واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: هموطن سلام: فاطمه را بردهاند بیمارستان. دختر خاله مظلوم من آنقدر در زندگی کشید، آنقدر تحمل کرد که راهی بیمارستان شد. فاطمه را بردهاند بیمارستان. دختر خاله مظلوم من آنقدر در زندگی کشید، آنقدر تحمل کرد که راهی بیمارستان شد. شوهرش حتی اسم بیمارستان را نمیدانست. هی میگفتم: * آقای احمدی منظورتون کدوم بیمارستانه میگفت: * نمیدونم والله اسمش یادم نمیآد همونی که مادرش هم اونجا بستری بود و مرد. گفتم: * ساعت ملاقات کی هست؟ *نمیدونم من که نه چشم دارم ببینم نه پا دارم راه برم. شماره موبایل بچهها رو بدم؟ *آره بده، خدا خیرت بده، حداقل از بچهها میپرسم. * بنویس دو سه تا موبایل هست نمیدونم کی به کیه. مال بچههاس همه بیمارستانند. تو دلم گفتم باز خدا بچههاش را خیر بدهد که رفتهاند بیمارستان و یکی یک موبایل هم پر کمرشان هست. اما از آنجا که هر وقت به موبایل نیاز فوری هست یا در دسترس نیستند یا وقتی خط وصل میشود انگار که از مریخ حرف میزنند و نامفهوم است، ترجیح دادم به بیمارستان زنگ بزنم و بالاخره بعد از نیم ساعت تلاش تلفن به اتاق فاطمه وصل شد و صدای بیمارش را که شنیدم، بغض راه گلویم را بست. *سلام عزیزم خدا مرگم بده چت شده. * هیچ چی نیست دکتر گفته اعصابت فشار به قلبت آورده. *الان کجایی؟ شنیدم بردنت سیسییو؟ * نه، دیشب بودم. الان تو بخشم. خودت خوبی؟ * آره منم خوبم، هوشنگ هم خوبه، بچهها هم خوبن. باور کن وقتی شنیدم بیمارستانی انگار دنیا رو سرم خراب شد. خب، حالا که صدات رو شنیدم آروم شدم. * آره خدا رو شکر. صدای دخترش را شنیدم که میگفت: * مامان، مگه دکتر نگفته باید استراحت کنی. تلفن رو بده به من. دخترش که گوشی رو گرفت گفتم: * سمیرا جون الهی فدات بشم مادر اگه کاری چیزی بود به من بگو میخوای امشب بیام؟ تعارف میکرد و تشکر که نه ما هستیم. دلم طاقت نیاورد و گفتم: * من میدونم مادرت چقدر سختی کشیده. و گریهام گرفت. دوست نداشتم دختر بنده خدا را ناراحت کنم. واقعا فاطمه نمونه کامل یک زن فداکار شرقی است. شاید نمونههایی مثل او هرگز تکرار نشود. زنی صبور، خلاق، باادب، خانهدار و هر چه بگویم کم گفتم. 12 – 10 ساله بود که به خانه شوهر فرستادنش. شوهرش 18 سال از خودش بزرگتر بود و تقریبا او همسن بچههای خواهر شوهرهاش بود. از همان روزی که به خانه بخت رفت، هرگز کسی نشنید که گلایهای بکند. از خانه شوهر قهر بکند یا از تنگدستی بنالد. همیشه که خانهاش میرفتم یا تو زیرزمین خانهشان به همراه 4 جاری دیگر داشت آشپزی میکرد یا خانهداری میکرد یا بچهداری. همیشه هم احترام همه را داشت و حتی از گل نازکتر به کسی نمیگفت، حتی به خانوادهاش که بیتوجه به استعداد فوقالعادهاش او را از سر کلاس درس بیرون آوردند و به خانه شوهر فرستادند. هیچ وقت یادم نمیرفت که پا به پای 6 فرزندش درس میخواند ولی جرات نداشت امتحان بدهد و درسش را ادامه بدهد. چرا که بد میدانستند زن زندگیاش را ول کند و برود سر کلاس بنشیند. آنقدر حافظهاش خوب بود که همه درسهای فرزندانش را حفظ بود و خودم میدیدم که همیشه از حفظ به بچههایش دیکته میگفت یا جواب مسائل ریاضی را مثل آب خوردن پیدا میکرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 530]