واضح آرشیو وب فارسی:ایسکانیوز: من فريب خوردم كاش پاي من هيچ وقت به آن آرايشگاه زنانه باز نمي شد
تهران - خبرگزاري ايسكانيوز :من خواستگاران زيادي داشتم اما هر كدام را به بهانه اي رد مي كردم. يكي قدش كوتاه بود ، ديگري شكل و شمايلي نداشت و ...
راستش را بخواهيد اينها همه بهانه بود؛ من وحيد را دوست داشتم و مي دانستم كه روزي به خواستگاري ام خواهد آمد ،منتظرش بودم هر چند آدم مغروري بود و علاقه اش را در حركات و رفتارش نشان نمي داد بالاخره انتظار به سر آمد و مادر وحيد براي خواستگاري به خانه مان آمد.
ما با آنها رفت و آمد داشتيم و سال ها بود همديگر را مي شناختيم .براي همين مادرم با رويي خوش از مهمانمان پذيرايي كرد و گفت: با كمال افتخار شب منتظرتان هستيم.
ظهر آن روز وقتي پدرم از سر كار بر مي گشت مادر با آب و تاب موضوع خواستگاري را به او خبر داد. پدر بعد از خوردن ناهار مرا صدا زد و در حالي كه لبخند مي زد گفت: مهناز جان ، تو الان 22 ساله اي .نمي خواهم بگويم كه براي ازدواج دير شده اما لازم است براي آينده ات فكري بكني چون به نظر من با توجه به خواستگار خوبي كه برايت آمده است اگر تعلل كني ممكن است دير بشود. اگر چه نظر تو براي من خيلي مهم است . دخترم ، خوب فكر كن و تصميم بگير.
پدر خيلي جدي حرف مي زد و به خيال خودش مي خواست مرا متقاعد كند.او نمي دانست كه من وحيد را دوست دارم و در انتظارش هستم. سخنان پدر كه تمام شد برو بيايي در خانه ما به راه افتاد.همه دست به كار شده بودند ،حتي برادرم (فرهاد) كه از دوستان وحيد بود از خوشحالي كار خريد ميوه و شيريني را بر عهده گرفت.او هم با لبخندي به من فهماند كه راضي به اين ازدواج است.
ثانيه ها با سرعت كم سپري مي شد؛ باور نمي كردم پسري كه واقعا دوستش داشتم و جوان با وقاري كه حتي يك بار هم به چشمانم نگاه نكرده بود قرار است به خواستگاري ام بيايد.به هر حال ، خانه ما از در حياط گرفته تا كليد و پريز برق و قاب عكس پدر بزرگ كه روي ديوار اتاق بود حسابي تميز شد.آن روز آفتاب خيلي دير غروب كرد ساعت هشت شب بود كه صداي زنگ خانه ، همه را تكان داد.
پدر به استقبال مهمانان رفت و من از پنجره آشپزخانه وحيد را در حالي كه دسته گل قشنگي به دست داشت و كت و شلوار پوشيده بود به همراه دو خواهر و پدر و مادرش ، ديدم.البته اين مراسم با تمامي خواستگاري هاي قبلي فرق مي كرد چون هر دو خانواده همديگر را كاملا مي شناختند و با هم تعارف و رو در بايستي نداشتند.
بعد از صحبت هاي اوليه بزرگ ترها ، با صداي مادرم سيني چاي را برداشتم و به اتاق پذيرايي بردم.براي اولين بار وقتي كه وحيد مي خواست چايش را بردارد، به چشمانم نگاه كرد نزديك بود سيني چاي از دستم بيفتد.بعد از تعارف چاي ، مادر از من خواست تا بنشينم. نشستم كنارش.داشتم گل هاي قالي را مي شماردم كه ناگهان پدرم گفت: مهناز خانم ، ما خانواده ها با هم مشكلي نداريم شما برويد و با هم صحبت كنيد.
سپس با راهنمايي مادرم ، من و وحيد به داخل اتاق رفتيم.چند دقيقه سكوت مقدمه اي بود براي صحبت ما. وحيد خيلي جدي سخنانش را شروع كرد ، او آدم معتقد و با وقاري است و من عاشق همين رفتار ها و اخلاقش هستم چون فكر مي كنم مردانه برخورد مي كند و اهل ريا و دروغ نيست ؛ اگر چه من هم در زندگي فرد سبكي نيستم و سعي مي كنم متعادل باشم.
وقتي صحبت هاي وحيد تمام شد پرسيد شما نمي خواهيد چيزي بگوييد.من جواب دادم: فقط از شما تعهد در زندگي مي خواهم .دوست داشتم به او بگويم مدت هاست منتظرش هستم ولي...
حرف هايمان كه تمام شد از اتاق بيرون رفتيم و پدر وحيد پرسيد: خوب ، شير هستين يا روباه ؟
با لبخند من و وحيد همه خوشحال شدند،وحيدبه پدرش گفت :الحمدا... مشكلي نيست .شنبه شب بود كه اين مراسم برگزار شد و دو خانواده تصميم گرفتند شب جمعه آخر هفته ، نشست ديگري با حضور چند نفر از بزرگ تر هاي فاميل براي صحبت هاي نهايي برگزار شود.
شايد باورتان نشود آن شب من ،خواهرم (مينا) كه سه سال از من كوچك تر است و مادرم تا ساعت دو نيمه شب بيدار بوديم و مادرم خاطرات زمان ازدواجش را تعريف مي كرد. او هم خيلي خوشحال بود ،اگر چه مي گفت :احساس دلتنگي مي كنم.صبح روز بعد ، پدر مقداري پول به مادرم داد و گفت چون مراسم آخر هفته در پيش است براي مهناز يك ذست لباس مناسب بخر .
مادر كه كارمند يك شركت است و نمي توانست آن روز همراه من باشد، گفت: مهناز جان ، تو با مينا برو و يك دست لباس مناسب بخر.
او به محل كارش رفت و ما هم به چند مغازه در خيابان هاي اطراف خانه ، سر زديم اما لباس مورد پسندمان را پيدا نكرديم.به خانه برگشتيم و من خسته و كوفته در كنار ديوار نشسته و به پشتي تكيه داده بودم كه ناگهان آگهي تبليغاتي روزنامه اي نظرم را جلب كرد.
بله آگهي خدمات متنوع و ارزان يك آرايشگاه زنانه . آن موقع تمامي فكر و ذهنم اين بود كه در نگاه وحيد خيلي زيبا جلوه كنم، براي همين تصميم گرفتم سري به آن آرايشگاه بزنم.بلافاصله بدون مشورت با مادرم شماره تلفن را از روي برگه روزنامه برداشتم و به آن آرايشگاه تلفن زدم.خانمي كه پشت گوشي خيلي با كلاس صحبت مي كرد ، براي فرداي آن روز به من وقت داد .
از اين ماجرا فقط خواهرم (مينا) مطلع بود و ما روز بعد به آرايشگاه رفتيم .من ساده لوح نمي دانستم كه چه بلايي به سرم خواهد آمد ؛ چون آرايشگاه ، غير مجاز و فاقد مجوز فعاليت بود و توجهي به اين مسئله نكرده بودم.
خانم آرايشگر هم كارش را بلد نبود.از مواد نامناسب آرايشي ، به مقدار زياد استفاده كرد و من دچار بيماري شديد پوستي شدم.
وقتي پدر و مادرم از موضوع مطلع شدند ، خيلي از من گله كردند. آنها ناراحت و نگران مرا به كلانتري بردند و شكايت كرديم ؛ حتي به پزشكي قانوني هم معرفي شدم .
حالا وقتي خوب فكر مي كنم مي بينم انسان گاهي وقتها چيزهاي با ارزشي دارند كه قدر آن را خوب نمي داند و من چه نا آگاهانه بدون تحقيق و مشورت با مراجعه به آرايشگاه بدون مجوز و فاقد تخصص ، سلامتي و زيبايي ام را به خطر انداختم و فريب ارزاني خدمات را خوردم.اميدوارم شما اشتباه مرا تكرار نكنيد. 525/120
جمعه 14 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسکانیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 192]