واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: استخوان خوک و دستهای جذامی
![](http://img.tebyan.net/big/1385/03/226801742041825518120538224413742166241142.jpg)
استخوان خوک و دستهای جذامیمصطفی مستورنشر چشمهزمستان83قیمت: 800 تومان«با شما هستم! با شما عوضیها که عینهو کرم دارید توهم میلولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش میشید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصلهء دو عددتون میشه صد. میشید یه پیرمرد آب زیپوی بوگند و... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که میکنید، یعنی آسونترین کاری که میکنید، اینه که عاشق هم میشید... عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد هم بچهدار میشید و بعد حالتون از هم به هم میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه میشید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که مثِ مرغابیها هم نمیتونین فقط با یکی باشید... دنبال چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم! صِدام رو میشنفید؟»کتابِ 82 صفحهای ِ«استخوان خوک و دستهای جذامی» نوشتهء مصطفی مستور، با این جملات آغاز میشود... مردی به نام دانیال از پنجرهء طبقهء چهاردهم یک برج مسکونی به نام برج خاوران این جملات را فریاد میکشد... در واقع برج خاوران در این کتاب نماد زمین است، زمینی که انسانهای مختلف با عقاید مختلف، درگیریهای گوناگون و سرنوشتهای متفاوت را درون خود جا داده ست. در طبقات مختلف این برج انسانهایی زندگی میکنند که نویسنده به طور موازی ما را با بُرشهایی از زندگیشان آشنا میکند... نخست مردی به نام دانیال که با مادرش زندگی میکند و دچار نوعی بدبینی شدید است نسبت به انسانها و عصر مدرنیته و در حال زیر سوال بردن قدرت مطلق خداوند. مدام برای مخاطبان فرضی خود سخنرانی میکند و به زعم خودش، قصد روشنگری دارد. اما خواننده خیلی زود درمیابد که با یک بیمار روانی روبروست... در طبقهء دیگری از این برج مردی به نام محسن، با دختر کوچک و مادرش زندگی میکند. محسن به تازگی از همسرش جدا شده و به شدت به دخترش وابسته است، در حالیکه همسرش قصد دارد با اثبات عدم کفایت او مبنی بر بزرگ کردن بچه، دخترک را از او بگیرد. اما زن در همین گیر و دار متوجه میشود که باردار است....در طبقهای دیگر باز یک مرد است و مادرش... حامد که دانشجوی رشتهء عکاسی است و در یک عکاسخانه هم کار میکند...نامزدی دارد به نام مهناز که در هلند تحصیل میکند و به زودی قصد برگشتن به ایران را دارد... اماعجیب اینکه حامد به خاطر عشقش به مهناز عاشق دختر دیگری میشود که بسیار به مهناز شبیه است. دختری که به عکاسی آمده تا عکس بگیرد و با وجود تمام سادگیاش حامد را اسیر خود میکند. جایی از کتاب حامد در خواب میبیند که مهناز از ماجرا خبردار شده و میگوید: « باید باور کنم که تو تنها به این دلیل که کسی به من شباهت دارد، عاشقش شدهای؟ تو عاشق "شبیه من" شدهای؟ واقعا که مسخره ست. پس من چی؟ تو به خاطر من، محض خاطر عشق به من، ازعشق به من عبور میکنی و عاشق کسی میشوی که همهء دلیل و حجت تو برای عاشق شدنت به اون من هستم؟»....اما در طبقهای دیگر، قسمتی از زندگی زنی را میخوانیم که با او قبلا در کتاب «من دانای کل هستم» ِ مستور آشنا شدهایم. در واقع تمام قسمتهای مربوط به زندگی او که در کتاب «استخوانهای...»، بریده بریده و در میان سایر اپیسودها قرار گرفته، به صورت داستانی مجزا درکتاب من دانای کل هستم آمده است. سوسن زنی است که از طریق روابط آزاد با مردان امرار معاش میکند. اما ناگهان مردی شاعر و عاشق پیشه وارد زندگیاش میشود و به او نگاهی متفاوت با نگاه سایر مردان میاندازد... کیانوش عاشق این زن میشود و برایش شعر میگوید... او را مقدس میداند و حس میکند اگر به حریم او وارد شود ماه را میآلاید... زن با این نگاه کاملا بیگانه است و از شعر وعشق چیزی نمیداند. عادت کرده که مردان تنها او را به خاطر جسمش بخواهند... کیانوش میرود تا کتابهایش را بفروشد و پولی کسب کند تا بتواند یک شب دیگر نزد سوسن برود تا فقط بنشیند و او را نگاه کند و برایش شعر بگوید... سوسن که به شدت دچار خلا عاطفی است، خیلی زود به کیانوش علاقمند میشود.در طبقهء بعدی فردی به نام نوذر برای کشتن مردی ثرونمند کسانی را اجیر میکند. مردان او را که تازه از خارج آمده برای رسیدگی به امور ملکهایش در راه فرودگاه میربایند و به بیابانی برده و سرش را میبردند... یکی از این مردان که در ماشین نشسته و منتظر است تا دوستش آن فرد را بکشد و پا به فرار بگذارند، رادیوی ماشین را روشن میکند و میشنود که: «امام علی این ابی طالب در صفت دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پستتر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی.»... و به این ترتیب از وجه تسمیهء کتاب با خبر میشویم.در طبقهای دیگر پارتی است... ناگهان با اسامی مختلفی از دخترها و پسرها آشنا میشویم که در حال رقصیدن و نوشیدن مشروب هستند... آخرِ شب لیوانها و شیشههای خالی کف زمین، لنگه کفشها رها، و هر دختری در کنار پسری به خوابی رفته است... اما در قسمتهای بعد متوجه میشویم همان شب توسط یکی از پسرها برای یکی از دخترها، مشکلی به وجود آمده و دوستانش برای رفع این مشکل بسیج میشوند و او را نزد دکتر میبرند...با آخرین اشخاصی که آشنا میشویم، خانوادهء دکتر مفید هستند. تنها جایی که یک زندگی خانوادگی پر محبت وجود دارد و زن و شوهر یکدیگر را دوست دارند، اما مشکلی دردناک در این میان وجود دارد و آن هم سرطان خون تنها پسرشان است... تمام راهها به رویشان بسته شده و پزشکان خارجی از طریق ایمیل مدام جوابهای مایوس کننده میفرستند... اما زن برای شوهرش داستان واقعی یکی از پرستاران بیمارستان را بازگو میکند که هردو کلیهاش از کار افتاده بود اما او تسبیحی هزارتایی بر گردن انداخته بود و ذکر میگفت و معتقد بود ذکرش که تمام شود حالش خوب میشود... و چنین هم شده بود ...داستان تمام این افراد را ما به صورت تکه تکه میخوانیم و از دل هم بیرون میآوریم... تدوین موازی کار باعث میشود همگام با هر کدامشان پیش برویم... این افراد با اینکه در یک برج زندگی میکنند اما کلا با هم بیگانهاند. تنها جایی که گاه با هم برخورد دارند آسانسور برج است... یکدیگر را میبینند و از کنار هم میگذرند بی آنکه بدانند چه مسایل و مشکلاتی ذهن طرف مقابل را انباشته... که این تاکید مصطفی مستور است بر آثار زندگی مدرن و بی خبری انسانها حتی از همسایگان خود...آنچه از مستور در «روی ماه خداوند را ببوس» دیدهایم به گونهای خود را در این کتاب هم نشان میدهد... گیجی و گنگی انسانهای عصر حاضر و سوالات متعددی که خورهء روح هرکدامشان شده است........کتاب هرچه به پایان نزدیکتر میشود، ریتم تندتری به خود میگیرد... داستان افراد هر طبقه که در آغاز با مربع از هم جدا میشد، کم کم نزدیکتر میشوند... و در صفحات پایانی به صورت جمله به جمله در میآیند... مدام در طبقات مختلف برج سیر میکنیم ازطبقه هفده به چهارده، از چهارده به چهار....در پایان، دانیال پس از فریاد کردن یکی از اشعار جبران خلیل جبران انگار به نوعی آرامش دست مییابد... همسر محسن تصمیم میگیرد به زندگی مشترک با محسن ادامه دهد، حامد بین نامزدش مهناز و دختری که تازه با او آشنا شده مهناز را بر میگزیند. سوسن به خاطر عشقش به کیانوش برعلیه خود میآشوبد و دست از هرزگی بر میدارد... دختر پس از مراجعه به پزشک مشکلش حل میشود ودر پارتی دیگری که دوستانش به افتخار سلامتی مجددش گرفتهاند شرکت میکند... نوذر که بانی قتل مرد ثروتمند بود خود توسط عواملش به قتل میرسد و در پایان بهترین خبر برای خواننده این است که برای دکتر مفید ایمیلی میرسد و روزنههایی از امید به سلامتی فرزندش میگشاید. میبینیم که کتاب پایان خوشی دارد... در واقع همه در این کتاب عاقبت به خیر میشوند و شاید این پایان بندی شیرین باعث میشود که داستان کمی از واقعیت دور شود. اماشاید هم بد نباشد که لااقل در کتابها و داستانها بتوانیم پایان خوشی برای مشکلات تصور کنیم... اضافه میکنم که طرح روی جلد کتاب همان نقاشی است که در یکی از قسمتهای داستان دختر کوچک محسن کشیده و به دیوار اتاقش چسبانده است. مردی با تکمههای درشت پیراهن، - انگار مترسکی- صلیب وار ایستاده و قدش به نزدیکی ابرها میرسد....
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 514]