واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: صفحه آخر - براي شكيبايي زندگي كردن سختتر از مردن بود
صفحه آخر - براي شكيبايي زندگي كردن سختتر از مردن بود
بهاره رهنما : داريم به بيمارستان پارسيان ميرويم، به اين اميد بچگانه كه حتي خبر راديو پيام دروغ باشد. ميرويم، دروغ نيست، كسي هم اما نيست. به جز خودش كه حالا معني قالب تهي كردن را به ما ياد ميدهد.
او عمو خسرو نيست. چون عمو خسرو حتي در سكوتش، شور و شوقي بود كه با اين سكوت سرد فرق داشت. بلاتكليف روي پلههاي بيمارستان غيرعادي خلوت پارسيان ياد اولين روزي ميافتم كه ميرفتيم به خانه آقاي داوودنژاد براي اولين تمرين «عاشقانه» اولين تمرين دستهجمعي فيلم. دلم همان طور ضعف ميرود و چيزي در رگها ميجوشد و قلبم تندتند ميزند. نميدانم چقدر مرا جدي بگيرد. اين اولين كار جدي من در عرصه بازيگري است و شكيبايي، شكيبايي هامون است و ديدنش براي خيليها حسرت. خيلي زود در همان چند دقيقه اول، تصميم ميگيرد كه بهجاي اسمم صدايم كند: آسماني. با لحن خاص خودش دارد شعر تكلمه ميكند. از شعرهاي سهراب، يك تكهاش را با ضبط كوچكي كه همراهش است ميدهد گوش كنم. هي به من نگاه ميكند و ميگويد آخيآخي من مثل وقتيهايي كه خيلي هول ميشوم، خندهام ميگيرد و بيخودي ميخندم. آقاي داوودنژاد ميگويد خوشخنده هم هست.
راستي امروز وقتي دارم از بيمارستان برميگردم يادم افتاد اين دومين مرگ شاعرانه امسال بود، بعد از مرگ نادر ابراهيمي. آن روزها كه خيلي خوشخنده بودم فكر ميكردم شاعرها فقط در پاييز ميميرند، اما اين طوري نيست. عمو خسرو راست ميگفت؛ مرگ هم هميشه مثل عشق، بيموقع و بيخبر ميآيد و مثل آوار ميريزد پايين. ديشب خوابي ديدم كه ميدانستم تعبير خوبي ندارد. صبح كه پشت تلفن اين جمله را شنيديم: «خبر بدي است، خيلي بد...» يادم آمد كه وقتي بيدار شدم، منتظرش بودم. هنوز جاي اشكهايم را پيدا نميكنم.
خبر اينقدر سنگين است كه اشكهايم را گم كردهام، اما به اين عادت غلط و احمقانهاي كه به ما ياد دادهاند، كاملا غيرارادي دفتر تلفنم را برميدارم و به كساني تلفن ميزنم. به عليرضا داوودنژاد اما اس.ام.اس ميزنم كه بيش از هميشه نيازمند شنيدن صدايش هستم. زنگ ميزند و او هم قبول دارد كه رفتن شكيبايي براي ما مخصوصا به معني پايان يك دوره خوش و بهياد ماندني و تكرارنشدني است. من ميگويم خيلي دوريم از آن روزها. سكوت ميكند، خيلي دور است و دارد از جايي در شمال به سمت تهران ميآيد. ياد آن سكانسي ميافتم كه آرش، فيلم «عاشقانه» با «غزال» خداحافظي ميكرد و قلهوالله ميخواند و فوت ميكرد و ميدانست كه شايد ديگر او را نبيند. آن روز آقاي شكيبايي هم سرصحنه بود و پا به پاي ما براي سرنوشت عشق فيلم «عاشقانه» گريه كرد. حرف گزافي نيست اگر بگويم حالا بعد از 17سال بازيگري هنوز هم احساس و باور را از هيچ بازيگر مقابلي دريافت نكردهام و حالا اين عقيده تلخ باور من است كه اتفاقا در صنف ما بازيگرها برخلاف آنچه كه مردم ميپندارند، آدمهاي با احساس و پر رگ و خون خيلي كم است و او از اين بابت براي من اسطوره هميشه عشق است. مردي كه با حركات و اداهاي شيرين و واقعي و تن صداي جذاب و دوستداشتنياش، ميتوانست در به دست آوردن دلها شماره يك باشد، اما دغدغهاش نبود. مردنش هم مثل حضورش عجيب و بهياد ماندني و متين و شاعرانه و پرتواضع بود. من فكر ميكنم براي آدمي با حجم احساس او زندگي كردن قطعا كار سختتري بود تا مردن. صداي تصنيف منوچهر سخايي در ضبط ماشينم هم از آن تقارنهاي غريب روزگار است كه ميخواند: «پرستوي من، پر زد و رفت».
حالا نميدانم چرا بيشتر به شعرها و صدايش دارم فكر ميكنم و به نامش كه برازندهاش بود. برازنده مرد بلندقامتي كه «خسرو» بود، مرد صبوري كه «شكيبايي» بود.
شنبه 29 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]