واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > ادبیات - برای ژرژ سیمنون نوشتن مانند کار یک کاراگاه است، با اولین سرنخ شروع میکند و جلو میرود و کم کم داستان شکل میگیرد. به گزارش خبرآنلاین، ژرژ ژوزف کریستین سیمنون در 12 فوریه سال 1903 در شهر لیژ بلژیک به دنیا آمد. پدرش دزیره در یک شرکت بیمه حسابدار بود. ژرژ در سال های 1908 تا 1914 در مدرسه سن آندره به تحصیل پرداخت و با آغاز جنگ جهانی اول در سال 1914 به کالج سن لویی رفت که دبیرستانی تحت نظارت ژزوئیت ها بود. تا پیش از 1918 به مشاغل مختلفی از جمله شاگردی در کتابفروشی پرداخت، اما در ژانویه آن سال در پی بیماری پدرش ترک تحصیل کرد و در نشریه گازت دو لیژ به عنوان خبرنگار مشغول کار شد. کار در گازت که روزنامه ای پرتیراژ و عامه پسند بود باعث شد تا مهارت های تند نویسی و ویرایش سریع متون نوشتاری را به خوبی فرا بگیرد. عادت تندنویسی تا پایان کار حرفی اش با او ماند به نحوی که می توانست یک رمان کامل را تنها در سه ساعت بنویسد و آماده چاپ کند. در سال 1930 شخصیت محبوب آثاراش کمیسر مگره، برای نخستین بار در داستان کوتاهی که آن را به درخواست ژوزف کسل برای چاپ در مجله کارگاه نوشت. او در دهه 1940 به امریکا رفت. دوران اقامت در امریکا از خلاقانه ترین ایام زندگی زندگانی پربار سیمنون بود. در 1972 عملاً داستان نویسی را کنار گذاشت و به نگارش زندگینامه خود پرداخت. سیمنون در شب چهارم سپتامبر 198 در شهر لوزان سوئیس، هنگامی که درخواب بود از دنیا رفت. از این نویسنده آثار بسیاری به فارسی ترجمه شدهاند؛ «مگره میترسد» ترجمه کاظم اسماعیلی، «سایه گیوتین» ترجمه کاوه میرعباسی، «شبی در چهارراه» ترجمه کریم کشاورز، «دیوانهای در شهر» ترجمه رامین آذربهرام، «مسافری که با ستاره شمال آمد» ترجمه کاوه میرعباسی و «مشتری شنبهها» ترجمه رامین آذربهرام برخی از این آثار هستند. ژرژ سیمنون در گفتوگوی تابستان سال 1955 خود در شماره 9 مجله معتبر «پاریس ریویو» شیوه نوشتن خود را چنین توصیف کرد: با نصیحت نویسندگان تازهکار شروع میکنم. میدانید، وقتی جمله زیبایی در کارتان دیدید آن را حذف کنید. خودم هروقت با چنین جملهای در رمانهایم برمیخورم آن را پاک میکنم. هیچ وقت الگوی طرح داستان را دست نمیزنم. گاهی پیش آمده در حال نوشتن داستان نامها را عوض کنم، مثلا فصل اول شخصیت هلن نام دارد و در فصل دوم شارلوت. اما این چیزها را موقع بازنویسی عوض میکنم. نوشتن یک حرفه است، اما من این را قبول ندارم. به نظرم هرکس که فکر میکند نیازی ندارد نویسنده شود، هرکس فکر میکند میتواند کار دیگری انجام دهد باید همان کار دیگر را انجام دهد. نوشتن حرفه نیست بلکه «کارِ غم» است. نویسنده نمیتواند شاد باشد. چون اگر کسی میخواهد هنرمند باشد یعنی به دنبال خودش میگردد. هر نویسندهای میخواهد خودش را از لابهلای شخصیتهایش پیدا کند، از میان نوشتههایش. به نظرم آدمهای زیادی این مشکل را دارند. به همین دلیل کتاب میخوانند تا پاسخ را پیدا کنند، اگر پاسخی وجود داشته باشد. وقتی نوشتن را شروع کردم فکر نمیکردم مشتری داشته باشم. حقیقت این است که با نوشتن داستانهای تجاری کار را شروع کردم تا زندگیام بگذرد، اما به این کارها نوشتن نمیگفتم. جدا از این کارها عصر هر روز مینشستم و برای خودم مینوشتم و اصلا فکر نمیکردم آن نوشته چاپ شود. بطور ناخودآگاه همیشه دو سه تِم در ذهن دارم، منظورم دو سه رمان یا حتی ایده رمان نیست. حتی به نظرم این تمها به درد رمان نمیخورد. درواقع مسائلی هستند که مرا نگران میکنند. امروز شروع کردم به نوشتن درمورد یکی از آن ایدهها، کاملا آگاهانه. گفتم روز آفتابی قشنگی است. یاد فلان بهار افتادم و غیره. باید فضاسازی کرد. بد نیست در شهری در ایتالیا باشیم یا شاید هم فرانسه یا آریزونا و کم کم دنیای کوچکی در ذهنم شکل گرفت با چند شخصیت. این شخصیتها تاحدودی از آدمهای واقعی که میشناسم سرچشمه میگیرند و تا حدودی هم از تخیل. و بعد آن ایده قبلی میآید و جای خودش را باز میکند. این شخصیتها هم همان مشکلاتی را دارند که من در ذهنم دارم. همیشه شروع کارم با یک مسئله جغرافیایی است. این مرد و این زن کجا هستند. چه چیزی آنها را به حرکت درمیآورد. این مسئله اصلی است. بعد از این رمان را فصل به فصل مینویسم. هیچ نقشهای ندارم، فقط اسم شخصیتها، سن آنها و نام خانوادگی آنها را میدانم. هیچ چیز دیگری نمیدانم. روز اول نوشتن میدانم که در فصل اول چه رخ میدهد. روز بعد فصل دوم و الی آخر. وقتی رمانی را شروع میکنم روزی یک فصل مینویسم. محال است روزی را از دست بدهم. مثلا اگر دو روز مریض شوم تمام چیزهایی که قبلش نوشتهام را میریزم دور و دیگر سراغ آن رمان نمیروم. البته رمانهای تجاری را اینطور نمینویسم. رمانهای من همیشه درمورد یک شخصیت هستند و دیگر شخصیتها از دید او توصیف میشوند. یکی از دلایل کوتاه بودن رمانهایم این است که اینطور نوشتن برای پنج شش روز راحت است و بعد از آن خیلی سخت میشود. خسته میشوم. شخصیتهای من شغل دارند، شخصیت دارند؛ سن آنها، وضعیت خانوادگی آنها و همه چیز را درمورد آنها میدانید. اما سعی میکنم هر کدام از این شخصیتها را سنگین کنم، مثل مجسمه و انگار بردار هرکسی در این دنیا باشند. وقتی نامه خوانندهها به دستم میرسد واقعا خوشحال میشوم. از سبک من تعریف نمیکنند، نامه آنها شبیه نامه به روانپزشک یا دکتر خصوصی است. میگویند تو ما را درک کردی. با ماشین تحریر مینویسم. و همانطور که گفتم چون روزی یک فصل مینویسم، نشستن پشت ماشین تحریر واقعا مرا خسته میکند. هر روز مینویسم، از صبح خیلی زود تا ظهر و بعد از آن استراحت میکنم. ترجمه: حسین عیدیزاده 17241
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 301]