تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مهدى طاووس بهشتيان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834916757




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

روایت "یوسف و زلیخا " از زبان "هفت اورنگ"


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : روایت "یوسف و زلیخا " از زبان "هفت اورنگ" bidastar02-05-2009, 07:21 PMاشاره :بی شک دراماتیک ترین داستان قرآن مجید داستان حضرت یوسف است. هم ازین نظر که بر خلاف بسیاری از داستانهای دیگر قرآن تقریبا در یک جا کل ما وقع روایت شده و هم از نظر تفصیل ماجرا . این دو عامل در کنار زیبایی ذاتی ماجرای حضرت یوسف و التهاب زندگی خارق العاده ایشان خوانندگان را بسیار بیشتر از دیگر قصص قرآنی مجذوب خود می کند. ناگفته نماند که بر اساس متن وحی این داستان " احسن القصص" خوانده شده و همین راه را برای اظهار عجز منتقدین ادبی در برابر فهم تمام زیبایی های داستان یوسف ، باز می کند. در ادبیات فارسی سه شاعر نام آور از ماجرای یوسف علیه السلام الهام گرفتند و منظومه هایی ساختند و تعداد نامعلوم بسیاری نیز در اشعار خود به این ماجرا اشاره کرده اند . جامی ، فردوسی و خاوری سه شاعری هستند که هرکدام منظومه ای به این نام دارند. برای نقد روایت ادبی داستان یوسف و زلیخا ابتدا باید خلاصه این داستان را به عرضتان برسانیم. نکته ی حائز اهمیت این است که در ادبیات غنایی بنا به مصلحت های ادیبانه داستان یوسف در حقیقت داستان زلیخا است! و شاید تاثیر روایات تورات نیز در تغییر ماهیت این داستان در ادبیات فارسی بی تاثیر نباشد . بنابر این غرض ما در اینجا تنها بررسی ادبی ماجراست و از دید خود ما هم داستانهای یاد شده تنها الهامی از قرآن را در خود دارند و نه بیان حقایق قرآنی . خلاصه ی داستان زلیخا: در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی می‌کرد که دختری زیبارو به‌نام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همه‌جا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچ‌کدام روی خوش نشان نمی‌داد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی می‌گذراند؛ تا این‌که شبی در خواب، جوانی را می‌بیند که زیبایی‌اش از حد انسانی افزون‌تر بود و به یک نگاه، دل از او می‌برد. زلیخا از خواب برمی‌خیزد ولی دیگر آن خوشی‌ها و شادی‌های کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا می‌نگرد چهره محبوب را می‌بیند و با خیال او راز و نیاز می‌کند. زلیخا دایه‌ای دارد که از کودکی از او نگهداری می‌کرده‌ و زنی حیله‌گر است. او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیف‌تر و فرسوده‌تر می‌کند تا این‌که پس از یک‌سال، دوباره آن جوان بی‌همتا را در خواب می‌بیند و به پایش می‌افتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن می‌گشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار می‌شود و دستور می‌دهد حلقه‌ای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه‌ پای‌بندی به عشق آن جوان، به پایش می‌بندد. زلیخا در این عشق تا یک‌سال دیگر می‌سوزد و می‌سازد تا این‌که برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب می‌بیند؛ این‌بار با التماس و زاری از او خواهش می‌کند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان می‌گوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی می‌شوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمی‌خیزد و از کنیزان و ندیمه‌های خود از مصر می‌پرسد. دیگر در هر مجلسی که می‌نشیند آن‌قدر از سرزمین‌های مختلف سخن می‌گوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و این‌گونه به قلب خود آرامش می‌دهد. هم‌چنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا می‌آیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود می‌راند. تا این‌که آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانه‌دار) مصر هم می‌رسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) می‌فرستد. زلیخا شادمان از این‌که لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را می‌پذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت می‌کند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان می‌رود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد می‌گوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بی‌تاب است؛ از دایه می‌خواهد لحظه‌ای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد می‌کند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را می‌بیند؛ آه از نهادش برمی‌آید که «او آن‌ جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!». اما به دلش الهام می‌شود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمی‌توانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام می‌گیرد و به انتظار دلدار می‌نشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار می‌گیرد و او را در چاه می‌اندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ می‌فروشند. کاروان به مصر می‌رسد و یوسف را به معرض فروش می‌گذارند. زیبایی شگفت‌انگیز یوسف، ولوله‌ای در مصر برمی‌انگیزد و از همه‌جا مردم برای دیدن او به بازار برده‌فروشان سرازیر می‌شوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمده‌است؛ از ازدحام مردم کنجکاو می‌شود. وقتی نزدیک می‌رود با دیدن یوسف ناله‌ای جانسوز برمی‌آورد و به دایه می‌گوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه می‌کند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان می‌کند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد می‌کند که زبان همه خریداران بسته می‌شود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه می‌برد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات می‌آراید و به‌جای این‌که او را به‌عنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او می‌شود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی می‌کند و عشق به‌پایش می‌ریزد؛ از او چیزی جز سردی و کناره‌گیری نمی‌بیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره‌ او هم نگاه نمی‌کند. زلیخا که از هجران یار بی‌طاقت شده؛ به دایه التماس می‌کند که «چاره‌ای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعله‌ور گردد». دایه می‌گوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمی‌گرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیده‌اید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاق‌ها ببیند آتش عشق در دلش روشن می‌شود و تو را به کام دل می‌رساند. " زلیخا به معماران و نقاشان دستور می‌دهد؛ این‌چنین ساختمانی را برای او آماده کنند. bidastar02-05-2009, 07:24 PMپس از آماده شدن ساختمان، زليخا خود را به زيباترين حالت مي‌‌‌آرايد و يوسف را به اتاق اول دعوت مي‌کند. اما افسون او در يوسف اثر نمي‌کند. پس او را مرحله‌ به‌ مرحله به اتاق‌هاي ديگر مي‌برد. در اتاق هفتم، کار زليخا به التماس و زاري مي‌رسد ولي يوسف به هر طرف روي برمي‌گرداند (حتي پرده‌ها و سقف) خود را در کنار زليخا مي‌بيند؛ بالاخره رغبتي به زليخا پيدا مي‌کند(1) و به او مي‌گويد: « من از نسل پاکان و پيامبرانم و اين گونه‌ رفتار، شايسته‌ من نيست. اگر امروز از من دست‌برداري؛ تا دامن من به گناه آلوده‌‌نشود؛ قول مي‌‌دهم به زودي به وصال من برسي». يوسف، مي‌گويد دو چيز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به اين زيبايي آفريد و دوم قهر و غضب عزيز که ولي‌نعمت من است». زليخا مي‌گويد: «از جانب عزيز نگران نباش که او را شرابي زهرآلود مي‌دهم و او را قرباني تو مي‌کنم؛ پروردگارت هم که خودت مي‌گويي بخشنده است؛ من آن‌قدر طلاو نقره براي کفاره‌ گناهت خرج مي‌کنم؛ تا تو را ببخشد». يوسف جواب مي‌دهد: «من به مرگ عزيز که جز مهرباني از او نديده‌ام؛راضي نيستم و آمرزش پروردگار را هم نمي‌توان با رشوه دادن به دست آورد». در اين غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پيراهن يوسف از پشت پاره مي‌شود. زليخا تهديد به خودکشي مي‌کند ولي يوسف با مهرباني او را آرام مي‌کند و از خانه بيرون مي‌‌آيد. بيرون از خانه يوسف به عزيز برخورد مي‌کند. عزيز از حال او مي‌پرسد ولي يوسف راز زليخا را فاش نمي‌کند. آن‌ دو به داخل خانه مي‌آيند. زليخا وقتي آن ‌دو را با هم مي‌بيند به‌خاطر نگراني از کار زشتي که انجام داده؛ پيش‌ دستي مي‌کند و به يوسف نسبت خيانت و تجاوز مي‌دهد و پارگي پيراهن يوسف را نشانه دفاع از خود مي‌داند. يوسف به‌ناچار حقيقت را مي‌گويد و از خود دفاع مي‌کند. عزيز در حيراني اين‌که واقعيت چيست و دروغگو کيست سرگردان مي‌ماند. بالاخره به‌خاطر اين‌که، پارگي پيراهن يوسف از پشت و در نتيجه فرار بوده است؛ عزيز به دروغگويي زليخا و پاکدامني يوسف پي‌مي‌برد. هر سه نفر درگير در اين ماجرا، سعي مي‌کنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان اين رسوايي منتشر مي‌شود و زنان مصري زبان به طعن و کنايه مي‌گشايند که «زليخا چرا دل به عشق غلامي پست و بي‌مقدار سپرده ‌است؛ و شرم‌آورتر اين‌که، غلام نيز دست رد به سينه‌ او زده ‌است». اين سخنان بر زليخا بسيار گران مي‌آيد؛ پس جشني فراهم مي‌آورد و زنان صاحب‌منصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت مي‌کند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجي قرار داده و به يوسف فرمان مي‌دهد؛ تا در جمعشان حاضر شود. زنان مصري چون چهره‌ زيبا و آسماني يوسف را مي‌بينند؛ چنان حيران او مي‌شوند که به‌جاي ترنج دست خود را مي‌برند و درد و رنجي حس نمي‌کنند. از آن زنان، عده‌اي از عشق يوسف جان به‌در نمي‌برند و در همان مجلس مي‌ميرند؛ عده‌اي ديوانه و مجنون مي‌شوند و بقيه نيز چون زليخا دل به عشق غلام زيبارو مي‌سپارند. از اين پس زنان مصر دست از سرزنش زليخا برمي‌دارند ولي از سوي ديگر، رقيب عشق او نيز مي‌شوند و هرکدام براي جلب محبت يوسف قاصدي به‌سوي او مي‌فرستند. سرانجام يوسف به‌درگاه پروردگار دعا مي‌کند: «خدوندا من در زندان بودن را به همنشيني با اين زنان وسوسه‌گر ترجيح مي‌دهم». خداوند دعاي او را مستجاب مي‌کند و زليخا براي رام کردن اين زيباروي سرکش، او را به زندان مي‌اندازد. مدتي مي‌گذرد. چنان حيران او مي‌شوند که به‌جاي ترنج دست خود را مي‌برند و درد و رنجي حس نمي‌کنند. از آن زنان، عده‌اي از عشق يوسف جان به‌در نمي‌برند و در همان مجلس مي‌ميرند؛ عده‌اي ديوانه و مجنون مي‌شوند و بقيه نيز چون زليخا دل به عشق غلام زيبارو مي‌سپارند. نديدن روي معشوق به‌جاي اين‌که آتش عشق زليخا را خاموش کند؛ آن را شعله‌ورتر مي‌سازد. او از به زندان انداختن يوسف پشيمان مي‌شود اما ديگر خيلي دير شده و او حتي از ديدن روي دلدار هم محروم گشته‌است. او گاهي شبانه به زندان مي‌رود و از دور به تماشاي او مي‌نشيند؛ و گاه به پشت‌بام رفته و از آن‌جا به ياد يوسف به بام زندان چشم مي‌دوزد. اما دلش تسلي نمي‌يابد و کم‌کم فراق يوسف بر سلامتي جسم و روح او اثر مي‌گذارد و هر روز فرسوده‌تر و شکسته‌تر مي‌‌شود. پس از سال‌ها، يوسف بر اثر شهرتش به تعبير خواب در زندان و تعبير خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد مي‌گردد و به عزيزي مصر برگزيده مي‌شود. از طرفي شوهر زليخا نيز مي‌ميرد و او را تنها مي‌گذارد. زليخا که از عشق يوسف پير و شکسته شده و بينايي‌اش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقير مي‌‌شود و کارش به گدايي و ويرانه‌نشيني مي‌کشد. زليخا بر گذرگاه عبور يوسف، خانه‌اي از ني مي‌سازد و به انتظار او مي‌نشيند. در اين خانه، هرگاه زليخا از عشق يوسف ناله مي‌کند صدايش در ني‌ها مي‌پيچد وآنان نيز با او همنوا مي‌شوند. زليخا که بت‌پرست بوده‌؛ شبي در پيشگاه بتش سجده مي‌کند و مي‌گويد: «من سال‌ها تو را عبادت کرده‌ام و هميشه دعايم اين بوده که مرا به وصال يوسف برساني. اين‌بار فقط مي‌خواهم يک‌بار ديگر او را ببينم و با من سخن بگويد». هرگاه زليخا از عشق يوسف ناله مي‌کند صدايش در ني‌ها مي‌پيچد وآنان نيز با او همنوا مي‌شوند. صبحگاه وقتي يوسف از آن‌جا عبور مي‌کند؛ زليخا هر چه فرياد مي‌زند؛ از شلوغي و غوغاي همراهان کسي به او توجهي نمي‌کند. زليخا به خانه برمي‌گردد و با دست خود بتش را مي‌شکند و از روي تضرع و اخلاص، پيشاني بر خاک مي‌گذارد و مي‌گويد: «اي پروردگار يوسف! تو که يوسف را از مشکلات رهانيدي و به سروري رساندي؛ ذلت و خواري مرا ببين و به من رحم کن، مرا از اين غم رهايي ده و به وصال معشوقم برسان». هنگام برگشتن يوسف صداي گريه و مناجات زليخا را مي‌‌شنود و دلش به رحم مي‌آيد. به همراهانش دستور مي‌دهد که آن زن بيچاره را به بارگاه او بياورند تا شايد بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه يوسف، وقتي زليخا را به نزد او مي‌برند؛ زليخا بي‌اختيار دهان به خنده مي‌گشايد. يوسف از خنده‌هاي بي‌امان او تعجب مي‌کند و علتش را مي‌پرسد. زليخا مي‌گويد: «آن‌زمان که جوان و زيبا بودم و ثروتم را به پايت مي‌ريختم مرا از خود مي‌راندي؛ ولي اکنون که از عشق تو پير و نابينا و ناتوان شده‌ام؛ مرا به حضورت مي‌پذيري». يوسف او را مي‌شناسد و مي‌گويد: «زليخا! چه بر سرت آمده است؟». زليخا از شوق اين‌که يوسف براي اولين بار او را به‌نام خطاب مي‌کند مدهوش مي‌شود. پس از به هوش آمدن مي‌گويد: «عمر، آبرو، ثروت، جواني و زيبايي من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم اين شده‌ است». يوسف شگفت‌زده مي‌پرسد: «اکنون از من چه مي‌خواهي؟» زليخا مي‌گويد ابتدا اين‌که دعا کني خدا جواني و زيبايي‌ام را به من برگرداند». يوسف دست به دعا برمي‌دارد و زليخا دوباره جوان و زيبا مي‌شود. زليخا مي‌گويد:«و ديگر اين‌که با من ازدواج کني». يوسف درمي‌ماند که چه پاسخي دهد. در همان حال جبرئيل نازل مي‌شود و پسنديده بودن اين وصلت را خبر مي‌دهد. پس از سال‌ها فراق، زليخا به وصال يوسف مي‌رسد. اما چندي بعد، يوسف، پدر و مادرش را در خواب مي‌بيند که خبر از نزديکي مرگ او مي‌دهند. بنابراين زليخا هنوز از جام وصال سيراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا مي‌شود. ولي اين‌بار طاقت نمي‌آورد و از غصه‌ فراق معشوق مي‌ميرد. چندي بعد، يوسف، پدر و مادرش را در خواب مي‌بيند که خبر از نزديکي مرگ او مي‌دهند. بنابراين زليخا هنوز از جام وصال سيراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا مي‌شود در اين داستان زليخا قدم‌به‌قدم با عشق يوسف پيش مي‌رود و از تمام دارايي‌هايش (مثل زيبايي، جواني‌، ثروت، حيله‌گري‌هاي دايه و...)‌ براي رسيدن به معشوق استفاده مي‌کند و به جايي نمي‌رسد اما وقتي تمام چيزهايي که به آن اميد دارد را از دست مي‌دهد و در عشق پاکباز مي‌شود؛ به وصال معشوق مي‌رسد. در مقالات بعدي تحليل ادبي اين منظومه را با منظومه يمنسوب به فردوسي بررسي خواهيم کرد. -------------------------------------------------------------------------------- 1- در مطلب اول توضيح داديم که اين داستان ها دقيقا نظر قرآن و وحي را رعايت نکرده و تنها الهامي از اصل داستان دارند و روايت گري اين منظومه ها حاصل فکر خود شاعر است. bidastar02-05-2009, 07:28 PMبررسی روایتهای «یوسف و زلیخا» در سه اثر یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی، جامی و خاوری شیرازی (با محوریت منظومه جامی) ادبیات غنایی به عنوان بخشی از میراث ارزشمند زبان و ادبیات فارسی، مضامین و عناصر خود را از باورهای مذهبی، قومی، طبیعت و هستی گرفته است و در این مورد عناصر مذهبی و دینی از جایگاه ویژه‌ای برخوردارند. داستان «یوسف و زلیخا» از جمله داستانهایی است که از بن‌مایه‌های مذهبی سرچشمه گرفته است و در دوره‌های مختلف، مورد استقبال شاعران قرار گرفته است. از آنجا که پیشینه داستان «یوسف» به تورات می‌رسد، سرایندگانی که این داستان را به نظم کشیده‌اند؛ غیر از قرآن و روایتهای تفسیری، روایت تورات را نیز پیش ‌رو داشته‌اند، به همین دلیل متمایز بودن این منظومه‌ها در بعضی از بخشها ریشه در روایتهای مختلف این داستان در قرآن و متون تفسیری و تورات دارد. با مقایسه کردن این منظومه‌ها (منسوب به فردوسی، جامی، خاوری) می‌توان دریافت که هر سه اثر از روایت قرآن، بیش از هر روایت دیگری استفاده کرده‌اند و در این میان منظومه منسوب به فردوسی بیش از دو اثر دیگر به تورات توجه دارد. واژگان کلیدی: تورات، جامی، خاوری، فردوسی، یوسف، زلیخا، قرآن. مقدمه داستان «یوسف و زلیخا» نه تنها در فرهنگ ایران اسلامی، بلکه در فرهنگهای دیگر نیز بازتاب داشته است. از جمله در غرب که آثار هنری‌ای در پیوند با این داستان شکل گرفته است. به‌ خصوص از قرون وسطی به بعد «الهام‌بخش شاعران و نقاشان و آهنگسازان بوده است، یوسف از میان شخصیت‌های تورات، بیش از هر گروهی، درام‌نویسان را به نمایشنامه‌نویسی برانگیخته... از کهن‌ترین و ممتازترین سروده‌ها در این زمینه یکی منظومه یوسف سروده شاعر مغربی «مور» ... در قرن سیزده یا چهارده است... و دیگر منظومه دراماتیک چارلزج، ولز متوفی 1879 است.» (ستاری؛ 73؛ ص 8) در این میان فارسی‌زبانان، به دلیل باورهای مذهبی خود، بیشتر از غربیان به این داستان توجه کرده‌اند. در فاصله زمانی قرن چهارم تا سیزدهم منظومه‌های بسیاری به وجود آمده است که بیشتر آنها در گذر زمان از دست رفته است. از مثنوی‌سرایان «یوسف و زلیخا» می‌توان به این سرایندگان اشاره کرد: ابوالمؤید بلخی (قرن‌ چهارم ه‍‍.ق)، بختیاری (قرن چهارم ه‍.ق) عمعق بخارایی (قرن ششم ه‍.ق) منسوب به فردوسی1 (قرن پنجم ه‍.ق) مسعود دهلوی (قرن ششم ه‍.ق) جامی (قرن نهم ه‍.ق)، مسعود قمی (قرن نهم ه‍.ق)، تذروی ابهری (قرن دهم ه‍.ق) سالم تبریزی (قرن دهم ه‍.ق)، مقیم شیرازی (قرن یازدهم ه‍.ق)، نامی اصفهانی (قرن یازدهم ه‍.ق)، شعله گلپایگانی (قرن دوازدهم ه‍.ق)، شهاب ترشیزی (قرن سیزدهم ه‍.ق) خاوری شیرازی (قرن سیزدهم ه‍.ق) (برگرفته از مقاله‌های «یوسف و زلیخا» خیامپور مجله ادبیات دانشگاه تبریز، سالهای دهم، یازدهم و دوازدهم.) در این مقاله سعی شده است که به بررسی روایت‌های داستان «یوسف و زلیخا» در سه اثر (منسوب به فردوسی، خاوری و جامی) پرداخته و با یکدیگر مقایسه شود. 1. گستردن خوان قربانی توسط یعقوب برای رسیدن به پیغمبری این موضوع در تورات به این گونه نقل شده است که اسحاق نبی در حالی که پیر و نابیناست به فرزند خود عیسو سفارش می‌کند که نخجیری را قربانی کند تا قبل از فوتش فرزندش را برکت پیغمبری دهد از طرف دیگر همسر اسحاق، رفقه، علاقه شدیدی به دیگر برادر همزاد عیسو، یعقوب، دارد. به همین دلیل پنهانی این خبر را به یعقوب می‌رساند و به او توصیه می‌کند که سریع‌تر از برادرش به این کار دست زند. یعقوب نیز چنین می‌کند در نتیجه با آماده شدن خوان قربانی، اسحاق که قدرت دیدن نداشت؛ به جای عیسو بر یعقوب دعا کرد. به این ترتیب برکت پیغمبری از آنِ یعقوب می‌شود. (برگرفته از تورات؛ سفر پیدایش؛ صص 39-38). از منظومه‌های سه گانه فوق تنها منظومه «منسوب به فردوسی» است که از روایت تورات تأثیر پذیرفته است و این مطلب را چنین نقل می‌کند: به عصیا چنین گفت اسحق نیز که رو دعوتی‌ساز بس با تمیز بگو تا بیایم کنم آفرین هم از خوان قربان و هم از آفرین که دارد به پیغمبری در خورت نهد تاج پیغمبری بر سرت شد و زود عصیا که قربان کند یکی ایزدی نامور خوان کند شد آگاه مادر، از آن داستان سبک خواند یعقوب را در زمان بدو گفت رو هین به قربان شتاب بدین کار مر خویشتن را به باب پدر سخت پیر است و چشمش تباه سفیدی نداند همی از سیاه ز عصیات نشناسد ای نیک رای بیاید کند آفرین خدای چنین گفت یعقوب کش مام گفت دلش لاجرم گشت با کام جفت. (منسوب به فردوسی؛ 49، صص 12-11) در تورات در ادامه نقل می‌شود که پس از آنکه عیسو متوجه می‌شود که یعقوب به جای او، برکت پیغمبری را از پدر گرفته است؛ از او کینه‌ور می‌شود و در پی آن است که یعقوب را بکشد. مادر از نقشه او آگاه می‌شود و از یعقوب می‌خواهد که جان خویش را نجات دهد، و از کنعان به جانب دایی خویش لابان برود. (تورات؛ سفر پیدایش؛ ص 40) در منظومه منسوب به فردوسی، موضوع سفر یعقوب (ع) به وسیله مادرش چنین مطرح شده است: سفر کن ز کنعان، به فرخنده فال سوی شام نزدیک فرخنده فال برلائی نیک پی، شو یکی همی باش نزدیک او اندکی. (منسوب به فردوسی؛ 49؛ ص 15). مطالب فوق، سرآغاز داستان در منظومه «منسوب به فردوسی» است که کاملاً تحت تأثیر روایت تورات بوده است. حال به آغازین نقطه داستان در دو اثر دیگر می‌پردازیم. 2. شیفته شدن زلیخا بر یوسف در عالم خواب در منظومه‌‌های «جامی» و «خاوری» نه تنها به زندگی یعقوب نپرداخته‌اند؛ بلکه داستان را با محوری‌ترین عنصر آن یعنی، عشق، آغاز می‌کنند. از تفاسیری اثر پذیرفته‌اند که سابقة عشق زلیخا را نسبت به یوسف به سالها پیش از دیدار آنها ـ در عالم خواب ـ گره زده‌‌اند. در این تفاسیر نقل شده است که زلیخا دختر یکی از پادشاهان مغرب زمین موسوم به طیموس بود. شبی در عالم خواب چهره زیبای یوسف را می‌بیند، با آشفتگی از خواب بر می‌خیزد از سودای عشق او روز به روز نحیف‌تر می‌گردد؛ این خواب در دو نوبت دیگر نیز تکرار می‌شود؛ یوسف در سومین بار خود را با عنوان عزیز سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5253]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن