تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834939509
نويسنده: زهره زينالديني ميمند پيشينه، نقش و اهميت داستان، در زندگي انسان
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: زهره زينالديني ميمند پيشينه، نقش و اهميت داستان، در زندگي انسان
خبرگزاري فارس: «داستان» و «داستانگويي» پديدهاي است كه پيشينه آن، به قدمت پيدايش زبان و گويايي آدميزاد است. آنچنان كه تقريباً هيچ قوم و ملت كهني را نميتوان يافت كه داراي داستانها و حكايتهاي مذهبي، حماسي، اجتماعي و امثال آنها نباشد.
«داستان» و «داستانگويي» پديدهاي است كه پيشينه آن، به قدمت پيدايش زبان و گويايي آدميزاد است. آنچنان كه تقريباً هيچ قوم و ملت كهني را نميتوان يافت كه داراي داستانها و حكايتهاي مذهبي، حماسي، اجتماعي و امثال آنها نباشد.
«پدران و اجداد ما كه در جنگلها و صحراها و بيابانها زندگي ميكردهاند و كار عمدة روزانهشان، شكار و احياناً پرورش حيوانات اهلي بوده است، روزها پس از فراغت از اشتغالات روزانه و احياناً جنگ و ستيز با ايلات و اقوام همسايه، گرد هم مينشستند و در اطراف خدايان و كارهاي روزانه و ديدهها و شنيدهها و عقايد خود، داستانسرايي ميكردهاند.»1 همچنانكه، از ابتداي تاريخ، مادران نيز براي سرگرم كردن و گاه خواباندن كودكان خود، از داستان سود ميجستهاند.
يونانيان قديم، فرزندان خود را از كوچكي به حفظ كردن داستانهايي از الياد، هومر و اوديسه وادار ميكردند. اشارات افلاطون در «جمهوريت»، دال بر اين است كه داستان و افسانهگويي براي بچهها، در يونان باستان، امري كاملاً عادي و رايج بوده است.
مجموعهاي از قصههاي جادوگران كه تاريخ آن به حدود چهارهزار سال پيش از ميلاد مسيح(ع) ميرسد، از تمدن مصر باقي مانده است. افسانة سومري گيلگمش متعلق به هزار و چهارصد سال پيش از ميلاد مسيح است. در چين، نوعي از داستان، از هزار سال قبل از ميلاد مسيح، وجود داشته است.
الف) علاقة شاهان به شنيدن داستان
علاقه به داستان، منحصر به طبقه و قشر خاصي از اجتماع نبوده است. از افراد پايينترين قشرهاي جامعه تا شاهان و امرا، و از باسواد تا بيسواد، به داستان علاقه داشتهاند.
آنگونه كه در تواريخ ثبت است، بسياري از شاهان، نديماني داشتهاند، كه براي آنان، داستانگويي ميكردهاند.
در تاريخ، اسكندر (جلوس 336 ـ فوت 323 ق.م.) و هماي چهرآزاد را، از نخستين شاهان و زمامداران دوستدار داستان و افسانه ذكر كردهاند. در اسكندرنامه (تأليف شده در قرن 6 هجري) ميخوانيم:
«شاه اسكندر، روزگار خويش بخشيده بود بر چهار قِسم: سحرگاه تا به چاشتگاه فراخ به عادتْ بر درگاه خداي تعالي بودي؛ و از چاشتگاه تا نماز پيش به داد و عدل مشغول بودي و به مُلك و پادشاهي؛ و نماز پيش تا نماز شام، به طعام خوردن مشغول بودي؛ و در دل شب، محدثان دفتر خواندندي و سِيَر ملوك و اخبار پيغمبران و پادشاهان گفتندي تا پارهاي از شب برفتي. پس، به صحبت زنان مشغول بودي...2»
در الفهرست، محمد بن اسحاق (متوفي به سال 380 قمري) ميگويد: «اگر خداي خواهد، درست آن است كه نخستين كسي كه شبانگاه افسانه گفت [با افسانه شبزندهداري كرد] اسكندر بود. و گروهي داشت كه براي وي افسانه ميسرودند و او را به خنده ميآوردند. اما از اين كار، قصد لذت بردن نداشت؛ و منظورش نگاهداري و نگاهباني لشكر خود بود. پس از آن، پادشاهان براي اين منظور، كتاب هزار افسانه را به كار بردند. و اين كتاب محتوي هزار شب و داراي كمتر از دويست داستان است. چه، گاه يك قصه، چند شب را فرا ميگيرد.»3
نظر محمد بن اسحاق النديم الوراق، صاحب كتاب الفهرست نيز ـ در اين باره ـ اين است:
«نخستين كسي كه افسانهها سرود و از آن كتابها ساخت و در خزينهها نهاد، فُُرس نخستين بود؛ كه برخي افسانهها را از زبان جانوران باز گفت. از آن پس، پادشاهان اشكاني ـ كه سومين طبقه از پادشاهان فرس هستند ـ در اين كار غرقه شدند [آن را به صورت اغراقآميز درآوردند]. سپس، اين امر، در دوران پادشاهان ساساني افزايش يافت و دامنة آن وسعت گرفت؛ و قوم عرب، آن افسانهها را به زبان عرب نقل كرد؛ كه به اديبان فصيح و بليغ رسيد، و آنان آن را تهذيب كردند و بپيراستند؛ و در اين رشته، كتابهايي نظير آنها، بپرداختند. نخستين كتابي كه در اين معني پرداخته شد، كتاب هزار افسان است؛ كه معني آن به زبان عربي الف خرافه است.»4
در زمان اشكانيان [250 ق. م. ـ 226 ق. م.]، نوع خاصي از داستانگويي، به همراه موسيقي رواج داشته است. اين افراد كه گوسان نام داشتهاند «در دوران اشكاني، داستانهاي منظوم قهرماني را، با آهنگ و همراه نغمة ساز خويش ميخواندهاند [چيزي شبيه عاشيقهاي آذربايجانيِ امروزِ خودِ ما].
خانم مري بوريس، استاد دانشگاه لندن، دربارة آنان گفتاري دقيق و مفصل انتشار داده است. نيز در نتيجة تحقيقات وي ميدانيم كه داستانهاي حماسي شمالشرقي ايران، به وسيلة همين گوسانهاي عصر اشكاني وارد حماسة ملي شده است.»5
مؤلف كتاب مجملالتواريخ و القصص6 (520 ه .ق.)، وقتي در باب دهم، از معروفان روزگار هر پادشاهي، به اجمال ياد ميكند، مينويسد: «اندر عهد خسرو پرويز [سلطنت از 591 تا 628 م.] دستور خراد، برزين بود؛ و مهتران بند وي و گستهم، خال وي بودند. و سپهبد، فرهاد بود؛ و سَمَرگوي، بهروز...»
كه اگر منظور از سمرگوي در اينجا، افسانهگوي باشد، همين، خود، بيانگر وجود شغل و سمت ثابتي در دربار اين شاه ساساني، تحت عنوان داستانگويي بوده است.
همچنين، در هفتپيكر نظامي، اشاراتي به داستانگويي دختران براي بهرام گور (پانزدهمين شاه ساساني (جلوس: 421 ـ فوت: 438 ميلادي) ديده ميشود. در اين كتاب، آمده است: «دختران پادشاهان هفت اقليم، هر يك، در نخستين شبي كه بهرام گور به شبستان ايشان قدم مينهاده است، او را به افسانه، سرگرم ميكردهاند.
در داستان خسرو و شيرين نيز، بزرگ اميد، وزير خسرو، در نخستين روز بعد از زفاف [او] با شيرين، يك كتاب كليله و دمنه را، به اختصار و با ايما و اشاره، بدو باز ميگويد.»7
جز اين، در داستان مشهور ديگري دربارة بهرام دوم (سلطنت: 272ـ 276 م.) پادشاه ساساني، شاهديم كه در اثر بيكفايتي او و ستم عمالش بر مردم، بسياري از آباديها متروك و تبديل به ويرانه شده است. اما هيچكس ـ حتي وزير خردمند او ـ جرئت بازگويي اين موضوع را، به شاه، ندارد. تا آنكه، روزي، هنگام عبور بهرام دوم و اطرافيان، از كنار يكي از همين آباديهاي متروك، صداي آواز جغدي كه بر ديوار ويرانهاي نشسته است، برميخيزد. شاه، از وزيرش ميپرسد كه، اين جغد، در آوازش، چه ميگويد؟
وزير خردمند، موقعيت را مناسب شمرده، ميگويد: اين جغد نر، در پاسخ جفت مادهاش، كه از يافتن چنين ويرانهاي ابراز شادماني ميكند، ميگويد: «اين كه چيزي نيست!
