تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به خدايى كه جانم در اختيار اوست، وارد بهشت نمى شويد مگر مؤمن شويد و مؤمن نمى شو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798748663




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

- بخش‌هايي از داستان منتشر نشده درباره آزادي قدس شريف


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

راسخون :   مريم مقاني از داستان‌نويسان جوان كشور رماني با عنوان «چشمي كه بستم چشمي كه بگشود» درباره آزادسازي قدس شريف نوشته است كه در سال 2035 روايت مي‌شود.  در اين داستان افرادي از مليت‌هاي مختلف كه عضو جنبش آزادي بخش قدس شده‌اند براي نجات مسجدالاقصي به تل‌آويو مي‌روند و اين كار را به صورت جاسوسي و نفوذ به رده‌هاي بالاي امنيتي اسرائيل انجام مي‌دهند. قهرمانان داستان پس از يك سري اتفاقات موفق به نجات مسجدالاقصي مي‌شوند.    مريم مقاني نويسنده رمان «چشمي كه بستم چشمي كه بگشود» بخش‌هايي از اين رمان را به مناسبت روز قدس به صورت اختصاصي در اختيار خبرگزاري فارس قرار داده كه از نظر مي‌گذرد:     صبح روز جمعه، به دعوت خاخام حاییم راهی بیت المقدس شدیم. او بالگرد شخصی کوچکش را پیشنهاد داده بود، اما من رفتن با ترن بین شهری را ترجیح داده بودم.‏ می‏خواستم از نزدیک مردم را ببینم. بلیت‌هایمان را برایمان فرستاده بودند. صندلی‌هایی در کوپه درجه یکِ ترن ساعت دهِ تل‏آویو- اورشلیم برایمان رزرو شده بود. ایستگاه خیلی شلوغ بود. دلیل آن‏ می‏توانست استقبال یهودیان در ایام توبه از دیوار ندبه باشد.  هیچ‏وقت در طول زندگی ام پیش نیامده بود که این قدر به یاد پدرم افتاده باشم. او آرزو داشت دیوار ندبه را از نزدیک زیارت کند. اما به دلیل آرمان‌های ضدصهیونیستی اش دریافت ویزای اسرائیل را برایش ممنوع کرده بودند. او یک یهودی ﻣﺆمن بود و من، بعد از گذشت سالها،‏ بیشتر این موضوع را درک‏ می‏کردم و اعتقادم به او بیشتر‏ می‏شد.  ساعتی بعد در بیت المقدس بودیم. پاهایم به هنگام پایین آمدن از پله‏های ترن‏ می‏لرزید. ناخودآگاه شانه صدرا را گرفتم و وزنم را با او تقسیم کردم. او لحظاتی حیرت‌زده نگاهم کرد و بعد بازویم را گرفت. هنوز چند قدم از ترن دور نشده بودیم که مردی بلند قد به استقبالمان آمد. او را می شناختم. مِناخیم هازا، رئیس دفتر موشه شالو، بود. قبلاً بارها او را در پاریس دیده بودم. موهای کم پشت سرش را به طرز رقت‌انگیزی به یک طرف شانه‏ می‏کرد تا طاسی پیشانی اش زیاد به چشم نیاید. قبلاً سه بار پیش من از ریختن زودهنگام موهایش گله کرده بود! قدش خیلی بلند بود؛ مثل خودم. - لطفاً همراه من بیاین قربان... جناب شالو منتظرتون هستن. بیرون از ایستگاه، شالو در لیموزینی مشکی منتظرمان بود. او علاقه خاصی به این نوع اتومبیل‌ها، ‏به ویژه از نوع کلکسیونی آن، داشت. او از ماشین پیاده شد و با من دست داد. گفتم: فکر‏ نمی‏کردم شما رو در اورشلیم ببینم آقای شالو! موهای شالو حتی بیشتر از رئیس دفترش ریخته بود. او هم تقریباً قدبلند بود. اما شکم برجسته‏اش نمی‏گذاشت، مثل مناخیم، دیلاق و بی مصرف به نظر برسد. او در انتخاب کراوات‌هایش وسواس زیادی به خرج‏ می‏داد و سعی داشت آن‏ قدر گرهش را کوچک ببندد که بلندی کراوات خط کمربندش را روی شلوار بشکند و پایین بیاید. - من مدتهاست که منتظرتون هستم جناب عُوادیا... لطفاً همراه ما بیاین. او مردی فوق‏العاده شیک پوش و البته ثروتمند بود و شاید یکی از دلایلی که باعث شده بود در تور من گرفتار آید و توجهش به من جلب شود، دقت و وسواس من در طرز برخـــورد اشراف مآبانه و نوع لباس پوشیدنم بود. قبلاً صدرا مرا به خاطر خریدن زیرپوش ها و جوراب‌های مارکدار مسخره کرده بود؛ هر چند معتقد بود پیراهن‌های یقه­شکاریِ گلدوزی‌شده‏ای که تابستان آن سال مد شده بود، خیلی به من‏ می‏آمد و ارزش پرسه زدن در میدان وِندوم پاریس و دیدار از ساختمان‌های سبک ویکتوریای آن را داشت. به هر حال، در حرفه ما، برای نزدیک شدن به هر موردی نیاز بود از علایق و نقطه ضعف های او باخبر باشیم! وقتی سوار شدیم، گفتم: می‏تونم بپرسم داریم کجا‏ می‏ریم؟ موشه گفت: امروز صبح برنامه‏ای برای بزرگداشت سربازان و جانباختگان ارتش در تپه هِرتْسِل برگزار‏ می‏شه... بهتر دیدم قبل از دیدار با کشیش فاکسْمَن سری هم به اونجا بزنیم. - فکر‏ می‏کردم قراره به زیارت دیوار غربی بریم! شالو لحظاتی حیرت‌زده نگاهم کرد. کیسه‏های گوشتی زیر چشمش تیره‏تر از قبل به نظرم آمد. - آه... فراموش کرده بودم که شما مدت‌هاست به زیارت دیوار ندبه نیومدین... من رو ببخشین. الان ترتیبش رو‏ می‏دم. فکر‏ می‏کنم هنوز وقت داریم... به جلو خم شد و با بلندگو راننده‏اش را به سمت دیوار غربی راهنمایی کرد. - به خاطر نزدیکی به یوم کیپور اینجا خیلی شلوغه و حساسیت مسلمونا رو بر‏می‏انگیزه. البته تعدادشون زیاد نیست. با این حال سعی‏ می‏کنیم از لحاظ امنیتی مواردی رو رعایت کنیم. - فکر‏ نمی‏کنین بیش از حد دارین اونا رو جدی‏ می‏گیرین؟ موشه شالو نگاهی به صدرا کرد و بعد، همان‏طور که خودش را به من نزدیک‏تر می‏کرد، گفت: به لحاظ مسائلی که در پیش داریم، باید جانب احتیاط رو کاملاً رعایت کنیم. کوچک ترین اشتباهی‏ می‏تونه نقشه‏هامون رو خراب کنه. لبخند تلخی زدم و رویم را از او برگرداندم. از میان بافت قدیم گذشتیم و وارد پارکینگ بزرگی شدیم. وقتی از لیموزین شالو پیاده شدم و به سمت مسجد حرکت کردم، چهره تک‏تک دوستان و همرزمانم را به خاطر آوردم که برای تطهیر این تکه از خاکِ خدا جانشان را فدا کرده بودند. آنها هر جمعه در دعای ندبه‏شان کسی را صدا زده بودند که قلب مقدسش از ظلمی که بر تک‏تک انسان‌های مظلوم جهان‏ می‏رفت دردمند بود. من به نمایندگی از آنها پا در این سرزمین گذاشته بودم. چشمهایم نماینده نگاه دو میلیارد مسلمان بلکه نگاه میلیاردها انسان منتظر و مظلوم بود.  وقتی گنبد طلایی قبة الصخره را دیدم قدم‌هایم از حرکت بازماند. از تقابل این نقطه از جهان با مطامعِ معاندترین دشمنان حق و عدالت حیرت کردم. اشک بی‏اختیار چشم‌هایم را خیس کرد. در اولین صفحه کتابچه شعرم نوشته بودم: «القدس!                                          