تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835846949
داستانهای کلاسیک ترکی واسه اونایی که دوست دارن ترکی یاد بگیرن
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ayshin16-01-2009, 03:55 PMسلام دوستان. این تاپیک رو ایجاد می کنم تا افرادی که علاقه مند به یادگیری زبان ترکی هستن با استفاده از داستاهای ساده و روانی که اینجا گفته می شن با این زبان و مخصوصا نحوه ی نوشتنش و بعضی کلمات که زیاد رایج نیستن آشنا بشن. دوست دارم همه ی افرادی که علاقه مند هستن کمک کنن تا با هم بتونیم هم یاد بگیریم و هم یاد بدیم.و دوست دارم اول روند کارمون رو توضیح بدم تا افرادی که دوست دارن همراهی کنن این نکات رو رعایت کنن تا تاپیک منظمی داشته باشیم: 1.داستانها رو به دو زبان فارسی و ترکی می نویسیم تا همه بتونن استفاده کنن. 2.داستانها رو به دو خط می نویسیم:لاتین ترکی,عربی ترکی. 3.نوع داستان رو در ابتدای پست می گیم. 4.اول خود داستان رو می گیم وبعدش حتما ترجمه ی اون رو قید می کنیم. همین اول کاری از همه ی اونایی که کمک کنن تشکر می کنم.و از اونایی که بازدید می کنن می خوام نظر یادشون نره.(البته اگه کسی نظری داشت بهتره به طور خصوصی مطرح شه تا نظم تاپیک به هم نخوره) ayshin16-01-2009, 04:14 PMاین هم داستان اول که یه داستان ساده ی کودکانه هستش. http://www.freeimagehosting.net/uploads/bd 819ded 73.jpg http://www.freeimagehosting.net/uploads/12b 68dba 7d.jpghttp://www.freeimagehosting.net/uploads/5515b 72d 5b.jpg http://www.freeimagehosting.net/uploads/397f8cd 6b 9.jpg ayshin16-01-2009, 11:22 PMاین هم ترجمه ی داستان بالا.البته این فقط یه جورایی مقدمه ی نویسنده ی این کتابه.وخواستم یه آشنایی با شخصیت ها داشته باشین. به نام خدا داستان های من وپدرم یکی بود یکی نبود.یه پدر بود,یه پسر.اون پدر خوب پدر من,و اون پسر هم من بودم. مادرم وقتی بچه بودم فوت کرد و من وپدر تنها موندیم.پدرم منو خیلی دوس داشت .آرزوی پدرم این بود که همیشه من رو خوشحال ببینه.اون می خواست من خوب نصیحت بگیرم و خوب درس بخونم .می خواست آدم خوبی باشم,دوست داشتنی باشم.نیز این پدر خوب رو خیلی دوست داشتم .پدرم و من در برلین زندگی میکردیم.زندگی می کردیم.اون زمانها برلین شهر بزرگ و مطرح آلمان بود.زمانی که دوستداران جنگ،به جون هم افتادند،شهر ما نیز ویران شد.آلمان مغلوب شد و برلین به دست متجاوزان افتاد. از اون موقع چهل سال می گذره.از ویرانی ها و آواره گی های اون زمان برام 3 کتاب یادگار مونده .این 3 کتاب داستان پر از نقاشیهایی هست که پدرم کشیده. هر یک ازاین نقاشی ها خودشون هم یه داستانی دارن. پدرم هر روز واسه رسام ها نقشه میکشید.با همین درآمد کم پدرم ز ندگی رو می گذروندیم.یه خونه ی کوچیک و زندگی ساده و بدون تجملات داشتیم.اما بدون توجه به این مسأله دلمون پر از محبت به همدیگه بود. پدر برای من هم پدر بود و ه مادر و هم یه دوست خوب.همه ی کارهای خونه به عهده ی پدرم بود.من روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشدم و به پدرم کمک می کردم.ولی دوس داشتم همیشه کوچیک بمونم و پدرم برام قصه تعریف کنه. مادرم موقعی که زنده بود برام قصه تعریف می کرد.به اندازه ی تمام عمرم قصه ها رو دوست دارم.چون مادرم دیگه نمیتونست برام قصه بگه واسه همین دل پدرم واسم خیلی میسوخت.یه روز کاغذ و مدادش رو آورد و منو روی پاهاش نشوند.برام نقاشی کشید و قصه گفت.از اون قصه خیلی خوشم اومد.از اون روز به بعد پذرم هر موقع بی کاربود برام قصه میگفت,قصه های شیرین و دوس داشتنی.پدرم قصه هایی برام تعریف می کرد که توی اونا هم من بودم هم پدرم.و همه ی چیزایی که دوس داشتیم رو توی اون قصه ها پیدا می کردیم.و توی اون قصه ها به چیزایی که دوس داشتیم می رسیدیم.توی اون قصه ها من و پدرم کارهای خنده دار انجام می دادیم. پدرم همه ی اون قصه ها رو برام روی کاغذ نقاشی می کرد. عکسای من و خودشو جالب وخنده دار نقاشی می کرد.و این کارهارو واسه شاد شدن و خندیدن من انجام می داد.حالا من از اون نقاشی ها و قصه ها سه کتاب دارم.این کتاب پر از داستان های من وپدرمه. پر از نقاشی های خنده داره. سالهاست که بچه های خیلی از کشورها این کتاب ها رو و عکس های پدرم رومیبینن و خوششون میاد.نمیدونم تو هم از اونا خوشت خواهد اومد یانه.کاشکی از اونا خوشت بیاد.آخه این کتاب ها ،کتابهای بابای خوشگل و دوست داشتنی ِ منه. ayshin17-01-2009, 11:45 PMداستان دوم.امیدوارم استفاده کنین. http://www.freeimagehosting.net/uploads/372ade97d 6.jpg ayshin17-01-2009, 11:47 PMمعنی داستان دوم: پدر خوب من تابستون بود..درس و مشق تموم شده بود.پدرم ومن رفته بودیم کنار دریا و یه چند روزی رو اونجابودیم.به خوبی گشتیم و خوش گذروندیم.گاهی با هم بازی میکردیم.یه روز,پدرم گفت بازی امروزمون،بازی پرتاپ سنگه.هرکدوممون یه سنگ بر می داریم و به دریا پرت می کنیم.سنگ هر کس که دورتر رفت اون برنده مسابقه است.تاعصر بازی کردیم.دلم می خواست بازهمبازی کنیم. کنار دریا هیچ سنگی باقی نمونده بود.همه ی سنگ ها رو به دریا انداختهبودیم. خسته و کوفته به خونه برگشتیم.همپای هم شام خوردیم وخوابیدیم.صبح زود که پا شدم دیدم پدرم نیست.به هر جا سر زدم،تا اینکه پدرم رو کنار دریا پیدا کردم. دیدم پدرم کنار یه تپه ی سنگی ایستاده.نمی دونید چه پدر خوبی دارم!شب نخوابیده بود,واسه ی من سنگ جمع کرده بود.اما حیف ،بس که خسته شده بود نمی تونست با من بازی کنه. ayshin18-01-2009, 03:45 PMhttp://forum.p30world.com/images/icons/icon1.gif داستان سوم http://www.freeimagehosting.net/uploads/9df7453382.jpg ayshin18-01-2009, 03:51 PMمعنی داستان سوم آش پختن پدرم رفتم آشپز خونه و به پدرم گفتم:بابا,خیلی گشنمه.چی واسه ی خوردن داریم؟پدرم گفت آش خیلی خوشمزه ای پختم.پدرم آش رو تو دو تا کاسه ریخت و روی میز گذاشت.خودش یکی دو قاشق از آش خورد.از چهرش معلوم بود آشی که خودش پخته دوس نداره ،من هم فقط نگاش می کردم و اصلاً نمی خوردم.آش مزه ی دود می داد.رنگشم سیاه شده بودبه خاطر غذا نخوردنم پدرم من رو دعوا کرد. قاشق رو برداشتم هر چقدر خواستم از آش بخورم دیدم نمی تونم.پاشدم و ظرفو جلوی سگمون ریختم.پدرم بازهم باهم دعوا کرد .لاکن سگم چون از آش خوشش نیومد ساکت شد و خوابید.بعد خودشم آشش رو بیرون ریخت ،گفت:وافعا آش خیلی بی مزه ای پختم،پدرم من رو به رستوران برد.دو پرس غذای خوشمزه و دو تا بستنی خوردیم.با خودم گفتم:کاشکی غذاهای پدرم همیشه طعم دود می داد! ayshin25-01-2009, 12:27 AMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/c907002f66.jpg ayshin25-01-2009, 12:29 AMيه جاي خالي عمه ام به خونمون اومده بود.اون روز يه غذاي خوشمزه اي پخته بود. ظهر بود و غذا آماده . پدر و عمه واسه خوردن ناهارمنتظر من بودن.جاي من خالي بود. عمه ام پدر رو دنبال من فرستاد.من کتاب مي خوندم.پدرم اومد و گفت:چرا واسه ي ناهار خوردن نمياي؟ کتاب ها رو رها کردم و پاشدم برم واسه ناهار خوردن.منتظر پدرم بوديم.این بار جاي اون خالي بود.منتظر شديم ولي پدرم نيومد.این بار عمه ام منو دنبال پدرم فرستاد.رفتم و ديدم پدرم ناهار رو فراموش کرده.مثل من در حالی که روي زمين دراز کشيده,کتاب منو مي خونه.. ayshin27-01-2009, 12:42 AMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/12c924c1c4.jpg ayshin27-01-2009, 12:53 AMعروسک بازی اون روز دوتا از دوستامو برای بازی به خونمون دعوت کرده بودم.بابام واسه ی سرگرم کردن ما گفت:بعد خوردن به حيات بياين و عروسک بازی کنین.ناهارمونو خورديم و به حيات رفتيم.تو یه گوشه از حیات ،بابام یه پرده ی نمایش کوچولو واسه بازی کردن ما درست کرده بود.جلوی اون دو تا صندلی گذاشته بود.با دوستام رفتیم و رو صندلی ها نشستیم .پرده کنار رفت و بازی شروع شد.توی بازی دو تا بازی گر بودند:يه دیوسياه و يه مردبا کلاه پیچ پیچی.اونها از قبل همسایه ی هم بودن..بعد ها بود که با هم دیگه دعواشون شد.مرد با کلاه پیچ پیچی با چوب دستی کوبید رو سر دیو.من خوشحال شدم و واسه مرد با کلاه پیچ پیچی دست زدم. به دنبالش دیو سیاه چوب رو از دست مردگرفت و کوبید رو سر ش .بیچاره مرد افتاد و مُرد. من از دست دیو سیاه عصبانی شدم و تفنگم رو برداشتم و با تمام قدرت با قنداقش زدم رو سر دیو سیاه.هیچ نمیدونستم که,بازيگر دیو سیاه خود بابامه ومن دارم بابامو می زنم .نه دیو سیاه رو!تا نقاب دیو سیاه که بابام زده بود روی صورتش شکست،دستاشو دراز کرد و منو گرفت.من رو گرفت و خوابوند جولو میز ِ پرده ی نمایش.بعدش در حالی که بلند بلند میخندید همون جوری که داشت تو بازی مرد رو میزد شروع به زدن من کرد. ayshin30-01-2009, 12:46 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/55d 60bdb 77.jpg ayshin30-01-2009, 12:48 PMتوپ من و سر پدرم توی کوچه با پدرم توپ بازی می کردیم.یک دفعه من توپ رو با پام زدم,توپ از لای پاهای پدرم رد شد و تو یه گودی عمیق افتاد پدرم واسه ی در آوردن توپ رفت تو ی چاله. من کنار چاله منتظر بودم که پدرم توپ رو بیرون بندازه. یهو!چشمم به توپ افتاد.از خوشحالی به توپ لگد محکم زدم یه بار دیگه که نگا کردم دیدم پدرم از چاله بیرون میاد اما سرش باد کرد و توپ دستش بود.دلم کباب شد،سر پدرم رو با توپ اشتباه گرفته بودم.به خاطر کار بدی که کرده بودم هم خجالت می کشیدم هم دلم واسه ی پدرم می سوخت.گریه ام گرفت.اما پدرم در حالی که میخندید منو بغل کرد و به خونه برد. ayshin04-02-2009, 02:59 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/8420491c05.jpg ayshin04-02-2009, 03:16 PMکتاب خوب پدرم همیشه می گفت:کتابی،کتاب خوبیه که،آدم نتونه اون رو زمین بذاره،تا آخرش اون رو بخونه.یه روز پدرم من رو به یه کتاب فروشی برد.واسم یه کتاب خوب خرید.به محض خریدن کتاب،شروع به خوندنش کردم.پدرم هم بالا سرم می ایستاد و کتاب رو میخوند.از کتاب فروشی تا دم خونه سرمون به خوندن کتاب گرم شد.کار درستی نبود.تنها خودمون رو به مردم و ماشینها می کوبیدیم.رسیدیم خونه.پدرم میخواست چایی درست کنه،اما کتاب من رو دید.تو قوري به جای ریختن چای توتون پیپش رو ریخت.بعد در حالی که مشغول خوندن کتاب بود توتون دم کشیده رو به جای استکان ریخت توی کلاهش.اون روز پدرم قول داده بود من رو ببره حموم.هر دومون مشغول خوندن کتاب وارد حموم شدیم.پدرم چنان سرگرم خوندن کتاب بود که حموم کردن من رو فراموش کرد.کتاب رو از من گرفت و رفت تو وان پر آب ِ حموم.منم چنان کتاب رو میخوندم که،حموم کردن و،همه چی رو فراموش کرده بودم ayshin05-02-2009, 02:29 PM]http://www.freeimagehosting.net/uploads/ca 7ffe9425.jpg ayshin05-02-2009, 02:31 PMنقاش ناشی تو اتاق توپ بازی میکردم.یه توپ کوچیک رو با چوبی این طرف و اون طرف می زدم.توپ به آینه خورد و آینه شکست.پدرم همیشه جولو این آینه لباس می پوشید.متأثر شدم.نشستم فکر کردم که به پدرم چه جوابي خواهم داد.یه صندلی آوردم،رفتم بالا و بقیه آینه رو هم شکستم.شیشه خورده های آینه رو بیرون ریختم.بعدش مایع رنگ آمیزی و قلمو رو آوردم و عکس پدرم رو تو آینه دون کشیدم.پدرم واسه بستن کراوات جولو آینه ایستاد.اون کراوات بسته بود،اما من واسه اون پاپیون کشیده بودم.چاره ای واسم نمونده بود،جز اینکه یواشکی و متأثر از اتاق بزنم بیرون. ayshin10-02-2009, 03:30 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/38d 39e9f34.jpg ayshin10-02-2009, 03:35 PMیک لنت دو عکس پدرم میخواست عکس خودش رو بکشه.من هم پیش پدرم رفتم و گفتم:بابا چون عکس منم بکشین!پدرم گفت:تو بوم نقاشیم تنها واسه یه نقاشی لنت باقی مونده.با این نمیتونم دو تا عکس بکشم!من خیلی ناراحت شدم.دل پدرم به خاطر ناراحت شدن من به درد اومد.چند لحظه به فکر رفت و بعد از مدتی نظرش عوض شد،من رو بلند کرد و سرم و گذاشت رو سرش و گفت:باشه،تکون نخور از تو هم یک عکسی بکشم!پدرم،با همون یه لنتی که مونده بود هم عکس من رو کشید،هم عکس خودش رو.تا اینکه کشیدن عکس تموم شد.پدرم عکس من و خودش رو با قیچی جدا کرد.پدرم عکس خودش رو داشت و منم عکس خودم رو.پدرم تا عکس خودش رو دید خیلی خوشحال شد.عکسش رو قاب انداخت.به خاطر اینکه،واسه اولین بار کلّه ی پدرم تو این عکس بود که مو داشت.لنت:مواد اولیه که برای کشیدن نقاشی استفاده میشود ayshin14-02-2009, 12:26 AMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/b 7e283c392.jpg ayshin14-02-2009, 12:32 AMراه رفتن در خواب شب بود.پدرم گفته بود برو بخواب.رفتم تو رخت خوابم.ولي دلم مربا ميخواست. نمي تونستم بخوابمچند لحظه رفتم تو فکر.رفتم و يك مقوا آوردم.روي اون يه چيزي نوشتم.نوشته رو از گردنم آويزون كردم.بعدش مثل كسايي كه توي خواب راه مي رن، به دنبال شیشه های مربا راه افتادم .پدرم كتاب مي خوند.-تا صدای حرکت پاهام رو شنید روش رو برگردوند و من و دید.تا اون به سمت من برسه ،من خودم رو به یکی از شیشه مربا ها رسونده بودم.پدرم وقتي نوشته رو ديد اون رو خوند و ايستاد.شیشه مربا رو برداشتم.مثل كسايي كه توي خواب راه مي رن آروم از اتاق خارج شدم.-بعدش تو هشیاری کامل مثل مربا خور ها که تو خواب مربا میخوردن ،همه ی مربا ها رو خوردم.نوشته ی روی گردنم این بود:"من تو خواب راه میرم،با من حرف نزنین،ترس مرگ هست!" ayshin14-02-2009, 12:35 AMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/a 0a 0a 17116.jpg ayshin14-02-2009, 12:38 AMاين كار بديه توی اتاق بازی مي كردم ابزار نجاری رو برداشته بودم که يه چيزی درست کنم.در اتاق رو بسته بودم می خواستم تنها بمونم.ناگهان صدای پاهای پدرم رو شنيدم كه داشت به اتاق نزديك مي شد.اومد اومد به در اتاق نزديك شد،اما وارد اتاق نشد. از جای كليد در، به داخل نگاه كردنش رو فهمیدم .می خواست بدونه من چی كار می كنم.توی اتاق يه تخته ی بزرگ بود.رنگ و قلمو رو برداشتم.روی تخته تصوير پدرم رو كشيدم.توي اون تصوير پدرم از جای كليد در نگاه می كرد.بعد اينكه كار نقاشی تمام شد بالای اون نوشتم:اين كار بديه!بعدش تخته رو میز چنان گذاشتم تا پدرم اون رو از جای كليدی ببينه.يه كم ديگه بازم صدای پای بابام رو شنیدم.اين بار پدرم يواش يواش از اتاق دور می شد ayshin18-02-2009, 12:37 AMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/a 7286c6355.jpg ayshin18-02-2009, 12:42 AMپدر ِ خاموش شده موقع برگشتن از مدرسه،از پنجره ی اتاقمون خارج شدن دود رو ديدم.فكر كردم خونمون آتيش گرفته.آب سطل رو از پنجره خالی کردم تو اتاق.دود تموم شد.اما پدرم،در حالی كه آب از سرش می ريخت از پنجره اومد بيرون و گفت:پسرم اين چه كاريه!چرا پیپم رو خاموش كردی؟ ayshin25-02-2009, 06:05 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/ae6b 77d 1cc.jpg ayshin25-02-2009, 06:12 PMآدم كردن زمستون بود،ميدون ِ اسکيت بازي شهرمون ،كاملا يخ بسته بود.يه روز پدرم من ويكي از دوستامو به اونجا واسه بازي كردن برد.واسه ي ما و همچنين واسه خودش كفش هاياسکيت برداشت. کفشامون رو پوشيديم ومشغول بازي کردن شديم.روي يخ نشسته وار سُر مي خورديم. اونجا يه مردي هم سر مي خورد.نمي دونم چطور شد كه من ودوستم به اونمرد بر خورد كرديم.مرد افتاد روي يخ.وقتي داشت بلند مي شد عصباني شد و خيلي حرفهاي بدي زد.من و دوستم ناراحت شديم و گريه كرديم.پدرم از اون طرف ميدون بازي صداي مرد روشنيد.با خنده اومد با ما حرف زد و ما رو با خودش برد.باز هم مشغول بازي شديم.اماپدرم مي دونست كه چطور اون مرد رو آدم كنه.ما رو يه گوشه اي گذاشت و خودش يه كم اونطرف تر رفت.اونجا با كفش هاش يه چيزي روي يخ نوشت.اون مرد وقتي نوشته ي پدرم رو ديدخيلي عصباني شد. بذار ديگه جولوي بچه ها چنين رفتار(بدي)از خود نشون نده ayshin25-02-2009, 06:21 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/90e1d 64fe4.jpg ayshin25-02-2009, 06:25 PMپدر قوي وسط زمستون بود. پدرم توي حياطمون داشت درخت مي كاشت.من هم اون طرف بازي مي كردم.در همين حال بود که همسايه ي بلند قدّ ِ چاق ،فربه ِ و بدريختمون داشت تو حياطشون قدم مي زد. پدرم درخت رو كاشت.كارش رو تموم كرد و به خونه برگشت.همون لحظه بود که همسايه از بازي كردن من داغ کرد و دادزد.ابتدا من و نگاه ميکرد ،بعدش اومد تا من رو بزنه. من فرار كردم.اون هم دنبال من اومد.پدرم صدام رو شنيد.اومد تا من رو از دست اون مرد نجات بده.دويدم و كنار پدرم ايستادم.ازترسم پشت اون قايم شدم.اون مرد با پدرم دعواش(1) شد.مي خواست تا پدرم رو با مشت بزنه.پدرم ديگه منتظر نموند.دستش رو دراز كرد و درختي رو كه تازه كاشته بود رو اززمين درآورد و خواست که اون رو به سر اون مردچاق(2)بكوبه همسايه ي چاق بد ترکيبمون فكر مي كرد كه زورش به پدرم مي رسه!همين كه ديد پدرم درخت رو با يه دست از زميندرآورد،از ترسش پافرار گذاشت.(3). 1.آتيشماق:در فارسي معادل ندارد،به دعوايي که همراه با زد خورد باشد.در ترکي چنين افعالي که از يک ريشه بوده و هر کدام بيانگر حالتي خاص از يک چيز است به وفور ديده ميشود. مثلاً؛سؤووشماق:دعواي همراه با دشنام بدون درگيري فيزيکي و يا چيرپيشماق و ... که در زبان فارسي به جاي آنها از کلمه ي دعوا استفاده مي شود. 2.گوبود:در فارسي معادل ندارد؛اگر بخواهيم دقيقاً معني کنيم با يک يا دو کلمه اين کار ميسّر نخواهد شد.به چيز يا کسي که به ترتيب بزرگ يا چاق باشد ولي همراه با بد ترکيبي.در واقع کلمه بار منفي به همراه دارد.به دليل معدل نداشتن در فارسي، معني گوبود و کؤک را به يک صورت معني کرديم. 3.تؤ دابانا قويماق:در ترکي اصطلاح است و با معني کلمه به کلمه به جايي نخواهيم رسيد در معني پا به فرار گذاشتن بدون معطلي است ayshin25-02-2009, 06:27 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/0c1a 098780.jpg ayshin26-02-2009, 12:08 AMپدري كه از خون مي ترسيد پدرم باغچه ي حياطمون رو بيل مي زد.من هم توي حياطمون بااسباب بازي هام بازي مي كردم.نمي دونم چطور شد كه انگشتم رو بريدم.از انگشتم خون چكه مي كرد.به سمت پدرم دويدم تا پدرم زخم انگشتم رو ببنده.پدرم وقتي خون انگشتم روديد بدجوري دگرگون شد. بيهوش شده و روي صندليش افتاد.وقتي مي گفتم انگشتم روببند.پدرم نمي شنيدمتوجه بيهوش شدنش شدم.دلم به حالش سوخت.رفتم و ظرف آب آوردم،به سر و صورت پدرم آب پاشيدم.پدرم چشم هاش رو باز كردبلند شد. به سمت من هجوم برد.من هم فرار كردم. من مي دويدم،پدرم مي دويد. از انگشت من خون چيكه مي كرد از روي پدرم آب. ayshin26-02-2009, 12:12 AMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/de574bb 248.jpg ayshin26-02-2009, 12:17 AMشلوار پاره توي اتاق تكاليفم رو مي نوشتم.بعد تمام شدن كارم کيف- دفترم رو جمع كردم.اما،ظرف مركب رو فراموش كردم.مركب ريخت و فرش رو كثيف كرد.پدرم به خاطر كاربدي كه كرده بودم اومد تا من رو بزنه.فرار كردم.من دويدم پدرم دويد.آخر سر پدرم من رو گرفت.اما وقتي مي خواست من رو بزنه،پاره گي شلوارم رو ديد.گفت: اينجا بمون،مي رم نخ و سوزن بيارم تا شلوارتو بدوزم.من اونجا موندم.پدرم نخ وسوزن آورد. ابتدا شلوارم رودوخت.بعدش با قيچي نخ رو بريد.بعدشم من رو به خاطر كار بدي كه كرده بودم كتك زد. پدرم هميشه مي گه :هر كاري جاي خودش روداره. ayshin06-03-2009, 01:53 PMhttp://xs137.xs.to/xs137/09104/img024967.jpg پدرم خودش رو زد پدرم روزنامه می خوند.من هم با اسباب بازی هام مشغول بودم. همچین سر وصدایی به را انداخته بودم که پدرم متوجه چیزی که می خوند نمیشد.واسه ی همینم پدرم اسباب بازی هام رو گرفت و روی میزگذاشت.وقتی به پدرم می گفتم اسباب بازی هام رو بده فقط می گفت نه!نه!نه! دلش به حالم سوخت و اسباب بازیم رو داد.بعدش رفت جلوی آینه.توی آینه در حالی که به خودش نگاه می کرد گفت:یه آدم بد رفتار چقدر بد قیافه و زشت می شه! بعدش،پدرم خودشو به خاطر کار بدی که کرده بود کتک زد ayshin06-03-2009, 02:03 PMhttp://xs537.xs.to/xs537/09104/img025956.jpg دكمه بازي همراه پدرم به نزديكي خونمون واسه ي گردش رفته بوديم.دو تا از دوستام رو،مشغول دكمه بازي با دكمه هايي كه داشتن ديدم.اونجا ايستادم و به بازي اونها نيگاه كردم.خيلي دلم مي خواست با اونها بازي كنم.اما دكمه نداشتم.از پدرم خواستم يكي از دكمه هاي کتش رو به من بده.پدرم يكي از دكمه هاشو پاره كرد و به من داد.من دكمه ها رونشونه گرفتم،تنها دكمه م رو باختم.از پدرم يه دكمه ي ديگه خواستم.بعد از مدتی پدرم هم به بازي ما علاقه مند شد.اون هم وارد بازي ما شد،اما دكمه ها ی کتش رو يكي يكي باخت.عصر موقع برگشتن به خونه نه لباس پدرم دكمه داشت نه لباس من! ayshin13-03-2009, 11:09 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/11743b 351b.jpg ayshin13-03-2009, 11:11 PMهدیه روزپدر بود.با پولایی که پس انداز کرده بودم واسه پدرم یه کادو خریده بودم.کادویی كه خريده بودم،مجسه ی مردی بود كه توی دستش یه نیزه داشت.جنس اون چينی بود. منتظر پدرم بودم.بعد اينكه وارد اتاقش شد می خواستم کادوی بابام رو بدم و بهش بگم:پدر،پدر دوست داشتنی،روزت مبارك! همين كه پدرم وارد اتاق شد مجسمه روبر داشتم و دويدم.اما،همين كه به پدرم رسيدم زمين خوردم،مجسمه تيكه تيكه شد.دلم گرفت بغض تو گلوم پر شد وگريم گرفت.از اون مجسمه تنها نیزه ش مونده بود.پدرم با من حرف زدودلداریم داد،گفت كه ناراحت نشو.بعدش از توي تيكه های شكسته نیزه رو برداشت.پيپشرو باز كرد و بانیزه شروع به تمیز کردن پیپش شد.برگشت ونیزش روبه من نشون داد وگفت:آفرين پسرم،بيا تو رو ببوسم!اين هدیه ی خيلی قشنگيه.با اين پيپم رو تمیز می کنم. ayshin13-03-2009, 11:13 PMhttp://www.freeimagehosting.net/uploads/f0a 1e8af23.jpg ayshin13-03-2009, 11:25 PMبچگی،پيری پدرم رو اونقدر دوس داشتم كه میخواستم وقتی بزرگ شدم مثل اون بشم.يه روز نشستم وفكر كردم كه چيكار كنم كه شبيه پدرم بشم؟يه كم پشم سیاه،يه کلاه گلدار و يه ظرف چسب آوردم.آينه رو روی زمين گذاشتم و جلوش نشستم.پشم سیاه رو عوض سیبیل چسبوندم.شارم روی سرم گذاشتم.برگشتم و به آينه نيگا كردم.چشام پر اشك شد.به خاطر پير بودن پدر ناراحت شدم. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 600]
-
گوناگون
پربازدیدترینها