واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: انديشه - ميلاني و انحراف از مسير خويش
انديشه - ميلاني و انحراف از مسير خويش
فروغ اسدپور:ميلاني چگونه انتظار دارد با توجه به تاريخ و شرايط اجتماعي ايران، گرامشي يا لنين در ايران ظهور كند، نظير اينكه دانشمندان علوم طبيعي و اجتماعي نيز در ايران تئوريهاي علميشان را رشد ندادند بلكه در كشورهاي پيشرفتهتري امكان بروز خلاقيت يافتند. اگر باب مراودات فكري و دادوستد ذهني و تئوريك با جهان اطراف براي روشنفكران ايراني مسدود نميبود و سركوب تاريخي در اين جامعه چنين فاجعهآميز نميبود، شايد بهقول آلتوسر ما نيز با يك «وضع استثنايي» و يك امكان جهش روبهرو ميشديم.
ظهور چپ ايران از سويي با ظهور طبقه كارگر در ايران و رشد و تعميق روابط سرمايهداري در كشور و از سوي ديگر همزمان با ظهور سوسياليسم بينالمللي متقارن شد كه مركز آن در همسايگي ما قرار داشت. بهعلت رشد ضعيف سرمايهداري ايران و نبود يك دولت ملي نيرومند نظير آنچه در كشورهاي اروپايي وجود داشت و پانگرفتن يك طبقه نيرومند سرمايهدار و نمايندگان آن در شرايط معيني، ما شاهد هژموني چپ بوديم كه ميتوانست بدون وجود رقيب نيرومند روشنفكر بورژوا، فرهنگ ويژه آوانگارديستي را در ايران (با كيفيتهاي ويژه اين مرزوبوم) ترويج كند. بهطور كلي بافت ناموزون جامعه هم در چنين وضعي بسيار موثر بوده است. بهاينمعنا، چپ در شرايط گسستها و برآمدهاي سياسي در كشور، ميتوانست يك فرهنگ محدود اما هژمونيك در ميان بخش وسيعي از روشنفكران و تحصيلكردگان و همچنين در ميان بخشهايي از كارگران پديد آورد و نسلهايي از انقلابيون و عدالتطلبان را در آن جامعه بهيمن ادبيات «كمبضاعتاش» پرورش ميداد. چپ ايران با همه تناقضات، ضعفها و ناتوانيهايش، گستردهترين جنبش مدرنيستي و عدالتخواهانه در تاريخ مدرن كشور بوده است. بورژوازي بياستخوان و توسريخور ايران و اقشار ملي، هيچيك چنين سهمي در رشد افكار مدرن و عدالتخواهانه و عموميكردن آنها نداشتهاند. كمبهادادن به درهمتنيدگي شديد تاريخ معاصر ايران و پيدايش چپ، بهمثابه نماينده فرهنگي يك طبقه اجتماعي مدرن،جز زدودن حافظه تاريخي مردمان اين سرزمين چيزي ديگر نخواهد بود.
در همينباره جالب است كه به تئوري ريموند ويليامز درباره فرهنگ مسلط، فرهنگ بازمانده و فرهنگ نوخاسته اشاره كنيم كه ميتواند الگوي جالبي براي تحليل وضع فرهنگي ايران در عصر شاه باشد. فرهنگ مسلط (سرمايهداري)، بهنظر ويليامز همواره اجازه حضور عناصري يا بخشهايي از فرهنگ كهنه را ميدهد كه با آن منطبق باشد و در كاركرد فرهنگ مسلط اختلال ايجاد نكند (مذهب در جوامع اروپايي) كه اين عناصر را فرهنگ بازمانده مينامد. اما در مقابل فرهنگ حاكم مسلط و فرهنگ بازمانده، همواره فرهنگ در حال ظهوري نيز وجود دارد كه مشاهده آن دشوارتر است. اين امر يقينا با ظهور طبقه جديد اجتماعي گره خورده كه منبع و منشا معناها، ارزشها و پراتيكهاي فرهنگي ويژهاي است. كه البته فرهنگ مسلط و حاكم دستاندركار و گوش به زنگ بلعيدن آنها به حوزه خود و در نتيجه عامكردن و خنثيساختن آنهاست.
در يك جامعه پيچيده، معناها ارزشهاي آلترناتيو نيز معمولا در كنار عناصر هژمونيك فرهنگي رشد ميكنند. اينها ميتوانند حتي جهانبينيهايي باشند كه درون فرهنگ مسلط جاي داده شدهاند؛ چراكه در چارچوبهايي حركت ميكنند كه فرهنگ حاكم بنا كرده است و در عين حال در كنار اينها فرهنگهاي متقابل واقعي نيز وجود دارند كه از سوي فرهنگ مسلط، شناسايي و البته با آنها مبارزه ميشود. ويليامز تفاوتي نيز بين فرهنگ آلترناتيو و فرهنگ مخالف قائل ميشود. به اين معنا كه فرهنگ آلترناتيو معمولا از سوي افراد يا گروههايي دنبال ميشود كه راهي جدا از جامعه و فرهنگ غالب در پيش ميگيرند و خواهان آناندكه جامعه آنان را به حال خود بگذارد. اما فرهنگ مخالف، فرهنگي است كه از سوي گروههاي بزرگ انساني بهشكل اهدافي سياسي انقلابي دنبال ميشود و معمولا با آنكه شيوه زندگي و ارزشهاي متفاوتي را پي ميگيرند اما خواهان تغيير نظم موجود هستند.
حال سوال اين است كه چپ ايران در كدام يك از اين سه طيف فرهنگي جاي ميگيرد؟ مسلما در بخش فرهنگ مسلط يا فرهنگ باقيمانده از گذشتهها نيست. چپ ايران در طيف فرهنگ مخالف جاي ميگيرد. چپ ايران بهمعناي واقعي كلمه «آن ديگري» جامعه ايران و نماينده قابليتهاي سركشي، نارضايتي و شيوه زندگي اعتراضي (و نه فقط آلترناتيو) بوده است.
در اينجا در همين ارتباط بد نيست كه به صحبت ميلاني (در مصاحبه با همميهن) در باب شباهتهاي روشنفكر ايراني و روسي اشارهاي داشته باشم و سطحيبودن فاجعهبار او را در اين زمينه به رخش بكشم. او با طمطراق خاصي درباره تفاوت روشنفكر نوع روسي و نوع فرانسوي/ انگليسي داد سخن ميدهد و مفهوم روشنفكري متاثر از نوع روسي را چنين تعريف ميكند: «روشنفكر كسي است كه سلوك خاصي دارد، با قدرت همواره در تعارض است، تمام زندگياش در خدمت بهاصطلاح خلق است، نيش فقر را ميپذيرد، از صحبت ميهمان گريزان است، از خنده و لذت پرهيز ميكند، لباس خاصي ميپوشد سلوك خاصي دارد...».
واقعيت اين است كه شباهتها و تفاوتهاي انواع مختلف روشنفكري نيز پديدهاي تاريخي است كه بايد در پرتو دانستههاي ما از تاريخ كشورهاي مختلف و سنن روشنفكريشان بررسي شود. اگر ميلاني به كتاب «انديشههاي متفكران روس» توجه بيشتري مبذول ميداشت، متوجه ميشد كه بهعلت شرايط بسويژه روسيه تزاري است كه نسلهاي نيرومند، سازشناپذير و سرسختي از روشنفكران روس پاي به عرصه حيات ميگذارند كه زندگي فقيرانه و مبارزهجويانهاي را دنبال كرده و پايههاي فرهنگي «سلوك» شخصيتي بلشويكي را بنيان ميگذارند. اين روشنفكران از سويي با تصاوير مهيب فقر و ناداني در ميان تودههاي دهقان روس و از سويي ديگر با سانسور و سركوب شديد رژيم تزاري مواجهاند. از آنجا كه، همانند شرايط مشابه در ايران، يك اليت اومانيست قدرتمند رفرميست وجود ندارد تا از شدت تضادهاي فرهنگي و سياسي بكاهد، اين روشنفكران راديكال به نيروي جلودار در نبرد مردم/ دولت تبديل ميشوند. يا بهبيان ديگر از آنجا كه به قول گرامشي، حائلي ميان دولت و جامعه وجود ندارد تا از شدت ضربات دولت بكاهد، در نتيجه روشنفكران راديكال جامعه «مجبور» ميشوند تا با پذيرش «نيش فقر» و محرومكردن ارادي خود از «خنده و گفتوگوي ميهمان و لذتهاي ديگر» به ميان «خلق» رفته و سلاح آنان را براي روز «جدال قطعي» صيقل دهند. علت پيدايش اين دو تيره روشنفكر (اگر اين تمايزگذاري را بپذيريم كه من شخصا در صحت قضاوت ميلاني ترديد دارم) را در تاريخ متفاوت كشورهاي مختلف بايد جست. در اينجا ما با شرايطي روبهرو هستيم كه سبب ايجاد روحيات ويژهاي در روشنفكران پيشگام ميگردد. اين روشنفكران بهسبب نارضايتي، نوع خاصي از زندگي «مخالف/اپوزيسيونال» را در پيش ميگيرند تا تقابل خود با فرهنگ رايج را نشان دهند. اين «سلوك» در واقع گسست از همه آن چيزي است كه ميتواند شخص را با وضع مستقر آشتي داده و بدين ترتيب پيوند مجددش را با آن برقرار كند. همان اندك خوشيهايي كه ميتوانند زندگي او را قابل تحمل و براي لحظاتي شيرين كنند نيز از زندگي حذف ميشوند تا شخص خود را بهعنوان خصم نظم موجود تعريف كند. در غرب هنوز هم شاهد زندگي اپوزيسيونال روشنفكران خاصي هستيم كه بدينشيوه به مستقر و نرمهاي مصرفي آن پشت كردهاند. اين سختگيري، در واقع، صراحتبخشيدن به جايگاه «بيروني» روشنفكر نسبت به وضع موجود و اعتراضاش است.
روشنفكر ايراني نيز اگر در موقعيتها و شرايط ويژهاي داراي اين «سلوك» بوده است براي متمايزكردن خود از ارزشهاي مستقر و انعكاس صداي «آن ديگري» ناراضي بوده است كه همچنان بايد علل روانشناختي و فرهنگي سياسي آن را در دل تاريخ جستوجو كرد. بههرحال ظهور چپ، با همه تنوعات و نحلههاي مختلفاش چيزي نيست كه بيرون از تاريخ ايران و بيارتباط با ساختار قدرت سياسي، اقتصادي و فرهنگي كشور اتفاق افتاده باشد. در نتيجه اين فرهنگ حاوي ارزشها، اقدامها و نگرشهاي خلاقي در عرصه حيات اجتماعي آن كشور بوده و هست. اما اين زمينه تاريخي مشغله ميلاني نيست. بايد از ميلاني پرسيد كه چرا به متد نوتاريخيگري و توصيف پرقوام وفادار نيست؟
پنجشنبه 17 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 200]