محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829131360
نقل خاطراتي از امام هادي(ع) بنابر روايت ياران ايشان
واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاري قرآني ايران: نقل خاطراتي از امام هادي(ع) بنابر روايت ياران ايشان
گروه خبرنگاران افتخاري / سيد جعفر فاطمي نوش آبادي: در اين نوشتار به ذكر خاطراتي از امام هادي عليهالسلام بنابر روايات صحابه و ياران ايشان ميپردازيم.
از هبة الله بن ابي منصور موصلي نقل شده كه گفت: يك مرد نصراني در ديار ربيعه بود كه اصلاً از اهالي «كَفَر توثا» (يكي از قريه هاي فلسطين ) بود. وي كاتب (نويسنده ) بود و به نام: (يوسف بن يعقوب) خوانده ميشد، بين او و پدرم رابطه دوستي بود. روزي اين كاتب نصراني، نزد پدرم آمد، گفتم: براي چه به اينجا آمده اي؟ گفت: به حضور متوكل (خليفه وقت ) دعوت شدهام، ولي نميدانم براي چه احضار شدهام و او از من چه ميخواهد؟ و من سلامتي خود را از خداوند به صد دينار خريدهام، وآن صد دينار را برداشتهام تا به امام هادي عليه السلام بدهم.
پدرم گفت: در اين مورد، موفق شدهاي.
آن مرد نصراني نزد متوكل رفت و پس از اندك مدتي، نزد ما آمد در حالي كه شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت: ماجراي خود را به من بگو ، او گفت: به شهر سامراء رفتم، كه قبلاً هرگز به اين شهر نرفته بودم، به خانه اي وارد شدم، با خود گفتم بهتر اين است كه نخست قبل از آنكه كسي مرا بشناسد كه به سامراء آمدهام، اين صد دينار را به امام هادي عليهالسلام برسانم، بعد نزد متوكل بروم، در آنجا دانستم كه متوكل، امام هادي عليه السلام را از سوار شدن او( به جائي رفتن) منع كرده، واو خانه نشين است، با خود گفتم: چه كنم، من يك نفر نصراني هستم، اگر خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) را بپرسم، ايمن نيستم كه اين خبر زودتر به گوش متوكل برسد، وبر بيچارگي كه در آن هستم، افزوده شود.
ساعتي در اين باره فكر كردم، به نظرم آمد كه سوار برمركبم شوم، ودر شهر بروم، و از مركب خود جلوگيري نكنم، تا هر كجا كه خواست برود، شايد خانه آن حضرت را بشناسم، بي آنكه از كسي بپرسم، آن صد دينار را در كاغذي نهادم و در ميان آستينم گذاشتم، وسوار برمركبم شدم، آن مركب از خيابانها و بازارها، خود به خود عبور مي كرد، تا اينكه به در خانه اي رسيد و در همان جا ايستاد، هر چه كوشيدم تا از آنجا حركت كند، حركت نكرد، به غلام خود گفتم: بپرس كه اين خانه كيست؟
او پرسيد، جواب دادند ؛ خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) است. گفتم: الله اكبر، دليلي است كافي، ناگاه خدمتكار سياه چهره اي از آن خانه بيرون آمد، وگفت: تو يوسف بن يعقوب هستي؟
گفتم: آري.
گفت: وارد خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند، وسپس به اندرون رفت، با خود گفتم اين دليل ديگري بر مقصود است، از كجا اين غلام مي دانست كه من يوسف بن يعقوب هستم ؛ با اينكه من هرگز به اين شهر نيامدهام، وكسي مرا در اين شهر نمي شناسد، بار ديگر خدمتكار آمد و گفت: آن صد دينار را كه در كاغذ پيچيده اي و در آستين داري بده ، آن را دادم و با خود گفتم: اين دليل سوّم است بر مقصد.
سپس آن خدمتكار نزد من آمد وگفت: وارد خانه شو!
من به خانه ابن الرضا (ع) وارد شدم، ديدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است، تا مرا ديد به من فرمود: اي يوسف آيا وقت آن نرسده تا رستگار شوي؟
گفتم: اي مولاي من! دليل ها ونشانه هائي (به صدق شما و اسلام) براي من آشكار گرديد، كه براي هدايت و رستگاري من كفايت مي كند.
فرمود: هيهات! تو اسلام را نميپذيري، ولي بزودي پسرت فلاني مسلمان ميشود، و از شيعيان ما است، اي يوسف! گروهي گمان ميكنند كه دوستي ما سودي به حال امثال شما ندارد، ولي آنها دروغ گفتند، سوگند به خدا دوستي ما، به حال امثال تو كه نصراني هستي نيز سود بخش است، برو دنبال آن كاري كه براي آن آمدهاي، زيرا آنچه را دوست داري، به زودي خواهي ديد، و به زودي داراي پسري مبارك خواهي شد.
آن مرد نصراني ميگويد: نزد متوكل رفتم، و به تمام مقاصدم رسيدم، و باز گشتم.
هبة الله ميگويد: من بعد از مرگ همين نصراني با پسرش ديدار كردم، ديدم مسلمان است ودر مذهب تشيع، استوار ومحكم مي باشد، او به من خبر داد كه پدرش بر همان دين نصرانيت مُرد، واو بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است، و پيوسته ميگفت: أنا بشارةُ مولاي، من بشارت مولاي خود (امام هادي) هستم.
يعقوب بن يسار روايت ميكند كه: متوكل ميگفت: واي بر شما، كار ابن الرضا حضرت هادي (ع) مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشيند ؛ و نه من در اين امور فرصتي مي يابم (كه او را به اين كارها وارد كنم) گفتند: اگر از او فرصتي نيابي در عوض اين برادرش موسي است كه شرابخوار و نوازنده است، ميخورد و مينوشد و عشقبازي ميكند، بفرستيد او را بياورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنيد، بگوئيد اين ابن الرضا است.
نامهاي نوشتند و او را با تعظيم واحترام وارد كردند، و همه بنيهاشم و سران لشكر و مردم استقبالش كردند، وغرض اين بود كه وقتي مي رسد املاكي به او واگذار كند و دختري به او بدهد و ساقيان شراب و كنيزكان نوازنده نزد او بفرستد، و با او مواصله و احسان كند، و منزل عالي برايش قرار دهد كه خود در آنجا به ديدنش رود. وقتي كه موسي وارد شد، حضرت هادي (ع) در پل (وصيف) - جايي است كه آنجا به استقال واردين ميروند - حضرت با او ملاقات كرده و به او سلام كرد و حقش را ادا كرد، سپس فرمود: اين مرد تو را احضار كرده كه احترامت را هتك و پايمال كند ورتبه ات را پايين آورد، مبادا هرگز به شراب خواري اقرار كني. موسي گفت: اگر مرا براي اينكار خواسته پس چكنم؟ فرمود: رتبه خويش فرو مياور و چنين كاري نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است. موسي نپذيرفت و حضرت تكرار كرد، تا چون ديد اجابت نميكند، فرمود: ولي بدان كه مجلس مورد نظر او مجلسي است كه هرگز تو با او در آن جمع نميشويد.
همان شد كه حضرت فرمود، سه سال موسي آنجا اقامت كرد وهر روز صبح بر درب سراي او مي رفت يك روز ميگفتند: مست است فردا صبح بيا، روز ديگر ميرفت، ميگفتند: دوا خورده و روز ديگر مي گفتند: كار دارد، و سه سال به همين منوال گذشت تا متوكل از دنيا رفت و در چنين مجلسي با هم جمع نشدند.
كافي، ج1،ص502،ح8
كافور خادم گويد: در سامره در مجاورت حضرت هادي (ع) صنعت گراني بودند، و آنجا مثل شهري شده بود. يونس نقاش بر آن جناب وارد مي شد وخدمت او مي كرد. روزي لرزان آمد وگفت: سرور من! شما را وصيت مي كنم كه با اهل وعيالم نيكي كنيد. فرمود: چه خبر است؟ گفت: خيال دارم فرار كنم. حضرت تبسم كنان فرمود:چرا؟ گفت: براي اينكه ابن بغا (گويا از سران ترك بوده ) نگين بي ارزشي براي من فرستاد كه بر آن نقشي بزنم. موقع نقاشي دو قسمت شد، وفردا وعده اوست كه[آن نگين را] پس بگيرد ( موسي بن بغا ) هم كه حالش معلوم است، يا هزار تازيانه مي زند يا مي كشد.
حضرت فرمود: برو به منزلت تا فردا فرج مي رسد و جز خبر خير چيز ديگري نيست. باز فردا صبح زود لرزانآمد وگفت: فرستاده او آمده نگين را مي خواهد. فرمود: برو كه جز خير نمي بيني. گفت: چه جواب گويم؟ خنديد و فرمود: برو ببين چه خبر آورده، هرگز جز خير نيست. رفت وبعد از مدتي خندان بازگشت وعرض كرد: فرستاده گفت: كنيزكان بر سر اين نگين خصومت مي كنند، اگر ممكن است آن را دو قسمت كن تا تو را بي نياز كنيم. حضرت فرمود: خداوندا! سپاس، خاص تو است كه ما را از آنها قرار دادي كه حق شكر تو را بجاي آورند، به او چه گفتي؟ عرض كرد: گفتم مرا مهلت دهيد تا درباره آن فكركنم چگونه اين كار را انجام دهم. فرمود: درست گفتي.
اثبات الهداة،ج6، ص228
از حسن بن مصعب مدائني روايت شده كه: مسئله سجده بر شيشه را (به وسيله نامه اي كه نوشته بودم) ازامام علي النقي (ع ) پرسش نمودم. چون نامه را فرستادم با خود گفتم: شيشه هم از چيزهايي است كه زمين آن را مي روياند و گفته اند كه آنچه را زمين مي روياند مي شود بر آن سجده كرد!
از طرف آن حضرت جواب آمد: بر شيشه سجده مكن، اگر گمان مي كني كه آن هم از اشيايي است كه زمين آن را مي روياند (درست است) ولي استحاله شده. زيرا شيشه از ريگ و نمك است، نمك هم از زمين شوره زار است (وبه زمين شوره زار نمي شود سجده كرد)
اثبات الوصية، ص 433
پدرم شهيد شد
هارون بن فضل گويد: در آن روزي كه امام جواد (ع) از دنيا رفت، شنيدم كه امام علي النقي (ع) اين آيه را تلاوت مي فرمود: ( انّا لله وانّا اليه راجعون)، پدرم امام جواد (ع) از دنيا رحلت كرد. از آن حضرت پرسيدند: شما از كجا مي داني؟ فرمود: ضعف و سستي دچارمن شد كه سابقه آن را نداشتم[1].
اثبات الوصيه، ص430
محمد بن احمد منصوري از عموي پدرش نقل ميكند كه: روزي نزد متوكل رفتم در حالتي كه مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن كرد، گفتم: من هرگز نخوردهام. گفت: تو با علي بن محمد (العياذ بالله) مي خوري. گفتم: تو نمي داني كه در دستت چيست؟ اين سخنان تنها به تو ضرر مي رساند وبراي او زياني ندارد. اين جسارت متوكل را خدمت حضرت عرض نكردم، تا روزي فتح بن خاقان (وزير متوكل) به من گفت: به متوكل گفتهاند: مالي از قم (براي حضرت هادي) مي آيد و دستور داده كه من در كمين آن باشم وخبرش را به او برسانم، تو بگو بدانم كه از كدام راه مي آيد؟ تا من در آن راه بروم. خدمت حضرت رفتم (كه جريان را به عرض مبارك برسانم) ديدم كسي آن جا است كه نمي توانستم حرفي بزنم. حضرت تبسم كرد و فرمود: اي ابو موسي! خير است، چرا آن پيغام اوّل را نياوردي؟ (يعني آن حرفي كه اول متوكل راجع به حضرت گفت ) عرض كردم: سرور من! به ملاحظه تعظيم و اجلال شما. حضرت فرمود: مالامشب وارد مي شود و ايشان به آن دست نمي يابند،امشب را اينجا بمان.
ابو موسي گويد: شب را آنجا ماندم وچونامام براي نماز شب برخواست در ركوع سلام داد ونماز را قطع كرد و فرمود: آن مردي كه منتظرش بوديم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گيري مي كند، برو مال را تحويل بگير. رفتم ديدم انباني كه مال در آن است، آنجاست؛ گرفتم و خدمت آن جناب بردم. ايشان فرمود: به او بگو: آن جُبه اي (لباس) را كه آن زن قمي داد و گفت: اين ذخيره جدّه من است را نيز بده. رفتم وگفتم و او گفت: آري آن را خواهرم پسنديد و با اين عوض كرد، مي روم ومي آورم. فرمود: بگو خدا اموال ما را حفظ مي كند، جبه را از شانه ات درآور. چون پيغام را رساندم وجبّه را از شانه اش بيرون آورد غش كرد. حضرت بيرون آمده و شرح حالش پرسيد. گفت: من (راجع بهامامت شما ) در شك بودم و اينك يقين كردم.
اثبات الهداة، ج 6، ص225
محمد بن سنان گويد: مردي در نامه از آن حضرت پرسيد: از خلافت متوكل چقدر مانده است؟ حضرت اين آيه (از سوره يوسف ) را در جواب نوشت: هفت سال پياپي كشت مي كند - تا آنجا كه فرمايد: سپس از پي اين سالها هفت سال سخت بيايد - تا آنجا كه فرمايد: آنگاه از پي اين سالها سالي بيايد كه در اثناي آن مردم كمك شوند «تزرعون سبع سنين داباً» الي قوله: «ثُمَّ ياتي من بعد ذلك سبع شداد» الي قوله: «ثُمّ ياتي من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس» (يوسف 47و48)
و متوكل در اوّل سال پانزدهم مُرد.
اثبات الهداة،ج6، ص 260
احمد بن يحيي روايت ميكند كه: ما در (سامره ) در همسايگي حضرت هادي (ع) بوديم، و شبها با هم مي نشستيم صحبت مي كرديم. شبي بر در خانه آن حضرت نشسته بوديم كه يكي از فرماندهان لشگر، خلعت هايي با خود داشت و با عده زيادي از فرماندهان پادگان ومستخدمين و ديگران از خانه سلطان ميامد وقتي كه به ما رسيد حضرت بلند شده وسلام واحترامش كرد وچون گذشت فرمود: اين مرد به اين وضع خود شادمان است در صورتي كه پيش از نماز صبح به خاك مي رود. ما از اين حرف تعجب كرديم واز حضور وي برخاستيم و با خود گفتيم: اين علم غيب است، و سه نفر با هم تعهد كرديم كه اگر اين خبر دروغ درآمد او را بكشيم واز دستش راحت شويم.
صبح، بعد از نماز در خانه بودم كه صداي هياهوي جمعيت را شنيدم. رفتم جلوي در خانه ديدم عده زيادي از لشگريان وغيره اند ومي گويند: فلان كس ديشب مُرد. چون در حال مستي از جايي به جايي ديگر مي رفته كه افتاد وگردنش شكست. گفتم:اشهد ان لا اله الاّ الله. رفتم به تماشا و ديدم همان نحو كه حضرت فرمود: مُرده است وآنجا بودم تا به خاكش سپردند و برگشتم و همه از اين واقعه در شگفت بوديم.
اثبات الهداة ج 6 ص 260
احمد بن عيسي گويد: پيغمبر (ص) را در خواب ديدم كه مشتي خرما به من داد، شمردم بيست وپنج دانه بود. وقتي كه حضرت هادي (ع) تشريف آوردند خدمتش رفتم كه مشتي خرما به من داد و فرمود: اگر پيغمبر (ص) زيادتر داده بود من هم زيادتر مي دادم شمردم بيست و پنج دانه بود.
اثبات الهداة ج6ص269
مرگ متوكل، چهار روز ديگر
شيخ بهائي (ره) از بعضي استادانش نقل مي كند كه گفته اند: متوكل اراده كرده بود به حضرت هادي (ع) اهانتي كند. در روز كه هوا در نهايت حرارت وگرمي بود فرمود تا منادي نداكردند كه: خليفه اراده سواري به فلان موضع را دارد وحكم چنان صادر شده كه غير جناب ايشان كسي ديگر سواره نباشد وجميع مردم از اشراف و اعيان از بني هاشم وغيره در ملازمت پياده باشند.
چون راه دور بود وهوا در نهايت حرارت، آن حضرت غرق در عرق گشته، بسيار مانده شده هر دم تكيه بر يكي از خادمان خود مي نمودند. در اين اثنا يكي از منافقان را نظر به حضرت افتاد كه بسيار مانده و آزرده اند. خواست كه از جانب متوكل معذرت گويد، گفت: اي حضرت! اين مشقت وتعب مخصوص شما نيست، و خليفه قصد آزار واهانت شما نكرده، بلكه جميع مردم به اين تعب گرفتارند.
حضرتامام (ع) به آن شخص فرمود: به خدا قسم! ناقه صالح نزد خداي تعالي، عزيزتر از من نبود، و اين آيه از قرآن را به زبان معجزه بيان داشتند: تا سه روز در منازل خود، خوش داريد كه اين وعده اي تكذيب ناپذير است
تمتعوا في داركم ثلاثةَ ايامٍ ذلك وعدٌ غيرُ مكذوب (هود آيه 65)
همانگونه كه حضرت فرموده بودند در شب چهارم از آن سواري، غلامان متوكل اتفاق كرده، در وقتي كه متوكل در مجلس نشسته بود بر سر او ريختند و به ضرب تيغ او را پاره پاره كردند ؛ وآن مردي كه از جانب متوكل عذر مي گفت به خدمت حضرت آمده توبه و بازگشت از معاصي نموده و در سلك پيروان وشيعيان آن بزرگوار قرار گرفت.
مفتاح الفلاح مترجم، ص 278
عبد العظيم حسني اعتقادات خود را به حضرت هادي (ع) عرضه داشت تا آنجا كه ( در شماره امامان پس از ذكر حضرت رضا عليه السلام ) گفت: سپس شما اي مولاي من، حضرت فرمود: و پس از من فرزندم حسن ؛ ومردم نسبت به جانشين پس از او چگونه اند؟ عرض كرد: براي چه مولاي من؟ حضرت فرمود: براي اينكه شخص وي ديده نشود (وازديدگان غايب شود) و حرام است كه او را به اسمش ياد كننده (م ح م د) تا اينكه خروج كرده و زمين را پر از عدل و داد نمايد چنانكه پر از ظلم وجور شده است .
منبع: كمال الدين وتمام النعمه، ج 2، ص 379، ح1
يکشنبه 16 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاري قرآني ايران]
[مشاهده در: www.iqna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 191]
-
گوناگون
پربازدیدترینها