واضح آرشیو وب فارسی:فارس: اينجـا بـراي همـه، جـا هست
دريك روستا مزرعه كوچكي قرار داشت كه صاحب آن زن پيري بود كه ديگرتوانايي اداره كردن مزرعه اش را نداشت. به همين خاطر تصميم گرفته بود تا آنجا را بفروشد و به نزد فرزندش در شهر برود .اودر مزرعه خود يك گاو، دو گوسفند وچند تا مرغ و خروس هم داشت. حـيـوانـات مـزرعـه از اينكه به زودي پيرزن آنها را ميفروخت و آنها از يكديگر جدا مي شدند خيلي غمگين بودند. گاو كه از حيوانات ديگر بزرگتر و عاقلتر بود، گفت: ناراحت نباشيد دوستان، درست است كه ما از هم جدا مـيشـويم،ولي هرجا كه برويم دوستان جديدي پيدا ميكنيم.اين حرف او باعث شد كه بقيه حيوانات خيالشان راحت شود و آن شب را به آرامي بخوابند. چند روز بدون اينكه اتفاق خاصي بيفتد، گذشت. سپس يك روز صبح وقتي پيرزن از خواب بيدار شد وسايلش را جمع كرد و چمدانش را هم بست، آماده رفتن بودكه پسرش آمد و با هم از آنجا رفتند. حيوانات با خود فكر ميكردند يعني چه اتفاقي افتاده؟ چرا پيرزن رفته؟ چرا آنها را نفروخته است؟چند ساعتي گذشت تا اينكه سرو كله چند نفر پيدا شد. بله، آنها صاحبان جديد مزرعه بودند كه ميآمدند و وسايلشان را هم كم كم ميآوردند. حيوانات بالاخره فهميدند كه پيرزن آنها را هم با مزرعه فروخته است. از اينكه از يكديگر جدا نشده بودند خوشحال شدند و در طويله با صفاي خود جشن مفصلي به راه انداختند. همين طور كه مشغول شادي بودند ناگهان در طويله باز شد و يك اسب، يك گاو و چند تا هم مرغ و خروس به همراه يك سگ داخل شدند. حيوانات كه ساكت شده بودند،با تعجب يكديگر را نگاه كردند. حيوانات جديد كه با صاحبان جديد مزرعه آمده بودند خودشان را برتر ميديدند و اسب كه از بقيه مغرورتر بود، گفت: اينجا خيلي كوچك است، شما بايد از اينجا برويد،صاحب ما اينجا را براي ما خريده است. گاو گفت: اما ما در اينجا زندگي ميكرديم و صاحب شما، ما راهم خريده است. اينجا براي همه، جا هست؛هم براي ما و هم براي شما. اسب كه به حرفهاي گاو توجهي نكرده بود گفت: حرف،حرف من است. همين كه گفتم،شما بايد بيرون برويد. سپس به سگ اشارهاي كرد و سگ هم دنبال آن حيوانات بيچاره كرد و آنها را از طويله بيرون كرد. حيوانات بيچاره كه باآمدن تازه واردها جشنشان به هم خورده بود از رفتار آنها خيلي متعجب شده بودند وكمي هم ناراحت به نظر ميرسيدند، هر كدام چيزي ميگفتند. گاو گفت: دوستان ، نگران نباشيد. آنها تازه وارد هستند و كمي هم به خودشان مغرورند . من به شما قول ميدهم وقتي كم كم با هم آشنا شديم دوستان خوبي براي هم خواهيم شد. حيوانات آن شب را در مزرعه ماندند. فردا صبح دختر صاحب جديد مزرعه كه از خانه بيرون آمد چشمش به حيوانات سرگردان داخل مزرعه افتاد.سراغ آنها رفت و با مهرباني گفت: شما حيوانات قشنگ چرا بيرون مانده ايد؟ حتما خيلي هم اذيت شده ايد. ما ديروز مشغول اسباب كشي بوديم و يادمان رفته شما را به طويله ببريم . سپس با اين سخنان ، حيوانات را راهي طويله كرد. وقتي داخل شدند حيوانات جديد مزرعه در خواب بودند.اما با ورود آنها بيدار شدند و شروع به غرغر كردند. گاو گفت، دختر مزرعه دار ما را داخل طويله آورده است. اسب گفت: اينطور نميشود. اينجا يا جاي ماست يا جاي شما. سپس رو به دوستانش كرد وگفت: پس ما ميرويم بيرون وهمگي بيرون رفتند وداخل مزرعه شروع به چريدن كردند. وقتي هم كه شب فرا رسيد داخل طويله نشدند و همانجا ماندند. اتفاقا آن شب، شب خيلي سردي بود و حيوانات حسابي سردشان شده بود. اما غرور اسب به او اجازه نميداد كه از حيوانات دعوت كند تا به طويله بروند. صبح روز بعد گاو از طويله بيرون آمد و ديد كه اسب روي زمين افتاده است. او بلافاصله فهميد كه اسب سرما خورده به همين خاطر به سرعت به سمت خانه مزرعهدار رفت و آنقدر ما ..ما... كرد كه صاحبش بيرون آمد. گاو وقتي مزرعه دار را ديد او را بالاي سر اسب برد. مزرعه دار وقتي فهميد اسب مريض شده است،دامپزشك را خبر كرد و همه حيوانات را داخل طويله برد. چند روز كه گذشت حال اسب بهبود پيدا كرد و از رفتار گذشته خود شرمنده شد و از حيوانات قديمي مـزرعه به خاطر خودخواهيهايش معذرت خواست .آنروز آفتاب در حالي به نيمه آسمــان مزرعــه رسيده بــود كــه همه حيــــوانات با هم دوست شده بودند ودر كنار هم زندگي جديدي را شرو ع كردند.
سه شنبه 8 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 151]