تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هركس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد سخن خير بگويد يا سكوت نمايد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836469849




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ديد و بازديد عيد


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: سلام. حضرت آقای استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است.
- ...
صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده می گفت: «آقای ... بفرمایید تو ... کلبه ی ... در ... ویشی ... که صاحب و دربون ... نداره.»
- به به ! سلام آقای من ! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم ! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برای .....


..... ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوان ها زنده ایم ...

- اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د ... ر مقابل شما ؟! اختیار دارید.

- نه نمیشه. به جان خودم نمیشه حتماً باید بخونی و گرنه روحم کسل میشه.

- حضرت استاد اطلاع دارند که بنده شعر نمی سازم. آن هم در حضرت شما؟

- به ! مگه ممکن است؟ من می دونم که هیچ وقت بی شعر پیش ما نمی آیی. زود باش جانم.

ولی مجلس بیش از این به ما اجازه ی تعارف و تیکه پاره نمی داد. دور تا دور میزگرد، پر از شیرینی فرنگی و آجیل های خوش خوراک، از همه قماش مردمی یافت می شد. حتی آخوند، منتهی به لباس معمول و متجدد. در یک گوشه ی اتاق به روی میز کوچکی بیش از ده پانزده گلدان پر از گل های درشت، گل هایی که خریدن یکی از آن ها هم در قدرت مالی من نیست، چیده شده بود و هوای اتاق را دلنشین ساخته بود. مبل ها ردیف و تمیز، کارد و چنگال ها براق و گلدان های نقره ی روی بخاری درخشنده.

آقای - ط - نماینده ی مجلس شورا، آقای - ن - بازرگان معروف، آقای - پ - شاعر شهیر، آقای - س - کفیل وزارت دارایی، آقای - هـ - وزیر اسبق؛ چند نفر جوان محصل هم که حتماً حضرت آقای استاد در دلشان خیال می کردند فقط برای گرفتن نمره ی آخر سال به دست بوس شرفیاب شده اند، در آن ته کز کرده بودند. شکم ها پیش، سرها عقب، پاها به زیر میز دراز، دست ها در پس و پیش رفتن و آرواره ها در جنبش؛ دو سه نفر هم با هم مباحثه می کردند.

در و دیوار از تابلوهای بزرگ رنگی و قالیچه های کوچک ابریشمی و قطعات خوش خط و زیبا پر بود. در آن بالا عکس جوانی آقای استاد در حالی که یک دست زیر چانه، به روی میز تکیه کرده بود و در دست دیگر قلمی داشت و غرق نمی دانم ... چرا - چرا می دانم - حتماً غرق در شعر گفتن بود، دیده می شد.

یک میز دیگر، کمی کوچک تر، که مبل های ارزان تری به دور آن چیده شده بود معلوم نبود برای چه کسانی در آن گوشه ی عقب اتاق گذاشته شده.

میان کتاب ها و مجلاتی که در آن کنار به روی میز انباشته بود و برای جوان تازه کاری مثل من دلیل پرکاری و بی خوابی های حضرت آقای استاد بود، سرخی پشت جلد مجله های تبلیغاتی چشم را میزد.

آقای -ط- نماینده ی مجلس، نمی دانم در دنبال چه سخنانی، که من چون پسته می شکستم ملتفت نشدم؛ وارد سیاست شده بود و در اطراف کابینه داد سخن می داد:

- بله. دولت هیچ «اوتوریته» ای از خود نشان نمی دهد یعنی تقصیری هم ندارد. «شاکن پورسوا» کار می کند و هیچ کس در فکر اجتماع نیست. همه تنها «کریتیک» می کنند و هیچ یک عمل «پوزیتیو» ی از خود بروز نمی دهد. مثلاً تسلیح عشایر که این همه سر زبان ها افتاده، من خودم تازه از حوزه ی انتخابی ام برمی گردم، به وجدان و شرفم قسم می خورم که حتی یک قبضه هم پخش نشده و فقط هزار تا در ...

