واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: خاطره عطاءالله مهاجراني از ویزای الجزایر براي ويزاي الجزاير به کنسولگري الجزاير در لندن مراجعه کردم. توي سايت کنسولگري نوشته بود از ساعت 9 صبح تا 4 بعدازظهر باز است. ساعت 12 ظهر رسيدم گفتند، تعطيل است. پاسخگو هم نبودند. گفتند سايت به روز نشده است. روز ديگر رفتم. پنج نفر توي صف توي خيابان روبه روي کنسولگري بودند. جواني باريک و بلندبالا با چهره کاملاً الجزايري، تيپ علي لوپوان نبرد الجزيره، زد توي صف. با فردي که دو نفر جلو تر از من بود، سلام و عليک گرمي کرد. صحبت شان گل انداخت. با خودم گفتم جا خوش کرد. همانجا مي ماند و زودتر مي رود. طرف گفت وگويش رفت. جوان برگشت، ديد نگاهش مي کنم. سلام کرد و رفت سر جاي خودش. لبخند زدم. چشمانش برق زد که؟ گفتم توي ذهنم بود که همانجا مي ماني. گفت نه، حق من نيست. ديد کتاب تازه موراکامي دستم است. «آن سوي تاريکي» گفت؛ «کتاب خوبيه قصه خيلي قشنگي را درباره سه برادر تعريف مي کند.» پرسيدم دانشگاهي هستي؟ گفت؛ نه آشپزم. توي سيتي (مرکز مالي و بانکي لندن) کار مي کنم. مقيم لندن هستم. -کي آمدي؟ -15 سال پيش. -چرا. - سربازي رفته بودم. مي خواستند آدم بکشم. ديدم اگر دستم به خون کسي آلوده بشود تا آخر عمر زندگي ام ويران مي شود. چطور مي توانستم يک هموطن الجزايري مسلمان را که گيريم با حکومت اختلاف دارد؛ بکشم. اصلاً نمي خواستم آدم بکشم. فرار کردم. حالا هم آمدم براي زنم ويزا بگيرم. زنم خارجيه. دانشجوي ادبيات فرانسه بودم. نوبتم شد. دبيرخانه سمينار نامم را براي کنسولگري فرستاده بودند. اشتباه شان اين بود که نامم را درست ننوشته بودند. همين کارم را به روز ديگر انداخت. اتاقک کنسولگري مختصري از تابوت فرعون بزرگ تر بود. فقط يک نفر مي توانست جلوي ديوار شيشه اي بماند تا کارش انجام شود. در بازگشت توي همان محله چشمم به پرچم عراق افتاد. انگار در سفارت عراق شکسته بوده؛ دو تا تخته سه لايي روي دو لنگه در کوبيده بودند. يک تکه نرده فلزي هم اريب کنار ديوار افتاده بود. درست مثل حال و روز بغداد. به گمانم همين موارد ريز و به ظاهر کم اهميت نشان مي دهد که آن سفير يا سرکنسول چند مرده حلاج است. گران ترين ساختمان ها را در محله اي استثنايي تملک يا اجاره کردن و رها کردن، موارد بسيار جزيي مي تواند نشانه مديريت درست باشد. محافظين سيدحسن نصرالله را نگاه کنيد، هيچ کدام اضافه وزن ندارند. پيداست روزها که به قول محافظان شخصيت را به مقصد مي رسانند، يله و رها نيستند. موي سر و زلفشان آشفته نيست. لباسشان مرتب و منظم است. نگاه شان زنده و هوشمند است و... ارتش اسرائيل را زمينگير مي کنند. اين دو سر حلقه با يکديگر نسبتي دارند. يک مدير درجه اول نمي تواند شلختگي را در کوچک ترين امور تحمل کند. جالب اينکه اين شلختگي ظاهري و کمي و مادي؛ در زبان هم بروز مي کند. زباني ناهموار، دهاني کج و کوله و واژگاني خرد و خراب. مامور کنسولي گفت؛ بايست يه هفته زودتر مي آمدي، گفتم از دبيرخانه سمينار گفته اند که امروز و فردا بيايم. - حالا چه خبره که مي خواهي بروي، - سميناره. روي ليوان چاي توي طاقچه پشت سرش خط خشک شده اي از رد چاي مانده بود. ليوان کج کنار طاقچه افتاده بود. البته نمي گويم مثل مجموعه کتاب هايي که پشت سر برخي سخنگويان وطني است. هم مجلدات بي ترتيب کنار هم چيده شده اند و هم چند تايي را سر و ته گذاشته اند... منبع: شرق
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 368]