تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ مرد و زن مؤمنى نيست كه دست محبت بر سر يتيمى بگذارد، مگر اين كه خداوند به اندازه ه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805549053




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) قسمت پاياني سخنراني ها، عملكرد وزارت كشور وقت و نتايج انتخابات


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) قسمت پاياني سخنراني ها، عملكرد وزارت كشور وقت و نتايج انتخابات
خبرگزاري فارس: سخنراني در چهار گردهمايي خانمها، در چهار نقطة تهران، 9 سخنراني در تهران و حومه و يك سخنراني جالب ديگر!، ديگر تلاشهاي پراكنده، پايان يك دُوِي ماراتونِ طولاني و سرانجام كار عناوين آخرين بخش از خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار است.


سخنراني در چهار گردهمايي خانمها، در چهار نقطة تهران
يك‎روز، به جلسه‎اي مربوط به جامعة اسلامي زنان اسلامشهر دعوت شدم. قدري هم براي اغتنام از فرصت و جبرانِ كمبودِ مفرطِ حضور در خانه در اين ايام، خانمم را هم به همراه بردم.
بعد از حدود دو ساعت رانندگي، حوالي ساعت سه بعدازظهر ، به آنجا رسيديم. محل برگزاري جلسه، در واقع يك ساختمانِ منزل مانندِ تقريباً كوچك، اما انباشته از خانمها بود. مي‎گفتند طبقة زيرزمين هم پر از جمعيت است.
آقاي سيد مرتضي نبوي، ديگر نامزدِ "جامعه" و مدير مسئول روزنامة رسالت هم، دعوت داشت. او، قبل از من رسيده بود، و مشغول سخنراني بود. گزارشگري را هم به همراه آورده بود، كه مشغول ضبط سخنان او بود.
سؤالها و انتقادهاي خانمهاي اسلامشهري، دربارة نبودِ استخر براي خانمها در آنجا، گراني، معضلات فرهنگي، بدآموزي برخي مجموعه‎هاي تلويزيوني و فيلمهاي تبليغاتي آن، و اين قبيل امور بود. تعداد زيادي از پرسشها هم، در مورد كارهاي انجام نشده يا انجام شدة مجلس پنجم بود.
معضل جالبي كه آنجا گرفتارش شدم، اين بود كه بغل كفشهايم شكافته بود. فرصت نمي‎كردم آنها را براي تعمير بدهم. مجبور بودم براي رفتن پشت تريبون، كفشها را در آورم، و در كنار ساير كفشها، پشتِ درِ ورودي بگذارم. از آن طرف، خانمهاي گردانندة جلسه، از سر مهمان‎نوازي و نيز براي آنكه يك وقت كفشم گم نشود، اصرار داشتند آن را بردارند و در جايي محفوظ بگذارند و...
در بازگشت، بعد از نماز مغرب و عشا، براي سخنراني، به مسجدي واقع در كمي پايين‎تر از چهارراه سبلان رفتم. پيشنماز آدابدان و فرهنگي مسجد كه مرا مي‎شناخت، خيلي با احترام برخورد، و از من تجليل كرد. به طوري كه احساس شرمندگي كردم. براي نخستين بار، ديدم كه پيشنمازي، با اصرار، تا توي كوچه و دم ماشين، بدرقه‎ام كرد. اظهارات خانمم نشان مي‎داد كه در قسمت زنانه هم، برخورد، بد نبوده است.
به هر تربيتي كه بود، آن روز هم به خير گذشت. اما دو روز بعد، وقتي خبر مربوط به جلسة اسلامشهر در روزنامة رسالت چاپ شد، ديدم حتي اسم من هم، به عنوان سخنران ديگر آن جلسه، درج نشده، چه رسد به صحبتهايم! فقط خبرِ كليِ برگزاريِ مراسم بود، و قسمتهايي از صحبتهاي مهندس نبوي.
در يك بعداز ظهر ديگر، در جلسه‎اي مشابه نشستِ اسلامشهر، در خاور شهر، واقع در كيلومتر هفده جادة خاوران ـ در قسمت جنوب شرقي تهران ـ شركت كردم.
روز آفتابي زيبايي بود؛ و خلوتيِ منطقه و ساختمانهاي كوتاه نوساز و فضاسازي مناسب، منظرة دلپذيري به آنجا داده بود؛ كه در آن شرايط، در من، تأثير مثبتي ايجاد كرد.
از قضاي روزگار، به اين جلسه، استثنائاً بيست و پنج دقيقه هم، زودتر رسيدم! مرا به داخل مسجد خالي هدايت كردند؛ كه از جهاتي، بد هم نبود. حداقلش اين بود كه بعد از رانندگي در آن مسير طولاني، فرصتي براي استراحت پيدا كردم.
جلسه، با پانزده دقيقه تأخير هم شروع شد. اما ديگر سخنرانِ مهمان، يعني دكتر شهاب‎الدين صدر، هنوز نرسيده بود.
جمعيت خانمها، زياد نبود. ولي حاضران، علاقه‎مند و با انگيزه بودند.
جلسه را، من شروع كردم؛ و تا آقاي صدر رسيد، صحبتهايم را كرده بودم. بد هم نشد. دكتر صدر هم كه شروع كرد، ابتدا، كلي از من تعريف كرد.
سؤالها و صحبتهاي خانمها نشان مي‎داد كه اينجا هم، مثل ديگر مناطق جنوبي شهر، موضوع و مسئلة اصلي مردم، معضلات اقتصادي و معيشتي است. اين، در حالي بود كه دولت دوم خرداديِ حاكم، همه جا، وجهة اصليِ همت و تبليغاتش را، "توسعة سياسي" ـ آن هم با قرائت كاملاً خاص و انحصاري خود از اين مقوله ـ قرار داده بود.
جلسة ديگري كه در جمع خانمها سخنراني داشتم، همراه با خانم دكتر مرضيه وحيد دستجردي، در يك مجتمع فرهنگي، واقع در شهرك غرب بود.
حدود پنج دقيقه زودتر از زمان مقرر، به آنجا رسيدم. اين، شايد بزرگ‎ترين اجتماع از خانمها بود كه در آن شركت مي‎كردم. در يك تالار بزرگ، جمعيتي ـ به گفتة خانم وحيد دستجردي ـ بالغ بر هزار نفر از خانمها گرد آمده بودند؛ و با شور و علاقه، به سخنان خانم دكتر گوش مي‎دادند. حضور تعدادي اتوبوس و ميني بوس در بيرون ِ تالار، نشان مي‎داد كه دستِ كم، بخشي از آن جماعت، از نقاط ديگر تهران، به آنجا آمده‎اند. در مجموع، به نظر مي‎رسيد كه مديريتي خوب، برگزاري آن جلسه را بر عهده دارد.
ابتدا، خانمي، مرا به اتاقي در طبقة زير زمين ـ كه حكم يك بوفه را داشت ـ راهنمايي كرد. در آنجا، دو كارگر افغاني و سه كارگر ايراني، مشغول گرم كردن شيركاكائو، براي پذيرايي از خانمها بودند.
حدود سي دقيقه بعد، در حالي‎كه ديگر قصد كرده بودم آنجا را ترك كنم، صدايم زدند. مرا به پشت ميز وسيعي كه در طرف ديگرش خانم وحيد دستجردي قرار داشت، هدايت كردند. آنجا، صحبتهايم را كردم؛ كه البته به دل خودم نچسبيد. بعد از آن، در حالي داشتم تريبون را ترك مي‎كردم، خانم دكتر دستجردي، مرا به عنوان قصه‎گوي ظهر جمعة راديو، معرفي كرد. همين امر باعث شد كه ولوله‎اي در جمع افتاد. ابتدا همه صلوات فرستادند؛ و بعد، با دست زدن ممتد، مرا به شدت تشويق كردند. به طوري كه تحت تأثير همين استقبال ، خانم وحيد دستجردي، بعداً به من گفت: آقاي سرشار! مردم شما را به اسم و چهره نمي‎شناسند. اگر بشناسند، حتماً رأي مي‎آوريد!
جلسة ديگر مخصوص خانمها، در مسجد سيدالشهدا (ع)، واقع در چهارراه سيدالشهدا (ع)، در تهرانپارس بود.
پيشنماز اين مسجد، يكي از پسران باصفاي آيت‎الله اشرفي اصفهاني بود؛ كه در آن نشست هم، حضور داشت.
مراسم، در يك صبح روز دوشنبه ـ كه تعطيل رسمي هم بود ـ برگزار شد؛ و هم به لحاظ جمعيت و هم سخنرانان، بسيار پُر و پيمان بود.
به اين مراسم نيز، خانمم را هم بردم. ايشان معمولاً به صورت ناشناس مي‎رفت و در ميان خانمها مي‎نشست؛ و بعد، اگر نظر، پيشنهاد يا انتقادي داشت، به من مي‎گفت.
هنگامي كه وارد مسجد شدم، آقاي محسن رضايي، روي پله‎هاي مياني منبر نشسته بود و سخنراني مي‎كرد. اين در حالي بود كه در كنار منبر، تريبوني براي اين كار، قرار داده شده بود.
آقاي رضايي، پالتو پشمي سياهرنگي برتن داشت. بعد از اتمام سخنراني، محافظان او اطرافش را گرفتند، و خانمهاي زيادي هم، براي دادن نامه يا صحبت شفاهي، به طرفش رفتند.
با ديدن اين وضع، خاصه آنكه آقاي محسن رضايي، از سوي روحانيون مبارز و حزب كارگزاران سازندگي و برخي ديگر از تشكلهاي دوم خردادي، و تقريباً همة تشكلهاي اصولگرا، براي نامزدي مجلس معرفي شده بود، احساس كردم او حتماً رأي خواهد آورد! به خصوص كه، در ميان نامزدهاي جناح اصولگرا، بعد از آقاي هاشمي رفسنجاني، گمان مي كنم بيشترين هزينه و حجم تبليغات انتخاباتي، مربوط به همو بود. او همچنين تاكيد داشت تبليغات به گونه‎اي باشد، كه به اين جناح منتسب نشود.
سخنران بعدي، خانم دكتر نفيسه فياض‎بخش بود.كه ايشان هم محبت كرد، و در پايان صحبتهايش، به معرفي و تعريف از من پرداخت.
نوبت به من كه رسيد، طبق برنامه، خانم فياض‎بخش، همچنان در طرف ديگرِ ميز تريبون نشسته بود، تا پس از پايان سخنراني‎ام، مشتركاً به سؤالها جواب بدهيم. اما مراجعة خانمها به خانم فياض بخش ـ به عنوان نمايندة همان دورة مجلس ـ براي طرح سؤالها و مشكلات شخصي‎شان، پيش از موعد مقرر، باعثِ ايجادِ نوعي بي‎نظمي در جلسه شده بود؛ كه فضا را براي سخنراني من، نامناسب مي‎كرد. به طوري كه احساس مي‎كردم سخنراني در آن مجلس شلوغ و نامنظم، عملاً نوعي اهانت به سخنران است. (كما اينكه در برگشت، خانمم هم، همين را گفت.) لذا، صرفاً به ارائة اطلاعاتي مختصر از خودم و پيشينة فعاليتهاي فرهنگي واجتماعي‎ام پرداختم. (خانمم، در اين مورد هم، از من انتقاد كرد. او معتقد بود، در چنين مجالسي، با اين‎گونه مخاطبان، جاي چنين معرفي تفصيلي‎اي از خود، نيست.)
صحبتهايم كه تمام شد، عده‎اي از خانمها هم، دور من جمع شدند. يادداشت مي‎دادند يا شفاهي،‌ مسائلشان را مطرح مي‎كردند. بيشتر سؤالها، راجع به عملكرد مجلس پنجم بود؛ كه طبعاً، به من ارتباطي نداشت. بنابراين، پاسخ آنها را، به خانم فياض بخش محول مي‎كردم. به طوري كه عملاً، به هيچ سؤالي، جواب ندادم.
وقتي از بي‎نظمي مجلس و ضعف مطلق مديريت برگزاركنندگانش گله كردم، به من گفته شد كه علتش اين است كه خانمها از صبح زود آمده‎اند. زيارت عاشورا خوانده‎اند. بعد، چندين سخنراني پي در پي شنيده‎اند. خسته شده‎اند.
در پايان، حاج آقا اشرفي اصفهاني، در حين خروج از مسجد، با لحني مشفقانه، گفت: شما، كم صحبت كرديد! بيشتر صحبت مي‎كرديد!
به شوخي گفتم: "احسن" الكلام، ما قَلّ وَ دَلّ.
با لبخندي، بزرگوارانه، حرفم را تصحيح كرد: "خير" الكلام، ما قَلّ وَ دَلّ.

9 سخنراني در تهران و حومه، و يك سخنراني جالب ديگر!
يك‎بار، به سخنراني در جمع خانمها در حسينيه‎اي واقع در باغ فيض دعوت شدم، كه حالتي سوله مانند داشت. باز به سبب نشاني غير دقيقي كه به من داده شده بود، با تأخير رسيدم. آقاي سيد رضا تقوي، مشغول سخنراني بود. نوع سخنراني‎اش، با بقية نامزدهايي كه با آنها هم مجلس شده بودم، متفاوت بود: با هر موضوع و فرازي كه مطرح مي‎كرد، شعري هم، به عنوان تأييد كلام يا شاهد مثال، مي‎خواند. گاهي هم كاملاً توي حال شعري كه مي‎خواند يا مطلبي كه مي‎گفت مي‎رفت و...
با ورود من به مجلس، عكس العمل خاصي نشان نداد. اما در پايان صحبتش، مرا معرفي، و از من، خيلي تجليل كرد.
هنگامي كه در كنارم نشست، گفت: اگر من، زودتر رفتم، ناراحت نشويد. بايد به مجلس ديگري بروم.
وقتي پشت تريبون رفتم و شروع به صحبت كردم، بعضي از خانمها به طرف آقاي تقوي رفتند و به او يادداشت مي‎دادند يا چيزي مي‎گفتند. كه همين، باعث كميِ توجه به صحبتهاي من مي‎شد، و تمركزم را كم مي‎كرد.
صحبتهايم كه تمام شد و نوبتِ پرسش و پاسخ رسيد، بعضي از سؤالهاي خانمها، كاملاً خارج از موضوع مجلس وسياست و انتخابات بود. برخي از سؤالهاي دختران نوجوان، كه راجع به داستان‎نويسي بود! مادرانشان هم، در مورد شيوة درست مطالعة فرزندان خود، يا فهرست كتابهاي مناسب براي مطالعة آنان مي‎پرسيدند!
سخنراني ديگرم در جمع خانمها، در تالار اجتماعاتِ پشت مسجد جامع نارمك بود. تالار خوبي براي اين كار اختصاص يافته بود، و جمعيت قابل توجهي، گرد آمده بودند. با قدري تأخير، به آنجا رسيدم. اما خانم وحيد دستجردي، به موقع آمده بود، و مشغول ايراد سخنراني بود.
در كل، هم استقبال و هم بدرقه و هم كيفيت مجلس، خوب بود.
اجتماع ديگري كه در آن سخنراني كردم، در مسجد پيامبر (ص)، واقع در يافت آباد، خيابات تختي بود. طبق قرار ، بعد از نماز مغرب و عشا، به آنجا رفتم. جمعيت، به نسبت مساجد ديگر، خوب، و توجه مردم به سخنراني هم، خوب بود. در اين مسجد، بنا بود از جناح مقابل، آقايان مجيد انصاري و علي‎اكبر محتشمي هم، سخنراني كنند.
در واقع، اين، اولين جايي بود كه مي‎ديدم سخنراناني از هر دو جناح، دعوت شده‎اند. خاصه حضور فعال جوانان، در ميان گردانندگان برنامه، محسوس بود.
جالب اينكه، وقتي سخنراني و پرسش و پاسخ‎ها تمام شد و از پشت تريبون بيرون آمدم، يكي از جوانان مجموعه، گفت: شما خيلي صريح و آشكار راجع به جناح مقابل صحبت مي‎كنيد و موضع مي‎گيريد!
و منظورش اين بود كه، اين كار، در ميان ديگر نامزدهاي اين جناج معمول نيست؛ يا نبايد باشد.
دعوت ديگر از من، در حسينية دامغانيهاي شهرك ولي‎عصر (ع)، در جمع خانمها بود. نوبت من، ساعت سة بعدازظهر بود. قدري زودتر به منطقه رسيدم. و با توجه به اينكه مي‎دانستم اين‎گونه جلسات هم، معمولاً با قدري تأخير شروع مي‎شود، از فرصت استفاده كردم؛ از يك مغازة لوازم يدكي اتومبيل، پدال ترمزي خريدم؛ و با وجود نداشتن آچار، هر طور بود، پدال ترمز ماشينم را عوض كردم.
در اين جلسه، خانم منيره نوبخت، نمايندة مجلس پنجم و نامزد نمايند‎گي مجلس ششم هم، دعوت داشت.
وقتي به حسينيه رسيدم، خانم نوبخت هنوز نيامده بود.
ابتدا مرا به دفتر مجموعه بردند. در آنجا اطلاعاتي از سوابق و فعاليتهايم گرفتند. بعد، مرا به محل اجتماع خانمها بردند.
آنجا، ابتدا خانم جوادي پشت تريبون رفت و مرا معرفي كرد. بعد من به پشت تريبون هدايت شدم و به سخنراني پرداختم.
البته، جمعيت، زياد نبود. اما در مجموع، قابل قبول به نظر مي‎رسيد.
هنگام رفتن، تا سركوچه، مرا بدرقه كردند. پيشاپيش التماس دعا و كمك به مجموعه‎شان را داشتند.
جلسه ديگر، در جامعة زينب (س)، واقع در خيابان مجاهدين اسلام بود؛ كه خانم نوبخت، رياست آن را بر عهده داشت. جمعيت حاضر در آنجا، كم بود؛ اما استقبال و توجه جمع، خوب بود. خانم نوبخت، در پايان مجلس، در فرصتي كه پيش آمد، گفت: دوستان، نوشتة شما را خوانده‎اند؛ و از آن، تعريف مي‎كنند.
تشكر كردم. اما متوجه نشدم كدام نوشته‎ام را مي‎گويد.
آقاي نوربخش ـ از اعضاي ستاد انتخابات "جامعه" ـ هم، مرا به دو مسجد، براي سخنراني دعوت كرد: يكي، در يكي از فرعيهاي خيابان شهيد مدني، و ديگري در خاك سفيد. هر دو دعوت، براي بعد از نماز مغرب و عشا بود.
به مسجد اولي، درست وقتي رسيدم كه تازه نماز عشا تمام شده بود. شب جمعه بود؛ اما در مجموع، بيش از بيست و پنج نفر، در مسجد حضور نداشتند.
با همة فشاري كه به خودم آوردم كه به داخل بروم و برنامه‎ام را اجرا كمك، ديدم با اين جمعيت كم و ناآماده، اصلاً روحية صحبت كردن را ندارم. برگشتم. و آن بعد از ظهرم، هدر رفت.
در مورد تاريخ سخنراني در مسجد خاك سفيد، اشتباه كردم؛ و با دو روز تأخير به آنجا رفتم.
تقريبا همة نمازگزاران و حتي پيشنماز مسجد، آذري زبان بودند.
پيشنماز مسجد، به خاطر خلف وعده‎ام، گله كرد. گفتم كه فراموش كرده بوده‎ام. اما بِهِم برخورد. تصميم گرفتم سخنراني نكرده، برگردم. ديدم صورت خوشي ندارد؛ و بدتر مي‎شود. ماندم. مردم هم، با آنكه براي نشستن پاي سخنراني در آن شب، خود را آماده نكرده بودند، ماندند. جمعيت، بد نبود؛ و از قضا ، مجلس گرم و خوبي هم از كار درآمد!
عمده‎ترين مشكلات مردم آنجا، وفور و راحتي قاچاقِ مواد مخدر، و فساد و ناامني در منطقه بود. پيشنماز مسجد، كه روحاني درشت هيكلي با محاسن توپر سفيد و لهجة آشكار آذري بود، از جسارت و گستاخي خلافكاران، بسيار گله‎مند بود. مي‎گفت: من، هم سر و لباس و هم سن و سالم، از دور داد مي‎زند كه كي هستم. با وجود اين، روزي نيست كه در مسير خانه به مسجد كه مي‎آيم، جلو مرا نگيرند و مواد مخدر و ديگر آلات و ادوات فساد را به من پيشنهاد نكنند.
سخنراني در مسجد حضرت زهرا (س)، واقع در چهارراه تلفنخانة نارمك، يكي از بهترين سخنرانيهايي بود كه در اين مدت، در يك مسجد، ايراد كردم.
گردانندگان برنامه، دست كم به نمازگزاران دو مسجد ديگر در همان حوالي نيز خبر رساني كرده بودند؛ و جمعيت خوبي ـ هم از نظر كمّي و هم كيفي ـ جمع شده بودند. سيستم صوتي هم بسيار خوب و بي‎نقص بود.
در ميان صحبتهايم، پيرمردي بلند شد، و در حالي كه مي‎گفت حدود نودسال سن دارد، از لزوم حاكميت دين بر مقدرات كشور و مردم سخن گفت. با بياني رسا و سليس اظهار مي‎داشت: دنيا، با دور شدن از دين، به انحراف كشيده شده است؛ و بايد همة دنيا را اصلاح كرد.
عده قابل توجهي از حاضران، مرا با آثار قلمي‎ام يا قصه ظهر جمعه راديو، مي‎شناختند؛ و شايد همين امر نيز، يكي از دلايل گرمي و گيرايي آن مجلس شده بود.
مجلس كه تمام شد، آثار رضايت را در چهرة پيشنماز سالمند مسجد، ديدم. بسيجيهاي خونگرم مسجد هم، تا پاي ماشين بدرقه‎ام كردند؛ و اصرار داشتند كه باز هم به آنجا سربزنم.
سخنراني در صحن زيبا و خوش‎ساخت مسجدالاقصي، واقع در حوالي فلكه سوم تهرانپارس هم، خوب و آبرومندانه برگزار شد. آنها از قبل چند تبليغ براي مراسم، به در و ديوارِ اطراف مسجد، زده بودند.
اين جلسه هم، در بعد از نماز مغرب و عشا برگزار شد. در زمان پرسش و پاسخ، يكي از حاضران بلند سد و با صدايي غرّا، اعلام كرد كه اصلاً لر است. او، ضمن ابراز اطاعت و ارادت خود و قومش به مقام معظم رهبري، اعلام كرد كه لرها از آقاي ]...[ (يكي از مسئولان سياسي عالي‎رتبة وقتِ مملكتي را نام برد) بيزارند. بعد، دعا كرد كه دشمنان و مخالفان مقام معظم رهبري، در هر لباس و پست و مقامي كه هستند، سرطان بگيرند و بميرند! اظهارات او، با صلوات و لبخندِ ديگران، تاييد شد.
يك روز بعد از ظهر، طبق قرار قبلي، به زينبيه (س)، واقع در بيست متري منصور رفتم.
مجلس، مخصوص خانمها بود. وضع ميز و ميكروفن و صدا، چندان خوب نبود. در ميان سخنراني، از خانمها با شيركاكائو و نارنگي و شيريني، پذيرايي مي‎كردند؛ كه همين موضوع، باعث پرت شدن حواسها مي‎شد. مجبور شدم تذكر بدهم.
هنگامي كه در حال خروج از زينبيه بودم، پيرزني از حاضران، كه چادرِ گلدارِ رنگ و رو رفته‎اي به سر و دمپايي پلاستيكيِ رنگي‎اي به پا داشت، پيش آمد و از فقرش شكايت كرد. گفت: سال تا سال آرزوي خوردن مرغ دارم؛ اما گيرم نمي‎ايد. حالا هم كه مرغ ، كيلويي هزار و سيصد تومان شده!
از من، نشاني دفتر رئيس جمهور را مي‎خواست.
خانمي ديگر، از زياديِ مالياتي كه بر مغازة شوهرش بسته بودند، گله داشت...
يكي از جالب‎ترين جلساتي كه در اين مدت در آن شركت كردم، جلسة مربوط به مسجد رسول اكرم (ص) ده حصار زيرك، واقع در حومة شهريار بود.
عامل رفتنم به آنجا، يكي از طلاب جوان عضو ستاد انتخابات "جامعه" بود، كه خود، ساكن آنجا بود.
در تاريكي شب، در آن مناطق ناآشنا، بعد از ساعتها دور خود چرخيدن، با زحمت زياد توانستم ده و مسجد را پيدا كنم. خوشبختانه، به موقع رسيدم. در مسجدي بسيار كوچك، عدة بسيار كمي جمع شده بودند. دوست جوان طلبه‎مان هم، بود. او، سرتيپي را هم در ميان حاضران معرفي كرد، كه مي‎گفت رئيس حزب الله تهران است.
به هر حال، به پشتِ تريبون رفتم و مشغول صحبت راجع به انتخابات شدم. اما تا گفتم "شما كه مي‎توانيد به سي نفر رأي بدهيد، سعي كنيد حتماً اسم سي نفر را، كامل در برگ رأيتان بنويسيد"، آثار حيرت را در چهرة حاضران، ديدم.
بعد، همان دوست طلبه، آهسته به من تذكر داد، كه اين منطقه، خارج از محدودة تهران است. بنابراين، مردم، نمي‎توانند به سي نفر رأي بدهند.
حالا نوبتِ حيرتِ من بود. كه اين دوست جوان، كه خود عضو ستاد انتخابات "جامعه" در تهران است، بر چه اساسي، در اين ايام فشرده و پرمشغله، كه هر ساعتش بايد صرف كار تبليغات شود، اين همه راه مرا كشانده و در اين دل شب تاريك و سرد، مرا به يك حوزة انتخابية ديگر دعوت كرده، تا دربارة انتخابات، صحبت كنم؟!

ديگر تلاشهاي پراكنده
جدا از مراسم سخنراني انفرادي يا دو نفره، در مساجد و مجامع، در تاريخ دوشنبه 18/11/78 در مراسم گردهمايي اعضا و هواداران هيئتهاي مؤتلفه، در دفتر اين حزب، واقع در ميدان ابن سينا، جنب مدرسة هيئتهاي مؤتلفه، شركت كردم.
ساختمان نوساز، مرتب و آبرومندانه، و برنامه، منظم و با مديريت خوب بود. حضار نيز از سر و وضع خوب و رفتاري پخته و سنجيده ـ متعلق به طبقات سنتي مذهبي متوسط به بالا ـ برخوردار بودند. تالار كاملاً پر شده بود.
در اين مراسم، كه تقريباً همة سي نامزد تهران جناح اصولگرا شركت داشتند، بعد از سخنان دبير كل هيئتهاي موتلفه ـ آقاي حبيب الله عسكر اولادي ـ نامزدها به ترتيب پشت تريبون مي‎رفتند، و در پنج ـ شش دقيقه، خودشان را معرفي مي‎كردند و برنامه‎هايشان را مي‎گفتند.
در ابتداي برنامه ، به هر يك از حاضران، يك زير دستي نفيس از چرم مصنوعي، يك خودكار و چند برگه كاغذ براي يادداشت، هديه دادند. بعد از مراسم نيز، خبرنگاران مجله "شما" از تك تك نامزدها، شماره تلفن گرفتند.
گردهمايي رسمي و عمومي ديگر، در تاريخ سه‎شنبه 19/11/78، در شبستان عمومي مدرسة عالي شهيد مطهري بود. در اين مراسم، جمعي بزرگ از روحانيان و طلاب عموم ديني، از سراسر تهران حضور داشتند. به‎گونه‎اي كه شبستان، انباشته از روحانيان پير و ميانسال و جوان بود؛ و تنها غير روحانيان، عده‎اي از نامزدهاي مجلس، يا خدمه بودند.
در اين مراسم كه آيت‎الله مهدوي كني نيز حضور داشت، آقاي ناطق نوري، گزارشي تحليلي از وضعيت عمومي نامزدهاي ائتلاف بزرگ پيروان خط امام و رهبري ارائه داد و نكاتي را دربارة انتخابات بيان كرد. اما هيچ‎كدام از نامزدها، براي صحبت يا معرفي خود، به پشت تريبون، خوانده نشدند.
طلبه جواني كه در كنار دستم، روي فرش نشسته بود و خيلي هم به من ابراز محبت و علاقه‎ مي‎كرد، از اوضاع اقتصادي به شدت گله‎مند بود. مجلس پنجم را در اين مورد ، مقصر مي‎دانست؛ و در خلال صحبتهاي آقاي ناطق نوري، آهسته، انتقاداتش را بيان مي‎كرد.
صرف‎نظر از هر نكتة ديگري، نفس اينكه مي‎ديدم چنين روحانياني وجود دارند كه از درد مردم محروم و نيازهايشان آگاه‎اند ـ حتي عمدتاً، خود جزء اين طبقه‎اند ـ و حقيقت را فداي مسائل سياسي و جناحي و حزبي نمي‎كنند، برايم باعث خوشحالي بود. با خودم مي‎گفتم: تا زماني كه روحانيت، در ميان مردم، در كنار آنها، و زبان رسا و گوياي ايشان است، بي‎كمترين ترديد، محبوب و ملجأ تودة مردم، باقي‎ خواهد ماند.
نكتة جالب ديگر در اين مراسم اينكه، در وضوخانة مسجد، به روحاني‎اي در حدود سن و سال خودم برخوردم كه نام خانوادگي‎اش سرشار بود. او كه مرا مي‎شناخت، خود را معرفي كرد؛ و قدري در اين باره، با هم مزاح كرديم. از جمله، به او گفتم: بعضي اسمهاي خانوادگي، زياد به "آيت اللهـ "ي نمي‎آيد. از جمله همين سرشار!
دو كار تبليغي انفرادي كوچك ديگر نيز، به همت دوستان، براي من انجام شد؛ كه از قضا، هر دو هم، ابتر ماند:
نخست اينكه، دو ـ سه روزي از ايام آزاد شدن تبليغات علني گذشته بود، كه آقاي جوادي، پيشنهاد كرد يك پارچه نوشتة تبليغي براي من تهيه كند و در جايي مناسب، نصب شود.
بعد هم، با وجود آنكه در آن زمان، خودرو شخصي نداشت، خودش، نوشتن آن را، به خطاطي سفارش داد. وقتي كار آماده شد، با محمد ـ پسرم ـ دو نفري رفتند آن را تحويل گرفتند و بردند كه نصب كنند.
در مورد محل نصب هم، بعد از رايزنيها با آقاي ملكي، سرانجام، سر پل تجريش، نماي طبقات بالاي مغازه‎هاي واقع در قسمت ورودي به پاركينگ ـ واقع در ضلع جنوب شرقي ميدان ـ كه متروك به نظر مي‎رسيد، مناسب تشخيص داده شد.
با استفاده از نفوذ آقاي ملكي، مجوز نصب، از صاحب ساختمان مذكور گرفته شد. اما مغازه‎داري كه كليد ساختمان دستش بود، در آخرين لحظه، گفته بود كه كارگرش نيست. خودشان، بعداً آن را نصب مي‎كنند.
بعد هم، اين پارچة نوشتة طولي، در كل، حداكثر، يك شبانه روز، جلو آن ساختمان نصب بود؛ و سپس به كلي ناپديد شد. در حالي كه پارچه نوشته‎هاي متعدد مشابه، كه در كنار و رديف آن قرار داشتند، تا پايان ، بر سر جايشان بودند.
انتخابات كه تمام شد، دوستي كه دنبال قضيه را گرفته بود، مي‎گفت: لبو فروشي كه زير ساختمان، لب خيابان بساط داشت، آن را، بنا به تصميم و ارادة شخصي خود، پايين كشيده است. علت امر هم اين بوده، كه ما، حق و حساب وي‍ژة او را نپرداخته‎ بوده‎ايم!
اين پارچه نوشته، با مخلفاتش، جمعاً بيست و سه هزار تومان براي ما آب خورد. عرض آن نود سانتي‎متر و طولش سه متر بود. روي آن نوشته شده بود: صداي آشناي ايرانيان، محمدرضا سرشار.
كارتبليغي دوم، چاپ دوازده هزار برگه كوچك (حدوداً ده سانتي متر در ده سانتي متر) دو رنگ، حاوي عكسي كوچك و زندگينامه‎اي مختصر از من، در دو روي برگه، به سفارش و هزينة آقاي ملكي بود. اين برگه‎ها، اولاً بسيار دير حاضر شد. در ثاني اصولاً معلوم نشد كه اكثر آنها، چطور توزيع شد: سه بسته آن را خود آقاي ملكي برد تا بدهد توزيع كنند. يك بسته را من آوردم. سه بسته را به آقاي شكوري ـ مسئول دفتر آقاي ملكي در دفتر نشر فرهنگ اسلامي ـ دادند. كه او هم، تعدادي از آنها را، در همان دفتر نشر، به اين و آن داد. چند بسته را، آقاي جوادي، به همان شكل، به اين و آن ـ از جمله، آقاي مصطفي زماني در انتشارات پيام آزادي ـ داد، تا شايد توزيع كنند. سه بسته را هم به آقاي دارابي ـ آبدارچي دفتر نشر ـ دادند، تا در مسير برگشتن از محل كار به منزل، ميان مردم توزيع كند؛ و حق الزحمه‎اي هم به او دادم. كه اين قسمت را تقريباً مطمئنم كه توزيع شده بود.
با اين ترتيب، كل هزينه‎هاي رسمي و مشخص تبليغاتي من در اين انتخابات، جمعاً بيست و شش هزار و پانصد تومان شد. كه گمان مي‎نم كمترين هزينه مالي تبليغاتي كل نامزدهاي مجلس ششم، در سرتاسر ايران بود.

پايان يك دُوِ ماراتونِ طولاني ـ سرانجام كار
پنجشنبه، يك روز مانده به انتخابات، انجام هرگونه كار تبليغي، قانوناً ممنوع بود. در اين ارتباط ، من هم، عملاً ديگر كاري نداشتم. مي‎خواستم در خانه بمانم و قدري استراحت كنم؛ كه خرده‎كاري‎هاي متفرقه شخصي نگذاشت.
در اين ميان بازار حدس و گمان‎ها و پيش‎بيني‎ها، گرم بود. يكي از بزرگان فاميل، پيش‎بيني مي‎كرد، من با رتبه بين 23 تا 27، انتخاب مي‎شوم. خودم، قبلاً به انتخاب شدن، اميدوار بودم. اما ظواهر امر، چيز ديگري را نشان مي‎داد. به همين سبب، از سه ـ چهار روز پيش، احتمال انتخاب نشدنم را مي‎دادم. حتي در اين‎باره، گاهي در منزل يا با بعضي از دوستان، مزاحهايي هم مي‎كرديم. با همة اين اوصاف، يكي از دوستان عضو مركزيت يكي از تشكلهاي سياسي اصولگرا، معتقد بود كه در هر حال، من، بيش از آقاي رفسنجاني رأي مي‌آورم. پيش‎بيني آقاي جوادي هم، اين بود كه من، جزء ده نفرِ اولِ انتخاب شده‎ها خواهم بود.
به هر ترتيب، روز جمعه 29/11/78، انتخابات، در سراسر كشور، برگزار شد. دختر خواهرم و شوهرش هم، كه در چند روز اخير، مهمان ما بودند، برگشتشان به شيراز را طوري تنظيم كرده بودند، كه بتوانند ابتدا رأيشان را در تهران ، به صندوق بيندازند.
با آنها، صبح، ابتدا به شعبة اخذ رأي مسجد انصارالحسين (ع)، واقع در شهرك شهيد محلاتي رفتيم. بسيار شلوغ بود. به مسجد الزهرا (س) در فاز دوي شهرك رفتيم. آنجا هم شلوغ بود. مسجد ولي‎عصر (ع)، نسبتاً خلوت بود. رأيمان را داديم؛ و دختر خواهرم و شوهرش، يكراست با آژانس به فرودگاه رفتند، تا به طرف شيراز پرواز كنند.
آن روز، من از فهرست سي نفرة ائتلاف جناح اصولگرا، به بيست و نه نفرش، رأي دادم. به جاي آن يك نفر محذوف، به حاج آقا ابوترابي رأي دادم. بعد هم به خانه رفتم تا قدري از كارهاي موظفي عقب افتاده در اين ايام را انجام دهم. (آقاي ابوترابي، ابتدا بنا بود جزء فهرست باشد. اما بعد، بنا به دلايلي تصميم گرفت از قم نامزد شود. بعد گفتند اين كار، اشكال قانوني دارد. اما ديگر فهرست اصولگرايان در تهران، بسته شده بود.)
روز بعد، كه به تدريج نتيجه شمارش آراي شعبه‎ها، از طريق صدا و سيما به اطلاع مردم مي‎رسيد، ما با چيزي متفاوت با آنچه مي‎پنداشتيم، روبه‎رو شديم.
تا آنكه نتيجه نهايي اعلام شد؛ و ديگر خيالم ـ البته از آن طرفي ـ راحت شد!
اسم من، نه تنها در ده، بيست يا سي نفر اول نبود، بلكه در نفرات اول تا شصتم هم نبود. نه فقط اسم من، بلكه ـ بنا به اعلام ستاد انتخابات وزارت كشور دولت دوم خردادي ـ عملاً هيچ يك از اسامي فهرست سي نفره ائتلاف بزرگ پيروان خط امام و رهبري، جزء انتخاب شده‎ها نبودند. آقاي حداد عادل، كه نامش هم در فهرست اين طرف و هم برخي فهرستهاي مؤثر آن جناح بود، ابتدا جزء سي نفر اول اعلام شد. اما بعد گفته شد كه نفر سي و دوم شده است. فقط آقاي هاشمي رفسنجاني، ابتدا نفر بيست و ششم، بعد بيست و هفتم و آخر سر بيست و نهم اعلام شد. كه او هم، طي نامه‎اي، انصراف خود را از نمايندگي اعلام كرد.
شايعات متواتري، از بروز تقلبات و تخلفات وسيع در انتخابات و شمارش آراء و جمع بندي آنها از سوي جناح حاكم بر قوة مجريه و وزارت كشور متبوع آن، در سرتاسر كشور، بر سر زبانها افتاده بود. به‎گونه‎اي كه گفته مي‎شد وسعت دامنة تقلبات و تخلفات، در اين دوره، بي‎سابقه بوده است:
در اين ميان، از جمله دكتر حداد عادل ـ از اين سي نفر ـ ، به اين روند اعتراض كرد و خواهان بازشماري آراء خود شد.
طنز قضيه در اين بود، كه مشابه بلايي كه در انتخابات دورة رضاخاني بر سر آيت‎الله مدرس آمده بود، در اين دوره، در مورد آقاي حداد عادل، لااقل در يك حوزه انتخابيه، تكرار شده بود. به اين ترتيب كه، اگر در آن زمان، تعداد آراء مدرس را صفر اعلام كرده بودند و او گفته بود "پس لا اقل آن يك رأيي كه خودم دادم چه شد؟!"، شبيه اين قضيه، در اين دوره، درحوزة انتخابيه‎اي كه دكتر حداد عادل و خانواده‎اش، آراء خود را به صندوق ريخته بودند، تكرار شده بود. يعني عوامل وزارت كشور دولت اصلاحات، تعداد آراي او را در آن حوزه انتخابيه، صفر اعلام كرده بودند. آقاي حداد عادل، از همين‎جا به قضيه مشكوك شده، و خواهان بازشماري آرائش شده بود. كه در نتيجه، با بازشماري آراء، و قرار گرفتن نامش جزء سي نفر راه يافته به مجلس ، گوشه از تقلبهاي وسيع ادعايي صورت گرفته توسط وزارت كشور وقت، عملا به اثبات رسيد.
در اين ميان، من هم، از آنجا كه احتمال زيادي مي‎دادم، آراء قابل توجهي با اسم مستعار رضا رهگذر، براي من به صندوقها ريخته شده، اما در زمرة رأيهاي من به حساب نيامده باشد، نامة اعتراضيه‎اي نوشتم و شخصاً به فرمانداري تهران بردم.
مسئول مربوط به اين كار، ابتدا مي‎خواست اصلاً اين نامه را تحويل نگيرد. بعد كه پرسيد و متوجه شد رتبه و تعداد آرائم در انتخابات، قابل توجه است، نامه را گرفت. اما نشان به همان نشاني، كه هيچ پاسخي، هرگز، به آن، داده نشد. به عبارت ديگر، براي جدي گرفته شدن اعتراض هم، ظاهراً به عوامل ديگري جز حق طبيعي شهروندي، نياز بود.
من، تا يازده روز بعد از انتخابات، كه ريز نهايي نتيجه انتخاباتِ اعلام شده از سوي وزارت كشور دولت اصلاحات اعلام و در روزنامه اطلاعات چاپ شد، از رتبه و تعداد آراء خود و بعضي از همگروهان، بي‎اطلاع بودم.
مطابق اين فهرست، من با دويست و هشتاد وپنج هزار و نهصد و بيست و سه، نفر شصت و هفتم ، از تهران، شده بودم. آقاي دكتر محمود احمدي‎ن‍ژاد (رئيس جمهور فعلي كشور) با دويست و هشتاد هزار و چهل و شش رأي ، در يك رتبه بعد از من (نفر شصت و هشتم)، سيد محمد جهرمي (وزير كار دولت نهم) با دويست و هفتاد و نه هزار و دويست و شصت و يك رأي، نفر شصت و نهم و آقاي سيد عباس ميرزا سيد اسماعيل خان (قائم مقامي) با دويست و پنجاه و هفت هزار و نهصد وچهار رأي، نفر هفتاد و يكم اعلام شده بودند. (آقاي عماد افروغ ـ نماينده منتخب اصولگرايان در مجلس هفتم ـ هم كه در اين دوره ، به صورت منفرد، از تهران نامزد شده بود، با سه هزار و پانصد و چهل و شش رأي رتبه سيصد و پنجاه و ششم را در ميان نامزدهاي تهران كسب كرده بود.)
به عبارت ديگر، از نظر حد نصاب آراء، به طور نسبي، من در ردة بيست و هفتم فهرست سي نفره ائتلاف قرار گرفته بودم.
وقتي كه متوجه شدم حتي جزء شصت نفر اول هم نيستم، و در عوض، افرادي بسيار گمنام و با سوابق كاري، علمي و اجتماعي كاملاً معمولي، در رده‎اي بالاتر از من قرار گرفته‎اند، ابتدا احساس كردم به من اهانت شده است. بعد، به فاصلة كمي، كاملاً نسبت به موضوع،‌ بي‎اعتنا شدم. وقتي ديدم جز آقاي هاشمي رفسنجاني، هيچ كس از فهرست اصولگرايان براي تهران، به مجلس راه نيافته است، دچار نگراني شدم. اما به زودي ، بر اين نگراني هم غلبه كردم؛ و حتي كوشيدم به آشنايان و دوستاني كه از اين نتايج به شدت نگران و حتي دچار افسردگي شده بودند، دلداري دهم.
احساس مي‎كردم محمد هم، حال خوشي ندارد. چون به خلاف شبهاي ديگر، كوشيد به جاي ماندن در خوابگاه دانشگاه، به خانه بيايد. به نظرم، اين طور هم، بهتر بود. حتي در آخر هفته، وقتي خودش را وزن كرد، به هر دليل، سه و نيم كيلو از وزن معمولش، كمتر شده بود.
شب وقتي به خانه آمد، بسيار كم حرف شده بود. بعد هم، يكراست به اتاق خودشان رفته بود و خودش را با روزنامه سرگرم كرده بود. پدر هم، صبح جمعة بعد، به شيراز برگشت.
بعد از اعلام نتيجه نهايي انتخابات، يكي از دوستان تلفن زد تا نظرم را راجع به آينده اوضاع كشور بپرسد. گفتم خدا مي‎داند. اما قطعاً يك دوره بسيار دشوار حداقل چهار ساله آزمايش و ابتلا، براي نيروهاي متدينِ وفادار به خط امام و رهبري در پيش است. اما آنچه كه فعلاً راجع به خودم مي‎توانم بگويم، اين است كه ، خيلي خسته‎ام. مي‎خواهم قدري استراحت كنم!
والسلام
27/3/87
www.Sarshar.org
انتهاي پيام/
 جمعه 21 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن