واضح آرشیو وب فارسی:ایسکانیوز: تمامي اشك هايم خاك پايت «مادر»
تهران – خبرگزاري ايسكانيوز: آن شب «مرتضى» بعد از خوردن شام منتظر ماند تا مادرش ظرفها را براى شست و شو به حياط ببرد.
«مرتضى» و خانواده اش در دو اتاق تو در تو همراه با يك ايوان باريك كه چهار پله از سطح حياط بالاتر بود، زندگى مى كردند.يك اجاق گاز دوشعله درانتهاى ايوان و يك شير دستشويى كنارحوض كوچك خانه بود. مرتضى عينكش را به چشم زد و كشى را كه به جاى يكى از دسته هاى شكسته بسته بود دور گوش چپش انداخت.
مدت زيادي از شكستن چشم هاي شيشه اي مي گذشت اما پدر نتوانسته بود پولى براى خريد عينك جديد كنار بگذارد.
هر بار كه مرتضى سعى مى كرد كش را دور گوش بيندازد پدر ، سر خود را پايين مى انداخت. او كه ضعف چشم پسرش را گناه بى توجهى خود مى دانست و هيچ وقت از عذاب وجدان در امان نبود با هر بار ديدن تقلاى او در زدن عينك به چشم، سرش را پايين مى انداخت.
كارخانه اى كه پدر مرتضى در آن كار مى كرد از چند ماه پيش به دليل ورشكستگى، حقوق كارگران را نپرداخته بود و مرد رنجكشيده با دستفروشى كنار خيابان، زندگى اش را به سختى مى گذراند.
درآمدى بخور و نمير كه كفاف خرج هاى اضافى را نمى داد و خريد عينك هم خرج اضافه بود.با اين وجود مرد زحمت كش در تلاش بود هر روز پول كمى كنار بگذارد تا بتواند هزينه عينك جديد را بدهد. چشم چپ مرتضى تقريبا نابينا بود.
تنبلى چشم، تشخيصى بود كه دكترها داده بودند ؛ عارضه اى كه در صورت تشخيص به موقع و درمان برطرف مى شد اما تا هنگام مدرسه رفتن مرتضى و معاينه هاي ابتداى سال تحصيلى اين مساله پيگيرى نشده و از همان كلاس اول، مرتضى عينكى شده بود.
او آن شب بعد از اينكه ديد مادرش براى شستن ظرف ها به حياط رفته، آرام به سمت تاقچه اتاق رفت و قلكش را برداشت. پدر و خواهران كوچك او سرگرم تماشاى تلويزيون بودند. آرام پولها را شمرد.15هزار و ۲۰۰تومان براى خريد عينك جمع كرده بود.
تمسخر همكلاسى ها به خاطر عينكى كه با كش به صورتش مى زد از يك طرف و بى پولى پدر از طرف ديگر باعث شده بود خود او به فكر پس انداز باشد.
بعداز ظهر پنجشنبه و جمعه هاي هر هفته مى رفت سر ميدان شهر و به مردمى كه خريد كرده بودند، كيسه پلاستيكى مى فروخت. گاهى هم بار آنان را تا كنار خودروها مى برد، انعامى مى گرفت و هرچه درمى آورد مى ريخت توى قلكش.
قلك هنوز پرنشده و اين پول هم براى خريد عينك كم بود. مرتضى فكر ديگرى در سرداشت. آهسته ته قلك را با يك چسب پوشاند. پولها را داخل كيسه پلاستيكى ريخت و گذاشت داخل جيب كاپشنش.
وقتى مادر با سبد ظرف هاى شسته به اتاق برگشت، مرتضى هم كنار بقيه سرگرم تماشاى تلويزيون بود. صبح روز بعد ، مرتضى زودتر از همه بيدار شد و طبق روال تمامي روزهاى تعطيل رفت سه نان بربرى داغ خريد.
بخار نان، شيشه عينكش را مى پوشاند و مجبور بود هرچندقدمى كه مى رفت بايستد، نانها را با يك دست بگيرد و با آستين دست ديگر شيشه عينكش را پاك كند.
صبحانه كه تمام شد پدر بساطش را جمع كرد و از خانه بيرون زد.مرتضى هم آهسته كاپشنش را برداشت و پوشيد.مى خواست بيرون برود كه ناگهان مادر صدايش كرد:«مرتضى جان ! تو اين هوا مگه آدم كاپشن مى پوشه؟ ديروز كه بارون مى آمد لخت رفتى بيرون ولى امروز تو اين هواى گرم كاپشن پوشيدى؟!» مرتضى كه جوابى آماده كرده بود، گفت:نه مامان، پدر دوستم «رضا» خياطه، گفته كاپشن رو ببرم پيشش، كمى برام كوچيكش كنه و آستينش رو هم كوتاه كنه تا پس فردا كه مى روم مدرسه، لااقل اندازه ام باشه.
مادر چيز ديگرى نگفت و فقط از ناراحتى سرش را پايين انداخت.او بعضى از روزهاى هفته در خانه هاى مردم كار مى كرد و اين كاپشن را هم يكى از آنان به پسرش هديه داده بود ؛ البنه از اولش هم براى مرتضى خيلى بزرگ بود.
پسرك از خانه رفت به سمت بازار. كيسه پول ، توى جيب كاپشنش سنگينى مى كرد. جلوى چند مغازه ايستاد، خوب نگاه كرد و وارد يكى از آنها شد. چند كالا قيمت كرد و يكى را پسنديد. كيسه پولش را درآورد و به فروشنده داد. يك كاغذ و خودكار هم از او گرفت، چيزى نوشت و گذاشت روى بسته تا آن را برايش كادو كند. از مغازه كه بيرون آمد، هديه در دستش بود.
لبخند مليحى بر لبانش نقش بسته بود و چشمانش برق مى زد ؛ حتى چشم چپش.خيابان پر بود از آدم و مغازه ها شلوغ. همه خريد مى كردند. هنوز كمى از پول خردهاى قلك، توى جيبش بود.چندلحظه بعد، مرتضى كنار پياده رو نشست و سرگرم خوردن يك كلوچه با يخ در بهشت شد.
با خودش مي گفت: «يك گشتى مى زنم و با اتوبوس برمى گردم خونه.» بعد مقابل چند مغازه عينك فروشى ايستاد و «بر و بر» عينكها را نگاه كرد.به گزارش ايسكانيوز، ساعت ۱۱بود كه به ميدان اصلى شهر رسيد. صف اتوبوس خيلى شلوغ بود.به زور رفت بالا. نزديك بود لاى در اتوبوس له شود.
داخل اتوبوس زيرفشار مردم با كاپشنى كه به تن داشت، گرمابيچاره اش كرده و خيس عرق بود.قطره هاى عرق «شر و شر» از پيشانى اش مى ريخت.دور گوشش هم حسابى عرق كرده بود. عينكش هى سر مى خورد و پايين مى آمد. كش عينك شل شده بود. ترسيد عينكش بيفتد پايين. بنابراين آن را از صورتش برداشت.به خودش گفت: «به ايستگاه كه رسيدم دوباره مى زنم به چشمم.»
بدون عينك نمى توانست خوب ببيند. گوشش را تيز كرده بود كه بفهمد كدام ايستگاه است تا اين كه بالاخره راننده اتوبوس ، داد زد: «ايستگاه لاكانه، كسى جا نمونه!»
مردم مى خواستند با فشار پايين بيايند و مرتضى عينكش را از جيبش درآورد اما جمعيت فرصت نمى داد تا آن را درست به چشم بزند.
ناگهان عينك از دستش به زمين افتاد. مرتضى خواست از پلههاي اتوبوس پايين بيايد اما آنها را خوب نمى ديد.پايش پيچ خورد و افتاد زمين. دستش را كشيد روى شن هاى پراكنده. عينك را پيدا كرد و زد به چشمش.
آمد كش را بيندازد دورگوشش كه ديد كش سرجايش نيست. همين جورى با دست ، عينك را روى چشم هايش نگه داشته بود. در اتوبوس كه بسته شد گوشه كاپشن مرتضى لاى در گير كرد و تا آمد به خودش بيايد، اتوبوس به راه افتاد و او را با خودش كشيد.
مرتضى دستش را از روى صورتش برداشت كه به در اتوبوس ضربه بزند اما عينك از چشمش افتاد. خواست عينك را بگيرد كه يك دفعه با سر به زمين خورد. تمامي اين رخدادها فقط در چندثانيه رقم خورد.
با صداى مسافران، راننده ، اتوبوس را نگه داشت.
بدن خونين مرتضى كنار جوى خيابان افتاده بود. شكاف عميقى در جمجمه اش ديده مى شد و تكان نمى خورد. او در دم جان سپرده و عينكش هم كنارش افتاده بود.
وقتى جنازه را به پزشكى قانونى گيلان بردند فرياد مادر مرتضى ، سكوت سردخانه را شكست.پدر اشك مى ريخت و با دست به پيشانى مى كوبيد. لباس هاى پسرك را كه درآوردند، مقدارى پول خرد، دو اسكناس و يك بسته كوچولوى كادو شده همراهش بود.
پدر مرتضى را صدا زدند و كادو، پول و عينك را به او دادند. پدر و مادر پسرك با چشم اشك آلود ، متعجبانه به بسته نگاه مى كردند.پدر ، آهسته كادو را باز كرد. يك روسرى صورتى و يك تكه كاغذ. روى آن خط مرتضى بود كه نوشته بود:«مادر جان ، روزت مبارك.»
دوشنبه 3 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسکانیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 196]