واضح آرشیو وب فارسی:رسالت: لحظه پرواز
اكبر خوردچشم
مىافتد روى زمين و چنگ مىاندازد به گلويش. بعد شروع مىكند به سرفه كردن؛ نه يكي،نه دوتا بلكه همينطور و پشت سرهم.
ازآن سوى پنجره صداى رعد و برق مىآيد و پشت سر آن قطرات باران است كه چنگ مىزنند به شيشه. صورت حاج حسن سرخ شده.نفسش بندآمده. بلند مىشود. چند قدم راه مىرود. سرش گيج مىرود و يكدفعه مىخورد زمين.
حاج حسن وقتى چشمانش را باز كرد، همسرش زبيده را ديد. لبخندى زد. زبيده زيرلب چيزهايى مىگفت. حاج حسن مىدانست كه همسرش مثل هميشه ذكر مىگويد. به خاطر همين گفت: “ما را هم دعا كن!” زبيده لبخند كمرنگى زد و جواب داد: “ما زندهايم به دعاى هم!” حاج حسن سرچرخاند. پسرش ياسر و دخترش ليلا را هم ديد. خوشحال شد. خواست نيمخيز شود. اما زبيده نگذاشت. حاج حسن گفت: “برويم خانه!” ياسر دست لرزان پدر را در دست گرفت و گفت: “باشد پدر، باشد!” ليلا به حرف آمد كه: “البته اگر دكتر اجازه بدهد!” حاج حسن به زور خندهاى كرد و گفت: “اگر با دكتر باشد بايد تا آخر عمرم همينجا باشم!” زبيده نيمنگاهى به آسمان انداخت و زيرلب چيزهايى گفت.
دكترداخل شد و گفت: “حاج حسن اعتمادي، چند روزى ميهمان ما هستند!” حاج حسن سرفهاى كرد و گفت: “چند روز؟”دكتر در حالى كه داشت چشمان حاج حسن را معاينه مىكرد، جواب داد: “خب، بله!” بعد همه مردد به دكتر نگاه كردند.
آن چند روز هم گذشت و حاج حسن آمد به خانه. مثل هميشه در اتاق طبقه دوم تختخوابش را مرتب كردند. او روى تخت دراز كشيد. سرفهاى كرد و آرام به زبيده گفت: “به خدا شرمندهام!” زبيده جدى نگاهش كرد و گفت: “دشمنت شرمنده باشد، قهرمان!” از آن طرف ياسر جلو آمد و گفت: “پدرجان، تو افتخار تمام محلهاي!” بعد ليلا به حرف آمد كه: “تمام بچهها مىگويند كه پدرت چقدر توى جبهه سدسازى كرده!” حاج حسن چيزى نگفت. لبخندى زد. سپس زل زد به شاخههاى بيد پنجره كه برايش تكان تكان مىخوردند.
شب كه شام خوردند، حاج حسن گفت: “مىخواهم تنها باشم!” همه با تعجب نگاهش كردند. حاج حسن سرى تكان داد كه : “حق داريد تعجب كنيد اما امشب به دلم شده كه تنها باشم.” كسى چيزى نگفت و يك ساعت بعد حاج حسن تنها در اتاق به پنجره زل زد. بيرون، آسمان مهتابى بود و ماه از پشت پنجره داشت نورافشانى مىكرد. حاج حسن لبخندى زد و زير لب گفت: “يادش به خير شبهاى حمله!” سپس چشمانش را بست و چند قطره اشك سر خورد روى گونههايش. دست خودش نبود كه هق هق زد زير گريه و ادامه داد: “سيد، حاجي، بچهها به خدا دلم برايتان تنگ شده! خوب مرا تنها گذاشتيد و رفتيد سوى آسمانها! و...”
هوا گرم بود. خمپارهاى بالاى خاكريز منفجر شد و رزمندهاى با ناله گفت: “ياحسين!” چند نفرى به طرفش رفتند. حاجى جلو آمد. ناراحت . بچهها را نگاه كرد و گفت: “دشمن، بدجورى مار ا زير آتش گرفته!” سيد، آرپيچى به دست از بالاى خاكريز آمد پايين و فرياد زد: “ياحسين! بچهها پيروزى براى ماست!” چند نفرى فرياد زدند:”ياحسين!” و اينطورى بود كه صداى انفجار چند گلوله توپ دشمن در ميان فرياد بچهها گم شد. هرچند دشمن بچهها را زير آتش گرفته بود، اما معلوم بود كه زمينگير شده بود. دست و پا مىزد تا شايد بتواند كارى كند اما به قول سيد در برابر اراده بچههاى گردان تسليم شده بود. حسن كه يك رزمندهاى بسيجى بود، جلو رفت و گفت: “شايد تا شب خط بشكند؟! حاجى خندهاى كرد و جواب داد: “چرا شب؟! يكى دو ساعت ديگر خط شكسته!” بعد با انگشت به آن سوى خاكريز اشاره كرد كه: “مگر خودت نمىبينى كه چطور به دست و پا افتاد!” از آن طرف سيد گفت: “چطور كاسه چه كنم چه كنم دستش گرفته! چند نفرى خنديدند. اما چند انفجار پشت سر هم باعث شد يكى دو نفرى افتادند روى زمين. حسن خودش را انداخت داخل يك سنگر. يك نفرى داد زد: شيميايي، شيميايي، زدند!” بعد هياهو و سروصدا بود كه افتاد داخل گردان. مثل اينكه دشمن يك ناجوانمردى به ناجوانمردىهايش افزوده بود و آن هم استفاده از سلاح شيميايى بود. حسن به سرعت ماسك خودش را به صورت زد و از سنگر بيرون آمد. چشم چشم را نمىديد. صداى سرفه و ناله بود كه فضاى پشت خاكريز را پر كرده بود. حاجى و سيد كنار هم روى زمين افتاده و شهيد شده بودند ويكى از رزمندهها داشت نفس نفس مىزد كه حسن ماسك خودش را برداشت و به صورت او زد تا شايد جانى بگيرد اما در آن لحظه بود كه يك خفگى عجيب را در گلويش حس كرد. سرش گيج رفت. بىاختيار افتاد روى زمين و ديگر چيزى نفهميد. هواى بيرون پنجره صاف بود. ماه با اقتدار هرچه تمامتر مىتابيد. حاج حسن لبخندى زد. چون حاجى و سيد داشتند در آن سوى پنجره به او لبخند مىزدند و با دست به او اشاره مىكردند كه به سويشان برود. حاج حسن دستهايش را باز كرد و در يك لحظه احساس كرد كه فرشتگان او را به سوى حاجى و سيد مىبرند. بعد آرام چشمانش را بست و با آرامشى هرچه تمامتر در آن سوى پنجره به حاجى و سيد ملحق شد.
سه شنبه 11 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رسالت]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 234]