جمله با هیاهوی ورود یک نفر دیگر بریده شد که از پشت پرده به صدا در آمده بود:

- سلام حضرت آقای استاد بزرگوار. از صمیم قلب تبریک عرض می کنم. وظیفه ی وجدانی بنده است که همیشه خاک درگاهتان را سورمه ی چشم کنم. ولی چقدر روسیاهم که این قدر قصور ورزیده ام. امیدوارم خواهید بخشید.

و هنوز ننشسته، مشغول شد؛ و در حالی که دهانش می جنبید سر و کله ای برای دیگران جنباند. آقای - ط - نماینده ی مجلس ادامه داد:

- بله خیلی خوب شد آقای مدیر روزنامه ی - م – هم تشریف آوردند و من تا اندازه ای می توانم یقین داشته باشم که در پیشگاه ملت حرف می زنم. بله باید سعی کرد موقعیت دولت ها را درین بحران های شدید که برای استقلال مملکت خطر دارد تثبیت کرد و با پیشنهاد روش های عملی و در عین حال انتقادی، از آن پشتیبانی نشان داد. من سنگ دولت را به سینه نمی کوبم ولی خوب نیست در انظار خارجیان این انتقادهای آبرو ...

روزنامه نویس که دهانش پر بود به میان حرف او دوید:

- ای آقا ! از چه دولتی پشتیبانی کنیم؟ دولتی که این قدر «پرسونالیته» ندارد که به تلفن یک منشی فلان سفارتخانه اهمیت ندهد و دهان مطبوعات را که رکن چهارم، و به عقیده ی من رکن اول آزادی یک ملت «دموکرات» است نبندد، کجا قابل پشتیبانی نیروی ملت است؟ اگر جرأت کار ندارد چرا مانده است؟ تشریف ببرد. و اگر دارد چرا به حرف هر کس و ناکس گوش می دهد؟

و حضرت آقای استاد تأیید فرمودند که: - بله همین طور است، صحیح است. واقعاً عین حقیقت را فرمودید.

آقای - ن – بازرگان معروف هم عاقبت سری توی سرها در آوردند که:

- پس معلوم شد چرا آقا با دولت سرقوز آمده اند. هه ! ما بازاری ها – گرچه باید ببخشید من بازاری نیستم، بازرگانم – همیشه به حقیقت امر نگاه می کنیم. آخر آقاجان با توقیف یک روزنامه ی شما که لابد با آن صبح تا شام جز فحاشی کار دیگری نمی کرده اید که نباید دولت سرنگون بشود ! باید دید دولت ها برای ملت چه کار می کنند؟ آخر جانم این دولت را از بین می خواهید ببرید – ببرید. من از آن دفاع نمی کنم. ولی آن وقت کی را سر کار خواهید آورد؟ یکی از آن بدتر ! (خودش جواب داد و هر هر خندید) از حق نباید گذشت، این دولت چه کار است که نکرده؟ من خودم یک مال التجاره ی کلانم را متفقین در ولایات توقیف کرده بودند؛ عصر به من خبر رسید؛ شبانه به منزل نخست وزیر رفتم و خواستمش. با «روب دوشام» آمد پیش من. قضایا را گفتم. فوری به وزیر خارجه اش تلفن کرد و گفت سفیر آن دولت را بخواهد و کار مرا برسد. و فردا صبح کار من درست بود. آخر شما ...

هه ! هه ! هه ! پس معلوم شد آقا چرا جوش دولت را می زنند - این روزنامه نویس بود – آقا خیال می کنند ملت همین ایشان هستند که چون منافعشان در یک مورد تأمین شده پس دولت را باید تثبیت کرد. شما آقایان تکلیف خودتان را انجام می دهید که از دولت پشتیبانی می کنید. شما که اموالتان را از ایشان پس گرفته اید، حضرت آقای نماینده ی مجلس هم که لابد لاستیک ماشینشان سر وقت می رسد. ولی ما دیگر برای چه از دولت پشتیبانی کنیم؟ ثانیاً تقصیر شما نیست، شما بازاری ها تازه روزنامه خوان شده اید و فقط اسمی از دولت و ملت و حق و وظیفه شنیده اید. ولی نمی دانید کجا به کجا است.

آقای - ن - ... بازرگان معروف با عجله گفت: - آقا من که گفتم بازاری نیستم. - و همه خندیدند.

جوانک های محصل که گویا اولین بار بود در یک مجلس با نماینده ی محترم مجلس و وزیر و روزنامه نویس - یعنی نیروی ملت - و سران قوم دور هم به روی یک جور مبل نشسته بودند، دهانشان از تعجب بازمانده بود و نمی دانستند چه بکنند. شاعر شهیر، آن ته، در مبل فرو رفته بود و گاه گاه دهن دره می کرد و شاید برای عکس جوانی آقای استاد که در آن بالا روبروی او بر دیوار بود، در مغز خود شعر می ساخت که فردا در مجله ی «شعر جدید» چاپ کند.

سرم درد گرفته بود و از این که در این جا هم نمی توانستم دمی راحت باشم خیلی کسل بودم. آقای - ط - نماینده ی مجلس از وقتی که این مردکه ی روزنامه نویس میدان دار مجلس شده بود خاموش مانده بود و آب نبات می مکید. بلند شدم و خداحافظی کردم:

- خیلی مشعوف شدم. خیلی باید ببخشید. مصدع اوقات شده بودم. امیدوارم در سال جدید استفاضات و استفادات و ...

و نفهمیدم چطور از خانه در رفتم و خود را از چنگ این مبل نشین ها رها کردم ! فقط وقتی که سر پیچ کوچه ی پر خاک حضرت استاد، اتومبیل آقای - ط - نماینده ی مجلس به سرعت از پشت سر آمد و مرا واداشت به کنار بروم و دستمال به دهان بگیرم، به خود آمدم ...

***

- علیک سلام ننه جون - عیدت مبارک - صد سال به این سال ها. زیر سایه ی امان زمون، کربلای معلا، نجف اشرف. ننه جون مگه عیدی بشه و سالی بیاد و بره که این ورا پیدات بشه ! چرا سری به این ننه جونت نمی زنی؟ ای بی غیرت، من که با شماها این قدر محبت دارم چرا شما پوس کلفتا به من محلی نمی ذارین؟ ننه جون خیلی خوش اومدی. چی بگم؟ من که بلد نیستم به شما فکلیا بگم: تربیک – چه می دونم – تبریک عرض می کنم. ما قدیمیا دیگه کجا این حرف ها رو بلد می شیم؟ خوب ننه جون بیا این بالا رو دشک بشین دهنتو شیرین کن. شما، تازگی، ننه، از پسرکم کاغد ماغذای ندارین؟ نمی دونم کی میادش. شما چی می گین ننه؟ واسه ی سیززه این جا می رسه یا سیززرم تو بیابونا در می کنه؟ خدا پشت و پناش باشه ننه جون. ماشالاه ماشالاه خیلی خوش سفره. دلش نمی خواد بیاد. پنج ماس رفته و هنوز دلش نمی خواد برگرده سر خونه زندگیش و پیش ننه ی پیرش. اما ای ننه ... بیاد چه کنه؟ روزی رو که خدا هر جا باشه می رسونه. منم که تا حالا گشنه نمونده م. پس بیاد چه کنه؟ اون جا در جوار اون بزرگوارا، یه زیارت سیر می کنه. ما که قسمتمون نیست. وقتی ام میخاس بره هر چه اصرارش کردم منو نبرد. خوب راسی ننه بگو ببینم خانومت چطوره؟ خوبه؟ اهل خونتون که همه سلامتن؟ آره؟ ...

خانم بزرگ هیچ راضی نبود به من هم اجازه ی صحبت بدهد و با وجود این که هیچ دندان در دهان ندارد و وقتی که آرواره های لخت خود را به روی هم می گذارد، لب پایینیش درست سوراخ های دماغش را می گیرد، پشت سر هم حرف می زد و از همه چیز می پرسید. من هم سرگرم خوردن بودم. اقلاً این جا که از کسی رودرواسی نیست شکمی از عزا در آوریم. هر جا که می رفتم یا خجالت می کشیدم و یا چیزی پیدا نمی شد. به او اجازه دادم که هی بپرسد و من سرگرم بودم. او ادامه می داد:

- وای ننه جون. نمی دونی امسال چه زمس سونی به من گذشت ! هی بید بید مس خایه ی حلاجا لرزیدم و راه رفتم. تنهایی تو این اتاق درن – دست آن قدر آرواره هام رو هم خورد که مردم. خاکه های توی کته تموم شد و زمس سون تموم نشد. وای ننه جون نمی دونی ... نمی دونی ... حالام می بینی هنوز کرسی مو ور نداشتم. اصلاً امسال خونه تکونی ام نکرده ام. شما که اصلاً سرما سرتون نمی شه. ننه جون خوب چرا این طور لخت راه می ری؟ با یه کت که آدمیزاد گرم نمی شه. بمیرم الهی ننه جون ! بچه هکم زهرا امسال خیلی به داد من رسید. راس راسی اگه اون نبود من امسال ریق رحمتو سر کشیده بودم. طفلک صبح می اومد پخت و پزمو می کرد، ظهر می رفت. عصر می اومد، شب می رفت. ننه جون یک دنیا ممنونشم. خدا پیرش کنه – ننه جون پس چرا نمی خوری؟ شاید بدت اومده که چرا تخمه و گندوم شادونه جلوت گذوشتم؟ ها؟ ای قرتی ! این قرتی بازیا رو بنداز دور. مس بچه ی آدم تخمه بشکن ...

از وقتی که از راه رسیده بودم دهانم پر بود. به ماهیت خوردنی ها فکر نکرده بودم – حتی نمی دانستم پوست تخمه هایی را که شکسته بودم چه کرده بودم؟ ولی خانم بزرگ هی اصرار می کرد. من مشغول بودم و او ادامه می داد:

- ای ننه جون، نمی دونی ! روم به دیفال، روم به دیفال، بیرون روش گرفته بودم. خدا خودش خیلی رحم کرد. گلاب به روت مس سگ بیرون می رفتم. راسی ننه جون میگن تو یه وقتا دعام می نوشتی؟ راس سه؟ بلدی برا منم یه دعا بنویسی؟ خوب ننه جون از جنگ منگ چه خبر داری؟ این حسنه، بچه ی رختشور ما شبا تو پاقاپق پای رادیوله؟ رادیونه؟ چیه؟ ... پاش وای میسه و برا ما خبر میاره. می گفت آلمانا یه بمب نمی دونم چی چی – اسمشم گفت ننه ... ولی برا ما که دیگه هوش و حواس نمونده – اختراع کردن. راس سه؟ ننه جون راس راسی من دلم واسه ی مادرای این جوونکا کبابه. کباب ! آخه هر چی باشه بنده ی خدا که هستن. آدم دلش می سوزه. حالا کافرن، کافر باشن. نمی دونم ننه – میگن دیگه جوونا تموم شده ن. حالا دیگه پیر میرارم می برن؟! واخ ! واخ ! ننه جون مگه اونا خدا و رسول سرشون نمی شه؟ آخه شب عیدیه چطور دلشون می آد ...؟ آخیش ... من که دلم ریش ریشه ! مادر مرده ها ! اما ننه جون من یه چیز دیگه می گم. شاید آخرالزمونه. شاید اینا همدیگه رو می کشن که کار صاحب زمون راحت بشه و دستش – قربونش برم – زیاد خسته نشه. از قدرتی خدا چه دیدی ننه جون ...؟

من که تا اذا بلغت الحلقوم خورده بودم بلند شدم: - خوب خانم بزرگ عزت شما زیاد، خدا سایه ی شما را از سر ما کم نکند و به شما طول عمر بدهد.

خانم بزرگ تند رفت تو:

- وایسا ! وایسا ننه جون، وایسا، یه کاریت دارم ... آها ... الآن میام ... بیا ننه جون گرچه قابلی نداره عـ ... ر ... ذ ... می ... خوام. راسی چرا اینا رو نخوردی؟ بیا بی غیرت ! من این حرف ها سرم نمی شه. باید بریزی تو جیبات ببری ...

