تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خود را ملزم به سکوت طولانی کن، چرا که این کار موجب طرد شیطان بوده و در کار دین،...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820908038




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت وگو با گيزلاوارگا سينايي،نقاش- بخش اول زمان كه مي گذرد رفتن سخت مي شود


واضح آرشیو وب فارسی:ایران اسپورت: گفت وگو با گيزلاوارگا سينايي،نقاش- بخش اول زمان كه مي گذرد رفتن سخت مي شود
مهدي عليپوربراي گفت وگو با گيزلاوارگا سينايي بايد خوب گوش كني و بعد لابه لاي جملات شيرين اش كه پر از نوستالژي است روي نقطه يي دست بگذاري كه رشته كلامش را از همان جايي كه قطع كرده پي بگيرد. اين طور مي شود كه شيريني روايت با طعم دلچسب كلماتش مثل سنگي كه به ته درياچه يي مي رود در ذهن آدم ته نشين مي شود. حدود 40 سال پيش و به هنگام تحصيل در رشته نقاشي بود كه در دانشگاه وين، با خسرو سينايي آشنا شد. بعد به ايران آمد و اينجا ماندگار شد و حالا اين هنرمند مجاري از چهره هاي آشناي نقاشي معاصر ايران است. ---- روزهاي نخست ورود به ايران براي يك هنرمند مجاري كه به كشوري غريب پا گذاشته و با فضاي و محيط هنري اينجا ناآشناست چطور گذشت؟از وين كه به تهران آمدم مسحور فرهنگ و تمدن ايران شدم و تاثير عجيب اين فضاها. ما مجارها تاريخ چند هزار ساله يي مثل پيشينه ايران نداريم و به گواهي تاريخ از شرق به غرب آمديم؛ براي همين، پيشينه فرهنگي و تاريخي ايران برايم مسحوركننده بود. البته بعد از 5 ماه زندگي در اينجا اول خيلي ناراحت بودم به اين دليل كه سرنوشت فعاليت هنري ام را نامعلوم مي ديدم اما وقتي با مرحوم ژازه طباطبايي، دوست نزديك خسرو، آشنا شدم او تشويقم كرد كه به نقاشي ادامه دهم و قرار شد 5 ماه بعد نمايشگاهي از نقاشي هايم را برگزار كند. حرف هاي او مثل نيرويي بود كه باعث شد قلم مو را بردارم و نقاشي بكشم. اولين نمايشگاهم در گالري ژازه طباطبايي (هنر جديد) به نمايش درآمد. موضوع نقاشي هايم تحت تاثير فضايي بود كه از اروپا به همراه خودم به ايران آورده بودم. البته اين فضا با آنچه در ايران ديده بودم تلفيق شده بود. در نگاه اول آن چيزي كه از فضاي ايران در نمايشگاهم بود، ظاهر اين سرزمين با آدم هاي ساده زندگي ايراني بود. در همين دوره سه نمايشگاه ديگر هم برگزار كردم. دو تا در گالري«هنر جديد» و يكي در انجمن ايران- امريكا سابق كه بيشتر و بيشتر فضاي ايران در آن جريان داشت. موضوعاتي كه به عنوان يك هنرمند غريب با فضاي ايران انتخاب مي كردم تحت تاثير تصاويري بود كه در اطرافم مي ديدم؛ مثلاً كله پز، لوطي انتري، فرش فروش ها و... كه براي من به عنوان يك اروپايي تازه وارد به اين سرزمين جالب و جذاب بود. اين چهره هاي ساده در پشت خود مفهوم و معناي بيشتري براي گفتن داشتند. تابلويي كشيده بودم به نام «سيزده بدر» كه متاثر از همين نگاه بود يا تابلويي با عنوان كله پز كه يكي از مهم ترين كارهايم بود و هنوز هم آن را دارم. وقتي اين نقاشي را به نمايش گذاشتم، گفتند چطور اين كله پز به نظرت جالب آمد و آن را كشيدي؟ گفتم ممكن است شما از مقابل كسي يا جايي رد شويد كه برايتان آشناست و بارها آن را ديده ايد و به نوعي به آن عادت كرده ايد، اما من با ديد ديگري به اين آدم ها و محيط اطراف شان نگاه مي كنم. به هر حال آن كله ها با آن چشم هايي كه نگاهت مي كنند و چهره كله پز فضاي سوررئال و دوگانه يي بود. آن كله پز در عين مظلوميت آدم قلدري به چشم مي آمد. اتفاقاً بعد از مدتي كه عكس نقاشي هايم را در مجارستان به نمايش گذاشتم با يك كلكسيونر آشنا شدم كه برايش جالب بود. يك زن آرتيست مجاري ديگر در عراق هم چنين صحنه يي را (كله پز) به سبك ديگر كشيده بود. به هر حال اينها دوره اول نقاشي هايم بود كه سه نمايشگاه را دربر گرفت. - در واقع نقاشي هاي اين دوره شما متاثر از فضاي بيروني جامعه ايراني بود. بله. يادم هست در سومين نمايشگاه هم در انجمن ايران و امريكا سابق نمايشگاهي داشتم از تصوير آدم هاي ساده كوچه و بازار. روي پوستر نمايشگاه نوشته بودند «نقاشي هاي عارفانه» كه جنجالي به پا كرد. نقدهاي بسياري نوشتند كه مثلاً مگر تصوير يك كله پز نقاشي عارفانه مي شود حتي مقاله يي در يكي از مجلات نوشته شد با اين تيتر «كله پز عارف». نويسنده مي خواست با اين تيتر اين كارها را دست بيندازد كه يعني چه كه تو فيگورهايي اينچنيني كشيدي و اسمش را گذاشتي عارفانه. اما نگاه عارفانه در اين نقاشي ها وجود داشت. درست است كه اينها پرتره هاي آدم هايي بودند كه مثلاً دوره گرد بودند اما در آنها يك نوع درد و حس خاصي بود كه به دنبال آن بودم. پشت صورت اين آدم ها آرزو، سرنوشت، مظلوميت، زيبايي و حسرتي وجود داشت كه سعي كردم آن را روي بوم بياورم. - البته دريافت شما از آن فضا و آدم ها، متفاوت با نگا هي است كه يك نقاش ايراني به اين مناظر دارد. در تابلوي «سيزده بدر» سماور را سبزرنگ كشيديد و كله هاي گوسفند را زردرنگ. اين رنگ چه چيزي را مي خواهد به بيننده القا كند؟با اين رنگ ها مي خواستم همين حس ها و فضاي نوستالژي و آرزوهاي اين آدم ها را به بيننده منتقل كنم. كفاشي كه سر تا پايش آبي است و كفش هايي كه رو به رويش چيده و تميز مي كند هم آبي است. يك آدم كوچك با آرزوهاي بزرگ و هدفي در زندگي كه مي خواهد به آن برسد. در اين آخري ها دو تا كار ديگر هم بود. تابلوي قيچك زن و فلوت زن. صحرا و آدم هاي صحرايي و اين فضاي رويايي و غمگيني را كه از آن درك كردم روي بوم آوردم. اين نقاشي ها تلفيقي از حس و فرم بود. - در دوره اول نقاشي هاي شما، آدم ها و محيطي كه در آن قرار دارند محور قرار مي گيرد اما در دوره هاي بعدي اين نگاه در آثارتان كمرنگ و كمرنگ تر مي شود. چطور اين اتفاق افتاد؟دليلش اين بود كه من به ادبيات و فلسفه شرق تا اين اندازه نزديك نشده بودم و از لحاظ حسي همان راه را ادامه مي دادم. فكر مي كنم آدم در نوجواني دنبال يك راهي است به عنوان يك هنرمند، بعد با پختگي بيشتر و با پيدا كردن راه هاي جديد همان حرف ها را دوباره، شايد به شكلي ديگر مي خواهد بگويد؛ سرنوشت انسان ها، چگونگي آن و... بعد كه دوره هاي آشور و ايران باستان را دنبال كردم فكر مي كنم همين راه را ادامه دادم. اگر داستان هاي يونان يا شاهنامه يا فولكلور دنيا را نگاه كنيم درباره آدم هايي صحبت مي كند كه در آنها آدم هاي ساده و آدم هاي والا در كنار هم وجود دارند. امروزه كه به صفحه حوادث روزنامه ها نگاه مي كنيم داستان آنها شبيه داستان سوفوكل يا اديپ ست. آدم هاي چندصدساله پيش هم همين طور بودند. در واقع داستان همان داستان است. اما فرم و مكان عوض شده است. به هر حال در نقاشي هايم دنبال همان راه بودم؛ انسان، سرنوشت و راهي كه در پيش مي گيرد. بعد جنگ پيش مي آيد و تمام فضاي اطرافم مي شكند. جنگ برايم علامت سوال مي شود، چون تولدم هم همزمان با جنگ جهاني دوم بود. 12 سال كار و زندگي كردم و نمايشگاه انفرادي و گروهي گذاشتم و بچه هايم به دنيا آمدند اما همه چيز يك باره به هم خورد. جنگ بود و نمي دانستيم زندگي مان چه مسيري را طي مي كند. كار هنري به آن شكل جريان نداشت و تمام موزه ها بسته بود و. . . اما همچنان با علاقه كار مي كردم. آن چيزي كه در آن لحظه برايم اتفاق افتاد، در تاريكي هايي كه حمله هوايي پيش آورده بود، زير نور شمع، خواندن شعرهاي خيام و حافظ بود. مهم ترين شعر خيام در آن زمان برايم «ما لعبتكانيم و فلك لعبت باز» بود. واقعاً خودم را مثل يك عروسك خيمه شب بازي حس مي كردم كه سرنوشت، هر لحظه بازي جديدي را با من آغاز مي كند كه از پايان آن بي خبرم. اگر امروز همه چيز خوب پيش مي رود ومعلوم نيست فردا چه پيش بيايد. اين دوره باعث شد عروسك هاي كور را بكشم. - مخاطب نقاشي هاي شما قرار است چه حقيقتي را از جنگ در اين عروسك هاي كور جست وجو كند؟عروسك سمبل انسان است. از قديم الايام در مصر وجود داشته است. عروسك به عنوان يك شيء نقش زيادي در تاريخ بشر ايفا كرده و مي كند. معمولاً عروسك بازي كار دخترها و عروسك اصلاً براي دخترهاست. عروسك تداعي كننده خودشان است و زنانگي شان. عروسك ها هميشه خيلي خوشگل هستند، چشم هاي آبي دارند، مي خوابند، بلند مي شوند و هميشه لبخند بر لب دارند. براي همين اين عروسك ها شدند سمبل آن موقعيتي كه در آن قرار داشتم. معمولاً وقتي شرايط خراب مي شود ما به روي خودمان نمي آوريم و سعي مي كنيم همه چيز را عادي نشان دهيم. ببينيد درست مثل پير شدن عروسك است. عروسك هم يك جوري پير مي شود. ما آدم ها پير مي شويم و صورت مان چين و چروك پيدا مي كند، عروسك هم پير مي شود اما پير شدن عروسك اين گونه است كه دستش مي شكند، كور مي شود، رنگ و رويش مي رود و... اما لبخندش هميشه باقي مي ماند؛ لبخندي كه مي خواهد بگويد هيچ چيز عوض نشده است. اين ظاهر ماجراست و در پشت آن واقعيتي تلخ نهفته است. فيگور عروسك به عنوان سمبلي از سرنوشت است كه دائم با ما بازي مي كند. من مي خواهم خودم را در اين شرايط حفظ كنم اما همه چيز يكدفعه مي شكند. عروسك ها وسيله خوبي بودند كه تمام ترس ها و واهمه ها و دنياي شكسته ام را به نمايش بگذارم. سوال ديگري هم برايم مطرح شد. اينكه كجا هستم؟ آيا بايد در ايران بمانم يا بروم؟ اين علامت سوالي بود كه با پايان جنگ تمام شد و يك جورهايي شرايط ثبات پيدا كرد. من با اين شعر خيام كه «ما لعبتكانيم و فلك لعبت باز/ از روي حقيقتيم نه از روي مجاز/ يك چند در اين بساط بازي كرديم/ رفتيم به صندوق عدم يك دم باز» آشتي كردم. در اشعار خيام مي بينيم كه زندگي با همه سختي هايش ممكن است به بن بست برسد، اما آدم بايد به زيستن ادامه دهد. نمي شود همه چيز را خوب و در شرايط ايده آل نگه داشت. اتفاقات مختلفي در زندگي پيش مي آيد كه كنترل آن از دست ما خارج است. - شما در زندگي تان دو جنگ تلخ را تجربه كرديد. جنگ جهاني دوم كه باعث ويراني زادگاه تان مجارستان شد و جنگ 8 ساله كه در وطن ديگرتان ايران رخ داد. تاثيري كه جنگ روي شما گذاشت چگونه بود؟جنگ اول البته يك جنگ غيرمستقيم بود چون از زبان پدر و مادرم شنيدم. بزرگ ترين جبهه جنگ در مجارستان ايجاد شد. روس ها مي خواستند آلماني ها را بيرون كنند و آلماني ها مقاومت مي كردند. دستور آمده بود ظرف نيم ساعت شهر را خالي كنيم. پدر و مادرم من را برداشتند و رفتند خارج از شهر. وقتي به بوداپست برگشتيم خانه مان با خاك يكسان شده بود. همه اين اتفاقات را بعدها از زبان پدر و مادرم شنيدم. بعد از جنگ همه آدم ها شرايط يكساني داشتند و وضعيت اقتصادي نامناسب بود. اما كودكي ام مانع از اين شد كه شرايط سخت جنگ را به درستي درك كنم. جنگ تنها حرف ها و خاطراتي بود كه از زبان پدر و مادرم مي شنيدم. با وجود همه اين سختي ها كودكي ام رويايي و زيبا گذشت چون جايي زندگي مي كرديم كه در كنار جنگل بود. پدرم وقتي مي خواست تمرين آواز كند، مي رفتيم جنگل. خود جنگل هم كه براي بچه ها جذاب و فوق العاده است. پدرم رمانتيك و روياپرور بود. قصه هايي كه او حين گشت و گذار در جنگل برايم تعريف مي كرد بعدها موجب شد به دنبال قصه ها و اسطوره ها بروم. پدرم با اينكه خواننده اپرا بود اما كاري برايش پيدا نمي شد و مجبور بود در يك كارخانه چاپ كار كند. كتاب هايي كه قرار بود خمير شوند را با خودش مي آورد خانه و برايم مي خواند. قصه هزار و يك شب يكي از آن قصه ها بود كه برايم مثل يك رويا مي ماند و يادم است اسم هايي در اين داستان مي شنيدم كه برايم حيرت انگيز بود؛ پري بانو، علاءالدين و... حتي آن وقت فكر مي كردم اگر بزرگ شوم و بچه دار شوم اسم پسرم را مي گذارم عبدالله. خلاصه برايم يك دوره پر از فانتزي و رويا بود. آن دوران با زمزمه هاي پدرم گذشت كه مدام مي گفت زندگي سخت ما يك روز با رفتن به يك جاي ديگر تمام مي شود و اين ميل رفتن از كودكي در من شكل گرفت و خيلي دلم مي خواست بدانم آن سوي دنيا، پشت پرده آهنين حكومت شوروي چيست؟ آن سوي دنيا برايم سرزميني پر از رويا بود و يك اقيانوس كه فكر مي كردم اگر به آن طرفش برسم، رسيده ام بهشت. اما الان فكر مي كنم همان دوران كودكي بهشت ام بود چرا كه هيچ چيز بالاتر از آن نيست كه در كودكي پدرت قصه هاي شيريني را در گوش ات زمزمه كند و تو روياپردازي كني. - اين حس رفتن كه هميشه همراه شما بود باعث نشد در زمان جنگ، ايران را ترك كنيد. بله، جالب اين است كه هميشه فكر مي كردم آن وقت ها كه وين بودم مي آيم ايران و شرق را مي بينم. آن وقت ها كنجكاو بودم كه گوشه و كنار دنيا را ببينم اما بعدها كه با شرايط اينجا خو گرفتم احساس كردم كه ديگر نمي شود فوري كوله پشتي را برداشت و به سفر رفت. بالاخره اينجا يك چيزهايي داشتم و دارم كه برايم با ارزش و عزيز است و نمي خواهم از آنها فرار كنم. فكر كردم رفتن آسان است اما زمان، رفتن را سخت مي كند. به هر حال بعد از يك مدت كه زندگي متفاوتي را در ايران تجربه كردم آن طور نبود كه فكر كنم خيلي آسان رهايش كنم و بروم. جنگ هم خيلي ناراحت كننده بود چون نمي دانستيم فردا قرار است چه اتفاقي بيفتد. به همين دليل زمان داشتم كه مقدار بيشتري درباره ايران و ادبيات آن بدانم. سال هاي جنگ با خانم اصولي مي نشستيم و درباره ادبيات ايران حرف مي زديم و شعر مي خوانديم.
 سه شنبه 4 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایران اسپورت]
[مشاهده در: www.iransport.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 358]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن