واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: روایت نزدیک – یادی از سید مرتضی آوینی ( 2 )دور هم بودیم. حرف میزدیم، از هر دری. یکی از عملیات والفجر مقدماتی گفت، از گردان سیف، از شب عملیات که کلی شهید داده بودند. سید گوش میکرد و آرام اشک میریخت.خبر صادق گنجی را شنیده بود، ایستاده بود جلوی پنجره، گریه میکرد. انگار اینجا نبود. یکی از بچهها اشاره کرد «طرفش نرو». نرفتم، پشت سرش نشستم روی صندلی، فهمید آمدهام. نفس عمیق کشید گفت «میبینی حسین، چه طور درجا میزنیم؟ هفتهی پیش باهاش بودم. گل بود... خوش به حالش... به این قشنگی رفت... این همه وقت بعد قطعنامه...»پای پنجره ایستاده بود، همینطور حرف میزد. نه با من، با خودش.***تقصیر من بود. همان وقت که دعوا میکردیم مطمئن بودم حق با من نیست، اما عصبانی بودم. زدم بیرون. نیم ساعت بعد، یکی از بچهها آمد دنبالم گفت «از وقتی بحثتون شده، مرتضی رفته توی اتاق، در رو بسته، نماز میخونه.» دو ساعت بعد، من را دید، آمد جلو، گرم احوالپرسی کرد. عرق سرد نشست روی پیشانیم، از خجالت.***هیچ وقت نمیگذاشت ازش عکس بگیرم. یک کاری میکرد که نمیشد؛ دستش را میگرفت بین دوربین و صورتش، در میرفت، سرش را میانداخت پایین.کمین میکردم، دوباره نمیشد، نمیخواست.یک هفته قبل از شهادتش، گفت «بگیر، به شرط این که حجلهای بگیری!» صاف ایستاد، ازش عکس گرفتم.***مرتضی رفته بود پشت تریبون. سالن پر از جمعیت بود، همه از اهالی هنر و سینما. موضوع سمینار، بررسی سینمای پس از انقلاب بود. خودش نمیخواست بیاید، به ضرب و زور و اصرار ما آمده بود.حرفهایش که تمام شد، صدای داد و اعتراض بلند شد. جوّ سالن کامل علیهش بود. گفتم تمام شد، مرتضی بیاید پایین، با هم بزنیم بیرون. اما نیامد. تمام یک ساعت و نیمی که پشت تریبون بود قصه همین بود؛ هر چند دقیقه یک بار، یکی توی سالن بلند میشد حرفی میزد، بقیه کف میزدند و شلوغ میکردند. او ساکت میشد، سر و صدا که میخوابید، دوباره شروع میکرد. با لبخند جواب همهی حرفها را میداد. مسلط و مطمئن حرف میزد؛ با آرامش. انگار همهی سالن دست او بود.بعد از برنامه آنتراک دادند. بچههای دانشکده خواستند مرتضی را از در پشتی ببرند بیرون، قبول نکرد، گفت «بریم بین جمعیت به چایی بخوریم!»موتور سوار پیچیده بود جلویش، ماشین را منحرف کرده بود نزند بهش. موتور خورده بود به جدول، او هم موتور سوار را آورده بود بیمارستان و پی دوا و دکترش بود.طرف هم انداخت گردن مرتضی، گفت «خودش بهم زده». مرتضی اصلاً پشیمان نبود.برگرفته از کتاب روایت نزدیکلینک: روایت نزدیک – یادی از سیدمرتضی آوینی (1)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 233]