تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835099815
خاطرات جوانترين همراه آيتالله حكيم
واضح آرشیو وب فارسی:شبكه خبر دانشجو: خاطرات جوانترين همراه آيتالله حكيم
جوانترين عضو گروه همراه آيتالله حكيم كه از ايران با وي به عراق بازگشته بودند خاطراتي را از نحوه آشنايي با شهيد و بازگشت به عراق و روز شهادت آيتالله حكيم بيان كرده است.
به گزارش رجانيوز ،سيد زينالعابدين حيدري خبرنگار شبكه الفرات در تهران و كوچكترين عضو همراه آيتالله شهيد محمدباقر حكيم در سفر بازگشت وي به عراق و تنها تصويربردار لحظه انفجار در محل اقامه آخرين نماز جمعه آيتالله حكيم در گفتگو با فارس خاطراتي از نحوه آشنايي خود با شهيد حكيم و همراه شدن با وي در سفر به عراق را بيان كرده است.
زينالعابدين حيدري ميگويد: در ابتداي نوجواني اسم آقاي حكيم را زياد ميشنديم اما متأسفانه برخي افراد اسم ايشان را با احترام بكار نميبردند و زياد به وي علاقمند نبودند كه البته بعداً فهميدم كه دشمني آنها به خاطر نزديكي شهيد محراب با جمهوري اسلامي ايران و دفاع ايشان از ولايت بود و اين سبب شده بود كه دل خوشي از وي نداشته باشند.
يك روز كه تازه از مشهد برگشته بودم در حاليكه هنوز لباسم را عوض نكرده بودم برادرم به من گفت كه يك جلسه ديدار بين حضرت آيتالله حكيم و برخي از جوانان به صورت خصوصي تا يكي دو ساعت ديگر برگزار ميشود و از من خواست كه همراه وي به اين ملاقات بروم اما من همانطور كه گفتم به علت خستگي مفرط ناشي از بازگشت از سفر و همچنين ذهنيت منفي كه از ايشان بخاطر بعضي از صحبتها كه درباره ايشان شنيده بودم، داشتم زياد به رفتن راغب نبودم اما برادرم خيلي اصرار داشت كه حتماً به اين جلسه بروم و به من توصيه ميكرد حتي اگر خيلي خسته هستي اين جلسه را از دست نده و با اصرار او به محل برگزاري اين نشست رفتيم.
با ورود به محل ملاقات و اولين نگاه من به آيتالله حكيم به يك باره همه چيز عوض شد و من خود را مريد و عاشق ايشان ديدم. اين را هم بدانيد كه نه بعد از شنيدن صحبتهايشان بلكه با اولين نگاه مجذوب و دلبسته ايشان شدم و آنجا تصميم گرفتم كه وارد مجموعه ايشان شوم و از طريق آقازاده ايشان سيد حيدر حكيم كه با پدر مرحومم دوستي نزديكي داشت وارد مجموعه شدم و بعد از آن به آيتالله حكيم نزديك شدم.
بعد از ورود به مجموعه، برخورد آيتالله حكيم با من بسيار غير منتظره بود. من در سنين پايين و در خردسالي پدر و مادر خود را از دست داده بودم و حالا احساس ميكردم كه بار ديگر نگاه و نوازش پدرانهاي از طرف شهيد بزگوار نسبت به من وجود دارد و ايشان همچو پدري مهربان براي من بودند.
حتي بعضي اوقات در قم موقعي كه به تنهايي ميخواستند نهار بخورند من را صدا زده و به نهار دعوت ميكردند و نسبت به من اظهار لطف ميكردند و نسبت به اوضاع و احوال خواهران و خانواده پرسوجو و تفقد ميكردند، شايد حتي بعد از اينكه ميفهميدند مشكل خاصي دارم نميتوانستند كاري كنند اما همين مهربانيهاي ايشان بسيار به من انرژي و انگيزه ميداد و من با شور و نشاط كارها را انجام ميدادم.
احساس ميكردم برخي از بودن من در آن مجموعه قدري ناراحت هستند تا جايي كه بعد از سقوط صدام نام من را در بين كاروان اعزاميهاي همراه آيتالله حكيم به سمت عراق نبود. دو شب قبل از حركت شهيد حكيم به سمت اهواز به دفتر سيد عمار حكيم رفتم و بعد از چند ساعت انتظار ساعت 10 شب در حالي كه ميخواستند از دفتر خارج شده و به منزل بروند مرا ديده و به همراه خود با خودروي پيكاني كه خود رانندگي آن را بر عهده داشت و محافظي نداشت من را همراه خود كرد. در طول راه با گريه و التماس از ايشان خواستم تا با شهيد حكيم به عراق بروم. يادم ميآيد سيدعمار حكيم به من گفت شما مرا به ياد زمان جنگ انداختيد وقتي كه بچههاي كم سن و سال با گريه و زاري ميخواستند به جنگ اعزام شوند و در نهايت من نيز رهسپار شدم و در ميان استقبال بينظير مردم، وارد عراق شديم.
14 هفته نماز جمعه برگزار شد. البته من دو سه هفتهاي را در ايران مرخصي بودم و در بازگشت به عراق دقيقاً روز يكشنبه وقتي وارد نجف شدم در مناطق نزديكي حرم انفجاري رخ داده بود كه مشخص شد در كنار خانه آيتالله سيد محمد سعيد حكيم يكي از مراجع نجف بوده است و جراحت بسيار كوچكي نيز به ايشان وارد شده بود و الحمدالله ايشان زنده ماندند.
بعد از اين جريان و از آن به بعد همه چيز عوض شد. بچهها حتي اگر با هم شوخي ميكردند زود همديگر را در آغوش گرفته و از هم حلاليت ميطلبيدند و يا هواي همديگر را داشتند و با همديگر ميگفتند كه احساسشان ميگويد كه انگار قرار است اتفاق بزرگي رخ دهد.
خود آيتالله حكيم نيز از آن به بعد طور ديگري شده بودند. گاهي مدتها به نقطهاي خيره شده و به فكر فرو ميرفتند.
چهارشنبه نيز مهماناني چون احمد چلبي پيش حاج آقا آمدند. شب نيز شهيد محراب در منزل يكي از اقوام كه به حسينيه جديدالاحداث بدل شده بود سخنراني و بعد از آن مراسم عزاداري برگزار شد اما پنجشنبه ايشان را نديديم و اصلاً كسي نميدانست كه كجا و مشغول چه كاري بودند. خدا ميداند در آن لحظات در دل حاج اقا جه غوغايي بود اما حكايت جمعه ... .
جمعه صبحها ما بايد زود از خواب بيدار ميشديم چون قبل از نماز جمعه دو برنامه ديگر نيز وجود داشت اما اين مراسمهاي قبل از نماز در آن روز لغو شد تا اينكه ساعت 10 ايشان وارد دفتر شدند و من آن لحظات را فراموش نميكنم؛ آن لحظاتي كه ايشان با آن قد استوار و صورت بسيار نوراني و زيبا و جذاب و گيرا وارد شدند همه براي اداي احترام بلند شديم و ايشان به ما جواب سلام دادند. در آن روز همه مديران در اتاقشان جمع شدند و از ايشان ميخواستند به علت تهديدات مختلف ايشان به حرم نروند اما آيتالله حكيم مصرانه براي اداي فريضه نماز جمعه به حرم حضرت امير المومنين عليه السلام رفتند. ما هم به آنجا رفتيم.
يادم نميرود وقتي كه وارد حرم شدم ياد سخن ايشان افتادم كه ميگفتند ما وارد ميدان مين شدهايم و بايد خود را براي هر اتفاقي آماده كنيم و من اينگونه رفتم. حاج آقا بالاي جايگاه رفتند در حالي كه گرماي هوا به 50 درجه بالاي صفر ميرسيد همه چتر آورده بودند اما آنقدر شدت گرما زياد بود كه بيشتر دوربينهاي رسانهها از جمله دوربين عكاسي خودم از كار افتادند و من به يكي از اتاقكهاي دور حرم رفتم و دوربين را روبروي پنكهاي كه وجود داشت قرار دادم تا بلكه به كار بيفتد كه البته نيفتاد و مجبور شدم فقط با دوربين فيلمبرداري به كارم ادامه دهم.
در آن هفته من به عنوان فيلمبردار سيار كار ميكردم و هرگز آن لحظات را فراموش نخواهم كرد. سخنان حاج آقا با همه هفتهها فرق ميكرد ايشان با مردم تقريباً خداحافظي كردند كه البته ميتوانيد سخنراني ايشان را ببينيد تا به صدق گفتههاي من پي ببريد. بچهها با بيسيم يا با اشاره به هم اطلاع ميدادند كه حاج آقا حرفهايش مثل هميشه نيست مثلاً حاج آقا توصيههايشان به صورت كلي بود و به آينده اشاره ميكردند و وارد ريز مسائل نميشدند اما در آن جمعه خونين حاج آقا وارد ريز مسائل شده و توضيحاتي را گوشزد كردند.
در حين سخنراني بسياري از مردم به علت گرما از حال رفته و بيهوش شدند مخصوصاً آناني كه از صبح عليالطلوع به حرم امام علي عليه السلام آمده بودند تا در جاي بهتري مستقر شوند و بتوانند شهيد محراب را از نزديك ببينند و بعد از اتمام خطبهها در حالي كه سجاده ايشان در سمت راست جايگاه قرار داشت ايشان خواستار عوض كردن محل نماز خواندن خود شدند و گفتند در اينجا سايه است و من بايد مثل بقيه در زير آفتاب بايستم و ايشان به سمت چاپ جايگاه رفتند. جالب است بدانيد ايشان چه در زمان سخنراني و چه در زمان خواندن نماز در معرض مستقيم نور آفتاب قرار داشتند و خود را از مردم جدا نميدانستند. اين در حالي بود كه شهيد محمدباقر حكيم آن روز را روزه گرفته بودند.
حيدري ادامه داد: ايشان نماز خواندند و قرار بود بعد از نماز به سمت كربلا تشريف ببرند و من بايد با ايشان ميرفتم و آن همكار ديگر به دفتر ميرفت.
ايشان خيلي زود از سجاده بلند شدند و به سمت درب خروجي حركت كردند در حالي كه در هفتههاي قبل ايشان بعد از نماز روي سجاده مينشستند دعا ميخواندند و بعد از آن با مردم خداحافظي ميكردند.
من ميخواستم به سمت درب خروجي بروم كه گفتند همكار من حالش بد شده و از بيني او خون جاري شده است. من به سرعت رفتم تا او را ببينم تا سپس به كارواني كه همراه آيتالله حكيم براي زيارت به سمت كربلا ميرفت، محلق شوم. آيتالله حكيم در ميان مردم و شعارهايشان و ابراز احساسات آنان در حال خروج از حرم بودند. من در حال رفتن به سوي همكارم بودم. تمام اين وقايع در كمتر از يك دقيقه رخ داد. ناگهان صداي مهيب و هولناكي را شنيدم صورت خود را به سمت در برگرداندم در حالي كه يكي با صداي بلند گفت خمپاره زدهاند و بعد ديگر چيزي نفهميدم و به شدت پرتاب شدم. بعداً فهميدم كه چيزي حدود پنج الي شش متر به عقب پرتاب شدهام. بعد از بهبودي فيلمي را ديدم كه يك خبرنگار آن را گرفته و من خونين در حال دست و پا زدن بودم و جايي كه پرتاب شده بودم با جايي كه هنگام انفجار ايستاده بودم حدوداً شش متر فاصله داشته است.
من يكبار ديگر به هوش آمدم و از جاي خود بلند شدم كه به سمت حادثه بروم كه كنترلم را از دست دادم و بار ديگر بيهوش بر زمين افتادم يكي از نمازگزاران كه ظاهراً ميدانست من عضو گروه شهيد حكيم بودم مرا بلند كرده بود. او بعدا به من گفت بعد از آنكه ديدم از دست و پا زدن دست كشيدي فكر كردم كه از دنيا رفتهاي ولي چون جسدت نسبت به ديگران سالمتر بود گفتم براي اينكه زير دست و پا نباشي تو را به جاي ديگري منتقل كنم و بعد از آن هواي گرم ناشي از تنفس تو به دست و صورتم خورد و فهميدم كه زنده هستي و لذا مرا به بيمارستان منتقل كرده بود.
در بيمارستان به علت اينكه صدمات ظاهري وارد شده به من كمتر از ديگران بود مرا گوشهاي رها كرده بودند. در آن زمان سيد عمار حكيم همه محافظان و زيردستان خود را جمع كرده و به آنها دستور داده بود به بيمارستانها و مراكز طبي بروند و هر كس از بچهها را ديدند پيش او بمانند و كارهاي وي را انجام دهند و اين كار بزرگي بود كه ايشان انجام دادند و بعد از اينكه پيش من آمدند يكي از دكترها را را صدا زده و بالاي سرم آوردند كه دكتر هم به آنها گفت خونريزي داخلي است و به كليه و دندهها و ريه و ستون فقرات من آسيب جدي وارد شده است و ديگر كاري از آنها برنميآيد مگر اينكه او را به بغداد منتقل كنيد شايد كه بتوان كاري كرد، البته اگر تا آنجا زنده بماند و من در حاليكه دكتر به آنها ميگفت ديگر نميشود كاري براي او كرد به هوش آمدم و صحبتهايش را شنيدم.
اما بدون توجه به صحبتهاي دكتر از همراهان خود پرسيدم حال حاجآقا چطور است و آنها به من گفتند انشاالله كه خوب است و من اين را به شما ميگويم و خدا را شاهد قرار ميدهم كه هيچ يك از بچههاي مجروح بعد از بهوش آمدن به فكر خود نبودند و همه ما تمام فكر و ذكرمان حاج آقا بود.
جالب است بدانيد كه مرا به جاي ديگري منتقل كردند و آنجا زايشگاهي بود كه در زمان بعث تحت عنوان زايشگاه صدام شناخته ميشد. يكي از دكترها كه بعداً فهميديم بعثي بوده از همراهان من اسم مرا و علت حادثه را جويا شد آنها هم اسم واقعي و علت حادثه را نگفتند من البته در خواب و بيهوش بودم چون در بيمارستان قبلي به من مسكنهاي بسيار قوي زده بودند وقتي از خواب بيدار شدم دكتر از من و براي دلجويي علت حادثه را پرسيد من بدون اطلاع همه ماجرا را گفتم. جالب است وقتي اسمم را گفتم و اينكه از ايران آمدهام او در جواب گفت عجب!! عجب!! بعد دوباره خوابيدم و با سروصدايي كه در آنجا بود بيدار شدم و فهميدم كه دو همراه من با دكتر به علت اينكه ميخواسته آمپول كشندهاي را به من تزريق كند درگير شده بودند.
حيدري در ادامه با گفتن خاطرهاي به نقل از خانم شهيد حكيم گفت: هر وقت ايشان به حج مشرف ميشدند پردههاي مشكي رنگ كعبه را به شدت در دست گرفته و آن را تكان ميدادند، هر چند كه پردهها بسيار سنگين بود و با صداي بلند و با خشوع و نجوا از خدا طلب شهادت ميكردند، البته ايشان در سخنرانيها و جلسههاي زيادي گفته بودند: كنت ارجوا ولازلت اطلب منالله ان تكون خاتمه حياتي الشهادة. يعني هميشه از خدا ميخواستم و ميخواهم كه شهادت ختم زندگيام باشد. من نيز اكنون و به حق اين شهيد از خدا ميخواهم كه خاتمه زندگي من هم شهادت باشد.
بعد از چند ماه قرار شد فيلمي درباره زندگي آيتالله حكيم ساخته شود و فيلمي كه من گرفته بودم را در دستگاه گذاشتيم و در حال شام خوردن بوديم كه ديديم فيلم تمام شد اما كسي بلند نشد كه آن را خاموش كند و در حالي كه تلويزيون سياهي را نشان ميداد به يكباره متوجه شديم كه دوباره تصوير شروع شد مشخص بود كه من نميدانستم دوربينم روشن است و دوربين از زمين و آسمان فيلم ميگرفت. در همان لحظه كه من با صداي انفجار به طرف درب برگشتم به اندازه يك لحظه دوربين به سمت درب حرم چرخيده و لحظه انفجار و شعلهور شدن آتش را به تصوير ميكشد و سپس با پرتاب شدن من به درت موج انفجار دوربين پرت و سپس خاموش ميشود در حالي كه من از آن خبر نداشتم و اين تصوير را آقاي موحد پسر شيخ همام حمودي بعد از چند ماه از شهادت شهيد محراب پيدا كرد.
شنبه 15 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبكه خبر دانشجو]
[مشاهده در: www.snn.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 275]
-
گوناگون
پربازدیدترینها