پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850439930
ادب جهان - تاريخنويس ينگه دنيا
واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: ادب جهان - تاريخنويس ينگه دنيا
ادب جهان - تاريخنويس ينگه دنيا
ديويد ساندرس / ترجمه: سميرا قرايي: مدت كوتاهي پس از آنكه دوسپاسوس سهگانه «ينگه دنيا» را در سال 1936 به اتمام رساند، ژان پل سارتر او را «بزرگترين نويسنده دوران ما» خواند. در سال 1939، يادداشتنويس يكي از مجلات آمريكايي رمان «ماجراهاي يك مرد جوان» دوسپاسوس را «فتنهآفريني تروتسكيستي» لقب داد. اين دو برخورد دو سر طيف واكنشهايي بودند كه در زمان حيات دوسپاسوس نسبت به آثارش ابراز ميشدند. اما بهرغم تمامي اين تناقضها و نيز رشتهاي اتوبيوگرافيك كه آثار او را به هم پيوند ميدهد، آنچه امروز آثار دوسپاسوس را خواندني ميكند مشاهدات دقيق و دستاوردهاي تكنيكي و ادبي اوست كه با مرگ نويسنده و خوابيدن گرد و خاكهاي سياسي و احساسي، سرشت حقيقي خود را به نمايش گذاشتهاند. اين مصاحبه در سال 1969 در مزرعه دوسپاسوس موسوم به «اسپنس پوينت» توسط مصاحبهگر مجله پاريس ريويو با دوسپاسوس انجام شده است؛ نويسندهاي كه چندان از سخن گفتن درباره خود و آثارش لذت نميبرد و در عوض نظراتش درباره افراد و آدمها را به صراحت بيان ميكند.
اين همان مزرعهاي است كه وقتي كودك بوديد تابستانهايتان را در آن ميگذرانديد؟
اين بخش متفاوتي از همان مزرعه است. وقتي پدرم زنده بود، ما يك خانه آن پايين، در انتهاي ديگر مزرعه داشتيم، بخشي كه بعدها فروخته شد و حالا جزء شهرك كوچكي به نام «سندي پوينت» است، همان رديف خانههاي ييلاقي كه كنار ساحل ميبينيد. بيش از 10 سال اينجا بوديم، اما حالا نميتوانم آنقدري كه دلم ميخواهد اينجا بمانم، چرا كه هنوز سفرهاي ناتمام بسياري دارم.
آيا تقابل بين «اسپنس پوينت» و آن سفرها تاثير خاصي بر كارتان داشته؟
نميدانم. حتما هر آنچه در زندگيتان رخ داده تاثيرهايي بر آنچه مينويسيد، ميگذارد.
شايد همين تفكر باعث شده زماني بنويسيد كه رماننويس سگ قارچجمعكني است كه جلوي مورخ اجتماعي راه ميافتد؟
نميدانم اين گفته چقدر حقيقت دارد. سختترين كار دنيا اين است كه آدم راجع به كار خودش حرف بزند. در طول راه دور خود ميچرخيد و اغلب يك سگ قارچ جمعكن هم نميتواند قارچي بخورد... فقط قارچها را جمع ميكند.
آيا به قيمت فدا شدن هنرمند، بدل به يك مورخ اجتماعي شديد؟
هيچ راهي وجود ندارد كه بتوانم پاسخ اين سوالتان را بدهم. مجبورم كاري را انجام بدهم كه در آن لحظه به آن علاقهمندم و فكر هم نميكنم كه مورخ بودن الزاما منافاتي با هنرمند بودن داشته باشد. دلبسته تاريخنويسي خوب هستم و در تمام آثارم هم معناي ضمني تاريخي خاصي ديده ميشود. «سه سرباز» را فرض كنيد. سعي ميكردم در اين كتاب شرحي از وقايعي كه جريان داشت، بدهم. هميشه احساس كردهام ممكن است اين كار در رمان درست نباشد اما حداقل به ثبت وقايع كمك خواهد كرد. زماني كه نوشتن را شروع كردم، اين ايده را داشتم – با رمان «One Man’s Initiation» - و در تمام طول كارم هم آن را حفظ كردم.
پس هميشه دنبال ثبت وقايع بودهايد؟
فكر كنم خيلي زياد.
تنها يك شاهد ابژكتيو بودن، بايد كار سختي باشد.
ممكن است. هرازگاهي احساسات و هيجانات براي ايدههاي مختلف مرا سخت تحت تاثير قرار ميداد اما فكر ميكنم ميل به مشاهده و نوشتن دقيق و كامل آن، همچنان بسيار مهم و ارجح باشد. فكر هم ميكنم منتقدها هرگز اين چيز را درك نكند، چرا كه آنها هميشه بر اين مبنا استنباط ميكنند كه اگر كسي راجع به «مورمونيسم» نوشت بايد خودش «مورمون» باشد، يا اگر راجع به «كمونيسم» نوشت خودش بايد «كمونيست» باشد كه خب الزاما درست نيست. من هميشه در مورد مسائل سياسي بيطرف بودهام.
گفتيد زماني شروع به مشاهده كرديد كه «مرد جوان نيمهخامي» در دانشگاه هاروارد بوديد. آيا ايده جديدي راجع به آن دوران داريد؟
زماني كه در هاروارد بودم فكر ميكردم سر جاي خودم نيستم، مدام لگد ميپراندم و از «فضاي مسموم» آنجا گله ميكردم. اگر به خاطر پدرم نبود، نميماندم. او خيلي مشتاق بود كه من درس را به سرانجامي برسانم. آن زمان آخرين نفرات از نسل قديمي اهالي «نيو انگلندر» هاروارد را اداره ميكردند، واقعا ذهنهاي ليبرالي داشتند و در ايدههايشان تقريبا مستقل عمل ميكردند و همگي صاحب نوعي اخلاق پروتستاني بودند. واقعا ميدانستند چي به چي است. آن زمان با آنها موافق نبودم اما حالا كه به آنها نگاه ميكنم، برايشان بيشتر از آن زمان ارزش قائلم. اما آن حالت ذهني اساسا كارآمدشان با توهمات «طرفداري از متوفقين» و «ضديت با آلمانيها» كه بينشان متدوال بود، بسيار آسيب ديد. شما نميتوانيد راجع به اين مسئله با مردم صحبت كنيد. وقتي جنگ در تابستان سالي كه من سال دوم دانشگاه بودم، آغاز شد، اين چيزها برايم جالب بود، هرچند كه من به لحاظ نظري با جنگ به مثابه يك فعاليت بشري مخالف بودم. مشتاق بودم ببينم جنگ چهجوري است. مثل چارلي اندرسون در «مدار 42» ميخواستم همه چيز را مرور كنم، پيش از آنكه «از بين بروند». وقتي در تابستان 1916 از هاروارد فارغالتحصيل شدم، ميخواستم بروم تحصيلاتم را در معماري آغاز كنم، اما از طرف ديگر در آن حال و هوا آنقدر ناآرام و ماجراجو بودم كه رفتم به عنوان راننده آمبولانس ثبتنام كردم. پدر سفت و سخت اين كار را قدغن كرد، سر اسپانيا با هم به توافق رسيديم و قرار شد براي تحصيل معماري راهي اسپانيا بشوم. پدر در ژانويه 1917 مرد و من هم رفتم سراغ رانندگي آمبولانس. فكر ميكنم بعد از آن بود كه جنگ جهاني اول نخستين دانشگاه من شد.
مخصوصا از اين جهت كه راننده آمبولانس بوديد؟
... شما جنگ را «ميبينيد». نميدانم اين موضوع كم و بيش به حاشيههاي جنگ مربوط ميشود يا نه، اما وقتي شما راننده آمبولانس هستيد نگاه عينيتري به جنگ داريد. روح و شور و حال جنگ بيشتر گريبان افراد پيادهنظام را ميگيرد كه بهكل متفاوت است با زماني كه شما بيرون گود نشستهايد و خرابيها و كثافات آن را جمع ميكنيد.
آيا در اين زمان خودتان را نويسنده ميدانستيد؟
هرگز فكر نكرده بودم كه ميخواهم نويسنده شوم... خيلي از آن جهان ادبي كه ميشناختم، خوشم نميآمد. معماري خوانده بودم، اما هميشه يك معمار ناكام بودهام. اما دورههاي خاصي در زندگي هست كه افكار وحشتناك بسياري را ميپذيري. يك دفترچه خاطرات داشتم –كه خيلي كاربردي بود- و مصر بودم تا افكارم را بنويسم. اما در آن زمان واقعا قصد نداشتم نويسنده بشوم. «آنري باربوس» بايد من را وارد اين كار كرده باشد، يا اين انگيزه كه ذهنم را از پوسيدگي نجات بدهم. به همراه «رابرت هيلير» نوشتن «رماني عظيم» را آغاز كرديم. برنامهيمان در آن زمان اين بود كه 24 ساعت كار كنيم و 20 ساعت استراحت كنيم. يادم ميآيد در يك انبار سيماني كار ميكرديم كه در برابر خمپارهها از ما محافظت ميكرد. يك فصل من مينوشتم يك فصل رابرت. تمام كه شد، دستنوشته را براي دانشگاه ويرجينيا فرستادم، جرأت نميكردم به آن نگاه كنم.
به «باربوس» اشاره كرديد، آيا رمان «آتش» او مشخصا بر شما تاثير گذاشت؟
آن زمان آن رمان خيلي روي ما تاثير گذاشت. اولين رماني بود كه از كشتار وحشيانه جنگ جهاني اول تصويري به دست ميداد. باربوس گوش خيلي خوبي براي شنيدن گفتوگوهاي افراد حاضر در جنگ داشت. اما باقي چيزهاي رمان چنگي به دل نميزد. آن زمان رمانهاي كالت ديگري هم بود، مثل «ژان كريستف» رومن رولان كه در دوران كالج بر خيلي از ما تاثير گذاشته بود؛ رماني كه بايد دوباره ارزيابي شود. بعد از آن «باربوس» را چند بار در روسيه ديدم. وحشتناك بود، مخلوطي از يك اونجلين و يك كمونيست، در آن زمان سخنگوي صرف حزب هم شده بود.
در دهه 20 به لحاظ ادبي تحت تاثير چه كساني بوديد؟
فوتوريستها. مخصوصا «جوزپه اونگارتي» ايتاليايي. اصلا از «گابريل دانونزيو» خوشم نميآمد. براي مذاق من زيادي پرطمطراق و زبانبازانه بود. بعد دلبسته «پياو باروجا»، رماننويس اسپانيايي، شدم و خب البته آرتور رمبو و «استيون كرين» و مخصوصا «مگي، دختري خياباني» كه نشان ميدهد كرين چه گوش شنوايي براي شنيدن گفتوگوهاي مردم و نحوه حرفزدنشان دارد.
همينگوي هم «باربوس» خوانده بود؟
تا آنجا كه من ميدانم، نه. من و ارنست عادت داشتيم براي هم انجيل بخوانيم. اين ماجرا را ارنست شروع كرد، تكههاي كوتاه و مجزا ميخوانديم. از كتاب «پادشاهان» و «تواريخ». هيچ چيز هم از اين انجيل خواندنها عايدمان نشد، اما ارنست در آن زمان خيلي از سبك حرف ميزد. ديوانه «هتل آبي» استيون كرين بود. خيلي رويش تاثير گذاشته بود. من هم خيلي تحت تاثير او بودم. ارنست من را با نوشتههاي «گرترود استاين» آشنا كرد. ارنست آنوقتها به اندازه الان جلب توجه نكرده بود. او فكر ميكرد اين نويسندهها بسيار ميتوانند بياموزانند.
آيا همينگوي در آن زمان نيز مانند بعدها درگير آن كلمه چهارحرفي [Love] بود؟
او هميشه درگير اين كلمه چهارحرفي بود. اما اين مسئله من را آزار نميداد. هميشه فكر كردهام اين هم راهي است به خوبي باقي راهها.
فكر ميكنيد شرح همينگوي از آن دوران در كتاب «عيش مدام»، شرح دقيقي است؟
خب آن كتاب كمي عبوس است، به ويژه رفتار همينگوي با برخي آدمها مثل «اسكات فيتس جرالد»، همينگوي آدم بزرگي بود كه راجع به نويسندگان همعصرش با تحقير حرف ميزد. ارنست هميشه خيلي اهل رقابت بود و خرده ميگرفت، اما در آن اوايل ميشد رفتارهاي او را به شوخي برگزار كرد. از خانوادهاش رفتارهاي بدي به ارث برده بود. ظاهرا پدرش خيلي سلطهجو و ازخودراضي و مادرش هم زن عجيب و غريبي بوده است. يادم ميآيد يك بار با هم در «كيوست» بوديم كه مادرش يك بسته بزرگ و بدقواره برايش فرستاد. يك كيك بزرگ و لهشده در آن بود. چند چيز ديگر هم به همراه كيك فرستاده بود، از جمله تفنگي كه پدرش با آن خود را كشته بود. حال ارنست خيلي خراب شد.
آيا شما هم نسبت به رفقاي داستاننويستان احساس رقابت مشابهي داشتهايد؟
نه، هرگز. هميشه فكر كردهام حواس آدم بايد پي كار خودش باشد. حسادت ارنست به اسكات واقعا شرمآور بود؛ چرا كه بيشتر اين حسودي به زماني مربوط ميشد كه اسكات وحشتناك و درناكترين تجربه زندگياش را پشت سر ميگذاشت. اسكات آن زمان داستانهايي مثل «A Diamond As Big As The Ritz» مينوشت، داستانهايي كه واقعا ربطي به توان ادبي او نداشت.
زماني كه نوشتن «ينگه دنيا» را آغاز كرديد، چه طرحي در ذهنتان داشتيد؟
سعي ميكردم آنچه را كه با آن داستاننويسي را آغاز كرده بودم، گسترش دهم، چيزي كه شايد به طور ناخوداگاه در «Manhattan Transfer» ديده ميشد. آن زمان ايده مونتاژ فكر مرا خيلي مشغول خود كرده بود. در «Manhattan…» آن را با استفاده از تكههايي از ترانههاي عاميانه امتحان كرده بودم و در زمان نوشتن سهگانه «ينگه دنيا» اين ايده به بخشهايي نظير چشم دوربين تسري پيدا كرد و كاربرد خوبي هم پيدا كرد و چكيدهاي از احساسات سوبژكتيو من را در مورد توصيف اتفاقات و آدمها بيان ميكرد. اميدوار بودم به آن رويكرد ابژكتيو فيلدينگ يا فلوبر دست پيدا كنم، خصوصا رويكرد فلوبر در نگارش نامههايش كه فوقالعادهاند. در بيوگرافيها، اخباري كه پيش از نمايش فيلم در سينماها نشان ميدادند و حتي در روايت داستان با ارائه نگاههاي متضاد و مغاير، عينيت محض را هدف گرفته بودم و از چشم دوربين به عنوان سوپاپ اطميناني براي احساسات سوبژكتيو خودم استفاده ميكردم. اينگونه دستيابي به عينيت در باقي كتاب آسانتر شد.
اما در نهايت در رمان «Midcentury» چشم دوربين را بستيد؛ با آنكه اين كتاب در جنبههاي فرمي ديگري مشابه «ينگه دنيا» است.
پس از مدتي احساس ميكني كه احساسات سوبژكتيوات را بيشتر در كنترل داري. آن زمان احساس ميكردم ديگر به آن نيازي ندارم.
آيا از همان ابتدا قرار بود «ينگه دنيا» يك سهگانه باشد؟
نه، در ابتدا با يك كتاب آغاز شد، اما بعد چيزهايي كه ميخواستم وارد كتاب كنم، آنقدر زياد شد كه يك كتابْ تبديل به سه كتاب شد. پيش از اينكه «مدار 42» تمام شود.
آيا كتاب را با ايده به تصوير كشيدن سالهاي منتهي به جنگ شروع كرديد؟
نه، براي همه چيزهاي كتاب يك ايده اوليه داشتم. كتاب را با وقايعنگاري معاصر شروع كردم، البته الان آن را اينگونه مينامم، چرا كه فكر ميكنم برچسب بهدردبخوري است. فكر كنم، اگر آن دوران را به ياد بياورم، نوشتن «مدار 42» را با ايده چاپ يكسري گزارش درباره وقايع آن دوران آغاز كردم. فكر نميكنم اصلا به كتابي شبيه رمان فكر كرده باشم. به يكسري گزارش فكر كرده بودم كه طي آنها شخصيتها ظاهر ميشوند و غيب ميشوند. براي مدتي طولاني قرار بود اين كتاب اينگونه باشد.
چطور توانستيد اين پرترهها را وارد «ينگه دنيا» كنيد. ريچارد الثوورث، وگ و... آيا براي نوشتن اين كتاب از توصيه ويراستار بسيار استفاده كرديد؟
يوجين ساكستون، ابتدا در انتشارات دوران و سپس در هارپرز، خيلي ويراستار شفيقي بود، اما فكر نميكنم كسي به من توصيهاي كرده باشد. اگر هم كرده باشد، شك دارم كه من پذيرفته باشم؛ فكر كنم به اين خاطر كه مجاب كردن من كار سختي است. من هميشه خيلي قدردان آنها بودهام كه توانستهاند غلطهاي املايي و ساختار بد رمان را به من نشان بدهند، اما تا آنجا كه به جوهره اصلي رمان بازميگردد، من خيلي تحت تاثير قرار نگرفتهام. واقعا دشوار است كه بگويم چگونه توانستم اين پرترهها را وارد رمان كنم. سعي ميكردم به چهرههاي مختلفي از سوژهام برسم و به چيزي دقيقتر از داستان و همزمان اين تكهها را در يك كليت داستاني كنار هم بنشانم. مقصودم همواره توليد داستان بود. به همين دليل است كه كاملا از درك داستان به عنوان شاخهاي از غيرداستان، عاجز بودم. انگار در لبهاي بين اين دو قرار گرفته بودم و خيلي سريع از اين به سوي آن حركت ميكردم.
در ارتباط با تحقيقات، آيا معاشرت با چهرههاي ادبي سودمند است؟
تقريبا هرگز. من گفتوگوهاي غيرادبي خيلي خوبي شنيدهام كه واقعا براي كارم مفيد بودهاند. من خيلي كم كتاب ميخوانم. به همين زودي زبان تغيير كرده- مخصوصا در تلويزيون و زبان دختر و پسرهاي جوان- و خودت را بهروز نگاه داشتن، دشوار است. آشنا بودن با نسل جوان كمك ميكند. جامعه دانشگاهي خيلي خشك و بيروح است، اما درعوض تعداد دانشجويان نيز رقم قابل ملاحظهاي است. آنها از دانشگاه ويرجينيا ميآيند و خود را وقف تعاليم امروزي ميكنند. همانگونه كه دخترم و پسرخواندهام ميكنند. خيلي ارزش دارد. جهان دهانها خصوصيت فوقالعادهاي فراهم ميكند نه تحقيقات.
ايدهآلترين شرايطتان براي كار كردن چيست؟
تمام آن چيزي كه ميخواهي يك اتاق است بيهيچ مزاحمتي. بعضي رمانها را تماما با دست نوشتهام، اما حالا سعي ميكنم شروع فصلها را با دست بنويسم و با تايپ در ماشينتحرير تمام كنم و اين كار به كثافتي منجر ميشود كه جز همسرم كسي نميتواند آن را راست و ريست كند. صبح زود بيدار شدن به نظرم راحتتر ميرسد و دوست دارم ساعت يك يا دو كارم تمام شود. بعدازظهرها خيلي كار نميكنم و بعد اگر بتوانم دوست دارم از خانه بزنم بيرون.
چقدر كارهايتان را بازخواني ميكنيد؟
خيلي زياد بازخواني ميكنم. بعضي فصلها را شش يا هفت بار ميخوانم. در موقعيتهايي ممكن است همان بار اول قبولش كنيد، اما بيشتر وقتها اين كار را نميكنيد. «جورج مور» كل رماناش را دوباره مينوشت. اما من معمولا تا آنجا بازنويسي ميكنم كه احساس ميكنم داستان به جاي بهتر شدن، بدتر ميشود. اينجاست كه بايد از نوشتن دست برداشت و كتاب را سپرد به ناشر.
آيا كار داستاننويسان آمريكايي معاصر را بسيار دنبال ميكنيد؟
براي تعداد زيادشان وقت ندارم، چرا كه متنهاي تحقيقاتي بسياري در ارتباط با كاري كه انجام ميدهم، ميخوانم. پيدا كردن وقت خالي براي من كار دشواري است. با لذت فراواني سالينجر ميخوانم و نامش را آوردم تنها به اين دليل كه داستانهايش كيفورم ميكنند. «ناطوردشت» و «فرني و زوئي» كتابهاي خيلي سرگرمكنندهاي هستند. تعدادي هم داستان از «ويليام فاكنر» خواندهام، و خيلي خيلي دوستدار بعضي از نوشتههايش هستم؛ «خرس» [1942] و «گور به گور». «خرس» يك داستان فوقالعاده درباره شكار است. «ناخوانده در غبار» را دوست دارم. فاكنر خيلي من را ياد داستانگوهاي قديمي مياندازد كه من همين پايين، زماني كه پسربچهاي بودم و تابستانها به اينجا ميآمدم، عادت داشتم به داستانهايشان گوش كنم، زماني كه بين سايهها مخفي ميشدم تا به رختخواب فرستاده نشوم. آنقدر گوش ميدادم تا گوشهايم پر ميشد. فكر ميكنم بيشترين چيزي كه در داستانهاي فاكنر دوست دارم، جزئيات است. او مشاهدهگر دقيقِ فوقالعادهاي است و روايتهايش- كه گهگاه به نظر مبالغهآميز و خودنمايانه ميآيد- را از مواد خام پرداختنشدهاي ميسازد كه ديده است.
از نوشتن لذت ميبريد؟
بستگي دارد. بعضي وقتها بله و بعضي وقتها هم نه.
لذت خاص نوشتن در چيست؟
خب كلي از بار سينهتان كم ميشود؛ احساسات، افكار، ايدهها و كنجكاويها. بايد از شر هر چيزي كه جمع ميشود، خلاص شد. اين چيزي است كه ميتوان راجع به نوشتن گفت. در كتابهاي قطور حس آسودگي فوقالعادهاي هست.
پنجشنبه 6 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-