تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس از مكّه بر گردد و تصميم داشته باشد كه سال بعد هم به حجّ برود، بر عمرش افزو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851299052




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

افسون سبز


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : افسون سبز sara_samira 1318-11-2009, 10:17 AM****** فصل اول افکارم مثل جنگلی تاریک پر از سوال و سیاهی شک و تردید بود. من نا خداگاه میان این سیاهی دست و پا می زدم. آنقدر سوال در ذهن داشتم که می دانستم تلاش برای پیدا کردن جواب درست برابر است با دست و پا زدن در مردابی که فقط باعث پایین تر رفتن من میشود. این چه پیشانی نوشتی بود که داشتم؟ یعنی از ابتدا و از روز اول سرنوشت هر کس مقدر شده و همه مجبور به بازی کردن نقش مان هستیم؟ سوال... سوال... سوال!!! معده ام عجیب درد می کرد. دندانهایم را آنقدر روی هم فشار داده بودم که تا بیخ و بن تیر می کشید قلبم طپش بدی داشت. با هر غلتی که می زدم، از درد به خود میپیچیدم، تعجب می کردم که چه طور هنوز می توانم درد را حس کنم؟ دیوار هایی که در دوران بچه گی و نوجوانی مرا در امنیتی زیبا، فرو می بردند حالا انگار بهم نزدیک شده بودند، آنقدر نزدیک که مرا در میانشان له می کردند. اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم می سوخت. اما خوابم نمی برد. جلوی چشمانم ستاره های کوچکی سوسو می زد. مدام در رختخوابی که سالها با رویاهایی طلایی در سر و آرزو های معصومانه ای در دل، در آن به خواب می رفتم غلت می زدم، اما افسوس که دیگر یه رویایی در کار بود و نه معصومیتی، مدت ها بود که خواب از چشمانم فرار می کرد. افکار مختلفی به سرم هجوم می آورد. فردا چه می شد؟ سرنوشت من چه بود؟ آیا واقعا سهم من از زندگی همین است؟ این انصاف بود؟ در تمام طول زندگی ام هیچوقت آزارم حتی به مورچه ای نرسیده بود اما حالا...اه چقدر ضعیف و بد بخت بودم، چقدر رنجور و ناتوان بودم، در این دنیای بزرگ، هیچکس نمی توانست کمکی به من کند. پس سهم من کجاست؟... خدایا، تو بزرگی، تو بخشنده ای تو کریمی،... خدایا به من هم نگاه کن! مرا هم ببین... خدایا شایان من الان کجاست سر کوچک و بی گناهش را روی کدام بالش گذاشته است؟ دستان چه کسی نوازشش می کند؟ نکندمریض باشد؟ کسی یادش هست که قبل از خواب به او شیر بدهد؟... بی تابی می کند؟ نکند از خواب بپرد، اگر خواب بدی ببیند آغوش چه کسی آرامش می کند؟ اشک چشمانم را سوزاند، این انصاف نبود. صورتم را در بالش که خیس از اشک بود فرو بردم، صدای دستگیره در اتاق که به آهستگی پایین آمد، لحظه ای توجهم را به خودش جلب کرد، حتما مادر بیچاره ام بود. فوری چشمانم را بستم و خودم را خواب زدم. مادرم پاورچین بالای سرم آمد روانداز را که گوشه ای مچاله شده بود رویم کشید طفلک چه قدر از دست من ، رنچ و عذاب کشیده بود، زندگی همه را بهم ریخته بودم و از همه بدتر زندگی خودم که سیاه شده بود. مارم آهسته بیرون رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت. احطه ای صورت کوچک و سفید شایان را دیدم که با آن موهای مجعد و دستان چاق و کوچک که از هم باز کرده، به طرفم می آید و با لحنز یبا و کودکانه اش مرا صدا می کند چشمان سبزش از اشک پر بود. اما من انگار فلج شده بودم نمی توانستم حرکت کنم پسرم به طرفم می آمد اما من نمی توانستم نزدیکش شوم هر چه شایان نزدیک تر می شدمن با نیروی نا شناخته ای به عقب رانده می شدم کلافه شده بودم با درماندگی جیغ کشیدم دستم را به سمت پسرکم دراز کردم و... ناگهان از خواب پریدم. عرق سردی تمام بدنم را پوشانده و سردم شده بود. بدنم بی اختار می لرزید، دهانم خشک شده بود و سرم نبض داشت. بلند شدم و در جایم نشستم هوا رو به روشنی بود، ساعت بالای سرم را نگاه کردم، نزدیک چهار صبح بود. لحظه ای خوابم برده بود اما کابوس همیشگی ام در خواب هم دست از سرم بر نمی داشت. چشمانم می سوخت، دست و پایم خواب رفته بود و گز گز می کرد، بدنم سست و بی حال بود، تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم، باید کمی آب می خوردم، دهنم تلخ و بد مزه و گلویم خشک شده بود. با زحمت خودم را به حمام رساندم، چراغ را روشن کردم و در را از داخل فقل کردم . دولا شدم و کمی از آب شیر دستشویی خوردم، مشتم را پر از آب کردم و به صورتم زدم. با تامل سر بلند کردم و در آینه ی دستشویی به صورت زنی که به من زل زده بود، خیره شدم. به نظر در اواخر دهه بیست سالگی به نظر می رسید. شورت سپیدش مسخ شده، زیر چشمانش دو حلقه سیاه افتاده و گود رفته بود. دو خط عمیق در صورتش، داشتن هر گونه امیدی را مسخره می کرد. موهای نامرتب و آشفته اش، دور صورتش ریخته بود. نگاهش خالی از شور زندگی و پر از یاس و ناامیدی بود. لبان باریکش به کبودی می زد و با حالتی عصبی می لرزید پلک چپش با فاصله ای منظم می پرید. گونه های استخوانی و بر جسته اش استخوانی تر شده بود.در دل از خودم پرسیدم این زن کیست؟ آیا واقعا این من هستم؟ حالم از خودم به هم می خورد. کف زمین روی سرامیک های سفید و سرد نشستم آهسته و زیر لب لالایی محبوب شایان زمزمه کردم و خودم را انگار که بدن نحیف و کوچکش در آغوشم است تکان تکان دادم. قلبم از نبودنش تیر می کشید، آغوشم جای خالی اش را فریاد می زد. تمام سلول هایم از را صدا میزد و می خواست. تا آن زمان آنقدر محتاج و عاجز نبودم. خدایا فرزندم را در پناهت نگاه دار! داد مرا بستان! صدای چک چک شیر دستشویی افکارم را بر هم زد. دوباره با گیجی و سستی بلند شدم چشمم به جعبه داروها که روی دیوار خاموش نگاهم می کرد، افتاد. آهسته مثل کسانی که در خواب راه میروند، به سویش رفتم. در جعبه را باز کردم، دریایی از قرص و پماد و دارو های مختلف، بی صدا سلامم کردند. یج نگاهشان کردم. همه جور دارویی به چشم می خورد. از دارو هایی سرما خوردگی و دل درد تا آرام بخش و قرصهای بدون استفاده اعصاب ناراحتی قلبی که روزگاری برای مادر بزرگم خریده بودیم و حالا رها شده، روی هم تلنبار شده بودند مطل یک مشتری وسواسی از هر کدام بسته ای برداشتم و در دستم نگه داشتم. بعد روی سکوی کوچک حمام نشستم و به رنگهای درخشان قرصها نگاه کردم. بی توجه به نوع دارو ها، مثل یک بچه کنجکاواز هر رنگی که خوشم می آمد چند تا در دستم ریختم. بعد دستم را جلوی چشمم گرفتم. آهسته و در آرامش، یکی یکی قرصها را نگاه می کردم بعد با جرعه ای آب که در لیوان کنار دستم گذاشته بودم، می بلعیدم. با هر قرص به پدر و مادر و اطرافیانم فکر میکردم. می دانستم که با این کار دردی به دردهای بی شمار پدر و مادرم اضافه می کنم اما، از طرفی می دانستم که بعد از مدتی همه چیز فراموش می شود و خیالشان به نوعی راحت می شود. اصلا چرا تا به حال معطل کرده بودم؟ زندگی من از این به بعد ، یک نوع مردن بود. بد بختی و مصیبت بیشتر! قرص قرمز و شفافی بلعیدم. سرونشت هر کس معلوم است و مال من هم این بود. یک قرص کوچک و زرد رنگ را قورت دادم. بدون شایان زندگی پوچ من تهی تر شده بود. معنای زنده ماندم مساوی بود با رنج مداوم روزانه و نگاه های پر ترحم اطرافیان و کابوسها و عذاب های شبانه ام ! یک قرص آبی کوچک دیگر، اگر وجود نحس من نبود همه سر انجام به آرامش می رسیدند. چند قرص سفید رنگ را با هم فرو دادم. یاد چشمان درشت و سبز رنگ شایان افتادم که با وجود پرده اشک هنوز پر از جادو بود و می توانست به هر کاری وادارم کند. چند قرص دیگر را به زور قورت دادم تکه ای از وجودم را کنده و برده بودند. دیگر نمی خواستم باشم و زجر بکشم. کاری از دست من بر نمی آمد، وقتی نمی توانستم از خودم و فرزندم دفاع کنم پس همان بهتر که نباشم و از ناتوانی بیشتر زجر نکشم، من خسته بودم، خسته و وامانده! خسته ای که نمیتوانست بخوابدباید میمرد تا استراحت کند و من حالاخسته و تشنه استراحت بودم. با گیجی و سستی بلند شدم و مطمئن شدم که در حمام قفل است. به تصویرم در آینه لبخند زدم و همزمان چند قرص درخشان و کوچک دیگر خوردم. دستم را بالا آوردم و به تصویرم تکان دادم. « خدا حافظ بی عرضه...» خنده ام گرفت مثل زنهای مست قهقهه کش داری زدم، نمیدام چه قدر گذشته بود، سرم گیج می رفت. هیچکس شروع زندگی اش را به یاد نمی آورد اما حالا من، داشتم اتمام زندگی ام را میدیدم. پس این طور بود؟ به همین آهستگی؟ چشمانم را روی هم گذاشتم. تصویر شایان دوباره ذهنم را پر کرد. لب ورچیده بود و با معصومیت صدایم می کرد. با ناتوانی دستم را به سویش دراز کردم. مثل همیشه تصویر شایان از من دور می شد. به هق هق افتادم. تمام تنم درد می کرد. تک تک سلول هایم جگر گوشه ام را طلب می کرد. دیگر زانوانم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند. کف حمام روی سرامیک های سفید که حالا به نظرم نورانی و شفاف می رسید، غلتیدم. زیر لب از خودم پرسیدم « کجای کارم اشتباه بوده؟...» همان طور که جلوی چشمانم سیاهی می رفت، انگار پرده یک سینما پدیدار می شد. سینمایی که حوادث زندگی ام را نمایش می داد. مطیع و بره وار، به پرده سینما چشم دوختم. باید دوباره نگاه می کردم، مرور می کردم. مطمئنا یک جایی اشتباه کرده بودم. تمام بدنم را رخوت هوس انگیز مرگ در بر گرفته بود. نگاهم خیره و ثابت به پرده سیاه ذهنم بود. کمکم داشتم به آسایش می رسیدم. دیگر دردی نداشتم. دیگر نگران نبودم، در همان حال در آرامشی فرو رفتم که هشت سال پیش ترکم کرده بود. sara_samira 1318-11-2009, 10:24 AMفصل دوم مملو از عشق و امید سرم را از روی بالش برداشتم. صبح یک روز گرم تابستانی بود. تا چشمانم را باز کردم یادم افتاد که نتایج را امروز صبح اعلام می کنند. ملافه را کنار زدم و به سرعت بلند شدم. همان طور که به طرف دستشویی می رفتم داد زدم: مامان ساعت چنده؟ صورتم را که با قطرات آب خنک شده بود، خشک می کردم که صدای آرام و گرم مادرم از پشت در بلند شد - صبح بخیر صبا جان ساعت نه و ربع است عزیزم. مثل برق گرفته ها در را باز کردم. مادرم پشت در ایستاده بود. فوری گفتم: - مامان خانم مگه قرار نبود من رو ساعت هشت بیدار کنید؟ مادرم شمرده گفت: - صبا جان خیلی صدات کردم بیدار نشدی. اصلا یادم نمی آمد که مادرم بیدارم کرده باشد. اما مادرم زنی نبود که دروغ بگوید یا شوخی کند. مادر من زن زیبا و نجیبی از یک خانواده اصل و نسب دار و پر جمعیت بود که طبق آداب و رسوم و مقررات خشک پدرش بزرگ شده بود. اصولا زن خودداری بود که نه خیلی می خندید و نه خیلی نارا حت می شد.در بدترین شرایط خونسرد و مقاوم بودو خم به ابرو نمی آورد از صورتش اصلا نمیشد فهمید که عصبانی است یا خوشحال، ناراحت است یا هیجان زده، اما تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گفت و زیاد هم اهل شوخی نبود. بنابر این حتما بیدارم کرده بود و من بیدار نشده بودم با صدایی گرفته گفتم: حتما روز نامه تمام شده... مادرم همان طور که به طرف در آشپز خانه می رفت گفت: - روز نامه روی میز آشپز خانه است. خدای من! این زن چه قدر خونسرد بود، در تمام این مدت روز نامه روی میز بوده و من خبر نداشتم، همان طور که به طرف آشپز خانه می دویدم داد زدم: - مامان حالا می گی؟ مادرم که زود تر از من وارد آشپز خانه شده بود یک لیوان از توی کابینت برداشت و با همان خونسردی و متانت همیشگی پرسید: - خانم دکتر شیر میل دارند یا چای؟ جیغ کشیدم: راست می گی مامان؟ پزشکی؟... کجا تهران یا شهرستان؟ - نمیدونم خودت نگاه کن دیگر واقعا اشکم داشت در می آمد. با عجله روزنامه را ورق زدم، خدایا پس حرف ( پ ) کجا بود؟ داشتم دیوانه می شدم. مادرم آهسته بغلم کرد و گفت: « حرف پ روی کابینت است. پزشکی دانشگاه شهید بهشتی. مبارک باشه » بعد هم صورتم رو بوسید و محکم تر در آغوشش فشارم داد. روزنامه را برداشتم. دور اسمم با خودکار خط کشیده بود. کد روبه روی اسمم را فوری شناختم. حق با مامان بود. تا یک هفته دوستانم و فامیل ها که تعدادشان هم خیلی زیاد بود تلفن می زدند یا به خانه مان می آمدند تا تبریک بگویند. چشمان پدرم از خوشی می درخشید، اما او هم مثل مادرم مبادی آداب تر از آن بود که خوشحالی اش را بیرون بریزد. مادر و پدرم یک زوج نمونه و بعد از بیست سال زندگی هنوز عاشق بودند. در تمام هفده سالی که پشت سر گذاشته بودم، به یاد نداشتم که صدای بلند هیج کدامشان را شنیده باشم. از گل بالا تر بهم نمی گفتند. و در مقابل من و خواهرم با هم متحد بودند و حرفشان برای ما مثل آیه قرآن بود، ضمن آنکه هر کدامشان به ما حرفی می زد آن دیگری حتما تاییدش می کرد. پدرم از خانواده های اصیل و قدیمی شیراز بود که سالها می شد به دلیل شغل پدرش به تهران کوچ کرده و در همان جا هم زن گرفته و تشکیل زندگی داده بود. قد بلندی داشت و چشمان سیاهش چنان جذبه ای داشت که من و نسیم خواهرم، جرات خیره نگاه کردن به آن را نداشتیم. صدایش گرم و پر محبت بود و پوست گندمی اش کنار چشم ها چین افتاده بود. مادرم هم از خانواده های استخواندار تهرانی بود و سومین دختر از شش فرزند پدر و مادرش به حساب می آمد قد بلند و موها و چشمان روشنش را از مادر بزرگش که روس بود به ارث برده بود که من هم این مشخصات را به ارث برده بودم. اصولا من شکل مادرم بودم و نسیم شکل پدرم بود. خواهرم سه سال کوچکتر از من بود اما مثل سایه به من چسبیده بود. سر انجام پس از یک هفته زنگ و تلگراف و دیدار های سر زده، پدرم تمام فامیل دا دعوت کرد و سور مفصلی به همه داد تا سرو صدای دوست و آشنا تمام شود. مادر و پدرم هر دو راضی و خوشحال بودند و مدام لبخند های کوتاه به من می زدند. سر انجام اسمم را در رشته مورد علاقه ام نوشتم و وارد دوران جدیدی از زندگی شدم. از روز اول همان طوری که در ناز و نعمت بزرگ شده بودیم پدرم برایم یک ماشین کوچک به عنوان جایزه خرید تا راحت رفت و آمد کنم و خیال او هم راحت باشد. از نظر اقتصادی خانواده ما همیشه وضع خوب و حتی عالی داشت. خانه ای بزرگ با سه اتاق خواب پذیرایی بزرگی که در سطحی بالا تر از اتاق ها و آشپز خانه قرار داشت. استخر سر پوشیده و حیاط بزرگی که آخرش پیدا نبود در بهترین نقطه شمال شهر حاصل زحمت های شبانه روزی پدر و تدبیر مادرم بود. من و نسیم اتاق های جداگانه و وسایل راحتی و حتی تجملی زیاد داشتیم. خورد و خوراکمان هم پروپیمان و سرو وضعمان عالی بود. و در قبال تمام این نعمات پدرم فقط از ما انتظار درس خواندن و راه یافتن به دانشگاه داشت که با آنهمه امکانات و فضای آرام و امن خانوادگی مان، توقع زیادی نبود. من و نسیم هم منتهای سعی مان را می کردیم که طبق خواسته والدینمان درس بخوانیم هر دو در مدرسه تیز هوشان تحصیل می کردیم و من حتی یک سال را جهشی خوانده بودم. تا مهر که قرار بود کلاس های دانشگاه شروع شود، قبل از این که کلاس های دانشگاه شروع شود شبی عمویم با زن و پسرش رضا همراه با یک سبد گل زیبا و یک بسته شیرینی به خانه مان آمدند. من و نسیم توی اتاق داشتیم شطرنج بازی می کردیم که مادرم وارد اتاق شد و سراسیمه گفت: - صبا پاشو بیا عموت اینا اومدند. با بی حوصلگی گفتم: خوب چی کار کنم؟ بگوئید صبا خواب است. - یعنی چی؟ تازه سر شب است مگر تو مرغی که حالا بخوابی؟ پاشو بیا، رضا هم آمده.... رو به نسیم گفتم: پاشو نسیم، تو برو بعدا جبران می کنم. نسیم داشت بلند می شد که مادرم با بی صبری گفت بگیر بشین. بعد رو به من گفت مگر نمی فهمی دختر؟ عموت با رضا و زنش نیامده اند چای بخورند. آمده اند خواستگاری! من و نسیم هر دو هم زمان گفتیم: خواستگاری؟.... برای کی؟ مادرم بدون هیج شوخی گفت: مطمئنا خواستگاری من نیامده اند. پاشو بیا یک سلام بکن زشته! مادرم این را گفت و از اتاق خارج شد. من و نسیم همچنان بهت زده مانده بودیم، سرانجام نسیم گفت: - پاشو دیگه مامان رو که میشناسی شوخی نداره... بلند شدم تا به مهمان خانه بروم که نسیم داد زد: _ اون طوری؟ با پیژامه؟ به لباسهایم نگاه کردم. خنده ام گرفت. یک تیشرت کهنه و بلند که شبا به جای لباس خواب می پوشیدم و شلوار گشاد و قرمز که سر زانو هایش نخ نما شده بود. هر چقدر مادرم می گفت این لباس هارا بریز دور دلم نمی آمد برای خواب خیلی راحت بودند به سرعت لباس هایم را با یک کت دامن عوض کردم و به سمت پذیرایی رفتم عمو و بابا گرم صحبت بودند.رضا گوشه ای ساکت نشسته بود و زن عمویم با مادرم مشغول صحبت بودند. با ورود من همه ساکت شدند و رضا سرخ شد. برایم خیلی عجیب بود، من و رضا همیشه همدیگر را می دیدم و خیلی عادی با هم برخورد می کردیم. چایی را گرداندم و نشستم. نگاهی به رضا انداختم از خجالت سرخ شدا بود، عمویم صحبت را با پدرم قطع کرد و با صدای بلند گفت: - خوب خانم دکتر ما اومدیم ما رو هم تو صف بیمارانت بپذیری. البته نه بیماران معمولی ها! همه خندیدند و من متعجب به عمویم نگاه کردم. منظورش چی بود؟ چرا امشب اینها این طوری شدند؟ زن عمویم هم بلند شد و دو طرف صورتم رو دوباره بوسید و گفت: - خیلی مبارک باشه عزیزم. حالا پاشید با رضای من برید تو هال حرفهاتون رو بزنید بیایید ببینیم چی میشه؟ حسابی خنده ام گرفته بود، چه قدر موضوع رو جدی گرفته بودند. رضا بلند شد و به طرف هال رفت منهم به دنبالش، روی مبلهای راحتی نشستیم. قبل از اینکه رضا حرفی بزند گفتم: - رضا این حرفا چیه؟ مگه من می تونم به چشم خواستگار به تو نگاه کنم؟ پسر عمویم زیر لب گفت: مگه من عیبی دارم؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. با خنده گفتم: اولا چراغ خودتی، ثانیا از قضای روزگار این چراغه زبون داره به چه درازی! من اصلا نمی تونم رو تو حساب غیر فامیلی باز کنم، خیالت راحت! این اصلا معنیش این نیست که تو عیبی داری فقط من مثل یه برادر به تو نگاه می کنم. رضا خجالت زده گفت: - شاید نگران ادامه تحصیلت هستی؟ بهت قول می دم که .... نگذاشتم حرفش تمام شود، پریدم وسط و گفتم: نه من نگران هیچی نیستم، چون از اول با این ماجرا مخالفم. من اگر هم روزی ازدواج کنم با فامیل ازدواج نمی کنم. چون نمی تونم، اولا این کار خیلی خطر ناکی است چون ممکنه بچه هامون ناقص بشن در ثانی من وتو مثل بعضی پسر عمو ها و دختر عمو ها نیستیم که صد سالی یه بار هم همدیگرو ببینیم و بعد هم پسره وقتی بره خواستگاری دختره، مثل یک غریبه باشه. من و تو حد اقل هفته ای یه بار همدیگرو می دیدیم ..... رضا با ناراحتی گفت: یعنی اصلا جای امیدی نیست؟ با قاطعیت گفتم: نه! از روی مبل بلند شد و گفت: باز خدا پدر تو بیامرزه، همین الان رک و راست حرفتو زدی، تکلیفم معلوم شد. آن شب عمو اینها بعد از کمی حرف و صحبت رفتند، موقع رفتی عمویم به من گفت: صبا جان جواب تو هیچ ربطی به ارطبات فامیلی ما نداره، تو مختاری برای زندگی و آیندت تصمیم بگیری، فکر کن رضا هم یک پسر غریب است. با خنده گفتم: از غریبه بود شاید نظرم عوض می شد. مادرم فوری یک چشم غره رفت یعنی دیگه حرف نزنی بهتره و من هم ساکت شدم. وقتی رفتم به اتاقم نسیم منتظرم بود. پشت سر هم می پرسید: چی شد؟ چی شد؟ عصبی گفتم: هیچی فردا عقد و عروسی است ... هیچی بابا من گفتم نه و خلاص نسیم که فهمیده بود عصبی هستم زیاد پیله نکرد و رفت. از تصمیمی که گرفته بودم و جوابی که به رضا داده بودم اصلا ناراحت نبودم و برای همین راحت و آسوده به خواب رفتم. فردا هم سعی می کنم دو تا فصل رو بذارم بچه ها نظر یادتون نره sara_samira 1318-11-2009, 10:25 AMفصل سوم » روزهايي را که در دانشگاه مي گذراندم بهترين روز هاي عمرم بود. با اين که درس ها مشکل و استاد ها خيلي سخت گير بودند باز هم برايم دوست داشتني و شيرين بود. ديگر با بقيه بچه ها آشنا شده بودم و دختر ها و پسر ها برايم غريبه نبودند. از ميان همه بچه ها با يکي دو نفر صميمي تر بودم. الهام و فرشته، هر دو دختر هاي خوب و درسخواني بودند. هر ترمي که پشت سر مي گذاشتم بيشتر حس مي کردم که بزرگ شده ام. در ميان پسر هاي کلاس، پسر خيلي درسخوان و منظمي بود که با من در درس ها رقابت مي کرد. اوايل توجهي به او نداشتم، اما کم کم حس کردم که او بيش از حد عادي به من توجه دارد و جلوي راهم سبز مي شود. تا اينکه بعد از گذشت چند ترم به زبان آمد. اسمش آرش حسيني بود، قد بلندي داشت و با هيکلي پر و صورت جذاب، موهايش مشکي و صورتش استخواني بود. در حالت نگاهش چيزي بود که به آن جذبه مي گفتند. ابرو هاي پيوسته و تيره اش حالت صورتش را دوست داشتني کرده بود. روي هم رفته پسر جذاب و گيرايي بود با اخلاق کاملا مردانه، محجوب و متين بود و هميشه مرتب و سنگين لباس مي پوشيد. مي دانستم که در ميان دختر ها کم خاطر خواه ندارد. با يکي از پسر ها هم به اسم رضا دوست صميمي بود و هر جا مي رفتند مثل سايه به هم مي چسبيدند. آن روز به طرف سلف سرويس دانشگاه مي رفتم که توي راهرو به آرش بر خوردم. خواستم رد شوم که خجولانه سلام کرد. با تعجب نگاهش کردم. آن روز با هم کلاس داشتيم و تازه بعد از اتمام کلاس داشت به من سلام مي کرد. جواب سلامش را دادم. خواستم حرکت کنم، که با صدايي که به زحمت شنيده مي شد، گفت: ببخشيد خانم پورزند عرضي داشتم. برگشتم و نگاهش کردم. گفتم: بفرماييد؟ کمي اين پا و آن پا شد و با صورتي بر افروخته و صدايي لرزان گفت: - مي خواستم اگه بشه... يعني اگه اجازه بديد... با خانواده خدمت برسيم. با گيجي گفتم: با خانواده؟ کجا؟ با خنده شرمگين جواب داد: منزل شما... - براي چي؟ آرش دوباره با لکنت گفت: براي امر خير... تازه فهميدم منظورش چيست. عصباني از دستش، نگاهش کردم. اين پسر چه فکري مي کرد. فکر ميکرد کشته و مردش هستم؟ اصلا درباره اش چنين افکاري نداشتم. من تازه وارد دانشگاه شده بودم و قصد داشتم آنقدر درس بخوانم تا موفق شوم تخصص هم بگيرم. حالا اين پسر مي خواست مانع من شود. با بي رحمي گفتم: -نه. با ناراحتي پرسيد: آخه چرا؟ سرم را تکان دادم و قاطع گفتم: قصد ازدواج ندارم. يعني فعلا قصد نداريد.... ممکنه بعدا..... حرفش را بريدم و گفتم: حالا تا بعدا خدا بزرگه. وقتي قضيه را براي الهام تعريف کردم، کلي خنديد و گفت: - اين پسره ديوونه شده خودش دانشجو، زنش دانشجو، ميخواييد مرده اتاق تشريح رو بخوريد؟ قضيه به خنده و شوخي بر گزار شد. تا آن روز چند نفري از پسر هاي دانشکده موضوع خواستگاري را مستقيم و غير مستقيم با من مطرح کرده بودند که همگي رد شده بود. آن روز وقتي براي نسيم قضيه را تعريف کردم، با خنده گفت" - خوب وقتي قيافه و هيکل يه دختر مثل تو باشه، رشته خوب و اسم و رسم دار هم قبول شده باشه، همينه ديگه. اين ميره اون مياد. با خنده گفتم: گمشو مگه من چه ريختي ام؟ نسيم که داشت براي کنکور درس مي خواند جزوه اش را گوشه اي انداخت و با ادا و اطوار با مزه اي گفت: - چه ريختي هستي؟ چشمان درشت عسلي، که گاهي وقتا سبز مي شه گاهي وقتا خاکستري، موژه هاي بلند و برگشته، ابرو هاي روبه بالا و نازک، صورت سفيد و گونه هاي برجسته، موهايي به رنگ طلا، لب هايي غنچه و باريک، صداي ظريف و قشنگ، هيکل باريک و بلند و قلمي ، راه رفتن سراسر عشوه و ناز، خوب منکه خواهرتم عاشقت مي شم. چه رسد به بقيه! اگر قيافت مثل من بود راحت بودي، راحت تا آخر ع� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 642]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن