تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834020147
خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) قسمت پاياني سخنراني ها، عملكرد وزارت كشور وقت و نتايج انتخابات
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) قسمت پاياني سخنراني ها، عملكرد وزارت كشور وقت و نتايج انتخابات
خبرگزاري فارس: سخنراني در چهار گردهمايي خانمها، در چهار نقطة تهران، 9 سخنراني در تهران و حومه و يك سخنراني جالب ديگر!، ديگر تلاشهاي پراكنده، پايان يك دُوِي ماراتونِ طولاني و سرانجام كار عناوين آخرين بخش از خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار است.
سخنراني در چهار گردهمايي خانمها، در چهار نقطة تهران
يكروز، به جلسهاي مربوط به جامعة اسلامي زنان اسلامشهر دعوت شدم. قدري هم براي اغتنام از فرصت و جبرانِ كمبودِ مفرطِ حضور در خانه در اين ايام، خانمم را هم به همراه بردم.
بعد از حدود دو ساعت رانندگي، حوالي ساعت سه بعدازظهر ، به آنجا رسيديم. محل برگزاري جلسه، در واقع يك ساختمانِ منزل مانندِ تقريباً كوچك، اما انباشته از خانمها بود. ميگفتند طبقة زيرزمين هم پر از جمعيت است.
آقاي سيد مرتضي نبوي، ديگر نامزدِ "جامعه" و مدير مسئول روزنامة رسالت هم، دعوت داشت. او، قبل از من رسيده بود، و مشغول سخنراني بود. گزارشگري را هم به همراه آورده بود، كه مشغول ضبط سخنان او بود.
سؤالها و انتقادهاي خانمهاي اسلامشهري، دربارة نبودِ استخر براي خانمها در آنجا، گراني، معضلات فرهنگي، بدآموزي برخي مجموعههاي تلويزيوني و فيلمهاي تبليغاتي آن، و اين قبيل امور بود. تعداد زيادي از پرسشها هم، در مورد كارهاي انجام نشده يا انجام شدة مجلس پنجم بود.
معضل جالبي كه آنجا گرفتارش شدم، اين بود كه بغل كفشهايم شكافته بود. فرصت نميكردم آنها را براي تعمير بدهم. مجبور بودم براي رفتن پشت تريبون، كفشها را در آورم، و در كنار ساير كفشها، پشتِ درِ ورودي بگذارم. از آن طرف، خانمهاي گردانندة جلسه، از سر مهماننوازي و نيز براي آنكه يك وقت كفشم گم نشود، اصرار داشتند آن را بردارند و در جايي محفوظ بگذارند و...
در بازگشت، بعد از نماز مغرب و عشا، براي سخنراني، به مسجدي واقع در كمي پايينتر از چهارراه سبلان رفتم. پيشنماز آدابدان و فرهنگي مسجد كه مرا ميشناخت، خيلي با احترام برخورد، و از من تجليل كرد. به طوري كه احساس شرمندگي كردم. براي نخستين بار، ديدم كه پيشنمازي، با اصرار، تا توي كوچه و دم ماشين، بدرقهام كرد. اظهارات خانمم نشان ميداد كه در قسمت زنانه هم، برخورد، بد نبوده است.
به هر تربيتي كه بود، آن روز هم به خير گذشت. اما دو روز بعد، وقتي خبر مربوط به جلسة اسلامشهر در روزنامة رسالت چاپ شد، ديدم حتي اسم من هم، به عنوان سخنران ديگر آن جلسه، درج نشده، چه رسد به صحبتهايم! فقط خبرِ كليِ برگزاريِ مراسم بود، و قسمتهايي از صحبتهاي مهندس نبوي.
در يك بعداز ظهر ديگر، در جلسهاي مشابه نشستِ اسلامشهر، در خاور شهر، واقع در كيلومتر هفده جادة خاوران ـ در قسمت جنوب شرقي تهران ـ شركت كردم.
روز آفتابي زيبايي بود؛ و خلوتيِ منطقه و ساختمانهاي كوتاه نوساز و فضاسازي مناسب، منظرة دلپذيري به آنجا داده بود؛ كه در آن شرايط، در من، تأثير مثبتي ايجاد كرد.
از قضاي روزگار، به اين جلسه، استثنائاً بيست و پنج دقيقه هم، زودتر رسيدم! مرا به داخل مسجد خالي هدايت كردند؛ كه از جهاتي، بد هم نبود. حداقلش اين بود كه بعد از رانندگي در آن مسير طولاني، فرصتي براي استراحت پيدا كردم.
جلسه، با پانزده دقيقه تأخير هم شروع شد. اما ديگر سخنرانِ مهمان، يعني دكتر شهابالدين صدر، هنوز نرسيده بود.
جمعيت خانمها، زياد نبود. ولي حاضران، علاقهمند و با انگيزه بودند.
جلسه را، من شروع كردم؛ و تا آقاي صدر رسيد، صحبتهايم را كرده بودم. بد هم نشد. دكتر صدر هم كه شروع كرد، ابتدا، كلي از من تعريف كرد.
سؤالها و صحبتهاي خانمها نشان ميداد كه اينجا هم، مثل ديگر مناطق جنوبي شهر، موضوع و مسئلة اصلي مردم، معضلات اقتصادي و معيشتي است. اين، در حالي بود كه دولت دوم خرداديِ حاكم، همه جا، وجهة اصليِ همت و تبليغاتش را، "توسعة سياسي" ـ آن هم با قرائت كاملاً خاص و انحصاري خود از اين مقوله ـ قرار داده بود.
جلسة ديگري كه در جمع خانمها سخنراني داشتم، همراه با خانم دكتر مرضيه وحيد دستجردي، در يك مجتمع فرهنگي، واقع در شهرك غرب بود.
حدود پنج دقيقه زودتر از زمان مقرر، به آنجا رسيدم. اين، شايد بزرگترين اجتماع از خانمها بود كه در آن شركت ميكردم. در يك تالار بزرگ، جمعيتي ـ به گفتة خانم وحيد دستجردي ـ بالغ بر هزار نفر از خانمها گرد آمده بودند؛ و با شور و علاقه، به سخنان خانم دكتر گوش ميدادند. حضور تعدادي اتوبوس و ميني بوس در بيرون ِ تالار، نشان ميداد كه دستِ كم، بخشي از آن جماعت، از نقاط ديگر تهران، به آنجا آمدهاند. در مجموع، به نظر ميرسيد كه مديريتي خوب، برگزاري آن جلسه را بر عهده دارد.
ابتدا، خانمي، مرا به اتاقي در طبقة زير زمين ـ كه حكم يك بوفه را داشت ـ راهنمايي كرد. در آنجا، دو كارگر افغاني و سه كارگر ايراني، مشغول گرم كردن شيركاكائو، براي پذيرايي از خانمها بودند.
حدود سي دقيقه بعد، در حاليكه ديگر قصد كرده بودم آنجا را ترك كنم، صدايم زدند. مرا به پشت ميز وسيعي كه در طرف ديگرش خانم وحيد دستجردي قرار داشت، هدايت كردند. آنجا، صحبتهايم را كردم؛ كه البته به دل خودم نچسبيد. بعد از آن، در حالي داشتم تريبون را ترك ميكردم، خانم دكتر دستجردي، مرا به عنوان قصهگوي ظهر جمعة راديو، معرفي كرد. همين امر باعث شد كه ولولهاي در جمع افتاد. ابتدا همه صلوات فرستادند؛ و بعد، با دست زدن ممتد، مرا به شدت تشويق كردند. به طوري كه تحت تأثير همين استقبال ، خانم وحيد دستجردي، بعداً به من گفت: آقاي سرشار! مردم شما را به اسم و چهره نميشناسند. اگر بشناسند، حتماً رأي ميآوريد!
جلسة ديگر مخصوص خانمها، در مسجد سيدالشهدا (ع)، واقع در چهارراه سيدالشهدا (ع)، در تهرانپارس بود.
پيشنماز اين مسجد، يكي از پسران باصفاي آيتالله اشرفي اصفهاني بود؛ كه در آن نشست هم، حضور داشت.
مراسم، در يك صبح روز دوشنبه ـ كه تعطيل رسمي هم بود ـ برگزار شد؛ و هم به لحاظ جمعيت و هم سخنرانان، بسيار پُر و پيمان بود.
به اين مراسم نيز، خانمم را هم بردم. ايشان معمولاً به صورت ناشناس ميرفت و در ميان خانمها مينشست؛ و بعد، اگر نظر، پيشنهاد يا انتقادي داشت، به من ميگفت.
هنگامي كه وارد مسجد شدم، آقاي محسن رضايي، روي پلههاي مياني منبر نشسته بود و سخنراني ميكرد. اين در حالي بود كه در كنار منبر، تريبوني براي اين كار، قرار داده شده بود.
آقاي رضايي، پالتو پشمي سياهرنگي برتن داشت. بعد از اتمام سخنراني، محافظان او اطرافش را گرفتند، و خانمهاي زيادي هم، براي دادن نامه يا صحبت شفاهي، به طرفش رفتند.
با ديدن اين وضع، خاصه آنكه آقاي محسن رضايي، از سوي روحانيون مبارز و حزب كارگزاران سازندگي و برخي ديگر از تشكلهاي دوم خردادي، و تقريباً همة تشكلهاي اصولگرا، براي نامزدي مجلس معرفي شده بود، احساس كردم او حتماً رأي خواهد آورد! به خصوص كه، در ميان نامزدهاي جناح اصولگرا، بعد از آقاي هاشمي رفسنجاني، گمان مي كنم بيشترين هزينه و حجم تبليغات انتخاباتي، مربوط به همو بود. او همچنين تاكيد داشت تبليغات به گونهاي باشد، كه به اين جناح منتسب نشود.
سخنران بعدي، خانم دكتر نفيسه فياضبخش بود.كه ايشان هم محبت كرد، و در پايان صحبتهايش، به معرفي و تعريف از من پرداخت.
نوبت به من كه رسيد، طبق برنامه، خانم فياضبخش، همچنان در طرف ديگرِ ميز تريبون نشسته بود، تا پس از پايان سخنرانيام، مشتركاً به سؤالها جواب بدهيم. اما مراجعة خانمها به خانم فياض بخش ـ به عنوان نمايندة همان دورة مجلس ـ براي طرح سؤالها و مشكلات شخصيشان، پيش از موعد مقرر، باعثِ ايجادِ نوعي بينظمي در جلسه شده بود؛ كه فضا را براي سخنراني من، نامناسب ميكرد. به طوري كه احساس ميكردم سخنراني در آن مجلس شلوغ و نامنظم، عملاً نوعي اهانت به سخنران است. (كما اينكه در برگشت، خانمم هم، همين را گفت.) لذا، صرفاً به ارائة اطلاعاتي مختصر از خودم و پيشينة فعاليتهاي فرهنگي واجتماعيام پرداختم. (خانمم، در اين مورد هم، از من انتقاد كرد. او معتقد بود، در چنين مجالسي، با اينگونه مخاطبان، جاي چنين معرفي تفصيلياي از خود، نيست.)
صحبتهايم كه تمام شد، عدهاي از خانمها هم، دور من جمع شدند. يادداشت ميدادند يا شفاهي، مسائلشان را مطرح ميكردند. بيشتر سؤالها، راجع به عملكرد مجلس پنجم بود؛ كه طبعاً، به من ارتباطي نداشت. بنابراين، پاسخ آنها را، به خانم فياض بخش محول ميكردم. به طوري كه عملاً، به هيچ سؤالي، جواب ندادم.
وقتي از بينظمي مجلس و ضعف مطلق مديريت برگزاركنندگانش گله كردم، به من گفته شد كه علتش اين است كه خانمها از صبح زود آمدهاند. زيارت عاشورا خواندهاند. بعد، چندين سخنراني پي در پي شنيدهاند. خسته شدهاند.
در پايان، حاج آقا اشرفي اصفهاني، در حين خروج از مسجد، با لحني مشفقانه، گفت: شما، كم صحبت كرديد! بيشتر صحبت ميكرديد!
به شوخي گفتم: "احسن" الكلام، ما قَلّ وَ دَلّ.
با لبخندي، بزرگوارانه، حرفم را تصحيح كرد: "خير" الكلام، ما قَلّ وَ دَلّ.
9 سخنراني در تهران و حومه، و يك سخنراني جالب ديگر!
يكبار، به سخنراني در جمع خانمها در حسينيهاي واقع در باغ فيض دعوت شدم، كه حالتي سوله مانند داشت. باز به سبب نشاني غير دقيقي كه به من داده شده بود، با تأخير رسيدم. آقاي سيد رضا تقوي، مشغول سخنراني بود. نوع سخنرانياش، با بقية نامزدهايي كه با آنها هم مجلس شده بودم، متفاوت بود: با هر موضوع و فرازي كه مطرح ميكرد، شعري هم، به عنوان تأييد كلام يا شاهد مثال، ميخواند. گاهي هم كاملاً توي حال شعري كه ميخواند يا مطلبي كه ميگفت ميرفت و...
با ورود من به مجلس، عكس العمل خاصي نشان نداد. اما در پايان صحبتش، مرا معرفي، و از من، خيلي تجليل كرد.
هنگامي كه در كنارم نشست، گفت: اگر من، زودتر رفتم، ناراحت نشويد. بايد به مجلس ديگري بروم.
وقتي پشت تريبون رفتم و شروع به صحبت كردم، بعضي از خانمها به طرف آقاي تقوي رفتند و به او يادداشت ميدادند يا چيزي ميگفتند. كه همين، باعث كميِ توجه به صحبتهاي من ميشد، و تمركزم را كم ميكرد.
صحبتهايم كه تمام شد و نوبتِ پرسش و پاسخ رسيد، بعضي از سؤالهاي خانمها، كاملاً خارج از موضوع مجلس وسياست و انتخابات بود. برخي از سؤالهاي دختران نوجوان، كه راجع به داستاننويسي بود! مادرانشان هم، در مورد شيوة درست مطالعة فرزندان خود، يا فهرست كتابهاي مناسب براي مطالعة آنان ميپرسيدند!
سخنراني ديگرم در جمع خانمها، در تالار اجتماعاتِ پشت مسجد جامع نارمك بود. تالار خوبي براي اين كار اختصاص يافته بود، و جمعيت قابل توجهي، گرد آمده بودند. با قدري تأخير، به آنجا رسيدم. اما خانم وحيد دستجردي، به موقع آمده بود، و مشغول ايراد سخنراني بود.
در كل، هم استقبال و هم بدرقه و هم كيفيت مجلس، خوب بود.
اجتماع ديگري كه در آن سخنراني كردم، در مسجد پيامبر (ص)، واقع در يافت آباد، خيابات تختي بود. طبق قرار ، بعد از نماز مغرب و عشا، به آنجا رفتم. جمعيت، به نسبت مساجد ديگر، خوب، و توجه مردم به سخنراني هم، خوب بود. در اين مسجد، بنا بود از جناح مقابل، آقايان مجيد انصاري و علياكبر محتشمي هم، سخنراني كنند.
در واقع، اين، اولين جايي بود كه ميديدم سخنراناني از هر دو جناح، دعوت شدهاند. خاصه حضور فعال جوانان، در ميان گردانندگان برنامه، محسوس بود.
جالب اينكه، وقتي سخنراني و پرسش و پاسخها تمام شد و از پشت تريبون بيرون آمدم، يكي از جوانان مجموعه، گفت: شما خيلي صريح و آشكار راجع به جناح مقابل صحبت ميكنيد و موضع ميگيريد!
و منظورش اين بود كه، اين كار، در ميان ديگر نامزدهاي اين جناج معمول نيست؛ يا نبايد باشد.
دعوت ديگر از من، در حسينية دامغانيهاي شهرك وليعصر (ع)، در جمع خانمها بود. نوبت من، ساعت سة بعدازظهر بود. قدري زودتر به منطقه رسيدم. و با توجه به اينكه ميدانستم اينگونه جلسات هم، معمولاً با قدري تأخير شروع ميشود، از فرصت استفاده كردم؛ از يك مغازة لوازم يدكي اتومبيل، پدال ترمزي خريدم؛ و با وجود نداشتن آچار، هر طور بود، پدال ترمز ماشينم را عوض كردم.
در اين جلسه، خانم منيره نوبخت، نمايندة مجلس پنجم و نامزد نمايندگي مجلس ششم هم، دعوت داشت.
وقتي به حسينيه رسيدم، خانم نوبخت هنوز نيامده بود.
ابتدا مرا به دفتر مجموعه بردند. در آنجا اطلاعاتي از سوابق و فعاليتهايم گرفتند. بعد، مرا به محل اجتماع خانمها بردند.
آنجا، ابتدا خانم جوادي پشت تريبون رفت و مرا معرفي كرد. بعد من به پشت تريبون هدايت شدم و به سخنراني پرداختم.
البته، جمعيت، زياد نبود. اما در مجموع، قابل قبول به نظر ميرسيد.
هنگام رفتن، تا سركوچه، مرا بدرقه كردند. پيشاپيش التماس دعا و كمك به مجموعهشان را داشتند.
جلسه ديگر، در جامعة زينب (س)، واقع در خيابان مجاهدين اسلام بود؛ كه خانم نوبخت، رياست آن را بر عهده داشت. جمعيت حاضر در آنجا، كم بود؛ اما استقبال و توجه جمع، خوب بود. خانم نوبخت، در پايان مجلس، در فرصتي كه پيش آمد، گفت: دوستان، نوشتة شما را خواندهاند؛ و از آن، تعريف ميكنند.
تشكر كردم. اما متوجه نشدم كدام نوشتهام را ميگويد.
آقاي نوربخش ـ از اعضاي ستاد انتخابات "جامعه" ـ هم، مرا به دو مسجد، براي سخنراني دعوت كرد: يكي، در يكي از فرعيهاي خيابان شهيد مدني، و ديگري در خاك سفيد. هر دو دعوت، براي بعد از نماز مغرب و عشا بود.
به مسجد اولي، درست وقتي رسيدم كه تازه نماز عشا تمام شده بود. شب جمعه بود؛ اما در مجموع، بيش از بيست و پنج نفر، در مسجد حضور نداشتند.
با همة فشاري كه به خودم آوردم كه به داخل بروم و برنامهام را اجرا كمك، ديدم با اين جمعيت كم و ناآماده، اصلاً روحية صحبت كردن را ندارم. برگشتم. و آن بعد از ظهرم، هدر رفت.
در مورد تاريخ سخنراني در مسجد خاك سفيد، اشتباه كردم؛ و با دو روز تأخير به آنجا رفتم.
تقريبا همة نمازگزاران و حتي پيشنماز مسجد، آذري زبان بودند.
پيشنماز مسجد، به خاطر خلف وعدهام، گله كرد. گفتم كه فراموش كرده بودهام. اما بِهِم برخورد. تصميم گرفتم سخنراني نكرده، برگردم. ديدم صورت خوشي ندارد؛ و بدتر ميشود. ماندم. مردم هم، با آنكه براي نشستن پاي سخنراني در آن شب، خود را آماده نكرده بودند، ماندند. جمعيت، بد نبود؛ و از قضا ، مجلس گرم و خوبي هم از كار درآمد!
عمدهترين مشكلات مردم آنجا، وفور و راحتي قاچاقِ مواد مخدر، و فساد و ناامني در منطقه بود. پيشنماز مسجد، كه روحاني درشت هيكلي با محاسن توپر سفيد و لهجة آشكار آذري بود، از جسارت و گستاخي خلافكاران، بسيار گلهمند بود. ميگفت: من، هم سر و لباس و هم سن و سالم، از دور داد ميزند كه كي هستم. با وجود اين، روزي نيست كه در مسير خانه به مسجد كه ميآيم، جلو مرا نگيرند و مواد مخدر و ديگر آلات و ادوات فساد را به من پيشنهاد نكنند.
سخنراني در مسجد حضرت زهرا (س)، واقع در چهارراه تلفنخانة نارمك، يكي از بهترين سخنرانيهايي بود كه در اين مدت، در يك مسجد، ايراد كردم.
گردانندگان برنامه، دست كم به نمازگزاران دو مسجد ديگر در همان حوالي نيز خبر رساني كرده بودند؛ و جمعيت خوبي ـ هم از نظر كمّي و هم كيفي ـ جمع شده بودند. سيستم صوتي هم بسيار خوب و بينقص بود.
در ميان صحبتهايم، پيرمردي بلند شد، و در حالي كه ميگفت حدود نودسال سن دارد، از لزوم حاكميت دين بر مقدرات كشور و مردم سخن گفت. با بياني رسا و سليس اظهار ميداشت: دنيا، با دور شدن از دين، به انحراف كشيده شده است؛ و بايد همة دنيا را اصلاح كرد.
عده قابل توجهي از حاضران، مرا با آثار قلميام يا قصه ظهر جمعه راديو، ميشناختند؛ و شايد همين امر نيز، يكي از دلايل گرمي و گيرايي آن مجلس شده بود.
مجلس كه تمام شد، آثار رضايت را در چهرة پيشنماز سالمند مسجد، ديدم. بسيجيهاي خونگرم مسجد هم، تا پاي ماشين بدرقهام كردند؛ و اصرار داشتند كه باز هم به آنجا سربزنم.
سخنراني در صحن زيبا و خوشساخت مسجدالاقصي، واقع در حوالي فلكه سوم تهرانپارس هم، خوب و آبرومندانه برگزار شد. آنها از قبل چند تبليغ براي مراسم، به در و ديوارِ اطراف مسجد، زده بودند.
اين جلسه هم، در بعد از نماز مغرب و عشا برگزار شد. در زمان پرسش و پاسخ، يكي از حاضران بلند سد و با صدايي غرّا، اعلام كرد كه اصلاً لر است. او، ضمن ابراز اطاعت و ارادت خود و قومش به مقام معظم رهبري، اعلام كرد كه لرها از آقاي ]...[ (يكي از مسئولان سياسي عاليرتبة وقتِ مملكتي را نام برد) بيزارند. بعد، دعا كرد كه دشمنان و مخالفان مقام معظم رهبري، در هر لباس و پست و مقامي كه هستند، سرطان بگيرند و بميرند! اظهارات او، با صلوات و لبخندِ ديگران، تاييد شد.
يك روز بعد از ظهر، طبق قرار قبلي، به زينبيه (س)، واقع در بيست متري منصور رفتم.
مجلس، مخصوص خانمها بود. وضع ميز و ميكروفن و صدا، چندان خوب نبود. در ميان سخنراني، از خانمها با شيركاكائو و نارنگي و شيريني، پذيرايي ميكردند؛ كه همين موضوع، باعث پرت شدن حواسها ميشد. مجبور شدم تذكر بدهم.
هنگامي كه در حال خروج از زينبيه بودم، پيرزني از حاضران، كه چادرِ گلدارِ رنگ و رو رفتهاي به سر و دمپايي پلاستيكيِ رنگياي به پا داشت، پيش آمد و از فقرش شكايت كرد. گفت: سال تا سال آرزوي خوردن مرغ دارم؛ اما گيرم نميايد. حالا هم كه مرغ ، كيلويي هزار و سيصد تومان شده!
از من، نشاني دفتر رئيس جمهور را ميخواست.
خانمي ديگر، از زياديِ مالياتي كه بر مغازة شوهرش بسته بودند، گله داشت...
يكي از جالبترين جلساتي كه در اين مدت در آن شركت كردم، جلسة مربوط به مسجد رسول اكرم (ص) ده حصار زيرك، واقع در حومة شهريار بود.
عامل رفتنم به آنجا، يكي از طلاب جوان عضو ستاد انتخابات "جامعه" بود، كه خود، ساكن آنجا بود.
در تاريكي شب، در آن مناطق ناآشنا، بعد از ساعتها دور خود چرخيدن، با زحمت زياد توانستم ده و مسجد را پيدا كنم. خوشبختانه، به موقع رسيدم. در مسجدي بسيار كوچك، عدة بسيار كمي جمع شده بودند. دوست جوان طلبهمان هم، بود. او، سرتيپي را هم در ميان حاضران معرفي كرد، كه ميگفت رئيس حزب الله تهران است.
به هر حال، به پشتِ تريبون رفتم و مشغول صحبت راجع به انتخابات شدم. اما تا گفتم "شما كه ميتوانيد به سي نفر رأي بدهيد، سعي كنيد حتماً اسم سي نفر را، كامل در برگ رأيتان بنويسيد"، آثار حيرت را در چهرة حاضران، ديدم.
بعد، همان دوست طلبه، آهسته به من تذكر داد، كه اين منطقه، خارج از محدودة تهران است. بنابراين، مردم، نميتوانند به سي نفر رأي بدهند.
حالا نوبتِ حيرتِ من بود. كه اين دوست جوان، كه خود عضو ستاد انتخابات "جامعه" در تهران است، بر چه اساسي، در اين ايام فشرده و پرمشغله، كه هر ساعتش بايد صرف كار تبليغات شود، اين همه راه مرا كشانده و در اين دل شب تاريك و سرد، مرا به يك حوزة انتخابية ديگر دعوت كرده، تا دربارة انتخابات، صحبت كنم؟!
ديگر تلاشهاي پراكنده
جدا از مراسم سخنراني انفرادي يا دو نفره، در مساجد و مجامع، در تاريخ دوشنبه 18/11/78 در مراسم گردهمايي اعضا و هواداران هيئتهاي مؤتلفه، در دفتر اين حزب، واقع در ميدان ابن سينا، جنب مدرسة هيئتهاي مؤتلفه، شركت كردم.
ساختمان نوساز، مرتب و آبرومندانه، و برنامه، منظم و با مديريت خوب بود. حضار نيز از سر و وضع خوب و رفتاري پخته و سنجيده ـ متعلق به طبقات سنتي مذهبي متوسط به بالا ـ برخوردار بودند. تالار كاملاً پر شده بود.
در اين مراسم، كه تقريباً همة سي نامزد تهران جناح اصولگرا شركت داشتند، بعد از سخنان دبير كل هيئتهاي موتلفه ـ آقاي حبيب الله عسكر اولادي ـ نامزدها به ترتيب پشت تريبون ميرفتند، و در پنج ـ شش دقيقه، خودشان را معرفي ميكردند و برنامههايشان را ميگفتند.
در ابتداي برنامه ، به هر يك از حاضران، يك زير دستي نفيس از چرم مصنوعي، يك خودكار و چند برگه كاغذ براي يادداشت، هديه دادند. بعد از مراسم نيز، خبرنگاران مجله "شما" از تك تك نامزدها، شماره تلفن گرفتند.
گردهمايي رسمي و عمومي ديگر، در تاريخ سهشنبه 19/11/78، در شبستان عمومي مدرسة عالي شهيد مطهري بود. در اين مراسم، جمعي بزرگ از روحانيان و طلاب عموم ديني، از سراسر تهران حضور داشتند. بهگونهاي كه شبستان، انباشته از روحانيان پير و ميانسال و جوان بود؛ و تنها غير روحانيان، عدهاي از نامزدهاي مجلس، يا خدمه بودند.
در اين مراسم كه آيتالله مهدوي كني نيز حضور داشت، آقاي ناطق نوري، گزارشي تحليلي از وضعيت عمومي نامزدهاي ائتلاف بزرگ پيروان خط امام و رهبري ارائه داد و نكاتي را دربارة انتخابات بيان كرد. اما هيچكدام از نامزدها، براي صحبت يا معرفي خود، به پشت تريبون، خوانده نشدند.
طلبه جواني كه در كنار دستم، روي فرش نشسته بود و خيلي هم به من ابراز محبت و علاقه ميكرد، از اوضاع اقتصادي به شدت گلهمند بود. مجلس پنجم را در اين مورد ، مقصر ميدانست؛ و در خلال صحبتهاي آقاي ناطق نوري، آهسته، انتقاداتش را بيان ميكرد.
صرفنظر از هر نكتة ديگري، نفس اينكه ميديدم چنين روحانياني وجود دارند كه از درد مردم محروم و نيازهايشان آگاهاند ـ حتي عمدتاً، خود جزء اين طبقهاند ـ و حقيقت را فداي مسائل سياسي و جناحي و حزبي نميكنند، برايم باعث خوشحالي بود. با خودم ميگفتم: تا زماني كه روحانيت، در ميان مردم، در كنار آنها، و زبان رسا و گوياي ايشان است، بيكمترين ترديد، محبوب و ملجأ تودة مردم، باقي خواهد ماند.
نكتة جالب ديگر در اين مراسم اينكه، در وضوخانة مسجد، به روحانياي در حدود سن و سال خودم برخوردم كه نام خانوادگياش سرشار بود. او كه مرا ميشناخت، خود را معرفي كرد؛ و قدري در اين باره، با هم مزاح كرديم. از جمله، به او گفتم: بعضي اسمهاي خانوادگي، زياد به "آيت اللهـ "ي نميآيد. از جمله همين سرشار!
دو كار تبليغي انفرادي كوچك ديگر نيز، به همت دوستان، براي من انجام شد؛ كه از قضا، هر دو هم، ابتر ماند:
نخست اينكه، دو ـ سه روزي از ايام آزاد شدن تبليغات علني گذشته بود، كه آقاي جوادي، پيشنهاد كرد يك پارچه نوشتة تبليغي براي من تهيه كند و در جايي مناسب، نصب شود.
بعد هم، با وجود آنكه در آن زمان، خودرو شخصي نداشت، خودش، نوشتن آن را، به خطاطي سفارش داد. وقتي كار آماده شد، با محمد ـ پسرم ـ دو نفري رفتند آن را تحويل گرفتند و بردند كه نصب كنند.
در مورد محل نصب هم، بعد از رايزنيها با آقاي ملكي، سرانجام، سر پل تجريش، نماي طبقات بالاي مغازههاي واقع در قسمت ورودي به پاركينگ ـ واقع در ضلع جنوب شرقي ميدان ـ كه متروك به نظر ميرسيد، مناسب تشخيص داده شد.
با استفاده از نفوذ آقاي ملكي، مجوز نصب، از صاحب ساختمان مذكور گرفته شد. اما مغازهداري كه كليد ساختمان دستش بود، در آخرين لحظه، گفته بود كه كارگرش نيست. خودشان، بعداً آن را نصب ميكنند.
بعد هم، اين پارچة نوشتة طولي، در كل، حداكثر، يك شبانه روز، جلو آن ساختمان نصب بود؛ و سپس به كلي ناپديد شد. در حالي كه پارچه نوشتههاي متعدد مشابه، كه در كنار و رديف آن قرار داشتند، تا پايان ، بر سر جايشان بودند.
انتخابات كه تمام شد، دوستي كه دنبال قضيه را گرفته بود، ميگفت: لبو فروشي كه زير ساختمان، لب خيابان بساط داشت، آن را، بنا به تصميم و ارادة شخصي خود، پايين كشيده است. علت امر هم اين بوده، كه ما، حق و حساب ويژة او را نپرداخته بودهايم!
اين پارچه نوشته، با مخلفاتش، جمعاً بيست و سه هزار تومان براي ما آب خورد. عرض آن نود سانتيمتر و طولش سه متر بود. روي آن نوشته شده بود: صداي آشناي ايرانيان، محمدرضا سرشار.
كارتبليغي دوم، چاپ دوازده هزار برگه كوچك (حدوداً ده سانتي متر در ده سانتي متر) دو رنگ، حاوي عكسي كوچك و زندگينامهاي مختصر از من، در دو روي برگه، به سفارش و هزينة آقاي ملكي بود. اين برگهها، اولاً بسيار دير حاضر شد. در ثاني اصولاً معلوم نشد كه اكثر آنها، چطور توزيع شد: سه بسته آن را خود آقاي ملكي برد تا بدهد توزيع كنند. يك بسته را من آوردم. سه بسته را به آقاي شكوري ـ مسئول دفتر آقاي ملكي در دفتر نشر فرهنگ اسلامي ـ دادند. كه او هم، تعدادي از آنها را، در همان دفتر نشر، به اين و آن داد. چند بسته را، آقاي جوادي، به همان شكل، به اين و آن ـ از جمله، آقاي مصطفي زماني در انتشارات پيام آزادي ـ داد، تا شايد توزيع كنند. سه بسته را هم به آقاي دارابي ـ آبدارچي دفتر نشر ـ دادند، تا در مسير برگشتن از محل كار به منزل، ميان مردم توزيع كند؛ و حق الزحمهاي هم به او دادم. كه اين قسمت را تقريباً مطمئنم كه توزيع شده بود.
با اين ترتيب، كل هزينههاي رسمي و مشخص تبليغاتي من در اين انتخابات، جمعاً بيست و شش هزار و پانصد تومان شد. كه گمان مينم كمترين هزينه مالي تبليغاتي كل نامزدهاي مجلس ششم، در سرتاسر ايران بود.
پايان يك دُوِ ماراتونِ طولاني ـ سرانجام كار
پنجشنبه، يك روز مانده به انتخابات، انجام هرگونه كار تبليغي، قانوناً ممنوع بود. در اين ارتباط ، من هم، عملاً ديگر كاري نداشتم. ميخواستم در خانه بمانم و قدري استراحت كنم؛ كه خردهكاريهاي متفرقه شخصي نگذاشت.
در اين ميان بازار حدس و گمانها و پيشبينيها، گرم بود. يكي از بزرگان فاميل، پيشبيني ميكرد، من با رتبه بين 23 تا 27، انتخاب ميشوم. خودم، قبلاً به انتخاب شدن، اميدوار بودم. اما ظواهر امر، چيز ديگري را نشان ميداد. به همين سبب، از سه ـ چهار روز پيش، احتمال انتخاب نشدنم را ميدادم. حتي در اينباره، گاهي در منزل يا با بعضي از دوستان، مزاحهايي هم ميكرديم. با همة اين اوصاف، يكي از دوستان عضو مركزيت يكي از تشكلهاي سياسي اصولگرا، معتقد بود كه در هر حال، من، بيش از آقاي رفسنجاني رأي ميآورم. پيشبيني آقاي جوادي هم، اين بود كه من، جزء ده نفرِ اولِ انتخاب شدهها خواهم بود.
به هر ترتيب، روز جمعه 29/11/78، انتخابات، در سراسر كشور، برگزار شد. دختر خواهرم و شوهرش هم، كه در چند روز اخير، مهمان ما بودند، برگشتشان به شيراز را طوري تنظيم كرده بودند، كه بتوانند ابتدا رأيشان را در تهران ، به صندوق بيندازند.
با آنها، صبح، ابتدا به شعبة اخذ رأي مسجد انصارالحسين (ع)، واقع در شهرك شهيد محلاتي رفتيم. بسيار شلوغ بود. به مسجد الزهرا (س) در فاز دوي شهرك رفتيم. آنجا هم شلوغ بود. مسجد وليعصر (ع)، نسبتاً خلوت بود. رأيمان را داديم؛ و دختر خواهرم و شوهرش، يكراست با آژانس به فرودگاه رفتند، تا به طرف شيراز پرواز كنند.
آن روز، من از فهرست سي نفرة ائتلاف جناح اصولگرا، به بيست و نه نفرش، رأي دادم. به جاي آن يك نفر محذوف، به حاج آقا ابوترابي رأي دادم. بعد هم به خانه رفتم تا قدري از كارهاي موظفي عقب افتاده در اين ايام را انجام دهم. (آقاي ابوترابي، ابتدا بنا بود جزء فهرست باشد. اما بعد، بنا به دلايلي تصميم گرفت از قم نامزد شود. بعد گفتند اين كار، اشكال قانوني دارد. اما ديگر فهرست اصولگرايان در تهران، بسته شده بود.)
روز بعد، كه به تدريج نتيجه شمارش آراي شعبهها، از طريق صدا و سيما به اطلاع مردم ميرسيد، ما با چيزي متفاوت با آنچه ميپنداشتيم، روبهرو شديم.
تا آنكه نتيجه نهايي اعلام شد؛ و ديگر خيالم ـ البته از آن طرفي ـ راحت شد!
اسم من، نه تنها در ده، بيست يا سي نفر اول نبود، بلكه در نفرات اول تا شصتم هم نبود. نه فقط اسم من، بلكه ـ بنا به اعلام ستاد انتخابات وزارت كشور دولت دوم خردادي ـ عملاً هيچ يك از اسامي فهرست سي نفره ائتلاف بزرگ پيروان خط امام و رهبري، جزء انتخاب شدهها نبودند. آقاي حداد عادل، كه نامش هم در فهرست اين طرف و هم برخي فهرستهاي مؤثر آن جناح بود، ابتدا جزء سي نفر اول اعلام شد. اما بعد گفته شد كه نفر سي و دوم شده است. فقط آقاي هاشمي رفسنجاني، ابتدا نفر بيست و ششم، بعد بيست و هفتم و آخر سر بيست و نهم اعلام شد. كه او هم، طي نامهاي، انصراف خود را از نمايندگي اعلام كرد.
شايعات متواتري، از بروز تقلبات و تخلفات وسيع در انتخابات و شمارش آراء و جمع بندي آنها از سوي جناح حاكم بر قوة مجريه و وزارت كشور متبوع آن، در سرتاسر كشور، بر سر زبانها افتاده بود. بهگونهاي كه گفته ميشد وسعت دامنة تقلبات و تخلفات، در اين دوره، بيسابقه بوده است:
در اين ميان، از جمله دكتر حداد عادل ـ از اين سي نفر ـ ، به اين روند اعتراض كرد و خواهان بازشماري آراء خود شد.
طنز قضيه در اين بود، كه مشابه بلايي كه در انتخابات دورة رضاخاني بر سر آيتالله مدرس آمده بود، در اين دوره، در مورد آقاي حداد عادل، لااقل در يك حوزه انتخابيه، تكرار شده بود. به اين ترتيب كه، اگر در آن زمان، تعداد آراء مدرس را صفر اعلام كرده بودند و او گفته بود "پس لا اقل آن يك رأيي كه خودم دادم چه شد؟!"، شبيه اين قضيه، در اين دوره، درحوزة انتخابيهاي كه دكتر حداد عادل و خانوادهاش، آراء خود را به صندوق ريخته بودند، تكرار شده بود. يعني عوامل وزارت كشور دولت اصلاحات، تعداد آراي او را در آن حوزه انتخابيه، صفر اعلام كرده بودند. آقاي حداد عادل، از همينجا به قضيه مشكوك شده، و خواهان بازشماري آرائش شده بود. كه در نتيجه، با بازشماري آراء، و قرار گرفتن نامش جزء سي نفر راه يافته به مجلس ، گوشه از تقلبهاي وسيع ادعايي صورت گرفته توسط وزارت كشور وقت، عملا به اثبات رسيد.
در اين ميان، من هم، از آنجا كه احتمال زيادي ميدادم، آراء قابل توجهي با اسم مستعار رضا رهگذر، براي من به صندوقها ريخته شده، اما در زمرة رأيهاي من به حساب نيامده باشد، نامة اعتراضيهاي نوشتم و شخصاً به فرمانداري تهران بردم.
مسئول مربوط به اين كار، ابتدا ميخواست اصلاً اين نامه را تحويل نگيرد. بعد كه پرسيد و متوجه شد رتبه و تعداد آرائم در انتخابات، قابل توجه است، نامه را گرفت. اما نشان به همان نشاني، كه هيچ پاسخي، هرگز، به آن، داده نشد. به عبارت ديگر، براي جدي گرفته شدن اعتراض هم، ظاهراً به عوامل ديگري جز حق طبيعي شهروندي، نياز بود.
من، تا يازده روز بعد از انتخابات، كه ريز نهايي نتيجه انتخاباتِ اعلام شده از سوي وزارت كشور دولت اصلاحات اعلام و در روزنامه اطلاعات چاپ شد، از رتبه و تعداد آراء خود و بعضي از همگروهان، بياطلاع بودم.
مطابق اين فهرست، من با دويست و هشتاد وپنج هزار و نهصد و بيست و سه، نفر شصت و هفتم ، از تهران، شده بودم. آقاي دكتر محمود احمدينژاد (رئيس جمهور فعلي كشور) با دويست و هشتاد هزار و چهل و شش رأي ، در يك رتبه بعد از من (نفر شصت و هشتم)، سيد محمد جهرمي (وزير كار دولت نهم) با دويست و هفتاد و نه هزار و دويست و شصت و يك رأي، نفر شصت و نهم و آقاي سيد عباس ميرزا سيد اسماعيل خان (قائم مقامي) با دويست و پنجاه و هفت هزار و نهصد وچهار رأي، نفر هفتاد و يكم اعلام شده بودند. (آقاي عماد افروغ ـ نماينده منتخب اصولگرايان در مجلس هفتم ـ هم كه در اين دوره ، به صورت منفرد، از تهران نامزد شده بود، با سه هزار و پانصد و چهل و شش رأي رتبه سيصد و پنجاه و ششم را در ميان نامزدهاي تهران كسب كرده بود.)
به عبارت ديگر، از نظر حد نصاب آراء، به طور نسبي، من در ردة بيست و هفتم فهرست سي نفره ائتلاف قرار گرفته بودم.
وقتي كه متوجه شدم حتي جزء شصت نفر اول هم نيستم، و در عوض، افرادي بسيار گمنام و با سوابق كاري، علمي و اجتماعي كاملاً معمولي، در ردهاي بالاتر از من قرار گرفتهاند، ابتدا احساس كردم به من اهانت شده است. بعد، به فاصلة كمي، كاملاً نسبت به موضوع، بياعتنا شدم. وقتي ديدم جز آقاي هاشمي رفسنجاني، هيچ كس از فهرست اصولگرايان براي تهران، به مجلس راه نيافته است، دچار نگراني شدم. اما به زودي ، بر اين نگراني هم غلبه كردم؛ و حتي كوشيدم به آشنايان و دوستاني كه از اين نتايج به شدت نگران و حتي دچار افسردگي شده بودند، دلداري دهم.
احساس ميكردم محمد هم، حال خوشي ندارد. چون به خلاف شبهاي ديگر، كوشيد به جاي ماندن در خوابگاه دانشگاه، به خانه بيايد. به نظرم، اين طور هم، بهتر بود. حتي در آخر هفته، وقتي خودش را وزن كرد، به هر دليل، سه و نيم كيلو از وزن معمولش، كمتر شده بود.
شب وقتي به خانه آمد، بسيار كم حرف شده بود. بعد هم، يكراست به اتاق خودشان رفته بود و خودش را با روزنامه سرگرم كرده بود. پدر هم، صبح جمعة بعد، به شيراز برگشت.
بعد از اعلام نتيجه نهايي انتخابات، يكي از دوستان تلفن زد تا نظرم را راجع به آينده اوضاع كشور بپرسد. گفتم خدا ميداند. اما قطعاً يك دوره بسيار دشوار حداقل چهار ساله آزمايش و ابتلا، براي نيروهاي متدينِ وفادار به خط امام و رهبري در پيش است. اما آنچه كه فعلاً راجع به خودم ميتوانم بگويم، اين است كه ، خيلي خستهام. ميخواهم قدري استراحت كنم!
والسلام
27/3/87
www.Sarshar.org
انتهاي پيام/
جمعه 21 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 276]
-
گوناگون
پربازدیدترینها