محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831101694
فرانتس کافکا
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : فرانتس کافکا saye16-01-2008, 03:01 AMیادداشتی بر آثار و زندگی فرانتس کافکا از جورج لوکاچ برگردان: اصغر مهدیزادگان فرانتس کافکا نمونة کلاسیک نویسنده مدرن است که گرفتار تشویش کور و ترس میباشد. وضع استثنایی او ناشی از این حقیقت است که شیوه مستقیم و روشنی را برای بیان تجربه اساسی برگزید و بدون کمک از تجربههای فرمالیستی این کار را انجام داد. در آثار او محتوا تعیینکننده شکل زیباییشناختی است. به این معنی کافکا در شمار نویسندگان بزرگ رئالیست است. درواقع او یکی از نویسندگان بزرگ است، زیرا کمتر نویسندهای توانسته است در توصیف تخیلی تازگی محسوسِ جهان مهارت او را داشته باشد. کیفیت اثر کافکا هرگز به اندازه امروز که اغلب نویسندگان به تجربهگرایی خوشفرم سقوط میکنند نظرگیر نبوده است. تاثیر کافکا تنها ناشی از صداقت پرشور او نیست - که این نیز در عصر ما بسیار کمیاب است- بلکه همچنین به دلیل روشنی موافقی است که او از جهان میآفریند. این است اصلیترین پیروزی کافکا. کیرکه گارد میگفت: «هرچهقدر اصالت فرد بیشتر باشد، بیشتر دچار هراس است.» کافکا که در اندیشة «کیرکه گارد»ی بدیع است، این تشویش و جهان تجزیهشدهای را توصیف میکند که هم مکمل و هم علت آن است. اصالت او در کشف وسایل جدید بیان نیست بلکه در بیان کاملا نافذ و دائماً هراسانگیز دنیای آفریدهاش و واکنش شخصیتهایاش به آن است. آدرنو مینویسد: «آنچه انسان را شگفتزده میکند هولناکی آثار کافکا نیست، بلکه واقعی بودن آنان است.» ویژگی ددمنشانة جهان سرمایهداری مدرن و ناتوانی انسان در مواجهه با آن، مضمون واقعی نوشته کافکا است. صداقت و صمیمیت او مسلما محصول نیروهای پیچیده و متضاد جامعه است. اکنون جنبهای از آثار او را بررسی میکنم. کافکا زمانی مینوشت که جامعة سرمایهداری، موضوع تشویش او، هنوز از اوج تکامل تاریخی خود دور بود. جهان ددمنشانهای که توصیف کرد جهان بهدرستی ددمنشانه فاشیسم نبود بلکه پادشاهی هابسبورگ بود. تشویش مداوم و توصیفناپذیر در این دنیای بیزمان و بیتاریخ و مبهم در هالهای از فضای پراگ کاملا منعکس شده است. کافکا از وضع تاریخی خود به دو روش سود برد. از یک طرف جزئیات روایتی او از جامعة اتریش آن دوران ریشه میگیرد. از سوی دیگر، غیرواقعی بودن هستی انسان را که هدفش فهم آن است، میتوان مربوط به احساس همانندی از غیرواقعی بودن و دلواپسی جامعهای دانست که او میشناخت. یکساننگری آن با وضع انسان بسیار قانعکنندهتر از نگرشهای بعدی مُلهم از دنیای ددمنشانه و ترسآور است که در آن با تجربهگرایی فرمالیستی چیزهای بسیاری را باید حذف یا مبهم بیان کرد تا آن تصویر بیزمان و بیتاریخ مطلوب از وضع بشر بهدست آید. اما این ویژگی اگرچه دلیل تاثیر شگفتانگیز و قدرت ماندگار آثار کافکا است نمیتواند ویژگی اساسا تمثیلی آنان را بپوشاند. نیروی شگفتانگیز توصیف جزئیات در آثار کافکا به واقعیت فراتجربی امپریالیسم تکاملیافتهای اشاره میکند که اسلوب کافکا آن را در بیزمانی تصویر میکند. جزئیات در آثار کافکا مانند رئالیسم گرههای کور زندگی فردی یا اجتماعی رابیان نمیکند، بلکه نمادهای مرموز فراتجربة غیرقابل فهم است. هر اندازه قدرت محرک بیشتر و ورطه عمیقتر باشد، شکاف تمثیلی میان معنی و هستی آشکارتر است. برای نویسنده دشوار و پیچیده ولی ممکن است که نگرش خود را به خودش، همنوعانش و عموماً جهان عوض کند. قطعاً نیروهایی که علیه او عمل میکنند بسیار نیرومند هستند. هیچانگاری و بدبینی، ناامیدی و تشویش، سوةظن و بیزاری از خود محصول خودبهخودی جامعة سرمایهداری است که روشنفکران ناگزیر از زندگی در آن هستند. عوامل بسیاری در آموزش و پرورش و جاهای دیگر علیه او جبههآرایی کردهاند. برای نمونه در نظر بگیرید که بدبینی برای نخبگان روشنفکر فلسفهای اشرافی و ارزشمندتر است تا اعتقاد به پیشرفت انسان. یا این عقیده که فرد - دقیقاً به عنوان عضوی از نخبگان- ضرورتا قربانی نیروهای تاریخی است. یا این اندیشه که پیدایی جامعة مردمی فاجعة مطلق است. اکثر روزنامهها به ایجاد چنین جانبداریها خدمت میکنند (در حقیقت این نقش آنان برای تداوم مبارزه در جنگ سرد است). گویی که برای روشنفکران داشتن عقیدهای جز نظرات جزمی مدرنیستی دربارة زندگی، هنر و فلسفه، بیارزش است. حمایت از رئالیسم در هنر، بررسی امکانات همزیستی مسالمتآمیز میان ملل، کوشش برای ارزیابی بیطرفانه مردمگرایی، همه اینها ممکن است نویسنده را در نظر همکاران و اشخاصی که او برای ادامه حیات زندگی متکی به آنان است طرد کند. وقتی نویسندهای در منزلت «سارتر» ناگزیر از تحمل چنین حملههایی باشد احتمالا موقعیت برای نویسندگان جوانتر و کممشهورتر چهقدر خطرناک خواهد بود. اینها و بسیاری دیگر حقایق دشواری است. اما نباید فراموش کنیم که نیروهای مقابل نیرومندی، به ویژه امروزه، در فعالیت است. نویسندهای که به منافع اساسی خود، ملت خود و نوع بشر بهطور کلی توجه دارد و تصمیم میگیرد که علیه نیروهای مسلط بر جامعه مبارزه کند اکنون دیگر تنها نیست. هراندازه او در پژوهشهایش پیشتر رود انتخاب او محکمتر و احساس تنهاییاش کمتر خواهد بود، زیرا او خود را با نیروهایی در جهان مرتبط میکند که روزی حاکم خواهند شد. دورانی که در طول آن فاشیسم به قدرت رسید، مانند دوران حاکمیت فاشیستها و دوران جنگ سرد بعد از آن برای رشد رئالیسم انتقادی اصلا مناسب نبود. با این همه، کارهای عالیای در این دوران انجام گرفت، نه ترور فیزیکی و نه فشار فکری هیچ یک موفق به جلوگیری از آن نشدند. همواره نویسندگان رئالیست انتقادی بودهاند که با جنگ در شکلهای سرد و گرم آن و نابودی هنر و فرهنگ مخالفت کردهاند. آثار هنری برجستهای که در طول این مبارزه پدید آمد کم نبودهاند saye16-01-2008, 03:08 AMمیلهها در درون مناند ، تکهای از کتاب «گفتوگو با کافکا» تدوین گوستاو یانو گوستاو یانوش برگردان: فرامرز بهزاد دفتری که فرانتس کافکا در آن کار میکرد، اتاقی بود کمابیش بزرگ و با سقفی نسبتاً بلند که با وجود این، تنگ بنظر میآمد. اثاث و ظواهر دیگرش، آراستگی و وقار دفتر رئیس یک مؤسسة بزرگ حقوقی را بهیاد میآورد. این اتاق، دو در بزرگ دو لنگة سیاه رنگ و براق داشت. یکی از درها به راهروی تاریک اداره باز میشد که پر از قفسههای بلند پرونده بود و همیشه بوی دود ماندة سیگار و گرد و خاک میداد. در دوم که در دیوار سمت راست اتاق تعبیه شده بود، به اتاقهای دیگر طبقة اول مؤسسه بیمة سوانح باز میشد. ولی این در را- تا آنجا که بهیاد دارم- هیچگاه باز نمیکردند. ارباب رجوع و کارمندان، معمولاً از در راهرو وارد اتاق میشدند. در که میزدند، فرانتس کافکا با یک«بفرمائید» مختصر و نهچندان بلند پاسخ میداد، در حالی که همکار و هماتاقیاش معمولاً آمرانه و با اوقات تلخی فریاد میزد: «بیائید تو.» با این لحن، مردی که سالهای متمادی پشت میز مقابل کافکا کار میکرد، میخواست ناچیز بودن ارباب رجوع را، در همان آغاز ورودشان به اتاق، به رخشان بکشد. ظاهر او هم کاملاً به این لحن میخورد: یقة بلند آهارزده؛ کراوات پهن و سیاهرنگ؛ جلیقهای که دگمههایش تا نزدیک گردن میرسید؛ فرقی که با دقت تمام در موهای کمپشت و پیشاب رنگش باز شده بود و تا پس گردنش ادامه داشت؛ گرهی که همواره بر ابروهای زردش نشسته بود؛ و بالاخره، چشمهای آبی رنگ و کمابیش برآمدهاش که به چشمهای غاز میمانست. بهیاد دارم که فرانتس کافکا، هر بار که صدای آمرانة «بیائید تو»ی هماتاقیاش بلند میشد، تکان خفیفی میخورد. حالتی داشت گوئی سر خود را خم کرده، با سوةظنی آشکار از پائین به بالا او را مینگرد و هر آن انتظار فرود آمدن ضربهای را دارد. فرانتس کافکا این حالت را حتی در مواقعی که هماتاقیاش با لحنی محبتآمیز با او صحبت میکرد، به خود میگرفت. پیدا بود که در برابر ترمل فشاری روحی در خود احساس میکند. از این رو، پس از یکی دوبار که در مؤسسة بیمة سوانح به دیدن او رفته بودم، پرسیدم: «میتوانیم در حضور او آزادانه صحبت کنیم؟ فکر نمیکنید بعداً پشت سرمان حرفهائی بزند؟» ولی کافکا با تکان سر نفی کرد: «نه، فکر نمیکنم. ولی از آدمهائی که مثل او نگران ُپستشان هستند، هر کثافتکاریای برمیآید.» «ازش میترسید؟» کافکا با دستپاچگی تبسم کرد: «اسم میرغضب بد در رفته است.» « منظورتان چیست؟» « این روزها، میرغضبی شغل اداری شریفی است که حقوقش بر اساس معیارهای اداری تعیین میشود و خوب هم هست. پس دلیلی ندارد که در باطن هر کارمند شریفی، یک میرغضب نهفته نباشد.» « ولی کارمندها که آدم نمیکشند!» کافکا گفت:« اختیار دارید» و دستهایش را به صدای بلند روی میز زد: « آنها انسانهای زنده و تحولپذیر را به شمارههای مردة ثبت که قابلیت هیچ تغییری را ندارند، تبدیل میکنند.» واکنش من نسبت به این گفته، فقط سر تکان دادن خفیفی بود، چون پیدا بود که کافکا با این تعمیم میخواست از زیر بار تشریح شخصیت هماتاقیاش شانه خالی کند. سعی میکرد روابط تیرهای را که سالهای متمادی میان او و همکار بلافصل اداریاش حکمفرما بود، پرده پوشی کند. ولی دکتر ترمل از بیزاری کافکا بیخبر نبود، چون لحن صحبتش- چه راجع به موضوعات اداری و چه خصوصی- ریاستمآبانه و در عین حال آمیخته بامختصری تفقد بود، وهمواره توأم با تبسم تمسخرآمیز مردی دنیا دیده. مگر میشد برای کسانی مثل دکتر کافکا و مهمانهای معمولاً جوان او- و بخصوص من!- اصولاً اهمیتی قائل شد؟ نگاه ترمل در کمال وضوح میگفت: نمیفهمم چطور ممکن است شمایی که مشاور حقوقی این مؤسسه هستید، با این پسربچههایی که دهانشان هنوز بوی شیر میدهد، همان رفتاری را داشته باشید که با همقطارهایتان دارید؟ چطور میتوانید با علاقه به حرفهایشان گوش کنید و در مواردی حتی این احساس را داشته باشید که ممکن است از آنها چیزی یاد گرفت؟ همکار بلافصل کافکا، انزجار خود را نسبت به او و ملاقاتهای خصوصیاش پنهان نمیکرد. و چون در هر حال ناچار بود فاصلة خود را با این گونه اشخاص حفظ کند، همیشه از اتاق خارج میشد- دست کم هر بار که من وارد دفتر میشدم. در این موقع، دکتر کافکا معمولاً آشکارا نفس راحتی میکشید و تبسم میکرد. ولی من فریب نمیخوردم. ترمل برایش عذابی بود. به این جهت، روزی به او گفتم: «زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت است.» ولی دکتر کافکا به علامت اعتراض دستهایش را با حرکتی سریع بلند کرد. « بهیچ وجه. اشتباه میکنید. او از کارمندهای دیگر بدتر نیست. برعکس: حتی بهتر هم هست. معلوماتش خیلی خوبست.» جواب دادم:« ولی شاید فقط میخواهد این معلومات را به رخ دیگران بکشد.» کافکا تصدیق کرد: «بله، شاید. این کار را خیلیها میکنند، بدون اینکه واقعاً کاری ازشان ساخته باشد. ولی دکتر ترمل آدم واقعاً پرکاری است.» آه کشیدم و گفتم: «بسیار خوب، شما ازش تعریف میکنید، باوجود این میدانم که از او هیچ خوشتان نمیآید. با این تعریف فقط میخواهید تنفرتان را پردهپوشی کنید.» چشمهای کافکا برق زد. لب پائینش را به دندان گزید و من توضیحم را تکمیل کردم: «او برای شما موجودی غریب است. نگاهتان طوری است انگار دارید جانور عجیبی را در قفس تماشا میکنید.» ولی دکتر کافکا تقریباً با عصبانیت به چشمهایم خیره شد و با صدایی آهسته و گرفته که پیدا بود احساس شدیدتری را کتمان میکند، گفت: «اشتباه میکنید. من در قفس هستم، نه ترمل.» « میفهمم. اداره...» دکتر کافکا حرفم را قطع کرد: «نه تنها در اداره، بلکه اصولاً.» دست راستش را مشت کرد و روی سینهاش گذاشت: «میلهها در درون مناند.» چند ثانیه یکدیگر را خاموش نگاه کردیم. بعد در زدند. پدرم وارد شد. هیجان از بین رفت. دیگر فقط راجع به موضوعهای بیاهمیت صحبت کردیم، ولی طنین گفتة کافکا، «میلهها در درون مناند»، هنوز در وجودم میپیچید. نه تنها در آن روز، بلکه هفتهها و ماههای متوالی. ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ پانویس: 1. Treml برگرفته از کتاب « گفتوگو با کافکا» گوستاو یانوش saye16-01-2008, 03:10 AMبه نظرتون هدایت از کافکا تقلید می کرده؟ از دوستان کسی در این باره نظری داره ؟ saye16-01-2008, 09:32 PMیك داستان كوتاه از كافكا با دو تن از دوستان قرار گذاشته بودیم روز یكشنبه، با هم به گردش برویم. ولی من از خواب برنخواستم و بر خلاف عادت ساعت ملاقات گذشت. دوستان كه از خوش قولی من آگاه بودند از تاخیر من در شگفت شده به خانه ای كه زندگی می كردم، آمدند. لحضه ای منتظر ماندند؛ سپس از پله ها بالا آمدند و در زدند. من از جای جسته ، از تخت خواب بیرون پریدم و به چیزی نمی اندیشیدم جز این كه هر چه زودتر خود را برای حركت آماده كنم. وقتی كه رختهایم را پوشیدم، در را گشودم. دوستان كه از دیدنم آشكارا متوحش شده بودند، فریاد زدند: « كه در پشت سرت چیه؟» موقعی كه از خواب برخاسته بودم، حس كرده بودم كه چیزی مانع است كه سرم را به عقب خم كنم. با دست پشت گردنم را لمس كردم. دوستان من كه اندكی متعجب شده بودند، درست هنگامی كه داشتم دسته ی شمشیر را از پشت سرم می گرفتم، فریاد زدند: « مواظب باش، خودت را زخمی نكنی!» سپس نزدیك شده اند و وارسی ام كردند و مرا به درون اتاق، جلو آینه ای كه به روی گنجه ی لباس نصب بود، بردند و تا نیمه ی بدن لخت كردند. یك شمشیر بزرگ، یك شمشیر كهن سال سلحشوران قدیم، تا دسته در پشت سر من فرو رفته بود؛ ولی بی آنكه دلیلش معلوم باشد. تیغه ی آن درست بین پوست و گوشت به نرمی داخل شده بود، بدون اینكه زخمی تولید كند. و هم چنین روی گردن، جایی كه شمشیر فرو رفته بود، اثری دیده نمی شد. دوستان من مطمئنم كه شكاف لازم برای عبور شمشیر بی كم ترین خونریزی باز شده است. سپس آ»ها روی صندلی ایستادند و شمشیر را، به آرامی، میلی متر میلی متر بیرون كشیدند. حتی یك قطره خون جاری نشد. شكاف به هم آمد و روی پوست خشك جز یك درز، كه تقریبا ً دیده نمی شد، چیزی به جای نماند. دوستان من خندان، شمشیر را به سوی من دراز كرده، گفتند: « بگیر! این شمشیرت! » من با دو دست آن را سنجیدم؛ سلاح گرانبهایی بود كه شاید صلیبی ها آن را در روزگار پیشین به كار می بردند. كی به سلحشوران قدیم اجازه می دهد كه در عالم خواب كمین كنند و بی احساس مسئولیتی، شمشرها را آخته در تن خفتگان بی گناه فرو برند؟ اگر آنها زخمهای گران وارد نمی آوردند، بی شك بدین سبب است كه سلاحشان بر بدن زندگان می لغزد و دوستان با وفا و مددكار پشت در هستند و به در می كوبند. saye16-01-2008, 09:37 PMسال شمار زندگی كافكا؛ تنها یك سال پس از ازدواج "هرمان كافكا" و "ژولی لووی" یعنی در سال 1883 پسری به دنیا آمد كه اسم او را به یاد فرانتس ژوزف امپراطوری « اتریش مجارستان » فرانتس گذاشتند. هرمان یكی از چهار فرزند "ژاكوب كافكا" بود. آنها در شهر كوچكی با فاصله ای كمی از پراگ زندگی می كردند. وضعیت خانوادگی پدر فرانتس برخلاف مادرش چندان مساعد نبود. ژاكوب با شغل قصابی روزگار می گذراند و هرمان در ده سالگی در خیابانهای محل تولدش با یك چرخ دستی كوچك امرارمعاش می كرد. به همین خاطر "هرمان كافكا" در هجده سالگی با اندیشه ی تغییر موقعیت خود و به امید بهبود وضعیت اقتصادی به پراگ كه موقعیت مناسبتری داشت مهاجرت می كرد. او در مدت زمان نسبتا ً كوتاهی به خواسته هایش جامه ی عمل پوشاند و رفاه نسبی، دست كم برای یك نسل، بر خانواده ی كافكا حاكم شد. گرچه این خوشبختی چندان نپایید و با ظهور نازیسم در آلمان برای همیشه پایان یافت. فرانتس بزرگترین فرزند خانواده كافكا بود و بعد از او دو برادرش یعنی "گئورگ" و "هانریش" با فاصله ای كمتر از دو سال جان باختند. او همچنین سه خواهر به نامهای" ایلی"، "والی" و" اوتلا" داشت كه در سالهای جنگ جهانی دوم به همراه بسیاری از دوستان كافكا طعمه "آشویتس" ( منطقه ای در لهستان و معروفترین كوره ی آدم سوزی هیتلر) شدند. فرانتس در میان سه خواهر كوچكترش از همان ابتدا، كودكی محجوب، سر به زیر و كناره گیر بود. آنها در فضایی خشن و سرد، در خانواده ای كاملا ً پدر سالار و زیر نظر یك معلم سرخانه سالهای كودكی شان را پشت سر گذاشتند. هم چنین حرص به خواندن و میل به نوشتن از ابتدای نوجوانی در فرانتس نمایان بود. اولین داستانش را با عنوان « وصف یك پیكار » در سال 1904 نوشت، اما تا بیست و نه سالگی كارهای مكتوبش محدود به مجموعه ای از یادداشتها، قطعه های ادبی و داستان گونه هایی بود كه آنها را در سال 1913 با عنوان كلی "تاملات" به چاپ رساند. با این حال از چند سال قبل، یعنی از سن بیست و شش سالگی، چاپ كارهایش در مجلات آغاز كرده بود. اگر چه فرانتس در كودكی با زبان چك كه زبان مادری اش بود سخن می گفت، اما در مدرسه آلمانی ها ثبت نام كرد و از همان ابتدا با زبان آلمانی كه زبان نخبگان امپراطوری اتریش مجارستان بود شروع به نوشتن كرد. در مدرسه، در كلاسهای یونانی، تاریخ و لاتین شركت می كرد و گاهی اوقات به اتفاق پدرش به كنیسه می رفت. اما این كار چندان استمرار نیافت. با این حال كافكا هیچ گاه به طور كامل از میراث یهودی و به خصوص تلمود ( متون ادبی مربوط به دین یهود ) فاصله نگرفت. او سپس در دانشگاه آلمانی زبان "كارل فردیناند" در رشته ی حقوق مشغول به تحصیل شد كه این امر در ابتدا با زندگی روحی و علائق ادبی او چندان سازگار نبود. در دوران دانشجویی با نویسنده ی یهودی دیگری به نام "ماكس برود" آشنا شد كه بعدها زندگی نامه نویس كافكا شد. و رمانی به نام " پادشاهی افسون شده عشق" درباره ی شخصیتی به نام "گرتا" نوشت كه در واقع برگرفته از زندگی كافكا بود. ............ كافكا در سال 1906 با مدرك دكترا در رشته ی حقوق فارغ التحصیل شد و یك سال را به صورت كارآموزی در دادگستری گذراند و بعد برای همیشه آن را كنار گذاشت. در سال 1907 در یك شركت بیمه استخدام شد و از آنجا كه این شغل فراغت بیشتری را برای كافكا باقی می گذارد، تا سالهای آخر عمر به عنوان « كارمند غمگین ادراه ی بیمه » باقی می ماند. كافكا در این شغل به ترفیعاتی هم دست یافت تا جایی كه در غیاب رئیس، اداره ی شركت به عهده ی او سپرده می شد. با این حال پدر كافكا كه خود مردی جدی و پرتلاش بود از كافكای جوان انتظار داشت كه اوقات فراغتش را به كار كردن در كارخانه ی نساجی بپردازد و كافكا هم كه قدرت مخالفت، به خصوص با پدرش را نداشت با بی میلی هر چه تمامتر آن را پذیرفت. این موضوع خود باعث نابسامانی هر چه بیشتر كافكا می شد و در نهایت او را به سوی خودكشی یه عنوان تنها راه گریز سوق داد. در سال 1911 به اتفاق "ماكس برود" به كشورهای فرانسه، ایتالیا و سویس سفر كرد و با "تئاتر ئیدیش"( صورتی از زبان آلمانی با حروف عبری) آشنا شد. در 12 اوت 1912 در خانه ی دوستش، برود با "فلیسه بوئر" دیدار كرد كه این دیدار منجر به دوستی نسبتا ً طولانی و رد و بدل كردن تعداد زیادی نامه و كارت پستال شد. كافكا و فلیسه در طی این دوره دو بار با هم نامزد شدند اما هیچ یك منجر به زندگی زناشویی نشد. كافكا برخلاف فلیسه و به رغم نامزدی اش در سال 1919 با دختری یهودی به نام "ژولی هوریزك"، تا پایان عمر مجرد باقی می ماند! اگر چه بنا به اعتراف "گرته بلوخ" و به تایید "ماكس برود"، فرزندی كه گرته در سال 1914 به دنیا آورده و هفت سال بعد در سال 1921 مرده بود از فرانتس بوده اما از آنجا كه گرته برای این امر دلایل كافی و قانع كننده ارائه نداده و با توجه به ساختار فكری و شخصیتی كافكا – گریز از زناشویی و مسائل جنسی به شكلی مرگ آور – و نیز ادامه ی روابط كافكا و گرته و بی خبری كافكا ( بنا به گفته ی گرته ) و دلایلی دیگر، سویه كذب این ادعا به شكلی پذیرفتنی محتمل تر به نظر می رسد. كافكا به رغم ظاهر آرامش همواره با آشفتگی های درونی و سردردهای عصبی دست به گریبان بود . هر از گاهی مدتی از زندگی اش را در آسایشگاه سپری می كرد تا این كه در سرانجام در 9 اوت 1917 نخستین علائم بیماری علاج ناپذیرش بر او نمایان شد و سالهای مانده ی عمرش را تاحدی تحت الشعاع قرار داد. اما این امر به هیچ وجه موجب قطع ارتباط كامل كافكا با محیط بیرون نشد. او هم چنان به عنوان نویسنده و با حرارتی بیشتر از قبل به نوشتن داستانهایش می پرداخت كه البته در پایان بخشیدن به آنها چندان منظم عمل نمی كرد. در این ایام مدتی با "ملینا یزنسكا"، یگانه زن غیر یهودی كه كافكا با او ارتباط داشت، طرح دوستی ریخت و در نهایت از تابستان 1923 تا پایان عمر را با دختری لهستانی به نام "دورا دیامانت" كه بیست سال از او كوچكتر بود گذراند. ملینا مترجم آثار كافكا بود و او را می ستود با این حال تنها در كنار دورا بود كه، به اعتراف خودش، لحظاتی از آرامش را در زندگی تجربه كرد. میل به زندگی در او به گونه ای بود كه از پدر خاخام دورا تقاضا كرد كه به آنها اجازه ی ازدواج بدهد و اگر چه این امر مورد موافقت واقع نشد اما "دورا دیامانت" تا آخرین لحظات در كنار كافكا باقی ماند و ارتباطش را با او قطع نكرد به گونه ای كه در مرگ او به شكل تسلی ناپذیری گریست و آخرین شادكامی كافكا این بود كه دورا در روزهای آخر بر بالین او حاضر بود. "فرانتس كافكا" پس از تحمل مصائب ناشی از بیماری علاج ناپذیر سل سرانجام در 3 ژوئن 1924 برای همیشه پراگ را به خود فرو گذاشت و در گورستان جدید یهودیان این شهر به خاك سپرده شد. بر گرفته از كتاب؛ « كافكا؛ روایت گر تراژدی مدرن » مردی مسخ شده ... sise20-01-2008, 10:24 PMبه نظرتون هدای� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 714]
-
گوناگون
پربازدیدترینها