خانم بزرگ یک اسکناس به من عیدی داد و جیب هایم را نیز از نقل و شیرینی و گندم شاهدانه پر کرد.

***

با رفیقم که به تنهایی خجالت می کشید به دیدن رییس اداره شان آقای – ب – برود که در ضمن رییس انجمن شمال غرب هم بود صبح روز سوم عید در منزل ایشان را می کوبیدیم. کلفت نازک صدایی از لای در، در جواب ما گفت که آقا تهران تشریف ندارند. راستی حافظه چقدر به انسان خیانت می کند؟ تازه یادم می آمد که ایشان روز بیست و ششم اسفند در روزنامه ها آگهی داده بودند که:

«تبریکات صمیمانه ام را در این نوروز ملی باستانی به خدمت تمام دوستانی که همه ساله سرافراز می فرمودند تقدیم داشته و در ضمن خبر مسافرت چند روزه ی خود را به نواحی جنوب اعلام می دارم. از این جهت با هزار تأسف و پشیمانی از پذیرفتن و درک حضور دوستان در ایام نوروز معذور، و امید است که ...»

باقی جملات ادیبانه ی ایشان را در نظر نداشتم. ناچار من نیز اسم خودم را روی کارت رفیقم، پهلوی نام چاپی او، نوشتم و به کلفت نازک صدا که پشت در ایستاده بود دادیم و تند رد شدیم. رفیقم که هنوز صورتش تا بناگوش سرخ بود برای این که خودش را از تک و تا نیندازد می گفت:

- چه خوب ! از وراجی های آقا هم به این زودی خلاص شدیم. چه خوب بود همه ی دید و بازدیدها همین طور ساده بود. = ولی من در این فکر بودم که گویا همه سال از وقتی که این آقا اسم و رسمی پیدا کرده، دو سه روز پیش از نوروز چنین اعلانی از او در روزنامه ها دیده ام. و پس از تعطیل ایام عید معلوم شده که آقا از تهران به هیچ گور دیگری تشریف نبرده بوده اند ... و بعد تصمیم گرفتم به محض این که فرصت پیدا کنم شماره های پیش از نوروز روزنامه های این چند ساله را یک مرتبه ی دیگر ببینم.

***

دست آقا را بوسیدم و در یک گوشه ی مجلس زانو زدم. با وجود این که جز خود آقا کسی مرا نمی شناخت همه یا الله گفتند و جلوی پایم بلند شدند.

- اسعدالله ایامکم.

- صبحکم الله بالخیر.

- عیدکم سعیدا.

عربی های آب نکشیده بود که از هر سو با یک تکان سر پرتاب می شد. مجلس «غاص باهله» بود. از آخوند و بازاری و کاسب و اعیان و روضه خوان و فکلی ... و همه جور آدم دیگر در آن پیدا می شد. یک دو نفر، که یا زورشان آمده بود کفش هایشان را در بیاورند و یا از وصله ی جوراب هایشان خجالت می کشیدند، با کفش همان دم در اتاق نشسته بودند.

میان اتاق وسط یک سینی برنجی ضخیم و بزرگ بساط عید چیده شده بود؛ یک کاسه ی چینی نقش و نگاردار نسبتاً بزرگ که آب زرد رنگی، که وقتی از آن خوردم فهمیدم زعفران به آب زده اند، تا لب خط آن را پر کرده بود. یک شیشه ی گلاب که هنوز پنبه ی سر آن برداشته نشده بود، در گوشه ی دیگر جا داشت. یک بشقاب خرما و یک شیرینی خوری بلور پایه دار و دور کنگره ای پر از نقل بیدمشک هم شیرینی عید این بساط بود.

با استکانی که در میان آب زعفرانی رنگ میان کاسه، به آهنگ قدم کسانی که تازه وارد می شدند، می لرزید؛ یکی با ته ریش جو گندمی و سر تراشیده و دست های خضاب کرده به مردم آب دعا می داد. همه تبرک می کردند که تا آخر سال بیمار نشوند. گلاب هم به سر و روی خود می زدند و با خرما، و اگر هم پرروتر بودند، با نقل دهان خود را شیرین می کردند.

آقا می فرمود: - این رسم از زمان مرحوم والد درین خانه مرسوم شده – و زیر لب زمزمه کرد «رحمه الله علیه» - و بعد فرمود: - آن مغفور از حاشیه ی کتاب «شرح دعای سمات»، طرز ساختن و آداب این آب دعای مجرب را آموخته بود و هر سال ازین آب دعا به دست مبارک خودش درست می کرد و من خوب یادم هست وقتی کوچک بودم منوچهر میرزا فطن الدوله ی مرحوم، هر سال اول عید می فرستاد منزل ما و از آن می برد ... بعد مهمان تازه ای رسید. همه برخاستند و نشستند و سلام و علیک و «اسعد الله ایامکم» والخ و بعد ایشان فرمودند:

- من خودم خیلی تجربه کرده ام. هر سال که شهر بوده ام و ازین آب دعا درست کرده ام و موقع تحویل حمل به قصد قربت خورده ام تا آخر سال هیچ مرضی نکشیده ام. ولی سال هایی که سفری یا زیارتی در پیش بوده است و ازین فیض محروم مانده ام هیچ امید نداشته ام که تا آخر سال اصلاً زنده بمانم ... – باز مهمان تازه ای رسید. و برخاستن و نشستن و «ایامکم سعیدا» و بعد آقا دنبال فرمودند:

- این آب دعا را من خودم به رسم مرحوم والد به دست خودم درست کرده ام. دعایش را نوشته ام و خودم آن را در آب نیسان شسته ام و از تربت اصلی که هر سال با خودم از کربلا می آورم به آن زده ام و هفتاد مرتبه «چهار قل» و «یاسین مغربی» خوانده ام و به آن فوت کرده ام و گمان نمی کنم چیزی از آن کم باشد... و

آقا این قدر از آن آب دعای مجرب تعریف کردند و آن قدر در استحباب و خواص آن خبرهای وارده و مأثوره خواندند که یکی از مریدان وقتی خواست برود، در همان شیشه ی گلاب که تا آن موقع خالی شده بود کمی از آن را برای اهل و عیال خود با هزار التماس برد.

ولی با همه ی این ها، یکی از آن یاروها، که با کفش دم در نشسته بود و یک پاپیون با یخه ی آهاردار گردنش را شق نگه داشته بود از این آب دعای مجرب نخورد که نخورد. من بودم، وقتی که رفت علاوه بر این که خود آقا به او عیدی نداد همه ی اهل مجلس می خواستند سایه اش را با تیر بزنند. حاج آقای ریش بلندی که زانو به زانوی من نشسته بود و کلامش که از دهان گشاد و بی دندانش در می آمد و از میان ریش و پشم هایش می گذشت هنوز بوی رنگ و حنا در هوا منتشر می ساخت، شنیدم چنین غرغر می کرد:

- بر دوره تان لعنت ! قرتیا ! ...

بعد هم صحبت از عده ی زوار آن سال عتبات شد. یکی که سعادتش یاری نکرده بود تا تحویل حمل را «تحت قبه ی منوره» موفق و دعاگو باشد و تازه از راه سفر می رسید می گفت:

- در کربلا، در مجلسی با رییس شهربانی آن جا روبرو شدم، پرسیدم آمار زوار امسال را دارید؟ گفت بله. مطابق آخرین خبر عده زوار امسال یک کرور است. گفتم چقدر آن ها از ایران هستند؟ گفت عرب ها که اهل خود این دیارند جزو این شماره به حساب نیامده اند !

کسی که این خبر را داد خیلی مشعوف بود و همه به شنیدن آن با نیش های باز الحمدلله های غلیظ و با آب و تابی از بیخ حلق ادا می کردند و یکی از آن ته مجلس اضافه کرد:

- جانم ! به کوری چشم دشمنان آل علی ...

بوی چپق و قلیان سرم را منگ کرده بود. بلند شدم و: - خوب حاجی آقا اجازه ی مرخصی می فرمایید؟ مستفیض شدم. امیدوارم خداوند متعال سایه ی شما را از سر ما کم نکند !

- خوب تشریف می برید جانم؟ ایدکم الله انشاءالله، خدا عاقبت تمام بندگانش را به خیر کند. بیا جانم این هم دشت شما. انشاءالله مبارک است. – و مثل پول روضه خوان ها که موقع رفتن یواشکی در حال مصافحه به کف دستشان می گذارند، در حالی که یک دور دیگر دست آقا را می بوسیدم چیزی به کف دستم گذاشت. کمی در بیرون آمدن تردید کردم و همان طور که دست آقا در دستم و لب هایم بر پوست سفید و نرم پشت دست آقا بود چند دقیقه معطل شدم. نمی دانم در آن حال به چه خیال افتاده بودم؟ آن جا نفهمیدم و تند بیرون آمدم.

آقا یک سکه ی نقره ی صاحب الزمان، که هرگز خرج نمی شد، و فقط باید در ته جیب و یا بیخ کیسه بماند، به عنوان دشت اول سال به من داده بود. من هم آن را یواشکی در دست فقیر کوری که دم منزل آقا سوز و بریز می کرد و روز عیدی کسی به او محلی نمی گذاشت، گذاشتم و در رفتم. حتماً خیال می کرد یک قرانی نقره است.

***

می خواستم برای دیدم کسی با ماشین بروم. اتوبوس خط چهار کمتر پیدا می شد. جمعیتی که یا به دید و بازدید و یا به «شاب دولزیم» می رفتند تا یک اتوبوس می رسید به طرف آن هجوم می آوردند. زن ها با چادر نمازهای گل و بوته دار و لب های قرمز قرمز و ابروهای تا به تا، و مردها و پسر بچه ها با گیوه های نو و سفید، روی هم می ریختند و معلوم نبود این گیوه های نو و این لباس های شیرینی خوران عید از آن میان به چه حال بیرون خواهد آمد. راستش دلم نمی آمد وارد جمعیت شوم. نه ازین لحاظ که من هم لباس نوی در بر داشتم، نه. دلم نمی خواست کفش های کثیف من و تخت های کثیف تر آن گیوه ها و کفش های نو و واکس زده ی مردمی را که به عید دیدنی می رفتند خراب کند.

آن قدر ایستادم تا جمعیت کم شد. اکنون اتوبوس که می رسید کسی نبود تا هجوم بیاورد.

روی صندلی دوم دست چپ جا گرفتم. پشت سر من یک نفر دیگر، یک زن، بالا آمد و پشت سر شوفر روی صندلی اول نشست. شکم بزرگ خود را جا به جا کرد و کاغذ پر از گوشتی را که در دست داشت پهلوی خود روی صندلی گذاشت. چادر نماز وال و بدن نمای خود را که چندان بوی عید از آن نمی آمد روی سر خود مرتب کرد. صورت او را در آینه ی جلوی شوفر خوب می دیدم. غبغب پایین افتاده و پای چشم های پف کرده ی او آدم را به یاد مشگ های سفید دوغی که تابستان ها دوره گردها می فروشند می انداخت. مشگ هایی که با آهنگ حرکت چرخ گاری های دستی، تلو تلو می خوردند و دوغ توی آن ها هق هق صدا می کند.

ته سیگاری گوشه ی لبش دود می کرد و انگشت های زردی بسته اش گاه گاه برای دور کردن آن از لب هایش، نزدیک می شد. زیر ابروهای او، که معلوم بود مدتی است آن را برنداشته، ریش نتراشیده و زبر خاکروبه کش محله ی ما را در نظرم مجسم می ساخت.

یادم نیست صورتش چین و چروک داشت یا هنوز جوان بود. ولی به هر حال هیکل بزرگ و کپل درشت او که یک صندلی دو نفری را گرفته بود در نظر اول او را زن مسنی معرفی می کرد.

یک آرنج خود را به پشت صندلی راننده تکیه داد و سر سنگین خود را با چشم های خمار و خواب آلود به روی آن نهاد. موهای نامرتب او روی شانه ی راننده ریخت ولی نه او ممانعتی کرد و نه شوفر تغییر حالتی داد. گویا آهسته نیز با او صحبت می کرد ولی به گوش من نمی رسید.

مسافرها یک یک و دسته دسته بالا می آمدند. دو سه بچه ی کوچک و بزرگ و به دنبال آن ها یک دختر پا به بخت و رسیده که از زیر پیراهن عید، پستان هایش تازه سر زده بود؛ و به دنبال او نیز یک زن و مرد، نه چندان شیک پوش و عالی، بلکه دهاتی وار و امل، بالا آمدند و صندلی های پشت سر مرا گرفتند و به دنبال خود نیز خش خش لباس های اطلس و آهاردار خود را لای صندلی ها بردند.

زنی که جلوی من و پشت راننده نشسته بود، خوب فهمیدم، که در سر تا سر این قضایا – از موقعی که بچه ها بالا آمدند تا موقعی که روی پای مادر و پدر خود نشستند برای این که پول جداگانه نپردازند – همه جا با چشم های پف کرده ی خود آن ها را دنبال می کرد.

اول بچه ها را خوب تماشا کرد. پس از آن دخترک را و بعد نمی دانم به یاد چه افتاد که بیش از آن نگاه خود را به روی او معطل نگذاشت و زود متوجه مادر نو پوشیده ی او شد که از عقب می رسید. و پس از آن نیز که این خانواده ی ساده و عید گرفته از جلوی او رد شدند چشم خود را به دنبال آنان به عقب گرداند و تا موقعی که آن ها درست جا به جا شدند دقیقه ای با بهت و سکوت به آنان می نگریست.

در آن یک دم که سر خود را به عقب برگردانده بود و آن ها را می پایید نتوانستم دریابم که به چه فکر می کرد و یا چه خاطراتی ازین دیدار در او زنده شده بود. اما هر چه باشد حدس هایی زدم: شاید او نیز وقتی کودکانی داشته که مرده اند یا – نمی دانم طور دیگر شده اند؛ و یا شاید فکر می کرد که او نیز وقتی دختری بوده و به جای این مشگ های پلاسیده و آویزان پستان های سفت و برآمده ای داشته؛ و یا شاید به شوهر خود می اندیشید که او را طلاق داده بوده و یا خیلی چیزهای دیگر که من نمی توانستم دریابم.

ولی بعد در میان چشم های خسته ی او که از لای پلک های خسته تری به بیرون می نگریست همه چیز را دریافتم. دریافتم که در ته چشم های بی رمقش دریایی از غم و اندوه، از حسرت و درد، از آرزوها و امیدهای تباه شده موج می زد که هر دم ممکن بود به صورت اشک از پلک های او سرازیر شود.

با سنگینی سر خود را برگرداند. ته سیگار خود را به دور انداخت. صورت خود را به طرف شیشه ی اتوبوس کرد و آن را با هر دو دست خود پوشاند. کسی ملتفت این قضایا نبود و تنها من بودم که در بحر این دیگری غوطه ور بودم. حتی برق یک قطره اشک را که از زیر دست های او روی سینه اش افتاد، از میان آینه ی جلوی راننده دیدم. مثل این بود که شانه هایش نیز تکان می خورد.

اتوبوس به راه افتاد. از توپخانه گذشتیم. او پولش را داد و پنج ریال هم پول خرد از شاگرد شوفر گرفت و «سر تخت» پیاده شد و رفت.

بلیط فروش که پول او را خرد کرده بود و گویا هنوز در فکر او بود از شوفر پرسید: «یارو کی بود؟» و او بی این که سر خود را برگرداند و در حالی که فرمان ماشین را برای فرار از دست انداز کف خیابان به طرف دیگری می گرداند جواب داد:

- بَه! چتو نشناختیش؟ پرویش شلی، خانم رییس زری بودش دیگه!

از کتاب: دید و بازدید
نویسنده: جلال آل احمد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 578]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن