واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: شليك بى صدا
خسرو مبشر
مظفر، صاحب جايگاه اختصاصى پمپ بنزينى در شمال تهران بود كه قصد داشت پس از فروش خانه ويلايى، خودروى مدل بالا، جايگاه پمپ بنزين و يك قطعه باغ بزرگ در منطقه نوشهر، همراه همسر و دو دختر و پسرش براى ادامه زندگى به فرانسه سفر كند.
ساعت ۸ و ۳۵ دقيقه شب در اتاق كار خود در خانه ويلايى اش پشت ميز نشسته بود و هنگام كار با رايانه با دقت به جدول دريافتى ها و پرداختى ها نگاه مى كرد و هر از گاهى هم چيزهايى يادداشت مى كرد.
چند دقيقه اى از شروع حساب و كتابهايش نگذشته بود كه چند ضربه به در اتاق زده شد. قاسم خدمتكار خانه بود كه پس از ورود بدون مقدمه به صاحبخانه گفت:
- آقا اگر امرى نداريد و اجازه بدهيد مى خواهم يك ساعتى نزد بچه هايم بروم. امشب پسرم از سربازى به خانه آمده. دلم برايش حسابى تنگ شده است.
مظفر: مى دانى كه خانم و بچه ها امشب در خانه نيستند و دير برمى گردند.
در همان موقع قاسم حرف صاحبكارش را قطع كرد و سرانجام با اصرار فراوان اجازه گرفت و رفت. مظفر هم قبل از رفتن از او خواست درها را محكم ببندد.
ساعت ۱۱ و ۳۵ شب اپراتور پليس ۱۱۰ صداى لرزان و هراسانى را شنيد و گفت: «باجناقم - مظفر - را كشته اند. شما را به خدا كمك كنيد.» آن مرد كه خودش را تيمور معرفى مى كرد در ادامه گفت: «دزدان پس از قتل باجناقم تمام زندگى اش را سرقت كرده اند.»
بدين ترتيب گزارش اين جنايت بلافاصله دراختيار پليس و بازپرس ويژه قتل قرار گرفت. شب از نيمه گذشته بود كه سرگرد على اشترى خود را در برابر يك خانه ويلايى در منطقه لواسان ديد. هنگام ورود به حياط خانه نيم نگاهى به پيرمردى انداخت كه گوشه اى نشسته و دستش را روى سرش گذاشته بود و به شدت گريه مى كرد. پس از پرس و جو دريافت آن مرد قاسم، خدمتكار خانه است كه با چشمان اشكبار و صداى بغض آلود مرتب مى گفت: «جواب خانم و بچه ها را چى بدم. او آقا را به من سپرده و خواسته بود خانه را ترك نكنم. كاشكى پايم قلم مى شد و از خانه بيرون نمى رفتم»و...
سرگرد به آرامى از پله هاى كنار ساختمان بالا رفت و در آپارتمان را بازكرد. داخل اتاق ها به هم ريخته بود. سرگرد پس از عبور از اتاق پذيرايى وارد اتاق كار مقتول شد. از صحنه جنايت مشخص بود هيچ درگيرى فيزيكى بين قاتل و قربانى صورت نگرفته است و مظفر كاملاً دربرابر عامل قتل تسليم بوده و يا اين كه غافلگيرانه با شليك دو گلوله از اسلحه مجهز به صدا خفه كن از پا درآمده است.
آثار شليك دو گلوله روى سينه و پشت گردن قربانى ديده مى شد.
باز بودن در گاوصندوق و سرقت همه موجودى، حكايت از آن داشت كه مالك خانه قربانى توطئه سرقت شده است.
سرگرد اشترى با دقت به بررسى همه اتاق ها پرداخت. سپس به حياط خانه ويلايى بازگشت. در اين هنگام زن جوانى را ديد كه با دست به سر و صورتش مى كوبيد و با چشمان اشكبار سعى داشت از پله هاى ساختمان بالا برود تا خودش را به محل كشف جسد برساند اما مأموران اجازه بالا آمدن نمى دادند.
در اين هنگام قاسم بلافاصله خودش را به سرگرد رساند و با دست اشاره اى به زن كرد و گفت: جناب سرگرد، ايشان مژگان خانم همسر آقامظفر هستند. تازه از موضوع با اطلاع شدند و به خانه آمده اند و حالا هم مى خواهند شوهر خدابيامرزشان را ببينند.
با اين حال سرگرد به يكى از مأموران گفت: «تا موقعى كه كار پليس تشخيص هويت براى انگشت نگارى و نمونه بردارى تمام نشده كسى حق ورود به داخل ساختمان را ندارد» سرگرد سپس به سوى مرد شيك پوش كه گوشه حياط نشسته بود، رفت و از او پرسيد.
* شما چه نسبتى با مقتول داريد
- تيمور به آرامى سرش را بلند كرد و به سرگرد نگاهى انداخت و با تأسف گفت: او مثل برادرم بود. من باجناقش هستم. مظفر مرد نازنينى بود كه همه او را دوست داشتند.
* شما قتل را گزارش داديد
- بله جناب سرگرد. قرار بود شب به خانه ما بيايد تا شام دور هم باشيم. وقتى ديركرد چند بار تلفن زدم اما جواب نداد. بنابراين با نگرانى به اينجا آمدم. وقتى رسيدم، در حياط نيمه باز بود. تعجب كردم.
* چه ساعتى به اينجا رسيديد
- حدود ۱۱ و ،۳۵ يا ۱۱ و ۴۰ دقيقه، وقتى وارد خانه شدم كسى در خانه نبود چند بار مظفر را صدا كردم. چراغ اتاقها روشن بود. اما صدايى نشنيدم. چندبار هم قاسم را صدا زدم. او هم جواب نداد. نگران شدم و از پله ها بالا رفتم و با عجله در خانه را بازكردم. اما ناگهان متوجه به هم ريختگى وسايل اتاق ها شدم.
وقتى خودم را به اتاق كار مظفر رساندم، آن خدابيامرز را ديدم كه پشت ميزكارش به قتل رسيده بود.
صورتش روى ميز بود. تمام لباسهايش هم خونى بود. حتى فرش اتاق و صندلى و ميز كار و حساب و كتابش هم خون آلود بود.
مى دانيد جناب سرگرد قرار بود باجناقم و خانواده اش پس از فروش املاك و مستغلات شان براى ادامه زندگى به پاريس سفر كنند. البته چند بار سعى كرديم آنها را از اين كار منصرف كنيم. حتى پيشنهاد كردم به صورت شراكتى چند فروشگاه بزرگ زنجيره اى فروش كالا و لوازم خانگى داير كنيم. اما او نپذيرفت. حتى به او پيشنهاد كردم يك ميلياردتومان به من بدهد تا يك فروشگاه بزرگ راه اندازى كنم و او هم شريكم شود و ماهيانه نيز سهمش را به حسابش واريز كنم و سود خوبى به دست آورد. اما باجناق لجبازم قبول نكرد چون او تصميم خودش را گرفته بود.
* شما چه موقعى همسر مقتول را در جريان قتل شوهرش قرار داديد
- وقتى ساعت ۱۱ و ۳۵ پليس ۱۱۰ را در جريان قتل باجناقم قرار دادم ۱۰ دقيقه بعد از مژگان خانم خواستم خودش را به خانه برساند. اما به او نگفتم مظفر به قتل رسيده بلكه گفتم حالش خوب نيست و طبق معمول فشار خونش پائين آمده. او هم بعد از ۲۰دقيقه خودش را به اينجا رساند.
*شما به چه مناسبتى ميهمانى داده بوديد
- معمولاً هر ماه دور هم جمع مى شويم تا ساعتى با هم باشيم. امشب- شب حادثه- حدود ساعت هفت و نيم، مژگان خانم به اتفاق دو فرزندش به خانه ما آمدند. وقتى سراغ مظفر را گرفتم گفت: او كمى ديرتر مى آيد. حدود ساعت ۹ شب با تلفن همراه مظفر تماس گرفتم و از او خواستم زودتر به جمع ما بپيوندد. اما گفت كمى كار دارد، ضمناً قاسم هم در خانه نيست. بنابراين بايد بماند تا يك ساعت بعد قاسم برگردد. همان موقع به باجناقم گفتم «اگر دير كنى ميام دنبالت». او هم پذيرفت. فكر كنم حدود ساعت ۱۱ شب مژگان خانم گفت: باجناقت دير كرده! در همين لحظه پرى- همسرم- به او دلدارى داد و از من خواست كه به دنبال مظفر بروم. من هم سوار بر خودروى پژو از خانه بيرون رفتم. خيابان ها خلوت بود بنابراين پس از ۲۰ دقيقه به اينجا رسيدم. در نيمه باز بود. تعجب كردم و وارد شدم اما كسى را در خانه نديدم. وقتى وارد اتاق مظفر شدم با پيكر بى جان و خونين او روبه رو شدم.
قاسم- خدمتكار- هم در بازجويى ها به سرگرد، گفت: حدود ۸ سالى است كه خدمتكار اين خانه هستم. از زمانى كه در دفتر شركت آقا در شهرك غرب كار مى كردم، تا الآن در اينجا هستم.
* آيا مى دانى آقا مظفر قصد داشت به خارج از كشور سفر كند
- بله جناب سرگرد. او از چندسال قبل در اين فكر بود. حتى شاهد بودم كه همسرش و آقا تيمور- باجناق ايشان- بارها با او مخالفت كردند. اما خدا بيامرز دوست هاى خارجى زيادى داشت. هميشه در مسافرت بودند. خانم هم به تنهايى و يا با بچه هايش به مسافرت يا ميهمانى مى رفت. البته هيچ گاه بين زن و شوهر اختلاف زيادى نبود. چون آنها خيلى به هم علاقه مند بودند.
* شما چه موقعى در جريان قتل قرار گرفتيد
- حدود ساعت ۸ و ۴۰ دقيقه شب بود كه تلفنى به من خبر دادند پسرم از پادگان به خانه بازگشته است. بنابراين از آقا يك ساعت اجازه گرفتم تا به خانه بروم و بچه ها را ببينم. حدود ساعت ۱۱و ۳۵ دقيقه وقتى برگشتم در نيمه باز بود. نگران شدم. ابتدا به اتاق خودم كه كنار ساختمان اصلى است رفتم و لباس هايم را عوض كردم.
دقايقى بعد براى آقا چاى آماده كردم. در همين موقع صداى آقا تيمور را شنيدم كه اول آقا مظفر را صدا كرد بعد هم من را به اسم خواند. به او جواب ندادم بعد هم پيش خودم گفتم براى آقا و باجناق ايشان چاى مى برم تا خستگى شان برطرف شود. حدود ۷ يا ۱۰ دقيقه بعد چاى آماده شد. در دو فنجان چاى ريختم و به طرف ساختمان حركت كردم كه ناگهان صداى فرياد آقا تيمور را شنيدم. با شنيدن اين صدا سينى چاى از دستم افتاد. وقتى به اتاق رسيدم آقا تيمور را گريان ديدم. او با وحشت گفت: «مظفر را كشته اند.»اول باور نكردم. اما وقتى وارد اتاق كارشان شدم با جسد خدابيامرز كه روى ميز كارش افتاده بود روبه رو شدم. در گاوصندق هم باز بودم. فكر مى كنم حدود ۴۰ ، ۵۰ ميليون پول نقد، مقدار قابل توجهى جواهرات و سكه طلا را سرقت كرده بودند. بلافاصله پائين آمدم و مژگان خانم را در جريان قتل گذاشتم و گفتم آقا را با اسلحه كشتند. بعد نزد آقا تيمور رفتم. سرگرد سپس به تحقيق از مژگان- همسر مقتول- پرداخت. او درباره شب جنايت به سرگرد گفت: اگر مى دانستم كه مى خواهم همسرم را از دست بدهم هيچ گاه او را تنها نمى گذاشتم. حتى وقتى قصد داشتم همراه بچه ها به خانه خواهرم - پرى- بروم از قاسم خواستم همسرم را تنها نگذارد. چون او سابقه بيمارى قلبى داشت و اغلب اوقات به خاطر خستگى كارى فشار خونش تغيير مى كرد.
حدود ساعت هفت و نيم به شوهر خواهرم گفتم: «مظفر» دير كرده و نگرانم. بعد هم از او خواستم دنبالش برود. آقا تيمور بلافاصله لباس پوشيد و از خانه خارج شد. اما نيم ساعت بعد به خانه بازگشت و گفت با مظفر تماس گرفته و او گفته كارش طول كشيده و خودش مى آيد و لازم هم نيست دنبالش برود.
تا اين كه حدود ساعت ۱۱ شب آقا تيمور با خودروى پژو براى آوردن مظفر از خانه بيرون رفت. حدود ۴۰دقيقه بعد با تلفن همراهم تماس گرفت و گفت: مظفر حالش خوب نيست و فشار خونش پائين آمده است.» سپس قاسم با من تماس گرفت و گفت آقا را كشته اند. اول باور نكردم. خودم را به خانه رساندم. وقتى جلوى در با چند خودروى پليس و آمبولانس روبه رو شدم حدس زدم اتفاق بدى براى همسرم افتاده. با عجله سراغ يكى از مأموران رفتم و علت حضورشان را پرسيدم كه شنيدم يك نفر را در اينجا كشته اند، سراسيمه وارد حياط خانه شدم. اما مأموران به من اجازه ندادند كه جسد همسرم را ببينم اما شوهر خواهرم به من گفت: دزدان مظفر را به قتل رسانده اند و به گاوصندوق هم دستبرد زده اند.
سرانجام سرگرد اشترى پس از ساعت ها تحقيق و بررسى اظهارات ۳مظنون پرونده، عامل و يا عاملان قتل مظفر را شناسايى و بازداشت كرد.
خوانندگان عزيز مى توانند با ذكر سه دليل براى ما بنويسند كه سرگرد اشترى چگونه قاتل يا قاتلان را شناسايى كرد.
نامه هايتان را به نشانى تهران، خيابان خرمشهر، شماره۲۱۲ گروه حوادث، بخش مسابقه معماى پليسى ارسال كنيد. پشت پاكت نامه نيز قيد شود، پاسخ مربوط به كدام مسابقه پليسى است.
پنجشنبه 27 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 118]