بکیت... حتی انتهت الدموع...               صلیت... حتی ذابت الشموع...           رکعت... حتی ملّني الرکوع...               سألت عن محمد، فیک...                  و عن یسوع... [1]                                 کلاه مخصوص را بر سر گذاشتم. از میان جمعیتی که در برابر دیوار ندبه در قسمت مردانه ایستاده بودند راهی باز شد و من جلو رفتم. دیوار از سنگ‌های تراشیده بزرگی ساخته شده بود که یهودیان معتقد بودند از باقیمانده‏های بت همیقداش یا معبد سلیمان است. آنها فکر‏ می‏کردند چون این دیوار به دست مردم فقیری که برای ساخت هیکل توانایی اجیر کردن کارگر نداشتند ساخته شده، به هنگام حمله تیتوس[2]، فرشتگان بالهای خود را بر آن گستردند تا از ویرانی در امان بماند.  طبق آداب یهودیان مشغول دعا و نماز در برابر دیوار ندبه شدم. پدرم‏ می‏گفت که تفیلاهای[3]  یهودیان از سراسر جهان ابتدا به سوی این دیوار می آید، سپس به آسمان‏ می‏رود. چشمم به تعداد زیادی کاغذ افتاد که میان شکاف سنگ‌های بزرگ قرار داده شده بود. آنها ‏ نامه‏هایی بود که برای خدا نوشته شده بود. کاهن جوانی که توجه من را به کاغذها دیده بود، از روی میزش کاغذ و قلمی آورد و به من داد. - تودا رَبا[4]. کاغذ را روی پایم گذاشتم و نوشتم: اللهم لبیک... آن را چهار تا کردم و کنار بقیه کاغذها فروکردم. بی‏اختیار به یاد یکی از همرزمان شهیدم به نام صائب، افتادم. بمب‌های فسفری اسرائیلی او را از درون سوزانده بود. صائب مسیحی بود و همیشه با ترانه ویادولوروسا[5] گریه‏ می‏کرد. چه چیز غریبی بود که شیب ویادولوروسا دیوار ندبه یا مسجدالاقصی را به هم پیوند‏ می‏زد؟! آیا گوشی بود که پشت دیوار ندبه هم در اضطراب شنیدن لا لبیک خدایش باشد؟!  صدای خطبه‏ امام جماعت از سوی مسجد‏الاقصی به گوشم رسید. بی‏اختیار چند قدم عقب رفتم و سرم را به طرف مسجد برگرداندم. جمعه بود و به‏زودی مراسم نماز جمعه برگزار‏ می‏شد. با اینکه قدس به‏کلی از بافت مسلمان نشینِ شهر جدا شده بود و مسلمانان با محدودیت‌های زیادی برای برگزاری نماز جماعت در مسجد روبه رو بودند، حاضر نبودند به هیچ وجه این فریضه را،که نشان‌دهنده موجودیتشان بود، از دست بدهند. پنجه‏ام را باز کردم و روی سنگ داغ دیوار گذاشتم. چشمانم را بستم و خیال کردم در مسجدالاقصی هستم. دلم به تلاطم افتاد. آه! اگر این خانه ویران‏ می‏شد...   ...یا قدس یا مدﻴﻨﺔ الأحزان...                       یا دﻤﻌﺔ کبیرة تجول فی الأجفان...            من یوقف العدوان؟...                              علیک یا لؤلؤة الأدیان...                          من یغسل الدماء عن حجارة الجدران؟...    ...غدا ً... غدا ً... سیزهر اللیمون...               و تفرح السنابل الخضراء و الزیتون...             و تضحک العیون... [6]                               و در آن فردا بودم یا نبودم... قلبم آنجا بود. روحم آنجا شناور بود... در نمناکی مغارة الانبیاء[7] یا در فضای نمازگاه محمد(ع) با پیامبران سلف... دستی به شانه‏ام خورد. صدرا بود. گفت: برگرد، شالو نگران قرارتونه... دستمالی درآوردم و اشک‌هایم را پاک کردم.‏ می‏خواستم آن لحظه که آنجا بودم هیچ‏وقت تمام نشود.‏ می‏خواستم تنها باشم؛ در برابر آنچه تکه‏های عمر و زندگی ام را مثل تسبیح به هم وصل‏ می‏کرد... اما از رفتن گزیری نبود. نباید بیهوده شک شالو را بر‏می‏انگیختم. وقتی به سمت پارکینگ رفتم، او را دیدم که بی قرارانه کنار ماشینش قدم‏ می‏زند. تا مرا دید، خوشحال شد و دستانش را باز کرد. - داشتم نگرانتون‏ می‏شدم... - از اینکه منتظر گذاشتمتون معذرت‏ می‏خوام... سالها بود... - بله بله... متوجه هستم... حالا لطفاً سوار شین. سوار لیموزین موشه شد و به سمت تپه هِرتسِل حرکت کردیم. او نگاهی به ساعتش کرد و سری تکان داد.  - بعید‏ می‏دونم دیگه بتونیم به مراسم برسیم.  وقتی داشتیم وارد آرامگاه ملی اسرائیل‏ می‏شدیم، تعداد زیادی نفربر جنگی دیدم که داشت سربازها را سوار‏ می‏کرد تا آنها را از آنجا ببرد. در پارکینگ همه پیاده شدیم و به طرف محل آرامگاه تئودور هرتسل حرکت کردیم. باد ملایمی که به صورتم‏ می‏خورد کمی از برافروختگی‏ام می‏کاست. آنجا قبرستان مردان و زنانی بود که به وحشیانه ترین شکل ممکن، در پی تصرف خاک فلسطین، خون‌های بی گناهان زیادی را بر زمین جاری کرده بودند. فقط قلب‌های سخت‏تر از سنگ ایشان‏ می‏توانست چنین نفرتی را در خود بپروراند و از این ننگ حس غرور و افتخار بسازد.  در برابر سازه نیم گنبدیِ فلزی، که بر فراز آرامگاه تئودور هرتسل ساخته شده بود، تعداد زیادی صندلی چیده بودند و هنوز چند نفر روی آنها نشسته و مشغول گفتگو بودند. صدرا با احتیاط و کمی جلوتر از من گام برمی‏داشت. وقتی به آنها رسیدیم، عده‏ای برخاستند و با موشه دست دادند. موشه اصلاً تمایلی برای معرفی آنان به من نشان نداد. منتظر ماندم تا گپ زدن های موشه با آن بلندپایگان سیاسی به پایان برسد.    - ببخشید آقای عُوادیا... باید برگردیم. جناب کشیش در موزه یَد وَ شَم منتظرمون هستن... خاخام حاییم هم به ایشون پیوستن. دوباره به سمت خودرو شالو برگشتیم و سوار شدیم. موزه نزدیک بود و دقایقی بعد رسیدیم. در آنجا قرار بود کشیش آرچیبالد فاکسْمَن را ملاقات کنیم. او سخنگوی سفارتخانه بین المللی مسیحیت در قدس بود. پسر ارشد او در مرکز آموزش نیروی دریایی مونتری در کالیفرنیا تدریس‏ می‏کرد و یکی از مشاوران نظامی پنتاگون محسوب‏ می‏شد. موشه قبل از جدا شدن از ما، برای تدارک مسائل امنیتی، گفت: آقای عُوادیا، اگه موافق باشین، تا رسیدن جناب فاکسْمَن، مِناخیم شما رو کمی در محوطه موزه بگردونه... من ترتیبی دادم ناهار رو همین جا بخوریم. بهانه‏ای برای مخالفت نداشتم. مناخیم هازا با من و صدرا همراه شد تا جاهای دیدنی موزه را به ما نشان دهد. موزه یدوشم در واقع مکانی بود کـــه برای زنده نگه داشتن یاد قربانیان یهودی سوزی توسط نازیها در جنگ جهانی دوم، ساخته شده بود. در آن موزه مشخصات بیش از سه میلیون یهودی کشته شده را با عکس‌هایشان نگهداری‏ می‏کردند. این بلوف آن‏ قدر تکرار شده بود که برای بسیاری از مردم جهان به واقعیتی انکارناپذیر تبدیل شده بود. کسانی، که مثل پدرم، سعی در افشای اسرار واقعی ماجرای هولوکاست داشتند به‏سرعت و بسیار بی‏رحمانه کشته و نابود‏ می‏شدند. پدرم معتقد بود حتی در پس حادثه یهودی‌ستیزی هیتلر نیز توافقی بی­شرمانه بین فاشیست‌های نازی و خود صهیونیست‌های یهودی وجود داشته است. پدرم فیلمی ساخته بود با عنوان هیتلر مقدس و به دنبال اجازه اکران آن با کمک چند سازمان ضد صهیونیسم بود که در دِرسدِن آلمان، در حالی ‏که در تختش خواب بود، کشته شد. پس از آن ماجرا، مادرمْ من و برادر بزرگ تر و خواهر سه ساله‏ام را با خود به لبنان برد تا نزد اقوامش از ما محافظت کند. اما، شش ماه پس از مرگ پدر، در یک حادثه تیراندازی مادر و برادرم نیز کشته شدند. شاید هنوز این ترس وجود داشت که چیزهایی از مدارک پدر پیش ما جا مانده باشد. - اینجا خاکستر قربانیان هولوکاست رو نگهداری‏ می‏کنن!   مناخیم ما را به بنای سنگی سرپوشیده‏ای آورده بود که وسط آن تعدادی حلقه گل قرار داده بودند و شعله‏های آتش در آتشدان، بر اثر نسیم ملایمی که از در وارد‏ می‏شد،‏ می‏لرزید. در برابر بنای یادبود ادای احترام کردم و اندیشیدم بر فرض اگر اینان به ستم هیتلر از پا درآمده‏اند، گناه مسلمانان فلسطین چیست که باید تاوان این ظلم را پس بدهند.  آه...‏ای مردگان... اکنون که چشمان شما بر اسرار این دنیا باز شده است این بی عدالتی و ظلم را چگونه‏ می‏بینید؟! آیا نفرین شما بر آنان که بی رحمانه کودکان و زنان را از خانه و رختخوابشان بیرون‏ می‏کشند و جنازه پدران و شوهرانشان را به تمسخر در برابر چشمانشان بر خاک‏ می‏اندازند فرود‏ نمی‏آید؟... آیا این درد ارواح شما را‏ نمی‏کاهد و فرسوده‏ نمی‏کند و بر شرم و اندوهتان‏ نمی‏افزاید؟...  چشمانتان را بر این غم نبندید... چشمانتان را بر دستان کوچک یخزده‏ای که از آوارها بیرون مانده نبندید... بر اشکهایی که از چشمان یتیمان بر زمین فرو‏ می‏افتد... بر خونی که لباسِ بدنِ عریان فرزندان این خاک شده است...  کاش این مردگان زبان باز‏ می‏کردند و از آنچه‏ می‏دانستند و‏ می‏دیدند به این کودکان بازیگوش و بازدیدکنندگان بی خیال موزه خبر‏ می‏دادند... کاش این آدم‌های بی درد‏ می‏دانستند که خود مرده‏اند و زندگان، کسانی هستند که در گوشه گوشه این بنای پر رنگ و لعاب عکس‌ها و نام‌هایشان بر در و دیوار است. گََردِ مرگی که بر همه چیز پاشیده شده بود باعث کدورت دلم شد. جایی نشستم و از مناخیم خواستم دیگر ادامه ندهد. - خسته شدین قربان... - بله! - الان جناب شالو با من تماس گرفتن و گفتن با کشیش فاکسْمَن در طبقه دوم مرکز تفریحی  منتظرمون هستن. - خیلی دوره؟ مناخیم با دست به راه باریکی که از میان درختان عناب‏ می‏گذشت اشاره کرد و گفت: نه پشت اون پیچ... دقایقی بعد در لژ اختصاصی غذاخوری مجتمع تفریحی بودیم. شالو، خاخام حاییم و فاکسْمَن دور میزی نشسته بودند و با نزدیک شدن من از جا بلند شدند. آخرین نفری که دستم را فشرد فاکسْمَن بود. دستش مرطوب و لزج بود و این حال مرا بد کرد. انگشتانم را یواشکی به شلوارم کشیدم و کنار شالو نشستم.  بعد از سفارش غذا، فاکسْمَن سرش را به طرف من خم کرد و با صدای خش دارش گفت: شنیدم آقای شالو شما رو برای شرکت توی این اتحاد مقدس انتخاب کردن... بله، همین‏طور بود. پول‏ می‏توانست هر کسی را اغوا کند. شالو دستش را روی دست من گذاشت و به فاکسْمَن خندید. - بذارین برای بعد از ناهار. لمس دستان شالو‏ می‏توانست مرا بکُشد؛ همین‏طور لبخند روی لب‌های باریک فاکسْمَن و پوست مرطوب و بیش از اندازه پیرش. چروک‌ها و خطوط دایره وار صورتش نگاه را به سمت گودی چشمان فوق‏العاده آبی و تیله ای‏اش سوق‏ می‏داد. نگاهی به صدرا، که پشت سرم ایستاده بود، انداختم؛ انگار او‏ می‏توانست مرا از این وضعیت اسفناک نجات دهد. او فقط انگشتانش را روی برجستگی کلت کمری‏اش کشید و گوشه های سبیل باریکش شرورانه بالا رفت.  صدای زنگ‌دار و پیر فاکسْمَن دوباره بلند شد. - من عاشق فرانسوی‌ها هستم.  ایده خوبی برای عوض کردن بحث بود. او ادامه داد: می‏تونم به مزه خوب سس تارتار فکر کنم و شامپاین...   مزه‏های خوبْ فاکسْمَن را لحظاتی برد. هر چند دیگر کسی در این دهکده جهانی به انحصار چیزی به کشوری فکر‏ نمی‏کرد، پیرترها هنوز دوست داشتند درباره تعلقاتی این چنین کوچک، اظهارنظر کنند. برای آنکه خیلی خوب به نظر برسم، من هم به کباب ترکی و ساندویچ پنیر سرخ شده فکر کردم! - شنیدم در بندر مارسی زندگی‏ می‏کنین. گفتم: نه کاملاً. اما بیشتر سال رو اونجا مشغول سر و سامان دادن به کارای تجاری‏م هستم... فاکسْمَن مشتاقانه وسط حرفم پرید. - من قبلاً درباره شناسة اقتصادی شما سؤال کردم... شما خوب راه پول درآوردن رو بلدین! شناسه اقتصادی شماره‏ای بود که ارزش زیادی داشت و به سختی به دست می‏آمد. هر کس این شناسه را داشت می‏توانست با خیالی آسوده به تجارت بین المللی بپردازد. در دل به فاکسْمَن خندیدم. از فریفتن روباه پیری چون او راضی بودم. احساس می کردم از صحبت کردن با او به شوق آمده‏ام. - من مشاوران خوبی دارم جناب فاکسْمَن! - البته... و چشمانش درخشید. از گفتگوهایی که شش ماه پیش با شالو در پاریس داشتم فهمیده بودم که بده بستان­های تجاریِ نُقلی میان آنها ‏ از عادات دوست داشتنی‏شان است.  خاخام، که تا آن لحظه ساکت بود، پلک‌های قرمزش را بر هم آورد و به عبری گفت: شاید دیگه باز شدن درهای گنج برای ما نزدیک باشه! حتماً داشت به خوش باوری‌های تلمودی‏اش فکر‏ می‏کرد و سیصد و ده خانه و دو هزار هشتصد بنده برای هر یهودی! داشتن حساب این همه ثروت برای پسران اسرائیل به مهارت و مشاوره کافی نیاز داشت!   نگاه فاکسْمَن به خاخام بیش از انداره تحقیرآمیز بود. این کشیش نوانجیلی نماینده همان تفکری بود که خود مدعی بود شش میلیون یهودی را در اردوگاه‌های کار جنگ جهانی دوم سوزانده است! در عجب بودم این دو مرد ملبس به لباس دین! چگونه کنار یکدیگر نشسته اند... در تقسیم غنایم جنگِ مقدس این دو نفر حتماً یکدیگر را‏ می‏کشتند... حتی در تقسیم مسیح خیالی شان و سرزمین مقدسش!  غذا را که شروع کردیم بحث بی‏مقدمه آغاز شد. در انتخاب آنچه قابل خوردن بود سر میز آنها، با مشکلات فراوانی روبه رو نبودم. چون خاخام تقریباً از هر چیزی برای ناهار سفارش داده بود.  - چند ماه پیش در ایام برگزاری جلسات سالانه مون، توی سوئیس، گروهی رو که قصد داشتن خرابکاری کنن شناسایی و منهدم کردیم. اما این باعث شد بیشتر هوشیار باشیم. بی‏اختیار به بمبی که پهلوی چپ نیکولاس اسلاتر منفجر شده بود فکر کردم. خاخام ادامه داد: چیزی که بیشتر از همه نگرانمون‏ می‏کنه، جذب شدن گروه‏های مبارز در هم و مرکزیت بیش از حدِ انتظارِ جنبش آزادیبخش قدسه... اونا حتی از امریکای لاتین و افریقا هم برای قدس برنامه دارن! فاکسْمَن مثل کوه یخِ هزاران ساله تکانی به خودش داد و گفت:‏ می‏کشیمشون! حرفش خنده دار نبود و هر چهار نفرمان خشکمان زده بود.  کشیش دندان‌های مرتبش را بر هم سایید و گفت: اون روزی که نام الله و محمد رو از دیوارای مسجد پاک کنیم دور نیست. چنان به وحشت می‌افتن که شاید برای تکلم به اندازه کودکی یک‏ساله به زحمت بیفتن.  صدای قلبم، چون سنگِ بزرگی که از شیبی سقوط‏ می‏کند، بلند شد. دلم‏ می‏خواست در سالنامة عمرم نوشته‏ می‏شد: بیست و هشتم سپتامبر 2035... آرچی فاکسْمَن خفه شد... با یک دسته کلم که بنجامین راحیل در حلقش چپاند!...  آن کلمات بر دیوارهای مسجدالاقصی، چون تیغ، قلبشان را پاره پاره‏ می‏کرد... زیر لب زمزمه کردم: و الحمد الله قاصم الجبارین[8]...  فاکسْمَن با خشم به من نگاه کرد؛ انگار که مرا گناهکاری بزرگ‏ می‏دانست. گفت: لعنت و عذاب الهی بر کسانی که دین محمد رو یاری کردن فرود خواهد آمد... زبانشون در دهان کباب خواهد شد و چشمهاشون در حدقه آب خواهد گردید... شالو با دلزدگی دست از خوردن دسرش برداشت. کمی مشروب در لیوانش ریخت و یکنفس سرکشید. خاخام سرش را عقب برد و رضایت‌مندانه چشمانش را بست. شاید این انتظار وجود داشت که من هم چیزی در ﺗﺄیید بگویم. - شما من رو از سودای تجارت توی بندر زیبای خودم بیرون‏ می‏کشین جناب کشیش! خاخام گفت: نه پسرم... نه دقیقاً! بذار همه چیز روال خودش رو طی کنه... ما خودمون کارا رو حل و فصل‏ می‏کنیم! حتماً و البته با پول‌های آدریل عُوادیا! به لکه خیسی که روی یقه لباس سفید خاخام از میان ریش دوشاخة‏ سفیدش پیدا بود نگاه کردم و به خیالی که او از آن حرف‏ می‏زد اندیشیدم. حتی برای خودشان هم چندان دلچسب نبود. توافق موقتی که بین انگلوزایونها[9] و یهودیان به وجود آمده بود داشت روز به روز سست‏تر می‏شد. خدا دشمنانش را به خودشان مشغول‏ می‏کرد...   یک ساعتِ بعد را، در میان گرمای طاقت فرسای بدنم، که چون بخار از همه سویم نشت‏ می‏کرد، به سختی گذراندم و به دنبال راه چاره‏ای برای درد انگشت شست پایم،‏ به علت فشار عصبی زیاد، می‏گشتم. اگر جوان‏تر بودم حتماً‏ می‏توانستم آنها را کمی هم بخندانم. اما واقعاً دیگر جایی برای دادن یک فرصت دوباره به بنجامین راحیلِ پیر نبود. دیگر بهترین نبودم! برای آنکه بحثشان را درباره عواید مادی و معنوی همکاری آدریل عُوادیا با گروه x خاتمه دهند، وانمود کردم تسلیم شده‏ام. کمی هم هوشمندی نشان دادم و گفتم که حتماً در مدت خیلی کوتاهی به نتیجه مورد نظر آنها خواهم رسید. فقط باید اجازه دهند کمی از جشن های روش هاشانا لذت ببرم! بعد از خداحافظی با فاکسْمَن و حاییم، موشه مرا به خانه‏اش دعوت کرد. - چرا امشب رو توی اورشلیم‏ نمی‏مونین؟ همسرم خوشحال‏ می‏شه با شما ملاقات کنه... اون هم مثل شما بسیار مقید به آداب مذهبیه! صدرا، نه چندان دوستانه، نگاهم کرد و لبخندی زد. شالو ادامه داد: استر همیشه برای شام شبات[10]  برنامه‏های فوق‏العاده‏ای داره.... مطمئناً در آخرین شبات سال شما‏ می‏تونین مهمان ویژه ما باشین! صمیمیت بیش از اندازه با خانواده شالو‏ می‏توانست برایم دردسرآفرین باشد؛ اما رد کردن دعوت او هم کار عاقلانه‏ای نبود. باید از موقعیت پیش آمده برای نزدیک تر کردن سطح روابطم با او استفاده‏ می‏کردم. ممکن بود در حرفهای خصوصی تر او اطلاعات مهمی برای فرستادن به مقر وجود داشته باشد. رویم را به صدرا کردم و گفتم: بهتره تو برگردی تل‏آویو... لازمه به استقبال دوستامون توی فرودگاه بِن گوریون بری. صدرا سرش را به ﺗﺄیید تکان داد و گفت: درسته... باید از محل اقامتشون باخبر بشم. شالو گفت: من‏ می‏تونم ترتیبی بدم دوستاتون از حضور شما در اورشلیم باخبر بشن. - نه قربان، احتیاجی نیست. من خودم این وظیفه رو انجام‏ می‏دم. به نظرم نیامد که مورد شک برانگیزی برای شالو وجود داشته باشد. صدرا از ما خداحافظی کرد و همان‏‏طور که می‏لنگید، همراه مناخیم هازا از ما دور شد.  موشه گفت: من رو مفتخر فرمودین! لبخندی زدم و همراه سفیر، سوار ماشین شدم.      پي نوشت: 1- اي قدس!                                                                                      چندان گریستم که اشکهایم خشکید... چندان نیایش کردم که شمعها آب شد... چندان به رکوع رفتم که طاقتی در من نماند... در تو، از محمد پرسیدم... و از مسیح...    2 - سردار رومی(68 م)   3 - نمازها ودعاها.   4 - خیلی ممنون.   5 - ویادولوروسا یا طریق الآلام مسیری سربالایی است که، به ادعای مسیحیان، حضرت عیسی (ع)، صلیب بر دوش، آن را پیموده است.   6-...ای قدس، ای شهر اندوه...  ای اشک درخشانی که در چشمها حدقه زده ای... کیست که تجاوز دشمن را از تو دور کند؟... ای مروارید آیینها...‏‏                                                                          کیست که دیوارهایت را از خون پاک کند؟ ...فردا... فردا... درخت لیمو شکوفه‏ می‏زند... و سنبلهای سبز و زیتون شاد خواهند شد... و چشمها هم شادمان خواهند شد...    7- غاری که زیر سنگ معراج در قبة الصخره قرار دارد.   8 - شکر خدایی را که گردنکشان را در هم‏ می‏شکند.   9 - انگلوساکسونهای صهیونیست (انگلیس، امریکا، کانادا، استرالیا و نیوزلند).   10 - شنبه، روز تعطیل هفته در دین یهود.    





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2362]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن