واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: به خليفه ((هارون الرشيد)) خبر دادند، دزدانى چند سر راه قافله را مى گيرند، دست به سرقت و قتل مى زنند و چند قافله اى از حجاج و زائرين بيت اللّه الحرام را مورد دستبرد قرار داده اند.
هارون ماءمورين را فرستاد و دستور داد با آنها به شدّت عمل كنند و همه را دستگير كنند.
ماءمورين هارون پس از تلاش هاى زياد سارقين را دستگير كردند، و قاصدى هم به دربار هارون فرستادند، و عدد دزدان هم كه ده نفر بودند به خليفه گزارش كردند.
ماءمورين با دزدان به طرف بغداد حركت كردند، شبها در منزلى استراحت مى كردند، روزها هم راه مى رفتند. اتّفاقا يكى از اين شب ها كه مى خواستند بخوابند با اينكه ماءمورين به نوبت نگهبانى مى دادند كه دزدها فرار نكنند، با اين حال وقتى صبح بيدار مى شوند مى بينند دزدها نه نفر شده اند و يكى از آنها فرار كرده ، هرچه جستجو مى كنند اثرى نمى يابند.
از طرفى هم عدد آنها بگوش هارون رسيده است حالا اگر نُه نفر را ببرند، هارون مى گويد: آن فرارى رشوه به ماءمورين داده ...
خلاصه ماءمورين حيران و ناراحت جلوى راه ايستادند، پير مردى را ديدند از حج برمى گردد، دستهاى او را بستند، هرچه گفت : موضوع چيست ؟ گفتند: يك نفر كم داريم و او را با آن نُه نفر دزد به بغداد آوردند و به دربار هارونى تسليم و سپس به زندان انداختند.
دزدان از زندان نامه هائى بدوستان و آشنايان خود فرستاده و كمك خواستند، دوستان آن نُه نفر دزد واقعى ، كه در دستگاه هارون مقامى داشتند، دست بكار شده و به مدت دو روز آنها را از زندان آزاد و آنها بكار خويش ادامه دادند.
فقط پيرمرد حاجى كه از مكّه برگشته ؛ بيگناه و به خاطر اينكه يكى كم داشتند در زندان ماند، زندانبان دلش به حال او سوخت و گفت : همانطور كه رفقايت براى دوستانشان نامه نوشتند و مدد خواستند و اقداماتى هم براى آزادى آنها شد ونجات پيدا كردند، تو هم فكرى بكن شايد دوستى به نظرت برسد و نامه اى به او بنويس كه از زندان آزاد شوى .
پير مرد گفت : آرى دوستى دارم و از تو مى خواهم كاغذى با قلم براى من بياورى .
زندانبان برايش آورد و پيرمرد نوشت : من العبد الذليل الى الربّ الجليل از طرف بنده ذليل بسوى پروردگار جليل .
سپس نامه را به زندانبان داد و از او خواست نامه را روى پشت بام زندان بگذارد.
زندانبان نامه را بخواهش پيرمرد زندانى ، بالاى بام زندان گذارد و برگشت داخل زندان و به پير مرد گفت : نامه را روى پشت بام گذاردم و باد آن را به هوا بلند كرد.
پير مرد گفت : بسيار خوب نامه به دوستم خواهد رسيد.
((هارون الرشيد شب در بستر آرميده بود، كه در خواب مى بيند، كسى به او مى گويد: پير مردى از بندگان من در زندان تو است كه بى گناه مانده ، همين امشب او را با احترام آزاد كن و اگر نجاتش ندهى ، زيان متوجه تو و قصرت خواهد شد.))
هارون الرشيد از خواب بيدار شد و وزيرش را فرستاد زندان را مورد بازديد قرار داد، پير مرد را از زندان بيرون آورده به حضور هارون آوردند.
هارون پير مردى را ديد كه در نهايت فصاحت است ، علّت زندان افتادن او را پرسيد؟ گفت :
من نمى دانم ماءمورين مرا گرفته و گفتند: يك نفر را كم داريم چند روز است در ميان زندانم .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 136]