گر ملك اين است و چنين روزگار
من ده ويران دهمت، صد هزار!»
يعني به اين طريق، با ظرافت، شاه را متوجه آن موضوع مهم ميكند؛ و باعث ميشود كه او در رفتارش با مردم و مملكتداري خود، تجديد نظر كند.
به عبارت ديگر، در موارد متعددي كه زمامداران جبار، اجازة اعتراض و سخن گفتن به ضعيفان و تودة مردم نميدادهاند، داستان ـ ولو از زبان دد و دام و در قالب استعاره و رمز ـ به وسيلهاي غير مستقيم، براي بيانِ ظريفِ حقايق و واقعياتِ جاريِ اجتماعي و تاريخي، تبديل ميشده است.
اين گرايش به داستان، در دوران پس از اسلام نيز، در ايران، ادامه داشت. از جمله مصاديق اين علاقه و توجه، اقدام ابوعبدالله جهشياري (متوفا به سال 331 ق.)، مؤلف كتابهاي الوزراء و الكّتاب و اسمار العرب و العجم و الرّوم است.8
به نوشتة ابن نديم در كتاب الفهرست: «جهشياري به تأليف كتابي آغازيد محتوي هزار افسانه مختار، از افسانههاي عرب و عجم و روم و جز آنان؛ به نحوي كه هر قصه، مجزا و مستقل باشد. نه مانند كليله و دمنه و سندبادنامه، كه حكايات در ضمن يك حكايت طويلتر مندرج است. و براي اين مقصود، قصهسرايان را گرد كرد؛ و بهترين اخبار آنان را فراهم آورد؛ و از كتب مصنفه در اسمار و خرافات نيز، آنچه بپسنديد برگزيد؛ و چهارصد و هشتاد قصه، بدين نحو فراهم شد. ليكن پيش از انجام كتاب، اجل وي در رسيد، و ناتمام ماند. و من [: ابن نديم] اجزائي چند از آن را، به خط ابوالطيب شافعي وراق، ديدهام.»9
به روايتي ديگر: «رغبت مردم به اينگونه افسانهها در قرن چهارم هجري چندان بود كه دانشمندي، نامش ابوعبدالله جهشياري، به تأليف كتابي در افسانههاي تازي و پارسي و رومي همت بست و افسانهگويان را نزد خود خواست و آنچه ميگفتند ثبت ميكرد تا چهارصد و هشتاد حكايت شد؛ كه مرگش در رسيد و كارش ناتمام ماند.»10
يكي از مشهورترين نمونهها از اين نوع، ماجراي پيدايش مجموعة عظيم و ماندگار هزار و يك شب و راوي آن، شهرزاد است. شاهي كه پيش از آن، شاهد ارتباط نامشروع همسر خود و نيز همسر برادرش، زمانْ شاه، با غلامان سياه خويش بوده است، بهطور كامل، از جنس زن مأيوس و نسبت به آن بدبين شده است. به گونهاي كه، از آن پس، براي آنكه آن ماجراهاي دردناك تكرار نشود، هر شب با دختر باكرهاي ازدواج، و صبح، فرمان كشتن او را صادر ميكرده است.11 تا اينكه دختر دانا و سخندان وزير وي، تصميم ميگيرد با تدبير خويش، به اين جنايتهاي شاه، پايان بخشد.
شهرزاد، با وجود مخالفت پدرش، داوطلبانه به همسريِ شاه درميآيد. او، شبها، با گفتن داستانهايي جذاب، و گاه موكول كردن دنبالة آن به شب بعد، موفق ميشود مرگ خود را، تا هزار و يك شب، به تأخير اندازد. تا آنكه در اين مدت، دختر جوان صاحب فرزندي از شاه ميشود؛ و آن عادت بد نيز از سر شاه ميافتد، و ضمن ترك كشتن دختران، به زندگياي سعادتمندانه با شهرزاد، ادامه ميدهد.
اين تغيير رفتار و عادت شاه، هم ناشي از علاقة او به شنيدن داستان و ميل به پيگيري دنبالة داستانها در شبهاي بعد، هم در نتيجة درونماية برخي از اين داستانها، و هم حاصل مؤانست و همنشيني با دختري دانا، نكتهسنج، مدبّر و در عين حال پاكدامن، چون خودِ شهرزاد است.
زمان و مكان وقوع ماجراي شهرزاد، در هزار و يك شب، مشخص نيست. همچنان كه نام ذكرشده براي شاهِ طرف مقابل او، واقعي و مستند نيست. اما قراين متعددِ موجود در متن، حاكي از آن است كه اين ماجرا، قطعاً در دوران پس از اسلام ميگذرد. زيرا شهرزاد، خود، انگيزة خويش را از تن دادن به اين خطر بزرگ، «نجات دختران مسلمان از مرگ» ذكر ميكند («يا دختران مسلمان را از كشتار رها خواهم ساخت، يا خواهم مرد، و مانند ديگران، نابود خواهم شد.»)12 ساير نشانههاي موجود در متن نيز، اوايل دوران خلافت عباسيان را به ذهن متبادر ميكند. هرچند، برخي بر آناند كه «آنگونه كه از روايات برميآيد، داستانهاي هزار و يك شب، ريشة آريايي دارند؛ و حتي، پارهاي از روايات، آفرينندة هزار افسان را، هماي چهرآزاد، دختر بهمن، پادشاه افسانهاي تاريخي ايران ميدانند؛ و شهرزاد گويندة اين قصه را، همان چهرزاد، گمان ميكنند.»13
پس از آن نيز، شاهد پديد آمدن روايات و كتابهاي داستاني ديگري با چارچوب و سبك و سياق مشابه هزار و يك شب (درواقع به تقليد از آن) هستيم. از آن جمله، ميتوان به دو كتاب سندبادنامه و بختيارنامه اشاره كرد:
«سندبادنامه، داستاني قديمي بوده، كه آن را از موضوعات سندباد، حكيم هندي، ميدانستهاند. اين كتاب، نخست به دستور نوح بنمنصورساماني(سلطنت: 365ـ387 قمري)، توسطخواجهعميدابوالفوارس قناوزي، به فارسي دري ترجمه شد؛ و نيز آن را به عربي ترجمه كردند.14
«چارچوبة سندبادنامه (اين داستان در هزار و يك شب فارسي تحت عنوان «حكايت مكرر زنان» آمده است) داستان كنيزكي است «كرشمهناك» از كورديس پادشاه هندوستان، كه بر پسر شاه عاشق بود و بر كعبة وصالش ظفر نمييافت. روزي كنيزك، شاهزاده را به خود دعوت كرد. اما پسر تعرض حرم پدر را روا ندانست. كنيزك از ترس رسوايي، جامه چاك زد و موي بركند و روي بخراشيد و «متنكّروار» پيش تخت شاه رفت و بر شاهزاده تهمت بست. شاه، به كشتن پسر فرمان داد. ولي هفت وزير شايستة شاه، كه هر هفت، بر آسمان دولتش چون هفت ستاره بودند، گفتند: «مصلحت آن است كه هر روز از ما يكي به خدمت رود و در مكر زنان و غدر ايشان حكايتي روا كند؛ تا بُوَد كه اين سياست در تأخير و توقف افتد، و فرزند شاه، از هلاك خلاص يابد.» و چنين كردند. اما در شكل طالع شاهزاده، تا هفت روز، پيوسته نحوست و خطري وجود داشت؛ كه اگر شاهزاده در هفت روز با آفريدهاي سخن ميگفت، سبب خطر و موجب هلاكتش ميشد. چون هفت روز، كه مهلت آفات بود، بگذشت، و احوال شاهزاده با سعادت قرين گشت، زبان بگشاد، و آنچه ميان وي و كنيزك رفته بود، به رأي پدر عرض داد.»15
در بختيارنامه (اواخر قرن 8 و اوايل قرن 9 قمري) نيز، بختيار «هر روز پادشاه را به حكايتي تسكين ميدهد [يا: به حكايتي مشغول ميدارد] و از تيغ، خلاص مييابد.» و چون اين كار به درازا ميكشد، وزيران، پيش شاه، به شكوه ميگويند: «هركس با يكديگر ميگويند كه ميبايد حكايات ياد گرفتن، تا اگر درمانيم، خود را خلاص كنيم. اي شاه! بدين بدنامي، سخنگذاري بختيار، نميارزد.»
