محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1844126831
يك رمان زيبا : شمعهــاي روشــن
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: حساموند07-11-2009, 09:54 AMاين يك رمان نوشته خودمه كه تمامش كرده ام دلم مي خواهد شما آن را بخوانيد نظرتان را هم راجعش بگوييد حساموند07-11-2009, 09:55 AMبا سلام قبل از هر كار يك عذر خواهي بدهكارم نسيت به چند نفر كه قبلا بزرگوارانه در مورد كارم نظر مي دادند اميدوارم مرا ببخشند حساموند07-11-2009, 10:06 AMنام داستان:شمعهاي روشن اواخر ماه ژوئن مري به همراه مادرش به خانه جديدي كه بايد در آن شروع به كار مي كرد رفتند .سفر طولاني بود و وقتي رسيدند زمينهاي سرسبز و زيبايي را مشاهده كردند كه عمارت سفيد و بزرگي ميان آن واقع شد بود خال سارا جلوي درازه منتظر انها بود وقتي از كالسكه پياده شدند احوالپرسي گرمي با آنها كرد و به خواهرش اليزابت گفت از اين به بعد به خاطر خواهرت هم كه شده بايد سري به اينجا بزني سپس به طرف خانه به راه افتادند تمام مناظر زيبا و وجد برانگيز بودند وقتي فهميدند تمام اين زمينها متلق به آقاي ليندبرگ مرحوم است كه الان به دو پسرش تعلق گرفته اليزابت پرسيد :همان دو پسري كه مري بايد به آنها درس بدهد؟خاله سارا با شنيدن اين حرف نتوانست جلوي خنده خود را بگيرد و با وجود اينكه براي خواهرش احترام فوق العاده اي قائل بود با اين حال گفت :ليزي چه حرف مضحكي زدي اما بعد به خود امد و با ديدن ناراحتي خواهرش اظهار تاسف كرد و گفت:نه البته كه نه دو پسر آقاي ليندبرگ الان حدود 40 سالي دارند و اين دو بچه دختر و پسر از همسر مرحوم آقاي ويليام ليندبرگ هستند. حساموند07-11-2009, 12:11 PMهمسرش چند سالي هست كه مرده و چون اين دو برادر خيلي با هم صميمي هستند بيشتر اوقات را در اينجا كنار هم مي گذرانند .مري پرسيد :اينجا دو ارباب دارد؟_مي شود گفت بله البته اينجا به آقاي ويليام ارث رسيده و آقاي توماس ملك ديگري را در نقطه ديگري به دست آورد بعد دارايي خود را فروخت و به آمريكا رفت اما بيشتر اوقات با همسرش به اينجا مي ايد.البته او بيشتر اهل سفر و ماجراجويي است اما آقاي ويليام بايد بگويم با متانت خاص خودش واقعا ارباب بي نظيري است از مرگ همسر ش علاقه اش به زندگي كم شده و بيشتر دوست دارد در تنهايي خودش باشد اي كاش واقعا چيزي پيدا مي شد تا او را از آن تنهايي در بياورد اما وقتي اين دو برادر با هم هستند مي توانم بگويم بهترين لحظاتي است كه در عمرم دارم ..از اين گفتگو مري چيز زيادي نفهميدبلكه همه حواسش متوجه زيبايي هاي اطراف بود كمي بعد به جلوي خانه رسيدند و داخل شدند_اين عمارت فيدلتي است ...آهسته قدم مي زدند و نگاهي مي انداختند خانه از تميزي برق مي زد وارد سرسرا شدند در همان نگاه اول مشخص بود كه دكوراسيون قديمي است و به طرز جديدي كه آن روزها خانه ا ا تزيين مي كردند نبود خاله به طرف آشپزخانه رفت و خدمتكاري را صدا زد و گفت:برو به ارباب بگو ميل دارد كه پرستار و مادرش را كه هم الساعه رسيده اند براي آشنايي بپذيرد. خدمتكار رفت و زود برگشت و جواب مثبت داد خاله نگاهي به سر و وضع آنها انداخت و با رضايت چند جمله در رابطه با آداب عمارت فيدلتي گفت سپس با هم به طبقه بالا رفتند دري را زده و وارد شدند .آقاي ليندبرگ در حاليكه كتابي در دستش بود سرش را بالا آورد و به تك تك آنها نگاهي كرد .وقتي معرفي شدند به آرامي جملاتي گفت و آنها از اتاق خارج شدند همانطور كه خال گفته بود او مردي متين و آرام بود و چيز بيشتري در موردش نمي شد اضافه كرد. حساموند07-11-2009, 12:41 PMسپس به اتاقي كه قرار بود مري در ان بماند رفتند تا كمي استراحت كنند خاله سارا زنگ زد تا برايشان نوشيدني بياورند بعد رو به اليزابت كرد و گفت:خوب...حالا خيالت راحت شد ؟ _اوه اينجا بزرگتر از آني است كه انتظارش را داشتم ..مري واقعا خوش به حالت !چون اوقات خيلي خوبي را اينجا مي گذراني ..مري به دقت اطرافش را زير نظر گرفته بود و تنها گفت :اميدوارم .سارا از اين لحنش كمي ناراحت شد ولي به روي خود نياورد .مري متوجه چيزي شد و گفت آن بچه هايي كه بايد پرستارشان باشم كجا هستند ؟ _الان رفته اند بيرون ..اين گردش صبحگاهي شان است وقتي برگردند مي بيني خانه چقدر شلوغ خواهد شد يك دختر 7 ساله به اسم " آن " و پسري كه هفته قبل پنج سالش تمام شده به اسم " جيمز " .انها واقعا بچه اي دوست داشتني هستند . _رابطه ارباب با بچه هايش چطور است ؟ _در واقع آنها را به حال خود رها كرده و برايش فرقي ندارد ..او آنها را به من سپرده است كمي پس از اينكه ساعت 11 بار زنگ زد صداي خنده بچه ها به گوش رسيد خاله بلند شد و گفت:دنبالم بيا. و خود سريع از اتاق خارج شد صدايش آمد:بچه ها بياين اينجا ساكت باشين پدرتون الان كار داره ..مري نگاهي به مادرش انداخت و با هم از اتاق خارج شدند .خاله سارا برگشت و گفت :بيا اينجان ..دختر كوچك را جلو كشيد و گفت :اين " آن " است .مري دست كوچك ا را گرفت و سلامي كرد ..دختر بچه سرش را پايين انداخت ...آهسته به خاله سارا گفت:سارا اين كيه؟ _اين پرستار جديد تو و جيمز است .دخترك موهايي به رنگ بور و چشماني عسلي رنگ داشت و خيلي را مي شد گفت به پدرش رفته است اما پسر كوچكتر موهايي قهوه اي رنگ و چشماني آبي داشت جلو آمد و گفت:اسم شما چيست خانم ؟ اما خاله سارا به آنها گفت كه الان بايد بروند لباسهايشان را عوض كنند بعدا در اين مورد صحبت مي كنند..مري بعد از اينكه آنها در پاگرد پله ها ناپديد شدند گفت:اينها تا الان پرستاري نداشته اند؟ _نه.آنها همه وقت پيش من بودند اما چند وقت قبل يكي از خدمتكاران كه كمك دست من بود و زن پير و خيلي خوبي بود فوت كرد ..و من مجبور شدم به جاي او هم كار كنم تا يكي ديگر بياوريم با اين حال بهتر ديدم كه يكنفر را پيدا كنم كه بيشتر به اين بچه ها برسد مي داني...اين آقا اصلا به فكر بچه هايش نيست و اگر من نباشم معلوم نيست چه بر سرشان مي آيد هر چه باشد تو هم جوان هستي هم تحصيلات داري...خيلي خوب به نظرت اينجا چطور است ؟ حساموند07-11-2009, 01:59 PMاگر رمان خارجي دوست نداريد بگيد كه تاپيكو حذف كنم يا لا اقل يه اشاره اي بديد كه دلگرم بشم چون دلم مي خواد كارم پيشرفت كنه قبلا اين كتابو براي چاپ فرستاده بودم اما بيشتر دوست داشتم راجع به كتاب و نحوه نگارشش بدونم تنها چيزي كه فهميدم اين بود: كتاب خوبيه هيچ مشكلي نداره لطفا هزينه شو بپردازيد تا چاپش كنيم ... تا ته قضيه رو گرفتم بيشتر دوست دارم بدونم نقاط قوت و ضعف داستانم چيه ؟بازم ممنون حساموند07-11-2009, 02:32 PMپيش از ساعت يك بعد از ظهر خانم ويلكينز از آنها خداحافظي كرد و با كالسكه اي كه خاله سارا براي او آماده كرده بود آنجا را ترك كرد. مري با رضايت به وضع جديدي كه براي او پيش آمده بود مي نگريست اين اولين باري بود كه در چنين جاي بزرگ و اشرافي سكونت مي كرد .در ان موقع كه در اتاق تنها نشسته بود منتظر لحظه اي بود تا بتواند بيشتر با بچه ها آشنا شود آن دو در آن موقع خواب بودند .عصر لباس سفيد و مرتبي پوشيد و به طبقه بالا رفت در زد و وارد شد .بچه ها با نگاه هاي كنجكاو به او خيره شده بودند در را بست و نگاهي به هر دو انداخت و گفت:سلام ...هيچكدام جوابي ندادند بنابراين گفت:وقتي كسي از در وارد مي شود بقيه بايد به او سلام كنند ..حالا شما دو تا هم بايد به من سلام كنيد .در نتيجه هر دو سلام كردند .به كنار آنها رفت و گفت :بچه ها شما مرا مي شناسيد مگر نه ؟..امروز صبح خاله سارا ما را به هم معرفي كرد ..من پرستار شما هستم از اين به بعد به جاي خاله من با شما بازي مي كنم ..با هم بيرون مي رويم و هر كاري كه او مي كرد من به جاي او انجام مي دهم .جيمز قيافه اش در هم رفت و گفت:چرا ؟مگر او چكار كرده؟.._فعلا كه مي بينيد سرش خيلي شلوغ است البته هر وقت بتواند مي آيد و با شما بازي هم مي كند ولي مگر شما دوست نداريد چيزهاي جديدتري ياد بگيريد ...هيچكدام جوابي ندادند _بهر حال ..من پرستار مري هستم شما مي توانيد به من بگوييد مري...همه مرا به همين اسم صدا مي زنند ..حالا دست بدهيد.دست آنها را گرفت و فشار داد معلوم بود هيچ ميلي از خود نشان نمي دهند .مري آهي كشيد:من هر وقت خاله توانست از او مي خواهم جاي مرا بگيرد ..موافق هستيد؟ ..مي دانيد خاله سارا خاله من هم هست يعني همانطور كه خاله شماست و به او مي گوييد خاله سارا او خواهر مادر من هم هست و خاله ساراي من هم مي شود ." آن " گفت:اون خاله ما نيست ما بهش مي گيم سارا _بهر حال من دختر خوانده او هستم و شما نبايد فكر كنيد من آدم غريبه اي هستم ..خيلي خوب بچه ها چرا اينقدر ناراحت هستيد اگر چند روزي گذشت و از من خوشتان نيامد مي توانيد از سارا بخواهيد كه با اردنگي مرا از خانه بيرون كند . جيمز خنديد و مري آهي از رضايت كشيد _خيلي خوب شما اين موقع عصر....در اين هنگام در باز شد و سارا دم در ديده شد _اوضاع چطوره؟ مي بينم كه هنوز راضي نيستند. _نه بيا تو شايد حرفهاي تو كمي آنها را عوض كند ..راستي شما عصرها چه مي كنيد؟ سارا به داخل اتاق آمد و گفت : "آن " دوست دارد نقاشي كند مگر نه آني؟ پس چرا تا الان كارت را شروع نكرده اي؟ متاسفانه نقاشي من اصلا خوب نيست قرار بود او را به مدرسه بفرستم تا آن موقع ياد بگيرد اما تو كه بلد هستي مگر نه؟ " آن " نگذاشت حرفش تمام شود و گفت:شما بلديد نقاشي كنيد اوه پس چه خوب !سپس دستش را گرفت و به گوشه اي از اتاق برد كه وسايل نقاشي اش را آنجا گذاشته بود و نقاشي ها را نشان داد و در موردشان توضيحي هم داد :اما سارا اون هيچ بلد نيست نقاشي كند و به من كمك نمي كند ..وقتي از او مي خوام به من ياد بدهد چطور درخت بكشم نگاه كنيد چطور مي كشد .مري خم شد و با دقت به نقاشي خاله اش نگاهي انداخت و با خنده گفت:خاله جان اين چه طرز نقاشي كشيدن است؟...زن چاق ابروهايش را در هم كشيد و با حالتي تصنعي گفت:هنوز دو دقيقه نگذشته منو فراموش كردي آني؟..حالا ديگر مرا مسخره مي كني ؟ نشست و صداي گريه از خودش در آورد اما دختر كوچك به طرفش دويد و كنارش نشست در حاليكه مرتب عذرخواهي مي كرد سعي كرد دستهاي او را از صورتش بردارد سارا ناگهان دستهايش را برداشت و او را بغل كرد و بوسيد جيمز هم با ديدن اين صحنه به طرفش دويد.مري متوجه بود با وجود سارا شايد خيلي سخت بتواند نظر اين دو بچه را به خود جلب كند كمي بعد خدمتكار پير آنها را تنها گذاشت ..مري چند طرح نقاشي به " آن " داد تا از روي آن بكشد اما جيمزمعلوم نبود چه چيزي دوست دارديكبار كنار آنها آمد تا نقاشي كند بعد از مري خواست برايش قصه بگويد و وقتي از او پرسيد دوست داري پيانو ياد بگيري ؟ شانه هايش را با بي تفاوتي تكان داد Hamid 11007-11-2009, 03:22 PMسلام . . دوست عزیز ممنون از زحماتت اما چرا اینجوری . . 7 تا پست پشت سر هم دادی . . رمانت رو توی یک فایل ورد یا Pdf بزار و بد لینکش رو برای دانلود بزار . . ممنون . . karin07-11-2009, 11:47 PMسلام . . دوست عزیز ممنون از زحماتت اما چرا اینجوری . . 7 تا پست پشت سر هم دادی . . رمانت رو توی یک فایل ورد یا Pdf بزار و بد لینکش رو برای دانلود بزار . . ممنون . . سلام منم با نظر این دوستمون موافقم یا حداقل اگر می خواهید به تدریج رمانتون رو قرار بدید یه مقدار بیشتر! یه فصل در یه پست مثلا این طوری پاراگراف پاراگراف سالها و میلیون ها پست طول میکشه ممنون : ) پ.ن: نام رمان رو به عنوان تاپیک اضافه کردم ;) حساموند08-11-2009, 01:34 PMدوست عزيز خيلي ممنون كه اسم تاپيكو گذاشتي و همانطور كه خودت هم اشاره كردي مي خوام رمانو كم كم اين جا بگذارم تا از نقاط قوت و ضعف داستانم با خبر بشم و اگر كسي واقعا بخواد چشم مقدارشو بيشتر مي كنم حساموند08-11-2009, 02:00 PMحالا همينو مي گذارم تا بعدا بقيشو پست كنم در آخر از او خواست كه هر كاري دوست دارد بكند اما جيمز سرش را پايين انداخت و با دستهايش بازي كرد مري مي خواست به طرفش برود اما " آن " گفت :اين كارها را مي كند كه جلب توجه بكند ...پسره لوس..جيمز با دلخوري گفت:نخير هيچم اينطور نيست. در اين موقع ساعت شش شد و مري پرسيد:شما ساعت چند شام مي خوريد بايد اين موقع باشد مگر نه؟ " آن " در حاليكه وسايلش را جمع مي كرد گفت:بله و دست برادرش را گرفت تا با هم به طبقه پايين بروند .مري در اتاق ماند "آن " نگاهي به او كرد و گفت:شما نمي آييد با شام بخوريد؟ _نه من ..من پيش سارا مي روم. _وقتي سارا جاي تو بود سر ميز با ما غذا مي خورد. _واقعا؟! جيمز گفت:پدر از او خواسته...او حوصله ما را ندارد. خواهرش گفت:چرا دروغ مي گويي؟.._نخير من دروغ نمي گم ..همه حرفهايش را شنيديم . آن دستش را كشيد و به طبقه پايين برد. وقتي در آشپزخانه سارا را پيدا كرد در اين مورد از او سوال كرد سارا وقتي شنيد بچه ها آن حرفها را به او زده اند تعجب كرد و گفت:بله همين طور است ..از من مي خواهد سر ميز شام باشم تا بچه ها اذيت نكنند و ساكت شامشان را بخورند ..البته وقتي به تو عادت كردند بهتر است اين وظيفه را به جاي من انجام دهي .مري با دستپاچگي گفت:نه..نه تو خدمتكار قديمي اين خانه هستي و او را بهتر مي شناسي ...من با بقيه..._ارباب موقع شام هيچ حرفي نمي زند .اصلا از صحبت كردن خوشش نمي آيد مخصوصا با غريبه ها ..تنها كاري كه تو بايد بكني اين است كه وجودش را كاملا ناديده بگيري. در ساعت 5 صبح فردا يعني اولين روز رسمي كه كارش را شروع مي كرد بيدار شد همه جا در تاريكي كامل بود به طرف پنجره رفت پرده را كنار زد شب با قدرت تمام بر چمنزار اطراف حكمراني مي كرد هيچ صدايي از هيچ جاي خانه بر نمي خاست مري هميشه عادت داشت صبحهاي خيلي زود از خواب بلند شود در خانه كوچك خودشان هميشه اين مواقع به قدم زني مي پرداخت حالا كه مي ديد فكر اينجايش را نكرده بود .چه معني داشت اگر خدمتكاري در اين موقع صبح از خانه بيرون مي زد و در حياط به گردش مي پرداخت؟ چند دقيقه اي را به نگاه كردن به بيرون گذراند كم كم به اين فكر افتاد كه چطور است آرام بيرون برود و به محض طلوع خورشيد دوباره برگردد ..مطمئنا هيچ كس نمي فهميد حساموند09-11-2009, 09:33 AMآرام به طرف در رفت و در را باز کرد راهرو تاریک بود اما خوب که گوش داد مثل این که صدای پای شخصی بود که در ساختمان قدم می زد ...در را بست و روی تخت نشست ...با خود گفت:یعنی خدمتکارها این موقع بیدار می شوند ؟ اما صدا در طبقه بالا به دری ختم شد که باز و بسته شد و دیگر صدایی نیامد . یک لحظه فکر کرد که چقدر این کار او غیر معقول و از روی بی فکری بوده است باید حداقل یکی دو ماهی از آمدن او به اینجا گذشته باشد چون ممکن است کسی او را نشناسد و او را در آن وضع در حیاط ببیند سر و صدایی به پا می شد و آن وقت چقدر اوضاع بد می شد . وقتی اولین طلایه های خورشید از میان جنگل انبوه سر بر آورد اولین صدا که نشان از آغاز فعالیت کاری روز بود صدای باز شدن درها و صدای قدم هایی بود که در خانه پیچید .کمی بعد در باز شد و سارا از پشت در نمایان شد وقتی دید بیدار شده تعجب کرد و گفت:به این زودی بیدار شده ای؟فکر می کردم حداقل روز اول تا ظهر خواب بمانی . مری لبخندی زد بلند شد و به کنار پنجره رفت آن منظره ای که دیشب هیبت خوفناکی داشت اکنون با طراوت و زیبا بود ._مثل اینکه هنوز دلت پیش خانه است اما عادت خواهی کرد ..من باید برم اگر خواستی میتونی بیای آشپزخانه. بعد از صبحانه همراه بچه ها از خانه خارج شد تا کمی در هوای آزاد گردش کنند.بچه ها هر دو شادی کنان به طرفی دویدند. مری فریاد زد:صبر کنید بچه ها ...کجا می روید؟ اما وقتی به آنجا رسید فهمید که به اصطبل رفته اند و از مهتر می خواهند اسب هایشان را آماده کنند مهتر کار خود را از قبل کرده بود اسب ها را از اصطبل بیرون آورد نگاهی به مری کرد و گفت:شما پرستار جدید هستید؟ _بله همین طور است او سری خم کرد و به کارش که یراق کردن اسبی قهوه ای و زیبا بود ادامه داد بچه ها به کمک مری سوار بر دو اسب کوتوله شدند و او به دنبال آنها به راه افتاد در حالیکه به چهار موجود کوچکی که جلوی رویش در حرکت بودند نگاه می کرد به محوطه باز رسیدند کمی بعد مهتر هم به آنها ملحق شد مری به کناری رفت تا آنها سوار کاری کنند بعد از ساعتی که گذشت مهتر متوجه او شد و گفت: شما اسب سواری بلد هستید؟ _متاسفانه خیلی وقت است که تمرینی نداشته ام . چطور؟ _ همین طوری پرسیدم .. ودیگر حرفی بین آنها رد و بدل نشد. بعد از سواری وقتی خسته بر می گشتند نزدیکیهای خانه آقای لیندبرگ را دیدند که جلوی ایوان به انتظار ایستاده بود بچه ها با دیدن او به طرفش دویدند و او وقتی متوجه آنها شد نگاهی به پایین انداخت و خم شد و به سوالات آنها جواب داد سپس دستی به سر جیمز کشید و نیشگونی از " آن" گرفت وقتی اسب حاضر شد که همان اسب قهوه ای بود به کنارش آورده شد بلند شده از آنها خدا حافظی کرد و سوار اسب شد فقط برای آخرین بار چند لحظه ای نگاهش روی مری خیره ماند مری که تقریبا نمی دانست چه باید بکند تنها لبخندی زد بعد از آن آقای لیندبرگ به طرف دروازه عمارت پیش رفت. برای ناهار آقای لیندبرگ برنگشت بنابر این مری ترجیح داد که با بچه ها غذا بخورد .جیمز از پدرش و عمویش صحبت های زیادی می کرد و هر چه " آن " به او گوشزد می کرد حرفش را گوش نمی داد .مری دریافت که اینها اسرار خانوادگی آنهاست که این پسر کوچک از آنها صحبت می کند بنابراین سعی کرد موضوع را عوض کند بدین ترتیب گفت :راستی جیمز تو امروز سوار آن اسب سفید خوشگل شدی به من در این مورد چیزی نگفته بودی اسمش چیست؟ _ولی اسب من اسمی ندارد _ندارد؟ _مال من هم همینطور...کسی روی اسبش اسمی نمی گذارد. مری گفت:ولی من وقتی بچه بودم اسبی که مال پدرم بود و گه گاه سوارش می شدم اسم خیلی جالبی برایش انتخاب کرده بودم و وقتی صدایش می کردم به سمت من می آمد._راستی؟ _بله می خواهید بدانید اسمش چه بود ؟ _........._لانی..._یعنی چی؟ _نمی دانم ولی از آن خوشم می آمد و بقیه هم همینطور صدایش می زدند ..خوب نظر شما چیست ؟ جیمز گفت:ولی من نمی دانم چه اسمی بگذارم . _هر چیزی که دوست داری _مثل غذا؟ _البته که نمی شود اما می توانی فوپی بگذاری و تو " آن " دلت می خواهد برونا باشد؟..." آن " خندید . _اینها هیچکدام هیچ معنی نمی دهند اما در عوض مطمئن هستید که کس دیگری از آنرا استفاده نمی کند . سپس آنها را از سر میز بلند کرد و به طرف اتاقهایشان فرستاد در فرصتی که ضمن استراحت بعد از ظهر به دست آمد مری پیش خاله اش رفت تا کمی با او حرف بزند صدای جیر و جیر دو بچه کوچک مدام در سرش بود سارا در اتاق روی صندلی نشسته بود در را بست و به کنار پنجره آمد .سارا نگاهی به او انداخت و گفت:به این زودی خسته شدی؟ _نه اینطور نیست وقتی با آنها هستم دیگر فرصتی برای کارهای دیگر ندارم همیشه از بچه ها خوشم آمده ...وقتی با آنها حرف می زنی.._دل پاکی دارند. _بله....شما یکبار گفتید ...نه ..من خیلی کم در مورد شما می دانم هر وقت که به خانه ما می آمدید فرصت نداشتم از این چیزها بپرسم ...آنطور که از مادرم شنیدم..اصلا خودتان تعریف کنید. _چیز زیادی برای گفتن ندارم عزیزم....من هیچوقت فرصت زیادی برای زندگی نداشتم یکبار ازدواج کردم که شوهرم پنج سال بعد از آن فوت کرد ..در آن موقع هیچ راهی نداشتم جز اینکه با یک بچه 4 ساله پیش پدر و مادرم برگردم راستش هیچ میلی نداشتم و رویم نمی شد آقای لیندبرگ مرحوم هم به من گفت که اگر بخواهم می توانم در این خانه بمانم چون شوهرم خدمتکار همین خانه بود ....پسرم را در 11 سالگی از دست دادم چون کارم باعث می شد هیچ وقتی برای او نداشته باشم و او بیشتر روز به حال خود رها بود و یا پادویی می کرد گاهی اوقات که نمی توانستم او را خوب نصیحت کنم یا وقتش را نداشتم به باد کتک می گرفتمش ..همین قدر برای تربیت او وقت می گذاشتم .با این حال یکروز ناپدید شد و چندی بعد هم جسدش را توی رودخانه پیدا کردند ...او زیاد به آنجا می رفت وقتی مراسم خاکسپاری اش تمام شد و بقیه سر کارهای خود رفتند کم کم فهمیدم چه بر سرم آمده...سام بیچاره من ..اغلب اوقات خوابش را می بینم که تنها و بی پناه به دنبالم می دود و صدایم می زند اما کمکش نمی کنم و این خیلی عذابم می دهد....._آن موقع چند سال داشتید؟ _27 سال ...می بینی چقدر کوتاهی کردم از آن به بعد به چیز دیگری فکر نکردم و فقط به کارم رسیدم آقای لیندبرگ از من خواست که بعضی اوقات با بچه ها باشم فکر می کرد با این کار مرگ بچه ام را فراموش می کنم ..آن موقع آقای توماس 15 سال داشت و آقای ویلیام 12 ساله بود همسن و سال سام .._شما نباید به خود سخت بگیرید زندگی روی خوشی به شما نشان نداده بود ..هنوز هم از آن خواب ها می بینید؟ _خیلی کم شده شاید هر چند ماه یکبار ..میدانی دیگر نخواستم به پشت سرم نگاه کنم ... کارم... این خانواده و خواهرم و مخصوصا تو و جان کوچک از آن به بعد جای خانواده خودم را گرفتید. آن شب مری تا مدتی به زندگی خاله اش فکر می کرد یادش می امد هر وقت خاله اش هر سال به خانه شان می آمد ...هیچ موقع خبر خوشی برای آنها نبود مخصوصا اینکه مادرش بعد از رفتن او فکر می کرد که او می خواهد با تعریف خانه اش و محل زندگی خود زندگی فقیرانه آنها را تحقیر کند اما ماجرا کاملا فرق داشت چقدر در مورد او اشتباه فکر کرده بود از افکاری که نسبت به او داشت احساس شرم می کرد. وقت گردش بعد از صبحانه دو بچه کوچک در حالیکه با خوشحالی افسار اسب خود را گرفته بودند هر کدام اسمی را که انتخاب کرده بودند با صدای بلند می گفتند به محوطه رسیدند جیمز گفت :چرا شما با ما اسب سواری نمی کنید؟ چرا با ما تمرین نمی کنید .._من فقط پرستار هستم این کار از عهده من خارج است .._اما مگر بلد نیستید؟...پدر با این کار مخالفتی ندارد .._نه مدتی هست که یادم رفته.(این اتفاق مربوط به خیلی وقت پیش بود که از اسب افتاده بود وخاطره تلخی که از آن داشت جرات دوباره سوار شدن را از او گرفته بود اما حالا با مشاهده تفریح بچه ها می فهمید که چه کار ابلهانه ای کرده ...و این که چرا پدرش بارها و بارها او را دوباره تشویق کرده بود ..اما افسوس که دیگر دوران فراغتش گذشته بود). "آن" گفت:می دانی بابا وقتی اسم اسبها را شنید چی گفت؟ _نه چه گفت؟ _گفت:چه کسی این اسم های مسخره را به شما یاد داده؟ مری با عجله گفت:شما چه جواب دادید؟.._گفتیم شما بعد از آن جواب داد :خوب اسم های خوبی هستند _شما کار بدی کردید نباید...باید می گفتید کار خودتان بوده شما بچه اید و من این اسم های بچه گانه را مناسب سن خودتان قرار دادم.._یعنی دروغ می گفتیم؟ _نه نه....اصلا هر کس در این مورد پرسید بگویید ...بگویید این یک راز است چون هر چیزی که بین ما رد و بدل می شود ر� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 711]
-
گوناگون
پربازدیدترینها