محبوبترینها
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1854069900
رمان سایه نگاهت
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : رمان سایه نگاهت sara_samira 1330-08-2009, 02:18 PMرمان سایه نگاهت (نوشته فرزانه رضایی دارستانی):40: قسمت اول صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند. خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد. از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند. داخل باغ شدم تا کمی محیط اطراف باعث نشاطم شود.قطره های شبنم روی برگ گلها نشسته و زیبایی خاصی به گلهای اقاقیا داده بود. با خودم گفتم جز خدا هیچ کس نمیتواند ادعا کند که بزرگترین و بهترین نقاش دنیا است.نقاشی خدا واقعاً بی نظیر است.کدام نقاشی تا بحال توانسته آدمی را اینسان به وجد بیاورد.کدام انسانی را دیده ایم وقتی تابلویی را ببیند خودش را در آن غرق کند و یا بتواند آن را لمس کند در صورتی که نقاشی خدا را میشود لمس کرد،میتوان در آن غرق شد،میتوان با تمام وجود ان را حس کرد و حتی میتوان آن را بو کرد. انسان حس میکند که تمام سلولهای بدنش در برابر این نقاش بزرگ محتاج است و این احتیاج در برابر این همه نعمت کم لطفی هسن که سپاسگزار این نقاش بزرگ نباشیم. به ساعتم نگاه کردم.یک ربع به شش صبح بود.پدر و مادر هنوز از خانه آقای بزرگمهر نیامده بودند.من مجبور شدم همراه فوزیه تنها در منزل بمانم.قرار بود پسر آقا بعد زا سالها از خارج به ایران برگردد و حالا خانه آقای بزرگمهر صفای دیگری پیدا کرده بود.آنها از پدر و مادرم خواسته بودند که بخاطر ورود تنهاپسرشان به آنها کمک نمایند. از وقتی که خودم را شناخته بودم در خانه آقای بزرگمهر زندگی میکردیم و من تیبحال پسر آنها را ندیده بودم ولی تعریفش را زیاد شنیده بودم.مادر گه گاهی از او حرف میزد. پدرم خودش را بدجوری مدیون آقای بزرگمهر میدانست.پدر میگفت آقای بزرگمهر خیلی در حق ما لطف داشته میگفت وقتی با مادر ازدواج میکند،پسر کدخدای ده که عاشق مادربوداز این موضوع ناراحت شده و انها را مورد آزار و اذیت قرار میدهد و پدر دست همسرش را میگیرد و راهی تهران میشود.در آن زمان مادر مه باردار بود وقتی درد زایمانش شروع میشود پدر سرگردان او را به بیمارستان میر ساند و همان جا با آقای بزرگمهر آشنا میشود. پدر،آقای بزرگمهر را در حالیکه نگران و پریشان به دنیا آمدن کودکش بود میبیند و نزدیک او میشود.پدر تعریف میکرد آقای بزرگمهر بی تاب بود به او گفتم به جای نگرانی خدا را صدا بزن و از او بخواه تا جان همسر و فرزندت را نجات بدهد.آقای بزرگمهر با مهربانی لبخندی به او میزند و از همان جا با او آشنا میشود. پدر میگفت آقای بزرگمهر مرد بسیار جذاب و زیبایی بود و همسرش در زیبایی همتا نداشت.وقتی پرستار به آقای بزرگمهر گفت که خدا به او یک پسر زیبا و مو طلایی هدیه داده است او آنقدر خوشحال میشود که مدام پدر را میبوسید و پدر ناچار میشود اعتراض کند.به گفته پدر،پسر آقای بزرگمهر فقط شش ساعت از فوزیه بزرگتر است و حالا فوزیه بیست و هشت سال داشت ولی خواهر بیچاره ام در اثر تصادف یک پایش قطع شده بود و من این غم جانکاه را لحظه ای فراموش نمیکردم و مدام بغضی مثل کوه روی سینه ام بود.فوزیه از نظر صورت خیلی زیبا بود ولی هیچ مردی راضی نمیشد با دختری که یک پا ندارد ازدواج کند و این را خواهرم خوب میدانست.آقای بزرگمهر در انتهای باغ خودشان خانه بزرگی به پدرم داده بود و ما آنجا زندگی میکردیم من هنوز نوزده سال داشتم و برای دانشگاه خودم را آماده میکردم. ادامه دارد... sara_samira 1330-08-2009, 02:24 PMقسمت دوم:40: ---------------------------- با صدای پا به خودم آمدم و به طرف صدا برگشتم چشمم به پدر افتاد که لبخند شیرینی روی لب داشت او با دیدن من گفت:دخترم صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟ با دلخوری پدر را نگاه کردم و گفتم:از دیشب تا حالا ما را تنها گذاشته اید انگار نه انگار که ما هم به شما احتیاج داریم. پدر با مهربانی دستهای مردانه اش را دور شانه هایم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و با خنده شیرین گفت:عزیز دلم امروز قراره ارسلان،پسر آقای بزرگمهر از فرنگ بیاید ما کمی به آنها کمک کنیم.آنها خیلی دست تنها هستند ما در قبال زحماتی که به آقای بزرگمهر و همسرش در این سالها داده ایم این کار ناچیزی است که داریم انجام میدهیم. در حالیکه هر دو به طرف خانه میرفتیم گفتم:درسته.ولی لااقل سری به ما بزنید ما دلمان برایتان تنگ شده بود من که نمیتوانم فوزیه را در خانه تنها بگذارم و به خانه آقای بزرگمهر بیایم دوماً دستپخت مادر چیز دیگری است دیشب غذا را شور کرده بودم و از فئزیه کلی گوشه و کنایه شنیدم. پدر با صدای بلند به خنده افتاد سرم را بوسید و گفت:ای دختره ی بی عرضه،باشه به مادرت میگویم موقع درست کردن غذا به خانه بیاید تو هم اینقدر غرغر نکن. لبخندی به پدر زدم و دستش را فشردم و با هم داخل خانه شدیم. فوزیه با دیدن من و پدر لبخندی زد و گفت:بالاخره این دختر دلش طاقت نیاورد و مزاحم شما شد؟ای پررو. پدر دستی به موهایم کشید و به طرف فوزیه رفت.گونه او را بوسید و گفت:نه عزیزم خودم به دیدن شما آمدم و فیروزه را در باغ دیدم اما از وقتی که مرا دیده یک ریز غر زده. فوزیه لبخندی زد و در حالیکه دنبال عصایش میگشت تا بلند شود و برای پدر چای بیاورد گفت:فیروزه جز غرغر کردن و یا دنبال بهانه گشتن چیز دیگه ای بلد نیست.دیشب تا صبح آب می خوردم از بس که غذا را شور کرده بود و ... حرف فوزیه را با اخم قطع کردم و گفتم:لازم نیست خبر شور شدن غذای دیشب را به پدر گزارش بدهی چون خودم زودتر از تو این خبر مهم را گفته ام.و با دلخوری به او نگاه کردم. پدر و فوزیه به خنده افتادند. فوزیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:چه عجب ساعت شش صبح بیدار شده ای.برایم جای تعجب است. در حالیکه قندان را از روی طاقچه برمیداشتم گفتم:به خاطر این صبح زود بیدار شدم که درسهای کنکور را بخوانم و اینکه از این هوای خوب استفاده کنم.ولی تو و پدر اول صبح حال آدم را میگیرید و من دیگر شوقی برای خواندن ندارم. فوزیه با خنده گفت:پس در حال حاضر بهانه خوبی به دستت دادم مگه نه خواهر زودرنج من. پدر گفت:من آمدم به شما سر بزنم و دوباره برگردم.ساعت ده صبح امروز پسر آقای بزرگمهر به ایران می آید و آنها قراره با فامیلهای نزدیک به استقبال او بروند.ما باید در خانه باشیم و خانه را برای ورود آنها آماده کنیم.میدانم خیلی مهمان خواهند داشت اگر دیر کردیم دلواپس ما نباشید راستی شما دو نفر هم میتوانید به آنجا بیایید آقای بزرگمهر از دیدنتان حتماً خوشحال میشود خودتان کیدانید که او شماها را مانند بچه اش دوست دارد. با ناراحتی گفتم:نه پدر ما در خانه راحت هستیم اصلاً حوصله ی دختر برادرهای آقای بزرگمهر را ندارم آنها مدام پز لباسهایشان را میدهند و با چشم حقارت ما را نگاه میکنند. پدر خنده تلخی کرد و گفت:ولی از این به بعد باید آنها را بیشتر تحمل کنی چون با آمدن ارسلان رفت وآمد آنها زیادتر میشود. گفتم:حتماً آقا ارسلان پسر خیلی خوبی برای پدر و مادرش است که آقای بزرگمهر اینقدر او را دوست دارد و اینطور پدر و مادر عزیز ما را تو زحمت انداخته اند و می خواهند برای این عزیز دردونه جشن بگیرند. پدر نگاه سنگینی به صورتم انداخت از این حرفم ناراحت شده گفت:دخترم دیگه این حرف را نزن.کاری که آقای بزرگمهر در این سالها برایمان انجام داده است هیچکس انجام نداده.او در بدترین شرایط به ما سرپناه داده او بعد از زایمان مادرت ما را به خانه ی خودش آورد و چیزی را از من و مادرت دریغ نکرد.باورت نمیشود او هر دفعه که برای پسرش وسیله ای میخرید برای شماها هم می خرید تا غصه نخورید.آن مرد یک انسان بزرگ است من حاضرم جانم را خالصانه فدای او نمایم. لبخندی به پدر زده و گفتم:ببخشید که ناراحتتان کردم منظوری از حرفم نداشتم. پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:تو همیشه اینطور هستی وقتی توجه کسی را به خودت کم میبینی میخواهی بهانه بگیری. فوزیه گفت:وای خدای من،کی حوصله ی دیدن قیافه های مغرور و پرافاده برادرهای آقای بزرگمهر را داره مدام دماغ های گنده ی خودشان را بالا نگه میدارند و فخر می فروشند. پدر با استکان چای که جلویش بود بازی میکرد و گفت:بیچاره ارسلان،دلم برایش میسوزه.او دکتر جراح و متخصص قابلی است و به خاطر همین موضوع خیلی ها دارند برای جلب توجه او تلاش می کنند حتی آقای بزرگمهر هم متوجه این امر شده است و میخواهد هر طور شده پسرش را زن بدهد تا خیال خود و همه ی فامیل را راحت کند. گفتم:آقا ارسلان جراج چیه؟ پدر جواب داد:جراح و متخصص مغز و استخوان است.به گفته ی آقای بزرگمهر ارسلان به زحمت توانسته به وطنش برگردد دولت فرانسه حاضر به آمدن او به ایران نبوده ولی هر طور بود او با سعی و تلاش توانست به وطنش برگردد.خب هر چی باشه ایران وطنش است طفلک خانم بزرگمهر برای زن دادن او لحظه شماری میکند. لبخندی به پدر زدم و گفتم:اطفا شما اینقدر به انها لطف نکنید شاید فامیلهای آقای بزرگمهر فکر کنند که شما میخواهید دخترهایتان را ... پدر متوجه منظورم شد و با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:این حرف را نزن من هیچوقت این فکر پوچ را به ذهنم نمی اورم اگر من بخواهم این کار را بکنم یعنی اینکه به آنها خیانت کرده ام.آقای بزرگمهر و همسرش فکرهای بزرگی برای پسرشان دارند دوما ارسلان به ما و دخترهای ما نگاه نمیکند ما کجا و آنها کجا. پدر این حرف را زد و از خانه خارج شد. از این حرف پدر حرصم در امد رو به فوزیه کردم و گفتم:تازه دلشان بخواهد که با خانواده ی ما وصلت کنند.اولا از آنها چیزی کم نداریم،دوما اگر پسرشان به خواستگاری ما هم بیاید ما قبول نمیکنیم، سوما به آنها نشان میدهم که پسرشان هیچ تحفه ای نیست.پدر خیلی در برابر انها ضعف نشان میدهد. فوزیه خنده ای سر داد و گفت:وای خدا به داد ارسلان بسچاره برسد هنوز نیامده خواهر عزیز بنده با او جنگ را شروع کرده است. با اخم گفتم:به خدا قسم هر طور شده باید در کنکور قبول شوم اجازه نمیدهم پدر اینطور صحبت کند.پدر با این حرف غرور ما را خرد کرد و با خشم به اتاقم رفتم در اتاق را محکم به هم کوبیدم و کتابهایی که برای کنکور تهیه کرده بودم را برداشتم و همه را روی زمین ریختم با غیظ شروع به ورق زدن کردم از حرف پدر خیلی ناراحت بودم او نبایستی آنطور ما را تحقیر میکرد.من نباید خودم را به همین راحتی می باختم ولی تازه متوجه فرق خودمان و آنها شده بودم.تازه معنی فقر و ثروت را داشتم حس میکردم.من بایستی محکم باشم و مانند پدر خودم را کوچک و حقیر ندانم.من اجازه نمیدهم هیچکس ما را تحقیر کند. ساعت یازده صبح صدای شادی و خوش آمد گویی به گوشمان میرسید.از وقتی که پدر آنطور حرف زده بود نسبت به ارسلان یک حس تنفر پیدا کرده بودم. ادامه دارد... sara_samira 1330-08-2009, 02:57 PMقسمت سوم:40: -------------------------------------- چهار روز از آمدن ارسلان می گذشت و من هنوز او را ندیده بودم.مهمانها لحظه ای خانه را ترک نمیکردند و همینطور در خانه ی آنها رفت وآمد بود.پدر و مادر بیشتر اوقات در خانه ی آقای بزرگمهر بودند و من هم در خانه مدام در اتاقم بودم و درس می خواندم. از وقتی که پدر آن حرف را زده بود، من بیشتر در خانه بودم و باری کنکور درس می خواندم.بایستی حتما در کنکور قبول می شدم،بایستی به پدر می فهماندم که ما هیچی از آنها کمتر نداریم،بایستی تلاش خودم را میکردم.در خانه آقای بزرگمهر مدت یک هفته مدام رفت و آمد بود و مادر فقط بعضی مواقع به ما سر میزد و بعد دوباره میرفت. هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدم و شروع به درس خواندن میکردم. آن روز ، زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و در حالیکه کتاب در دستم بود مسأله ای را حل میکردم که صدای پای کسی نظرم را جلب کرد.به طرف صدا برگشتم.بادیدن آن صحنه جیغ کوتاهی کشیدم و سریع از جا پریدم. مردی قد بلند با ریشی انبوه و هیکلی ورزیده و موهای بلند خرمایی که تا سر شانه هایش ریخته بود را در مقابل خود دیدم.برای لحظه ای چشمان میشی رنگش وحشت زیادی در دلم انداخت و ناخودآگاه چند قدم به عقب حرکت کردم. مرد با ناراحتی گفت:ببخشید انگار شما را خیلی ترساندم.اصلا منظوری نداشتم. با رنگی پریده به آن هیبت چشم دوخته بودم و تنم میلرزید.قلبم به شدت می تپید.با صدای لرزانی گفتم:شما کی هستید؟اینجا چه می کنید؟ مرد لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی من عقب تر رفتم.او ایستاد و گفت:شما باید دختر آقای هوشمند باشید.با سر تصدیق کردم و او لبخندی زد و ادامه داد:ماشاالله چقدر بزرگ شده اید وقتی من از ایران رفتم شما فقط یکسال داشتید. من تازه متوجه شدم که او ارسلان پسر آقای بزرگمهر است وای اصلا فکرش را نمیکردم یک دکتر متخصص اینطور برای خودش ریخت و قیافه درست کرده باشد. با همان صدای لرزان گفتم:به ایران خوش آمدید از دیدن شما خیلی خوشحال هستم. ارسلان لبخند متینی زد و گفت:ولی فکر نکنم زیاد از دیدن من خوشحال شده باشید با ترساندن شما خیلی ناراحت شدم.و بعد کنارم آمد و گفت:حال فوزیه خانم چطور است؟خیلی دوست دارم ایشون را ببینم. آرام جواب دادم:حالش خوب است اتفاقا او هم خیلی مایل است شما را ببیند.همیشه میگه شما و او دوستان خوبی برای هم بودید و او خیلی شما را اذیت می کرده. ارسلان آهی کشید و گفت:هجده سال دوری از وطن واقعا زیاد است هیچوقت در این مدت وقت نکردم به ایران بیایم همیشه پدر و مادرم به دیدن من می آمدند و بعد به صورتم خیره شد و گفت:شما هنوز مانند یک سالگی خودتان صورتی شیرین و جذاب دارید. از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم. ارسلان متوجه خجالتم شد.لبخندی زد و گفت:وقتی شما یک ساله بودید لحظه ای از کنارم دور نمی شدید همیشه شما را با خودم به خانه ی خودمان می بردم و وقتی گرسنه می شدید ناچار می شدم شما را پیش مادرتان ببرم.هیچوقت روزی را که داشتم به خارج از کشور میرفتم فراموش نمیکنم اینقدر به خاطر شما گریه کردم که پدرم مجبور شد شما را تا فرودگاه همراهم بیاورد موقع خداحافظی پدرم به اجبار شما را از آغوش من بیرون آورد.تا یک ماه به خاطر شما و دوری از خانواده خیلی بی تابی میکردم تا اینکه کم کم عادت کردم. سرم را بلند کردم.قیافه اش ترسناک بود ولی صدای دلنشین و گرمی داشت. در همان لحظه مادر به باغ آمد وقتی او را در باغ دید لبخندی زد و گفت:سلام آقای دکتر.شما چرا اینجا ایستاده اید بفرمایید داخل.فوزیه برای دیدن شما لحظه شماری میکند. ارسلان گفت:الان زود است.ساعت هنوز شش صبح است مزاحمتان نمیشوم. مادر در حالیکه دست ارسلان را گرفته بود ادامه داد:پسرم اینقدر تعارف نکن آدم در خانه خودش که تعارف نمیکنه.و به طرف خانه حرکت کردند منهم ناچار داخل خانه شدم و به دستور مادر میوه و چای آوردم.وقتی کنار فوزیه نشستم مادر اشاره کرد سفره ی صبحانه را اماده کنم من دوباره از جا بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. صدای فوزیه را میشنیدم که با خوشحالی با ارسلان صحبت میکرد و همراه او یاد گذشته میکردند.سفره را در اتاق دیگری پهن کردم وقتی صبحانه آمادهشد آنها را صدا زدم.ارسلان با تعارف زیاد سر سفره نشست.من هم کنار فوزیه نشستم. مادر رو به ارسلان کرد و گفت:واقعا خوشحال هستم که دوباره شما را سر سفره خودمان میبینم.نمیدانم یادتان است یا نه وقتی فیروزه به دنیا آمد شما لحظه ای بدون او نبودید یا ما را به خاطر فیروزه به خانه خودتان می کشاندید یا خودتان در خانه ی ما بودید. فوزیه لبخندی زد و گفت:خدای من!چه روزهایی داشتیم.یادم می آید که من دوست داشتم اسم نوزاد را نیلوفر بگذارم ولی آقا ارسلان اصرار داشت که حتما اسم فیروزه را روی نوزاد بگذارند.چقدر من با ایشون سر فیروزه دعوا کردم و بالاخره آقا ارسلان حرفش را به کرسی نشاند و با قهر و غذا نخوردن توانست همه را وادار کند تا اسم بچه را فیروزه بگذارند.وقتی من شنیدم که اسم خواهر عزیز مرا فیروزه گذاشته اند با ارسلان دعوا کردم و دست ایشون را چنگ کشیدم و آقا ارسلان هم موهایم را کشید.خدای من چه روزهایی بود. ارسلان لبخند روی لب داشت.اما ریشها و سبیلهایش مانع دیدن آنها میشد.قفط از چمشهایش میشد خنده اش را حدس زد.چشمهایش حالت زیبایی داشت و کشیده بود. ارسلان گفت:من هیچوقت در این مدت آن روزها را فراموش نکردم.وقتی چشمم به جای بخیه ی دستم می افتاد ناخودآگاه به یاد شماها در ذهنم زنده میشد و دلم بیشتر اوقات میگرفت و به خاطرات گذشته فکر میکردم که چه روزهای شیرینی داشتم.در فرانسه مدام درس می خواندم تا بتوانم هر چه زودتر به وطنم بازگردم ولی مشهور شدنم مانع بازگشتم شد و گرفتار کار شدم.باز هم خوشحالم که دوباره دور هم جمع شده ایم با این تفاوت که فیروزه خانم خیلی با من غریبی میکند. مادر لبخندی زد و گفت:بهتون قول میدهم که او با شما مانند فوزیه عادت کند و بعد نگاهی به صورتم انداخت و با لخند ادامه داد:وقتی فیرزوه بفهمد که جانش را مدیون شماست حتما محبتش نسبت به شما زیاد میشود. به مادر نگاه کردم.تعجب کرده بودم با من من گفتم:من جانم را مدیون ایشون هستم؟آخه چطور... فوزیه لبخندی زد و گفت:آن موقع تو یازده ماهه بودی و تازه میتوانستی کمی رو پا بایستی.یک روز آقای بزرگمهر به پدر پیشنهاد داد که با هم به پیک نیک برویم.ئقتی کنار رودخانه ی بزرگی بساطمان را پهن کردیم و همه سرگرم کاری شدند من طبق معمول با آقا ارسلان لجبازی کردم و خواستم تو را بغل کنم ولی آقا ارسلان تو را در آغوش داشت و نمیخواست تو را به من بدهد.با هم دعوایمان شد وقتی صدایمان به اوج رسید آقای بزرگمهر از آقا ارسلان خواست تا برود برایش سیگار از مرد دست فروش بخرد و به این بهانه او را دنبال نخود سیاه فرستاد و او مجبور شد تو را در آغوش من بگذارد.مدتی که گذشت کم کم خسته شدم در همان لحظه پروانه ی قشنگی نظرم را جلب کرد من که خیلی از آن پروانه خوشم آمده بود تو را روی زمین گذاشتم و به دنبال پروانه که روی ظرفها نشسته بود رفتم.آنقدر سرگرم پروانه شدم که تو را فراموش کردم یک دفعه صدای فریاد آقا ارسلان را شنیدم که گفت:خدایا فیروزه،فیروزه. وقتی رو برگرداندم با وحشت دیدم که تو لبه ی رودخانه هستی و تا به خودم امدم به درون رودخانه ی خروشان پرت شدی.آقا ارسلان که در ان موقع نه سال بیشتر نداشت با شهامت و شجاعت خودش را به درون رودخانه پرتاب کرد و در حالی که تو را در آغوش داشت در میان آب خروشان به سنگها و صخره های بزرگ رودخانه که مدام به آنها اصابت میکرد. مادر گفت:خدا چقدر آن روز رحم کرد.آقا ارسلان توانست به زحمت خودش را به سنگ بزرگی قلاب کند و بعد از چند دقیقه چند مرد قوی هیکل برای کمک به او و فیروزه به رودخانه زدند و شما دو نفر را نجات دادند.وقتی کنار رودخانه رسیدند دیدم که دست آقا ارسلان بدجوری زخمی شده و پدرت و آقای بزرگمهر او را سریع به بیمارستان بردند و یادم می آید که دست آقا ارسلان پانزده بخیه خورد ولی خدا را شکر تو هیچ خراشی بر نداشته بودی. نگاهی به ارسلان انداختم او لبخندی زد و گفت:وقتی دیدم که شما در رودخانه افتادید دیگه نفهمیدم چی شد و بدون اینکه بدانم چه میکنم به رودخانه پریدم.وقتی شما را توانستم بگیرم دلم آرام گرفت ولی فشار آب اجازه نمیداد که خودم را به کناره های رودخانه برسانم و خدا با ما بود که هر دوی ما سالم به کنار رودخانه رسیدیم. گفتم:پس من جانم را مدیون شما هستم.امیدوارم روزی بتوانم این کار شجاعانه ی شما را جبران کنم. ارسلان از این حرفم به خنده افتاد.مادر گفت:هیچوقت لحظه ای که هر دوی شما را به کنار رودخانه آوردند فراموش نمیکنم وقتی آقا ارسلان دید که تو زنده و سالم هستی به گریه افتاد و با همان دستهای خونی تو را در آغوش کشید و آنقدر گریه کرد که آقای بزرگمهر به اجبار توانست تو را از آغوشش بیرون بیاورد. از این حرف مادر تا بنا گوش سرخ شدم و گرمای صورتم را حس کردم. ارسلان هم صورتش گلگون شد و با شرم سرش را پایین انداخت. فوزیه گفت:از آن روز به بعد آقا ارسلان دیگه اجازه نمیداد که تو را بغل کنم و میگفت عرضه ندارم که بچه نگه دارم و خودم مواظبش هستم.وقتی شنیدم آقا ارسلان قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود خیلی خوشحال شدم و مدام سر به سر آقا ارسلان میگذاشتم و میگفتم که او دیگه نمیونه فیروزه را در اختیار داشته باشد و آقا ارسلان هم عصبانی میشد و موهایم را میکشید.آه،واقعا چه روزهایی بود چقدر خوش بودیم ای کاش دوباره آن روزها فرامیرسید. مادر خنده ای سر داد و گفت:بیچاره فیروزه آن موقع مانند عروسک برای شما بود پدرش را درآورده بودید.ارسلان در حالیکه صبحانه اش را به اتمام رسانده بود گفت:از صبح امروز مشخص است که امروز روز خوبی پیش رو دارم،واقعا صبحانه ی لذیذی بود دستان درد نکنه.زحمت کشیدید. آرام گفتم:قابلی نداشت و بعد شروع کردم به جمع کردن سفره. ارسلان از سر جایش بلند شد و گفت:با اجازه من باید بروم.می بایست ساعت ده صبح در بیمارستان باشم از اینکه بعد از سالها شما را دیدم خیلی خوشحالم. فوزیه گفت:لطفا به ما سر بزنید از دیدن شما خیلی خوشحال میشویم. ارسلان لبخندی زد و گفت:حتماً،بهتون قول میدم زیاد پیش شما بیایم.و بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. احساس میکردم که دیگه هیچ نفرتی از ارسلان به دل نارم ولی زیاد هم ازش خوشم نمی آید.قیافه اش مانند مترسک سر جالیز بود.نمیدانم چرا خودش را به آن هیبت در آورده بود.از یک دکتر بعید بود که اینطور خودش را مسخره دیگران کند. ادامه دارد... sara_samira 1330-08-2009, 03:24 PMقسمت چهارم:40: ---------------------------------- چهار روز از آمدن ارسلان به خانه ی ما میگذشت و من او را ندیده بودم.مدام کتاب درسی در دست داشتم و خودم را برای کنکور سراسری آماده میکردم.شب ارسلان همراه پدر و مادرش به خانه ی ما آمدند تا لحظاتی دور هم باشیم.آقای بزرگمهر واقعاً مردی انسان و دوست داشتنی بود و اصلاً خودش را از پدرم بالاتر نمیدانست و مانند یک برادر بزرگ برای پدرم بود و ما او را عمو صدا میزدیم و پدرم دیوانه وار به آق� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 730]
-
گوناگون
پربازدیدترینها