و شاه در خشم شده، بر بختيار بانگ ميزند كه «اي بختيار! حكايت خوش ميگويي، و ما را به سخن، مشغول ميداري.» و «ما را تا بدين غايت، به حكايت، بازداشتي.»
در تاريخ بيهقي آمده است: «...بومطيع مردي بود با نعمت بسيار از هر چيزي. و پدري داشت بواحمد خليل نام. شبي، از اتفاق نيك، به شغلي به درگاه آمده بود؛ كه با حاجب نوبتي شغل داشت، و ديري آنجا بماند. چون باز ميگشت، شب دور كشيده بود. انديشيد: «نبايد كه در راه خللي افتد.»؛ در دهليز خاصه مقام كرد ـ و مردي شناخته بود و مردمان او را نيكو حرمت داشتندي. سياهداران او را لطف كردند و او قرار گرفت.
خادمي برآمد و «محدث» خواست. و از اتفاق، هيچ محدث حاضر نبود. آزاد مرد بواحمد برخاست، با خادم رفت. و خادم پنداشت كه او محدث است. چون او به خرگاه امير رسيد، حديثي آغاز كرد. امير، آواز بواحمد بشنود ، بيگانه. پوشيده نگاه كرد. مرد را ديد. هيچ نگفت تا حديث تمام كرد. سخت سره و نغز قصهاي بود. امير آواز داد كه تو كيستي؟
گفت: بنده را بواحمد خليل گويند. پدر بومطيع؛ كه هنباز خداوندست.
گفت: بر پسرت، مستوفيان، چند مال حاصل فرود آوردهاند؟
گفت: شانزده هزار دينار.
گفت: آن حاصل بدو بخشيدم؛ حرمت پيري تو را، و حق حرمت او را. پير، دعاي بسيار كرد و بازگشت.»
يعني، بواحمد خليل، به سبب هنري كه آن شب در قصهگويي نشان داد، توانست چنان تحسين سلطان را برانگيزد كه مسعود، بدهي پسر او را به ديوان، به كلي ببخشد.
از خلال اين روايت معلوم ميشود كه محدثي يا قصهگويي، در دربار غزنوي، شغلي بوده است؛ و قصهگويان، شايد غالباً هنگام به بستر رفتن پادشاه، با داستانهاي خود، خواب را بر او خوش ميگرداندهاند.»16
از آغاز سدة دهم هجري قمري «دستگاههاي سلطنت و امارت و خاندانهاي اشراف و متمكنان اين دوره، وابستگاني داشتند كه شغلشان نگهداشتن داستانهاي مكتوب پيشين، و خواندن آنها در همان مجلسها بوده است. به چنين كساني عنوان قصهخوان و گاه دفترخوان داده ميشد.17
ميرزا غياثالدين علي، ملقب به نقيب خان، از مقربان جلالالدين اكبر، پادشاه، براي او، «تواريخ و قصص و حكايات و افسانههاي فارسي و هندي را ميخواند18؛ و ميرزا غازي ترخان، والي تته (سند) و حاكم قندهار (م.: 1021 ق) .. در خدمت خود، كساني مثل ملا اسد قصهخوان و ميرعبدالباقي قصهخوان را نگهداري ميكرد؛19 و نيز كسان ديگري از قبيل ملا عبدالرشيد قصهخوان و مولانا حيدر قصهخوان و مولانا محمد خورشيد اصفهاني قصهخوان و برادرش، مولانا فتحي شاهنامهخوان،20 در همين دوره، در شمار مشاهير اهل ادب، و منتسب به دربارها و درگاههاي رجال عهد بودهاند.»21
«اين كساني كه نام بردهام، مردمي فاضل و شاعر و آگاه از ادب و دانش بودهاند؛ و گاه در يك خاندان، چند تن، اين شغل قصهخواني و شاهنامهخواني را بر عهده داشتند. مثلاً مولانا محمد خورشيد قصهخوان، برادر مولانا فتحي بيك شاهنامهخوان و مولانا حيدر قصهخوان بود. و اين مولانا حيدر قصهخوان، پدر اسد قصهخوان است. اسد قصهخوان، كه به تته، مركز حكومت ارغونيان سند رفته بود، در تربيت ميرزا غازيبيگ وقاري، مؤثر بوده است.22
وي، بعد از مسموم شدن غازي خان در قندهار، از آنجا به خدمت جهانگير رفته، و به حفيظ خان مخاطب گرديد. و همين خطاب، خود نشان از اين نكته ميدهد كه او، به سائقة شغل قصهخواني، داستانها را از حفظ داشت.»23
«اما نكتة قابل توجه در اين دوره،آن است كه اين داستانگزاران (قصهخوانان، دفترخوانان) و شهنامهخوانان عهد صفوي، ادامهدهندگان سنت و شيوة پيشينيان خود در عهد تيموريان، و گويا از مرشدان كامل، و اطرافيانشان، برخورداري درازي نداشتند؛ و به همين سبب است كه سراغ اين دسته از نگهبانان ادب فارسي را هم، همچون ديگر دستههاي همانند، بيشتر بايد در درگاههاي شاهان و اميران وابسته بدانان در هند گرفت. چنانكه سراغ مؤلفان و مترجمان و يا حافظان نسخههاي پيشين از داستانهاي ملي و غيرملي را، عبدالنبي فخرالزماني، صاحب تذكرة ميخانه، در شرح حال خود ميگويد؛ كه در زمان رشد در قزوين، به قصهداني تمايل يافت. و چون حافظهاي قوي داشت، قصهها را خوب حفظ ميكرد. چنانكه داستان اميرحمزه را، با يك بار شنيدن به ياد سپرد. و بعد از نوزده سالگي كه به هند سفر كرد، چند ماهي در لاهور بماند. و به سال 1018 ه.]ق.]، از آن شهر به اگره، نزد ميرزا نظامي قزويني، واقعه نگار دربار جهانگير، كه خويشاوند او بود، رفت. و ميرزا، به علت ميل و علاقهاي كه به قصة اميرحمزه داشت، او را به قصهداني و قصهگويي تشويق كرد. و به وساطت همين خويشاوند، ملازمت ميرزا امانالله، پسر مهاتبخان يافت. «و چون ساعتي در بندگي ايشان به سر برد، حسبالامر، فصلي قصه در خدمت آن نتيجةالخواتين گذرانيد. بعد از استماع سخن آن صاحب سخن، به مرتبهاي خواهان فقير [يعني صاحب تذكرة ميخانه] شد، كه ديگر نگذاشت كه به منزل خود رود.24
عبدالنبي كه سمت قصهخواني و كتابداري ميرزا امانالله نصيبش شده بود، طرح تأليف كتابهايي را ريخت كه يكي از آنها، دستور الفصحاست. «به جهت خواندن قصة اميرحمزه و آداب آن؛ تا قصهخوانان را، دستوري باشد.»25
«مرحوم پروفسور محمد شفيع، استاد فقيد دانشگاه لاهور، ضمن ترجمة شرح حال ملاعبدالنبي فخر زماني مذكور، مينويسد كه «اين معلوم است كه اكبرشاه، شائق داستان اميرحمزه بود. لهذا، براي تكميل اين ذوق و شوق، به فرمان او، داستان اميرحمزه را به طرزي جالب و زيبا، با تصاوير، ساخته و پرداخته بودند.»
از بيان عبدالنبي معلوم ميشود كه در عهد جهانگيري هم، امرا، به اين داستان، علاقهمند بودند.»26
در منتخبالتواريخ (تاريخ تأليف: 1004 ه. ق.) نيز، دربارة «ميرزا غياثالدين علي» ملقب به «نقيبخان» نوشته شده كه وي در خدمت «جلالالدين محمد اكبر» و سومين پادشاه از سلاطين تيموري هند بود و «در خلوات و جلوات. به خواندن تواريخ و قصص و حكايات و افسانههاي فارسي و هندي، كه در اين عهد ترجمه يافته ـ مشغول است. و ميتوان گفت كه جزو حيات خليفه شده و جدايي از او، يك لحظه متصور نيست.»
«دوستعلي خان معيرالممالك» در رجال عصر ناصري27 مينويسد: «محمدشاه در نظر داشت يك نسخه از كتاب معروف الف ليلة و ليلة را با خط خوش و صور و تذهيب عالي، به دست استادان ايراني عصر خويش براي كتابخانة سلطنتي تهيه كند. ولي در حين آماده ساختن مقدمات آن درگذشت. ناصرالدين شاه آرزوي پدر را به مرحلة عمل آورد، و به حسينعلي معيرالممالك دستور داد كه براي ترتيب كار و تعيين برآورد آنْ با هنرمندان مشورت كند و نتيجه را به عرض برساند. معير چنان كرد و قرار چنين شد كه كتاب به خط آقا ميرزا محمدحسين وزير، جد آقايان حسابي نوشته شود، و صور آن به قلم صنيعالممالك (ابوالحسن غفاري)، ترسيم يابد، و تذهيبش به دست مذهبباشي انجام پذيرد. مخارج آن نيز به هفت هزار تومان برآورد شد؛ و موضوع مورد قبول شاه قرار گرفت.
كتاب مزبور در هفت جلد نوشته و پرداخته و با هزار تصوير آراسته شد و به درگاه شاه عرضه گشت و چنان پسند خاص افتاد كه نويسنده و نقاش و مذهب مورد تقدير و انعام واقع شدند و به دريافت «خلعت» خاص نائل آمدند...»28
در عهد قاجار نيز، در كاخ شاه، در كنار خوابگاه، اتاقي به «نقال» و نوازندگان اختصاص داشت. نقال زمان ناصرالدينشاه، «نقيبالممالك» بود:
«چون شاه در بستر ميرفت، نخست نوازندهاي كه نوبتش بود، نرم نرمك آهنگهاي مناسب مينواخت. آنگاه نقيبالممالك داستانسرايي آغاز ميكرد، تا شاه را خواب در ربايد. داستانهاي امير ارسلان و زرين مَلِك، از تراوشات مخيلة نقيبالممالك است؛ كه پسند خاطر شاه افتاده بود و سالي يك بار، هنگام خواب، براي او تكرار ميشد. فخرالدوله (توران آغا)، دختر ناصرالدين شاه نيز، پشتِ درِ نيمهباز اتاق خواجهسرايان جا ميگرفت و گفتههاي نقالباشي را مينوشت. متن مكتوب اين دو داستان كه امروز در دست ماست، حاصل تخيل نقيبالممالك و همت فخرالدوله است.
پيش از اين، محمدصادق وقايع نگار مروزي متخلص به «هما»، كتابي ترتيب داده به نام راحةالارواح، مشتمل بر افسانههايي كه براي فتحعلي شاه قاجار، در موقع خواب ميگفته (و نسخة آن، به شماره 205، در كتابخانه آستان قدس رضوي، و شماره 682 در كتابخانه مجلس شوراي اسلامي، موجود است).
ادامه دارد
پينوشتها:
1. شهيدي، سيد جعفر؛ تجلي عرفان در ادب فارسي.
2. . اسكندرنامه (روايت فارسي «كاليستنس دروغين»)؛ به كوشش ايرج افشار؛ 1344؛ ص 165.
3. به نقل از: ستاري، جلال؛ افسون شهرزاد؛ ص 9.
4. پيشين؛ ص 8.
5 . محجوب، محمدجعفر؛ ادبيات عاميانة ايران؛ ص 1082.
6 . كتابي است در تاريخ اجمالي عالم عموماً و تاريخ ايران خصوصاً، از مبدأ خلقت تا سال 520 هـ.ق؛ كه سال تأليف كتاب است؛ و در آن، ضمن ذكر وقايع تاريخي، داستانها و قصههاي زيادي آمده است.
7. ادبيات عاميانة ايران؛ ص 1080.
8. ر.ك. به: الوزراء و الكّتاب؛ ترجمة ابوالفضل طباطبايي؛ تهران، 1348؛ ص 19.
9. الفهرست؛ چاپ اروپا؛ ص 127، 304 (به نقل از فرهنگ دهخدا، ج 5؛ ص 6964).
10. الفهرست؛ طبع مطبعة رحمانيه؛ ص 423 (به نقل از «افسانههاي عاميانه»؛ مجلة سخن؛ ش 12؛ سال 1333).
11. در مثنوي هندي اصل خموش خاتون نيز، كه در دوران حكمراني جهانگير (1014ـ1037 ه.ق) سروده شده، مشابه داستان شهرزاد قصهگو هست. با اين تفاوت كه در اينجا، پادشاه جوان، صبح روز بعد، دختر را با نواختن كفش بر سرش، از قصر بيرون ميكند.
12. هزار و يك شب؛ ص 30.
13. سرامي، قدمعلي؛ سهم كودكان در ادبيات گذشتة ايران؛ فصلنامة كانون؛ دورة اول، شمارة دوم، تابستان 1353.
14. ترجمهاي فارسي از سندبادنامه نيز توسط ظهيري سمرقندي صورت گرفته است. ترجمة مجدد او، به گفته خودش، به اين سبب صورت گرفته است كه ترجمة فارسي ابوالفوارس به «عبارت، عظيم نازل بود، از تزيّن و تجلي، عاري و عاطل... و نزديك بود كه از صحايف ايام، تمام مدروس گردد.» وي آن را به نثر فني آراسته كرد؛ و ترجمة خود را، در حدود سال 600 ه.ق.، به پايان برد.
15. بختيارنامه و عجائبالبخت (2)؛ به كوشش ذبيحالله صفا؛ تهران، 1347؛ ص 66، 80، 132 و 142 (به نقل از افسون شهرزاد؛ ص 13).
16. تاريخ بيهقي؛ به كوشش خليل خطيب رهبر؛ مهتاب، 1381؛ ص 178.
17. بنگريد به مقدمة دارابنامة بيغمي و تعليقات نگارنده اين سطرها [: ذبيحالله صفا] بر آن، در پايان جلد دوم [تاريخ ادبيات ايران]. دفترخوان نيز «بر كسي اطلاق ميشد كه داستان مكتوبي را در مجلس امرا و بزرگان قرائت ميكرد؛ و ديگران بدو گوش فرا ميدادند.»
18. تاريخ تذكرههاي فارسي؛ ج 2؛ ص 390.
19. تذكرة ميخانه؛ تهران، 1340؛ ص 598 و 605.
20. عالمآراي عباسي؛ ص 191.
21. صفا، ذبيحالله؛ تاريخ ادبيات در ايران ـ ج 5ـ3؛ انتشارات فردوس؛ چاپ هفدهم: 1385؛ ص 1053.
22. تذكرة ميخانه؛ ص 598ـ 599 ؛ و عرفات العاشقين خطي.
23. تاريخ ادبيات در ايران ـ ج 5ـ3؛ ص 1504.
24 . ميخانه؛ ص 762ـ763.
25. تاريخ ادبيات در ايران ـ ج 5 ـ 3؛ ص 769.
26. مقدمة ميخانه؛ صفحة چهارده. (به نقل از: تاريخ ادبيات در ايران ـ ج 5ـ3؛ ص 1505ـ 1506).
27. رجال عصر ناصري؛ تهران، 1361؛ ص 274ـ275.
28. افسون شهرزاد؛ ص 7.
.........................................................................................
منبع: ماهنامه ادبيات داستاني، شماره 113
يکشنبه 9 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 290]
-
گوناگون
پربازدیدترینها