنم حسابی از خودن های زیبا و با لهجه دخملی کیفور می شم حسابی دفتراشو نقاشی و رنگ میکنم خلاصه کلی ذوق مرگ می شم .فکر نکنم کسی مثل من با اینهمه گرفتاری و مشغله اینجوری بتونه کیفور بشه ..جالبه اینجا است که عضو انجم اولیا هم شدم و یک روز در هفته در مدرسه حضور دارم و کارای مربوط به انجمن را نیز انجاام میدم ..روحیه بالا را کیف می کنین !!!!!

اینقدر گرفتار بودم که این پست روز ۱۳ ابان ماه ثبت موقت کردم و امروز که ۲۹ اذر ماه است تازه میخوام پابلیشش کنم ....
شکستن چله پست 30 سالگی /بوی ماه مدرسه
من نازنین و۳۰ ساله خوب هستم از روزی که پست سی سالگی را گذاشتم انگار چله افتاده و نتونساتم بنویسم این پست در ساعات اضافه کار یک روز شبه پاییزی در اتاق محل کارم که همه سکوتی بس سهمگین مرا فرا گرفته دازرم تایپ می کنم..دلم واسه وب لاگم که اینقدر دیر به دیر آپ می شه می سوزه..اخی اخی..یاد ۴ سال پیش بخیر که روزی بدون وب لاگم نبود ..هنوز همون احساس مالکیته اما ....

روزای پرمشغله ای بود مثل همیشه.یک مسافرت خیلی عالی .و الان هم در تدارک مدرسه رومینا..دخترم فردا جشن شکوفه ها داره...امسال بعد چندین سال منم بوی ماه مهر با تمام وجود احساس کردم.روپوش.کیف .دفتر..قمقمه..کفش و.....چه حالی میده

اما راستش بیشتر از اینکه خوشحال باشم ناراحتم...حتما همه میگین همون حس ناراحتی مادرانه که از بزرگ شدن بچه هاشون می ترسن..البته شاید ۵۰ درصد قضیه اون باشه اغما بیشترشه واسه اینه که دلم می سوزه ..بله دلم می سوزه بچم میخواد هر روز بره مدرسه صبح زود پاشه و این تراژدی ۱۲ ساله تکرای بشه و ۶ سال بعد ۱۲ سال و ۱۸ سال حداقل ناقابل بچم گرفتار می شه...اخه دختر من هنوز خیلی کوچیکه.من که مامانشم بعد ۶ سال کار کردن و ۱۶ یا ۱۷ سال درس خوندن هنوز اغلب صبحهها که میخام بلند شم دارم خودمو فحش می دم ..کاش می شد امروز دیرتر برم .......

خدایا خودت مواظب دختر کوچولو کوچولو مامان باش روزای که دخترم خیلی زورش می یاد بلند بشه یا خیلی خسته است یک جورای بارونی برفی بادی بیاد تا تعطیل بشه...
۰ مرداد که گذشت سی ساله شدم اونروز تولدم بود و نتها روز تولدم با یکسال بلکه با یک دهه خداحافظی کردم .هیچ چیز از سی سالگی سختر از دل کندن از دهه بیست نبود .

حالا نوبت تجربه سی سالگی است و ورود به دهه چهارم زندگی!.

امروز که احساس خوبی داشتم و از حس غمگین و این حرفها اصلا خبری نبود !. شاید حتی نسبت به بیست سالگی ام با حوصله تر و پر انرژی ترم. نمی دونم شاید به خاطر اینکه قبل سی سالگی داس تانها در موردش شنیدم یا اینکه کلا دهه سی ابهتی بس بزرگ دارد و حس خوبی از اطرافیان در موردش گرفتم.و یا اینکه بر خلاف اون چیزی که نشون می دم در دهه بیست خیلی کارها که دلم میخواسته انجام دادم وراستش احساس خیلی غریبی برای از دست دادن روزها ندارم البته نه بطور کامل بهر حال حسرت روزهای از دست رفته چیزی اجتناب ناپذیزه...شاید هم وجود یک دختر ۶ ساله که خیلی خانم شده این حس را به من میده .

اما تولدهای دهه بیست بسیار شور و انگیز با کلی خاطره بود مخصوصا برای من یاداوری اوت تولدها در دهه بیست بغیر از شور و نشاط یک دختر بیست ساله یاداوری از دست دادن عزیزترین کسم را هم بهمراه دارد گذشته از همه دلتنگیهای اون زمان از لحاظ روحیات ، خلق و سبک زندگی نیز نسبت به آن روزها تغییرات زیادی کرده ام و اما از این بابت خوشحالم. پایان دهه بیست از یک لحاظ غم انگیز است اینکه پایانی بر بسیاری از فرصتهایی است که در این دهه وجود داشته است و شاید در آینده دیگر تکرار نشود. دهه بعدی مطمئنا فصل بسیاری از تصمیمات مهم زندگی ام است و این البته هیجان انگیز و در عین حال تامل انگیز است. اما هر چه هست پر انرژی و با احساس خوب می روم که سی سالگی را تجربه کنم.

تولد سی سالگی روز بعد نامزدی بهترین دوستم در خانه مامان طاطا که خدا برایم حفظش کند گرفته شد مادرم مثل پارسال متعقد بود من باید شمع ۲۹ را فوت کنم انگار خداحافظی از دهه بیست برای مادرم از من سخت تر بوده .

دخترم برایم یک دفتر چه یادداشت گرفته بود و اقای همسر با توجه به جریانات روز های قبل که خیلی اوضاع ارومی بینمون نبود برایم گل که خیلی دوست دارم و وجه نقد که به قول خودش بیشتر دوست میدارم گرفته بود .

دخترم کلی ژست برای عکس بهم پیشنهاد کرد یعنی بیشتر مجبورم کرد که فک نکنم در تولد ۲ سالگی اینهمه عکسهای مکش مرگ ما گرفته بودم .

تولد خاطره انگیزی بود مرسی از همه مرسی از خیلی از دوستان قدیمی که یادشون بود .
مهمونی
مرا چه می شود ؟؟

رومینا را تولد دوستش گذاشتم استثنا خونه دوستش نزدیک خونمون بود از کوچه در امدم یک خلاف کوچیک کردم و از بریدگی وسط بلوار میخواستم بپیچم طرف خونه خودمون که یکهویی دلم برای اینجا تنگ شدش اول فکر کردم مثل دلتنگی همیشه است چون واقعا اگر منم مثل این دکترای سونو گرافی یک منشی ریپورت نویس داشتم مطمینا مطالبی که تو وب لاگم میزاشتم خیلی زیاد بود چون همیشه پشت فرمون دارم مطلب برای وب لاگم مینویسم اما از اونجاییکه همیشه وقت کم دارم به خودم میگم میرسم خونه اپ میکنم و این رسیدن هم مثل بقیه رسیدن ها می شه و هیچ وقت وب لاگم اپ نمی شه..خلاصه فک کردم ایندفعه هم مثل اون دفعه ها است ..اما انگار نه تبلور بیشتره. و حالا مطالب مورد نظرم که پشت فرمون به ذهنم رسید :

نمیدونم بقیه ادمها کدوم قسمت مهمونی رفتن را دوست دارن ؟خودم الان هیچ قسمت مهمونی رفتنو دوست ندارم دلیلش هم خستگی بیش از حد منه (نه اینکه مهمونی زیاد میرم نه ..کارام زیاده و همون سالی یک مهمونی را هم دیگه دوست ندارم ) من همیشه اون قسمت قبل رفتن به مهمونی را دوست داشتم بسته به نوع مهمونی و زمان اماده شدن دوست داشتن من هم فرق داشت مثلا ممکن بود برای یک مهمونی از روزای قبل و همینجوری از شب قبل از ۱۰ ساعت قبل ۶ ساعت ۲ ساعت و ..... اون زمان را خیلی دوست بدارم. اون لحظات امادگیُ اون کمد بهم ریختنا هی لباس در اوردن و هی ست کردن و پرت کردن رو تخت و دوباره رفتن سراغ یک چیز دیگه و پیدا کردن لباس مورد نظر که از هر لحاظ برای اون مهمونی مناسب باشه و بعد اون کفش ست کردن و هی کفشای مختلف پوشیدن و دوباره پرت کردن صدای سشوار و درست کردن موها و قسمت اخرآرایش کردن هی در کشو باز کردن در اوردن وسایل ارایش رژ و بستنش .کرم . لاک و...سر انجام یک میز بهم ریخته که هیچی دیگه توش نمی شه پیدا کرد پیدا کردن یک رژ تو اون میز شلوغ و لحظات اخر ورداشتن فرچه مالیدن اخرین رژ گونه و هی خودتو تو ایینه نگاه کردن و....من عاشق این قسمت مهمونی بودم اصلا حس خوبی بهم میداد حس فعال و پویا (البته از وقتی بچه دار شدم امادگی رومینا هم اضافه شده و یک کمی نمی زاره من تو این خوشی کوچیکم غرق بشم ) باید بگم اون موقع ها که اینهمه با شور ازشون حرف میزنم دلم میخواست وقتی دارم از خونه بیرون میرم اجی مجی لا ترجی بکنم همه چی بره سر جاش تا وقتی بر میگردم با این صحنه های فجیع روبرو نشم اما نمی شد و همیشه هم هنگام رفتن بسی غر می شنیدیم از همسر گرامی که ببین چه کار کردی !!!!!!!!!!!!!!!!! و این جوری بود این قسمت مهمونی که خیلی دوست میداشتم و شاید اصلا خود مهمونی اینقدر بهم حال نمیداد .....اما حالا ها متاسفانه دیگه این قسمت هم را دوست ندارم .نه این قسمتش نه خود مهمونی را دوست ندارم . افسردگی مزمن گرفتم .امروز بواسطه رومی تولد دعوت شدم و گفتن مامان بچه هم می یاد ..۳ روز که توی گوشش میخونم که نه بابا تولد چیه می برمت شهر بازی و خلاصه این حرفا بچم هم که حرف گوش کن .خلاصه چون همه مامانها بودن و من نمی رفتم ترسیدم بچم دچار تالمات روحی بشه برای همین سرشو با بردن شهر بازی ۸۷ شب از تولد رفتن خبری نبود تا اینکه دوستان زنگ زدن که عجب ادمی هستی خودت نمی یای بچه را هم ببر و من دلایلم را که گفتم ..بهم ۴ تا ....ابدار دادن و بنده تند تند بچه را حاضر کردم در عرض ۵ دقیقه ..و چه حال داد این جور حاضر کردن دخت کوچولوها چون عجله ای بود و دخملی هی سر موش و دیگر موارد غر نمی زد .....و رفتیم تولد ..دم در که رسیدیم و دخترو تحویل دادم به صابخونه و دوستان دروغ مصلحتی که مهمون دارم را گفتم ..یکهو به خودم امدم که مرا چه یم شود که اینجوری از رفتم مهمونی بیزارم..چرا به جای رفتن و خوش گذراندن در خانه ماندن و استراحت کردن را بیشتر می پسندم ..دلیلی نمی بینم جز خستگی!!!!!

خب روز مریگیها ادامه دارد ..دوران امتحانات که بسیار سخت و استر س زا بود به سلامتی به پایان رسید ..مهمان های تابستانی کمو و بیش هستند و تا چند روز دیگه نامزدی بهترین دوستمه و حسابی مشغول تدارکات اون نامزدی هستیم ..چون دوستم تهران و نمی تونست به کاراش برسه همه امور از باغ و اتلیه و ارایشگاه و .... هماهنگی با بنده بود حس مادر عروس را دارم هر چه هم که به مراسم نزدیک می شیم استرسم بیشتر می شه که ایشالله خوب برگزار بشه شما دعا کنید ...
روز مادر...

من میگم روز مادر چون واقعا روز مادره و نه روز دیگر (با عرض معذرت از اون دسته دوستای خوبم که خیلی دوستشون دارم و مادر نشدن .امیدوارم ازم نرنجین )

من ۶ سال که این شانسو دارم که مادرم و امسال اولین سالی که دخترم پیشم نیست...

هیچ وقت روز مادر از همسر گرامی کادو نمی گرفتم .چه قبل اینکه مادر بشم چون می گفتیم این روز روز مادره وروز زن نیست ..چه بعد از اینکه مادر بشم .می گفتم خوب دخترم بزرگ بشه بهم تبریک می گه من مادر دخترم هستم نه مادر همسرم و خدایی توقعی هم نداشتم و این موضع برام حل شده بود تا ۲ سال پیش که دخترم معنی این روز را به سبب مهد کودک متوجه شد و خلاصه ما هم معنی روز مادر را فهمیدم و کلی کیفور شدیم..مخصوصا سال اول که خیلی بهم چسبید چون از سر کار برگشتم خسته و کوفته واصلا انتظارشو نداشتم ..دخترم با یک شاخه گل و کادو و بستنی پرید تو بغلم (بگرد ببینم عکسشو پیدا میکنم نه انگار اینجا ندارم )خلاصه طی ۲ سال قبل ما هی از موضوع مادر شدنمان در این روز کلی مشعوف شدیم . و کلی احساس عشقولانه از دختری کادو گرفتیم اما این دختر بلا و ددری نگذاشت امسال مشعوفیتمان استمرار پیدا کند تازه عادت کرده بودیم بهمون بگن چی کادو گرفتیم ?نگیم ما اینروز کادو نمیگیریم و بگیم بله دخترمان بزرگ شدن و کلی تبریکات خرجمون کردن ....دخترم بد عادتم کردی و رفتی .حس مادری من فقط با وجود تو است ..من بدون تو همون نازنین ۲۹ ساله عادی هستم و مادر نیستم خیلی این حس مادری که حس بزرگی است با کلی مسئولیت دوستش دارم و با هیچی عوض نمیکنم .

در ضمن نتنها امسال دخترم پیشم نیست بلکه خودم هم پیش مادرم نیستم .چون دختر و مادرم با هم رفتن سفر ..یا به قولی صفا سیتی ..





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 294]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن