محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830821237
هستی من
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: kar159126-03-2009, 12:54 PMهستی من نوشته: رضوان جوزانی قسمت اول خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی می کردند چشمان سیاه و کشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می دید که دور عمه شهین حلقه زده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند . هومن برادش را دید که با هر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش و بش می کرد و از پذیرایی انها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به کمک مادر شتافته بود و هر از گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود (( هستی جان تو رو خدا یک امشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی لذت ببر فامیل آدم در مواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با این حرف بزن هستی با اون بخند آه اصلا حوصله این جمع شلوغ را نداشت خسته بود پدر و مادرش به بهانه تغییر روحیه او این مهمانی فامیلی را ترتیب داده بودند اما او دیگر حوصله نداشت دلش می خواست به طریقی پدر و مادر و خواهرش متوجه نشوند به اتاقش برود و استراحت کند. آه بلندی از سینه بیرون داد و دوباره چشمش را در سالن چرخاند و از دیدن تازه واردین لحظه ای در جایش نیم خیز شد مهران و همسرش مریم تازه وارد سالن شدند خانم مهران که بسیار زیبا بود به طرز خاصی که به نظر هستی دلنشین و شیرین بود راه می رفت بارداری همسر مهران در نظر اول به چشم می آمد . مهران و همسرش با پدر و مادر و هومن احوالپرسی کردند صورتش را به طرف پنجره چرخاند تا از هجوم خاطراتش جلوگیری کند دیدن هوای ابری باز هم نتوانست او را از یادآوری گذشته بیرون بکشد نم نم باران ملودی آرامی بر شیشه ها می نواخت دلش گرفته بود حتی دیدن فامیل و دوستان هم نتوانسته بود اندوه عمیق دلش را کاهش دهد دوباره به نظاره مهمان ها پرداخت باز هم همسر مهران را دید که با مادرش گفتگو می کند و بسیار با احتیاط قدم بر می دارد تا در کنار همسرش جای گیرد... انگار تمام این مدت هستی فقط منتظر همین مهمان بوده است عمع ماهرخ که همراه پسرش فرهاد آمده و وارد سالن شدند نه همسر فرهاد و نه پسر کوچکش هیچ کدام همراهشان نبودند فرهاد مثل همیشه با وقار و جذاب وارد شد و با تک تک مهمان ها احوالپرسی نمود هستی کاملا فرهاد را زیر نظر داشت که نگاه سرگردانش در تمام سالن چرخید می دانست که فرهاد به دنبال او می گردد با خود اندیشید باز هم تنهاست مثل همیشه بدون همسرش سحر و پسرش سینا و در آن گوشه سالن کمتر کسی می توانست هستی را ببیند نور آباژور اطراف هستی را روشن نموده بود و هستی فرو رفته در مبل و دستهایش را به هم قلاب نموده بود و چانه اش را روی دست هایش نهاده بود و تقریبا همه مهمان ها را زیر نظر داشت باز هم نگاهش به روی فرهاد ثابت ماند فرهاد بارانی بلندش را از تن در آورد و روی دستانش انداخت قد بلند و اندام ورزیده اش مثل همیشه از تمام جوانان فامیل متمایزش ساخته بود هستی برای هزارمین بار طرح صورت فرهاد را از نظر گذراند . صورت کشیده اش که به کمک تیغ ژیلت صاف و براق بود و ابروان کشیده و پهن که سایبانی زیبا برای چشمان خاکستری اش بود که زیر انبوهی از مژگان سیاهش پنهان شده بود فقط کافی بود کسی یک بار به چشمان نافذ و کشیده فرهاد بنگرد تا برای همیشه طرح چشمان و نگاه عمیقش را به خاطر بسپارد و راه رفتنش هستی عاشق راه رفتن او بود طور خاصی راه می رفت که انگار زمین زیر پایش التماس می نمود با بی خیالی و بی قیدی و عین حال مغرور و با وقار صدای عمه اش را شنید که از مادرش سراغ هستی را می گرفت برخاست و با حوصله به طرف عمه اش رفت عمه به محض دیدن او آغوش گشود و هستی را در بغل خود جای داد: فرهاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و هستی سری به علامت سلام تکان داد و همان طور از فرهاد جواب گرفت انگار نه انگار که در بدو ورود گردن می کشید و به دنبال هستی می گشت که حالا ان قدر سرد و بی تفاوت سلام نمود هستی با این رفتار فرهاد کاملا آشنا بود اول بی تفاوت و بعد گرم و خودمانی هستی به آشپزخانه رفت که به صفیه خانم در آماده نمودن شام کمک کند انقلابی که در وجودش با دیدن فرهاد به وجود آمده بود گرمش ساخته بود گونه هایش می سوختند و احساس می کرد که تب کرده است به خود نهیب زد : بس کن هستی دیدن فرهاد که این همه هیجان نداره یادت باشد که تو در حال حاضر یک بیوه 29 ساله هستی یک زن در مانده که شوهر مهربان و دختر نازنینش را از دست داده است . ادامه دارد... kar159126-03-2009, 06:07 PMهستی من قسمت دوم نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد - هستی خانم؟ سرش را به عقب برگرداند و گفت: - بله؟ همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت: - سلام . من مریم هستم ، همسر مهران - سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟ مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست هستی را هم چنان در دست گرمش نگه داشته بود . هومن گفت: - مهران خان را که به یاد می آوری هستی؟ هستی شرم زده نگاهی به هومن انداخت و گفت: - بله ! مگه می شود مهران خان را که آن قدر به من لطف داشتند از یاد ببرم؟ از دیدنتون واقعا خوشحال شدم. و سرش را به طرف هر دو چرخاند و گفت: - قبل از هر چیز ازدواجان را تبریک می گویم و تبریکی دیگر به خاطر مسافر کوچولویتان مهران با محبت نگاهی به همسرش و سپس به هستی انداخت و گفت: - ما هم به شما تسلیت می گوییم واقعا وقتی جریان فوت همسر و دخترتان را شنیدم متاسف شدم امیدوارم کوتاهی ما را ببخشید هستی سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. مریم لبخندی زد و گفت: - حالا می بینم که تعاریف مهران در مورد شما واقعا حقیقت داشته ان قدر از متانت و خانمی شما شنیده بودم که حد ندارد هستی نگاهی به چهره مهربان و دلسوز مهران انداخت و گفت - شرمنده ام نکنید مهران خان همیشه به من و خانواده ام لطف داشته اند هومن گفت: - هستی حان مهران را بعد از سالها در داروخانه دیدم . آقا دکتر داروساز شده اند. نمی دانی چه برو و بیایی دارد! من هم دیدم امشب بهترین فرصت است که دور هم جمع باشیم و افتخار حضورشان را داشته باشیم مهران متواضعانه لبخند زد و گفت: - باور کن هومن جان بعد از مدت ها امشب واقعا خوشحالم که در خدمت شما هستم! هستی گفت: - - به هر حال خوش آمدید بعد رویش را به مریم کرد و گفت: - مهران خان واقعا انسان شریف و قابل احترامی ات بهتان تبریک می گویم همسر بسیار خوبی را برگزیده اید مریم دستش را روی شانه هستی گذاشت و گفت - هستی جان از لطف شما ممنونم اما من دلم می خواهد بیشتر با تو آشنا شوم. شنده ام شوهرم خیلی مشکل پسند است اما نمی دانم چرا وقتی با شما اشنا شده اجازه داده که به راحتی از دستش فرار کنید؟ هستی او را به طرف مبلی برد که فرهاد روبرویش نشسته بود با هم نشستند و سخن گفتند ! مریم گفت: - می دانی هستی جان من امشب به شوق دیدار تو آمده ام هستی تعجب کرد و گفت: - من؟ شما از من چه می دانید مریم خان؟ چرا دیدن من باید برای شما جالب باشد؟ مریم گفت: - دیدن دختر عاشقی که به انتظار یار نشسته و در را به روی تمام هواخواهان بسته است جالب نیست؟ هستی لبخندی زد و گفت: - قصه زندگی من واقعا جالب است اما تعجب می کنم شما این جریان را از کجا می دانید؟ مریم گفت: - وقتی مهران به خواستگاری ام آمد به من گفت که برای خواستگاری دختری تا مرز نامزدی پیش رفته است اما همان شب خواستگاری با دست خالی برگشته است چون آن دختر عاشق پسر عمه اش بوده ... وقتی برادر شما مهران را در داروخانه دید و از او برای مهمانی امشب قول گرفت من هم مشتاق شدم که 9هر چه زودتر شما را ببینم همین! مریم نفسی تازه کرد و گفت: - حالا می فهمم که چرا مهران تا دو سال بعد از خواستگاری از تو به سراغ هیچ دختری نرفت! خب البته حق داشته کجا می توانست دختری به زیبایی و کمال تو پیدا کند؟ هستی گفت: - لطف داری مریم جان، اما سلیقه خوب مهران خان از انتخاب شما دقیقا مشخص است مریم با ناز خندید و گفت: - دلم می خواهد روی دوستی من حساب کنی هستی جان حالا که دیدمت فهمیدم دختر خونگرم و دل صافی هستی خیلی دوست دارم برای هم دوستان خوبی باشیم در ضمن از همه بیشتر دلم می خواهد جریان زندگیت را برایم تعریف کنی! شوهر مرحوم و دختر نازنینت چه شد که فوت کردند؟ چرا پسر عمه ات هنوز که هنوز است با چشمان نگران و مشتاقش تو را می نگرد؟ هستی گفت: - باشد مریم جان اگر توانستم روزی به تمام این سوالات پاسخ می دهم. مریم که متوجه شد زیادی با هستی صمیمی شده است با خجالت گفت: - باور کن هستی جان من زن فضول و سمجی نیستم اما با تعاریفی که مهران دائم از تو می کرد حالا که تو را تنها می بینم تعجب می کنم که چرا این قدر گوشه گیر هستی! دلم می خواهد مرا دوست خو بدانی البته اگر لایق این دوستی باشم! مهران به طرف انها آمد و متوجه شد که مریم هستی را به حرف گرفته است بنابراین گفت - از مریم دلخور نشوید هستی خانم مریم مثل خود شما پاک و بی الایش است ام قدر مشتاق دیدار شما بود که من حس کردم سال هاست شما را می شناسد فکر کنم بتواند روی دوستی بی دریغ شما حساب کند چرا که مریم در این دنیا به جز من هیچ کس را ندارد هستی گفت - نه دلگیر نیستم منه هم انگار مریم جان را سال هاست که می شناسم و بعد قیافه متعجبی به خود گرفت و گفت - منطظور شما از تنها بودن مریم جان چیست؟ من متوجه نشدم مریم دستش را دور بازوی هستی حلقه کرد و گفت - منظور مهران این ات که من پدر و مادر ندارم و در این دنیا فقط مهران است که تمام هستی من است تمام هستی من!!! جمله ای که بارها فرهاد به زبان اورده بود و هستی با آن آشنا بود مریم گفت - خب هستی جان انگار شام امده است بیا بریم از خجالت شکم هایمان در بیاییم در یک فرصت مناسب من هم حرف هایی برای گفتن دارم به شرطی که تو اول شروع کنی و قصه زندگیت را برایم تعریف کنی هستی با سر موافقت خود را اعلام نمود و مشاهده کرد که مهران با چه دقتی هوای همسرش را دارد و برایش غذا می کشد یک لحظه آهی از سینه بیرون داد کاش الان حمید و نازنین هم بودند تا او این طور غریبانه شام نمی خورد یاد حمید و نازنین بغض گلویش را دوباره تازه کرد. هومن به صرافت خواهرش افتاد و به همراه همسرش مهسا برای هستی غذا کشیدند . هومن دستش را دور شانه خواهرش حلقه کرد و او را به طرف میز برد شاید محبت برادرانه اش اندکی دل رنجیده هستی را ارام کند و لبخندی بر لبش نشاند هدیه به طرف هستی امد و گفت: - مادر نگران توست، تورو خدا هستی کمی اخمهایت را باز کن و بخند. هستی پرده اشکی را که اماده بود با یک پلک به هم زدن فرو بریزد به عمق خانه چشم هایش پس راند و نگاهش را دور میز به گردش آورد و دید که فرهاد همان طور نگران و دلسوزانه به او می نگرد ظرف غذایش را برداشت و باز به آخر سالن همان جا که به راحتی می توانست صدای ریزش باران و غرش رعد را بشنود پناه برد دوباره حس دلتنگی به وجود خسته اش چیره شد . دید فرهاد باز هو او را دستخوش طوفان کرده بود . دلش به روزهای مجردی اش پر کشید ! همین حس شناخته شده را که از دیدن فرهاد بر جانش می نشست صدها بار تجربه کرده بود! نمی دانست هنوز هم از فرهاد دلگیر است یا نه؟ ایا گذشت 7 سال توانسته بود او را از فکر فرهاد و کمند مهرش بیرون آورد؟ نه! سرش را کمی تکان داد. دوست داشت تمام این افکار را از ذخنش جارو می کرد و به دور می ریخت! غذایش دست نخورده روی میز به او دهن کجی می کرد و دلش برای حمید و نازنین پر کشید. هنوز بعد از گذشت یک سال و اندی از فوت عزیزانش غذا به راحتی از گلویش پایین نمی رفت خواهرش هدیه را دید که تند و تیز به صفیه خانم کمک می کند و به مهمانها تعرف می نمود. هدیه گردنش را بالا گرفت و در سالن چرخاند و با دیدن هستی نوشابه ای برداشت و به طرف او امد نگران اما با صمیمیت گفت - ای ناقلا چه جای خوب و دنجی را برای دیدن باران انتخاب کرده ای! نکند می خواهی بری تو حس و حال خودت؟ یه کم به فکر زندگی باش زندی کن هستی! تو خیلی جوانی اگر دائما این قیافه ها را بگیری زود پیر می شی هستی خندید و گفت: - هدیه خسته نشدی این قدر نصیحت کردی ؟ هاله و ارمان کجان ؟ هدیه بی حوصله دستش را تکان داد و گفت - ای بابا یک ساعت فکر این دو تا وروجک نباشم چه می شود؟ فر کنم مسعود از پسشان بر بیاید و بع د صورتش را به طرف هستی جلو برد و اهسته گفت - دیدی؟ فرهاد تنها امده ، خجالت نمی کشه انگار زن و بچه اش ادم نیستند که دائم مثل مجردها این ور و ان ور می رود! راستی مهران را چی ؟ دیدی؟ زنش را چی؟ هستی از هیجان هدیه خنده اش گرفت. نگاهی به چشمان هدیه انداخت که از شلوغی و شیطنت برق می زد و گفت: - اره دیدم از مریم خیلی خوشم امد خیلی صاف و ساده است به علاوه خوش اخلاق و خوشگل است هدیه پشت چشمی نازک کرد و گفت - آره خوشگل است اما به پای تو نمی رسد تو واقعا زیبایی هستی جان هستی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: - کاش زشت بودم و کمی شانس داشتم خوشگلی برایم نه شوهر می شود و نه بچه هدیه دوباره قیافه نگران و دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت: - ببخش هستی جان منظورم این نبود تورو خدا به خاطر مامان و بابا هم شده یک امشب از فکر و خیال بیرون بیا و از زندگی و جوانی ات لذت ببر! به خدا آن قدر از مامان در مورد تو سفارش شنیدم دیوانه شدم سپس برخاست و گفت: - من برم تا صدای مادر نیامده که چرا دست تنهایش گذاشتم ! تو هم از خودت پذیرایی کن هستیخانم ، ببخش اگه کم و کسری هست بعد چشمکی به هستی زد و گفت: - پشت سرت را نگاه نکن فرهاد خان دارند به سمت شما تشریف فرما می شوند ! اوا چرا زن و بچه اش را با خود نیاورده؟ و بعد از گفتن این جمله به طرف مهمان ها رفت لج هدیه از تنها امدن فرهاد تمامی نداشت هستی خنده اش گرفت . باید به خاطر خانواده اش هم که شده بود خود را کمی بشاش نشان می داد . پدر و مادر و خواهر و برادرش واقعا نگران و دلسوز بودند. قلبش از محبت خانواده اش غرق در سرور شد . دو سال بود که طعم واقعی زندگی را حس نکرده بود خانواده اش حق داشتند دائم نگران باشند چرا که نصفی از سال را زیر سرم در بیمارستان بوده و نصف دیگر سال را سر مزار عزیزانش زار می زده است با صدای فرهاد که گفت: - ببخشید ! اجازه می دهی بنشینم؟ از فکر و خیال بیرون آمد. فرهاد روبرویش نشست و به او نگریست (ادامه دارد...) kar159129-03-2009, 05:21 PMبا سلام قبل گذاشتن این قسمت بگم که یه خورده وقت کم دارم (البته بیشتر بهانست و یه مشکلات دیگه دارم ) به همین خاطر نمی تونم زیاد وقت بزارم و با غلط املایی زیاد دارم دنبال میکنم پیش پیش از دوستان معذرت می خوام امیدوارم رفته رفته بتونم بهترش کنم http://night-skin.com/gn/albums/userpics/10001/10345885e66f29b 8ac6687ca 70caa 71563fd_h.jpg هستی من قسمت سوم برای لحظه ای نگاهش درنگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفسبلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت: - هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی! حالت چطور است؟ هستی زیر لب گفت: - ممنونم خوبم و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت: - عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد. فرهاد گفت: - دل آسمان هم گرفته مثل دل من و شاید دل تو! می آیی کمی در حیاط قدم بزنیم؟ هستی نگاهش را از پنجره گرفت و به نگاه فرهاد دوخت و گفت: - فکر نمی کنی قدم زدن با یک زن بیوه ، آن هم زیر باران کمی حرف ساز برای من و ناخوشایند برای تو باشد؟ فرهاد خان؟ و خان را با لجبازی خاصی ادا کرد که فرهاد به خوبی با آن آشنا بود. فرهادتکیه اش را به مبل داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت طوری که به خوبی ساعتشرا به نمیاش می گذاشت نگاه هستی بر انگشت فرهاد ثابت ماند از این که حلقهای در انگشت او نبود تعجب نمود . فرهاد گفت: - من پسر عمه ات هستم هستی جان! حداقل مثل یک فامیل با من رفتار کن. مثل مهران دیدم که چه طور با احترام با او برخورد می کردی. هستی گفت: - می دانی که من دلم نمی خواهد بعد از تمام شدن مهمانی پشت سرم حرف و حدیثباشد، فامیل تنگ نظر و حرف ساز خودمان را می گویم. همین طور دلم نمی خواهدشرمنده سحر جون بشوم که در غیابش با شوهر خوشگل و خوش تیپش زیر باران قدمزده ام... در ضمن مهران غریبه نیست باید به او خوش آمد می گفتم و زنش هم مثل دستهگل... کنارش ایستاده بود اما من و تو تنها هستیم ! حالا متوجه شدی؟ فرهاد مغلوب و گرفته هیچ نگفت. شاید هستی راست می گفت، رفتار با یک زنجوان که تازه دو عزیزش را از دست داده باید بسیار سخت باشد. مخصوصا کههستی دل خوشی هم از فرهاد نداشت. فرهاد اندیشید: هر سخن و رفتار نا بهجایی باعث رنجش او می شود ته دلش هنوز از من ناراحت است. هستی نگاهش را در سالن به چرخش در آورد تا اگر چشم مادر و هدیه را دورببیند به اتاقش برود، هیچ حوصله پندها و نصیحت های مادرش را که بعد ازتمام شدن مهمانی به سرش باریدن می گرفت نداشت. فرهاد که آرام و خونسرد بهچهره هستی نگاه می کرد فکر او را خواند و گفت: - هیچ وقتی حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که هستی شاد و شیطون که جانش واسهمهمونی و بریز و بپاش در می رفت بخواهد دور از چشم مادرش جیم شود. نمیترسی بعد از رفتن مهمان ها مادرت به گونه اش چنگ بزند و بگوید: (( چرا فکرابروی مرا نکردی هستی؟ چرا تا آخر مهمانی نماندی و مهمانها را بدرقه نکردیهستی: هستی از ادای فرهاد که صدایش را نازک کرده بود و از قول مادرش حرفمی زد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت - تو هنوز مادر را نبخشیدی فرهاد؟ فرهاد دهانش را کمی جمع کرد که نشان می داد مشغول حساب کتاب بین خودش و مادر هستی است بعد گفت: - نه نمی توانم هستی هیچ وقت نمی بخشمش هستی گفت: - کاملا معلوم است که هنوز دلگیری به هر حال هر کس سرنوشتی دارد و سرنوشت ما هم این بوده - درسته ، سرنوشت ما واقعا همین است و سپس لبخندی تلخی زد و گفت: - راستی مهران را دیدم ، طفلک چقدر نگاهش به تو نگران و با محبت بود . فکرنمی کردم عاشقان دلخسته تو حتی بعد از ازدواح هم نگران تو باشند و همزمان با گفتن این جمله ابرویش را بالا داد ، منتظر حمله هستی بود . هستی هم که با این لحن سخن گفتن فرهاد به خوبی آشنا بود عصبانی شد و پاسخداد: - آره مثل تو ، تو که معلوم نیست زن و بچه ات رو کدام گوری گذاشته ای واین جا روبروی من نشستی و به من زل زدی چه طور بود گیتارت را هم می آوردیو برایم شعر می خواندی؟ فرهاد با لودگی جواب داد: - آخ چی می شد هستی! حاضرم نصف عمرم را بدهم و یک ساعت با تو باشم هستی دوباره با خشم جواب داد: - مهران همان کسی بود که وقتی تو مرا سر کار گذاشته بودی و آن طرف دنیامشغول بودی به سراعم آمد اما من گیج تر از آنی بودم که بخواهم با اوازدواج کنم او هم وقتی دید که به خواسته مادرم به خواستگاری دعوت شده و درقلب من کسی به جز تو جای ندارد رفت و مثل یک مرد با شرافت گفت که نمیخواهد شرمنده تو شود. دوباره بغض وامانده مثل توپی راه نف کشیدنش را سدکرد . نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد. مرگ شوهر و بچه اش ویادآوری خاطرات گذشته اش از او موجودی شکننده و ظریف ساخته بود که با هریادآوری و سخنی به گریه می افتاد . فرهاد لیوان آب را به دستش سپرد و گفت: - - آرام باش هستی جان. فکر می کردم بعد از شنیدن حرف هایم در 7 سال پیشناراحتی و کینه ات از من از بین رفته ! اما می بینم که هنوز هم از دست منناراحتی من دلم نمی خواهد باعث رنجش تو شوم! اما چه کنم هنوز هم نسبت بهتو حسودم . اگر چه به اصطلاح همسر و فرزند دارم اما حسودی به دوستداران توجزئی از وجودم شده است. من هنوز به حمید خدابیامرز حسودی می کنم که توانست 5 سال تمام با تو زندگی کند اما من هنوز اندر خم یک کوچه مانده ام - هستی با بغض گفت: - - بس کن فرهاد دوباره داری خاکستر به هم می زنی تا آتشی از زیر آنبیابی؟ من اجازه نمی دهم که تو در مورد گذشته آن قدر رک و صریح با من سخنبگویی،باید بدانی که هنوز یاد حمید با من است. تو هم بهتر است بیشتر بهفکر سحر و سینا باشی! - خیلی خودداری می کرد که بغضش به اشک تبدیل نوشد به همین دلیل برخاست واز سالن بیرون رفت ! از خودش بدش آمد چرا که خیلی هم از نگاه های گرم وعمیق فرهاد ناراحت نبود انگار که باعث ارامشش می شد! - خنکای باد پائیزی کمی از انقلاب تلاطم دورنش کاست. نفس عمیقی کشید و با خود گفت: - دو سال از مرگ حمید و نازنین می گذرد اما من هنوز نتوانسته ام این بغضلعنتی را مهار کنم و با هر سخن و رفتاری توی گلویم جا خوش می کند. می دانممادر به خاطر روحیه من ترتیب این مهمانی را داده اما واقعا نمی توانمادمهایش را تحمل کنم ان از شهلا که به مادر و شوهرش چسبیده بود ان لادن همکه هیچ وقت چشم دیدن مرا نداشت. شاهرخ ، هومن ، هدیه و حتی خود فرهاددارند زندگی می کنند و از زندگی خودشان راضی اند. حتی ان مهران که مثل چمنجلوی رویم سبز شد، وقتی نشان می دهد که چه قدر از زندگی اش راضی است لجممی گیرد. پس من این جا چه کاره ام؟ این وسط فقط من تنها هستم ، چه قدرخسته ام! چه قدر محتاج شانه های همسرم هستم که سر به آن بگذارم و بگریم. اه که چقدر دلم برای در آغوش کشیدن نازنینم تنگ شده! آه فرهاد چرا؟ چراآمدی چرا نمک به زخم کهنه ام پاشیدی؟ تو که ان زمان که باید می بودی نبودیو حالا که با دیدنت به یاد گذشته های تلخ و شیرینم می افتم جلوی رویم مینشینی و قصه قدیمی عشقمان را تکرار می کنی؟ - حسرت دیدن فرهاد داشتنش و عشقی که ته قلبش بود و جودش را به اتش می کشیدزیر باران ایستاد و گریست دلش فرهادر ا می خواست که با او باشد. انگار کهموفقیت فرهاد محرز بود چرا که توانسته بود در عرض یک ربع حال هستی رادگرگون کند و با نگاه با نفوذ و سحر کلامش او را به گذشته ها بکشاند اشکاو چه بود ؟ به خاطر نداشتن حمید و نازنین ؟ یا به خاطر اید آوری گجذشتهاش؟ - فرهاد؟؟؟ (ادامه دارد..) kar159129-03-2009, 05:26 PMhttp://night-skin.com/gn/albums/userpics/10001/10343374d 84d 4218ceca 07b 701bb 049d 3dd 2_h.jpg هستی من قسمت چهارم دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت: - خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟ مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت: - کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. ام سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 582]
-
گوناگون
پربازدیدترینها