پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848597055
- بخشهايي از داستان منتشر نشده درباره آزادي قدس شريف
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون : مريم مقاني از داستاننويسان جوان كشور رماني با عنوان «چشمي كه بستم چشمي كه بگشود» درباره آزادسازي قدس شريف نوشته است كه در سال 2035 روايت ميشود. در اين داستان افرادي از مليتهاي مختلف كه عضو جنبش آزادي بخش قدس شدهاند براي نجات مسجدالاقصي به تلآويو ميروند و اين كار را به صورت جاسوسي و نفوذ به ردههاي بالاي امنيتي اسرائيل انجام ميدهند. قهرمانان داستان پس از يك سري اتفاقات موفق به نجات مسجدالاقصي ميشوند. مريم مقاني نويسنده رمان «چشمي كه بستم چشمي كه بگشود» بخشهايي از اين رمان را به مناسبت روز قدس به صورت اختصاصي در اختيار خبرگزاري فارس قرار داده كه از نظر ميگذرد: صبح روز جمعه، به دعوت خاخام حاییم راهی بیت المقدس شدیم. او بالگرد شخصی کوچکش را پیشنهاد داده بود، اما من رفتن با ترن بین شهری را ترجیح داده بودم. میخواستم از نزدیک مردم را ببینم. بلیتهایمان را برایمان فرستاده بودند. صندلیهایی در کوپه درجه یکِ ترن ساعت دهِ تلآویو- اورشلیم برایمان رزرو شده بود. ایستگاه خیلی شلوغ بود. دلیل آن میتوانست استقبال یهودیان در ایام توبه از دیوار ندبه باشد. هیچوقت در طول زندگی ام پیش نیامده بود که این قدر به یاد پدرم افتاده باشم. او آرزو داشت دیوار ندبه را از نزدیک زیارت کند. اما به دلیل آرمانهای ضدصهیونیستی اش دریافت ویزای اسرائیل را برایش ممنوع کرده بودند. او یک یهودی ﻣﺆمن بود و من، بعد از گذشت سالها، بیشتر این موضوع را درک میکردم و اعتقادم به او بیشتر میشد. ساعتی بعد در بیت المقدس بودیم. پاهایم به هنگام پایین آمدن از پلههای ترن میلرزید. ناخودآگاه شانه صدرا را گرفتم و وزنم را با او تقسیم کردم. او لحظاتی حیرتزده نگاهم کرد و بعد بازویم را گرفت. هنوز چند قدم از ترن دور نشده بودیم که مردی بلند قد به استقبالمان آمد. او را می شناختم. مِناخیم هازا، رئیس دفتر موشه شالو، بود. قبلاً بارها او را در پاریس دیده بودم. موهای کم پشت سرش را به طرز رقتانگیزی به یک طرف شانه میکرد تا طاسی پیشانی اش زیاد به چشم نیاید. قبلاً سه بار پیش من از ریختن زودهنگام موهایش گله کرده بود! قدش خیلی بلند بود؛ مثل خودم. - لطفاً همراه من بیاین قربان... جناب شالو منتظرتون هستن. بیرون از ایستگاه، شالو در لیموزینی مشکی منتظرمان بود. او علاقه خاصی به این نوع اتومبیلها، به ویژه از نوع کلکسیونی آن، داشت. او از ماشین پیاده شد و با من دست داد. گفتم: فکر نمیکردم شما رو در اورشلیم ببینم آقای شالو! موهای شالو حتی بیشتر از رئیس دفترش ریخته بود. او هم تقریباً قدبلند بود. اما شکم برجستهاش نمیگذاشت، مثل مناخیم، دیلاق و بی مصرف به نظر برسد. او در انتخاب کراواتهایش وسواس زیادی به خرج میداد و سعی داشت آن قدر گرهش را کوچک ببندد که بلندی کراوات خط کمربندش را روی شلوار بشکند و پایین بیاید. - من مدتهاست که منتظرتون هستم جناب عُوادیا... لطفاً همراه ما بیاین. او مردی فوقالعاده شیک پوش و البته ثروتمند بود و شاید یکی از دلایلی که باعث شده بود در تور من گرفتار آید و توجهش به من جلب شود، دقت و وسواس من در طرز برخـــورد اشراف مآبانه و نوع لباس پوشیدنم بود. قبلاً صدرا مرا به خاطر خریدن زیرپوش ها و جورابهای مارکدار مسخره کرده بود؛ هر چند معتقد بود پیراهنهای یقهشکاریِ گلدوزیشدهای که تابستان آن سال مد شده بود، خیلی به من میآمد و ارزش پرسه زدن در میدان وِندوم پاریس و دیدار از ساختمانهای سبک ویکتوریای آن را داشت. به هر حال، در حرفه ما، برای نزدیک شدن به هر موردی نیاز بود از علایق و نقطه ضعف های او باخبر باشیم! وقتی سوار شدیم، گفتم: میتونم بپرسم داریم کجا میریم؟ موشه گفت: امروز صبح برنامهای برای بزرگداشت سربازان و جانباختگان ارتش در تپه هِرتْسِل برگزار میشه... بهتر دیدم قبل از دیدار با کشیش فاکسْمَن سری هم به اونجا بزنیم. - فکر میکردم قراره به زیارت دیوار غربی بریم! شالو لحظاتی حیرتزده نگاهم کرد. کیسههای گوشتی زیر چشمش تیرهتر از قبل به نظرم آمد. - آه... فراموش کرده بودم که شما مدتهاست به زیارت دیوار ندبه نیومدین... من رو ببخشین. الان ترتیبش رو میدم. فکر میکنم هنوز وقت داریم... به جلو خم شد و با بلندگو رانندهاش را به سمت دیوار غربی راهنمایی کرد. - به خاطر نزدیکی به یوم کیپور اینجا خیلی شلوغه و حساسیت مسلمونا رو برمیانگیزه. البته تعدادشون زیاد نیست. با این حال سعی میکنیم از لحاظ امنیتی مواردی رو رعایت کنیم. - فکر نمیکنین بیش از حد دارین اونا رو جدی میگیرین؟ موشه شالو نگاهی به صدرا کرد و بعد، همانطور که خودش را به من نزدیکتر میکرد، گفت: به لحاظ مسائلی که در پیش داریم، باید جانب احتیاط رو کاملاً رعایت کنیم. کوچک ترین اشتباهی میتونه نقشههامون رو خراب کنه. لبخند تلخی زدم و رویم را از او برگرداندم. از میان بافت قدیم گذشتیم و وارد پارکینگ بزرگی شدیم. وقتی از لیموزین شالو پیاده شدم و به سمت مسجد حرکت کردم، چهره تکتک دوستان و همرزمانم را به خاطر آوردم که برای تطهیر این تکه از خاکِ خدا جانشان را فدا کرده بودند. آنها هر جمعه در دعای ندبهشان کسی را صدا زده بودند که قلب مقدسش از ظلمی که بر تکتک انسانهای مظلوم جهان میرفت دردمند بود. من به نمایندگی از آنها پا در این سرزمین گذاشته بودم. چشمهایم نماینده نگاه دو میلیارد مسلمان بلکه نگاه میلیاردها انسان منتظر و مظلوم بود. وقتی گنبد طلایی قبة الصخره را دیدم قدمهایم از حرکت بازماند. از تقابل این نقطه از جهان با مطامعِ معاندترین دشمنان حق و عدالت حیرت کردم. اشک بیاختیار چشمهایم را خیس کرد. در اولین صفحه کتابچه شعرم نوشته بودم: «القدس! بکیت... حتی انتهت الدموع... صلیت... حتی ذابت الشموع... رکعت... حتی ملّني الرکوع... سألت عن محمد، فیک... و عن یسوع... [1] کلاه مخصوص را بر سر گذاشتم. از میان جمعیتی که در برابر دیوار ندبه در قسمت مردانه ایستاده بودند راهی باز شد و من جلو رفتم. دیوار از سنگهای تراشیده بزرگی ساخته شده بود که یهودیان معتقد بودند از باقیماندههای بت همیقداش یا معبد سلیمان است. آنها فکر میکردند چون این دیوار به دست مردم فقیری که برای ساخت هیکل توانایی اجیر کردن کارگر نداشتند ساخته شده، به هنگام حمله تیتوس[2]، فرشتگان بالهای خود را بر آن گستردند تا از ویرانی در امان بماند. طبق آداب یهودیان مشغول دعا و نماز در برابر دیوار ندبه شدم. پدرم میگفت که تفیلاهای[3] یهودیان از سراسر جهان ابتدا به سوی این دیوار می آید، سپس به آسمان میرود. چشمم به تعداد زیادی کاغذ افتاد که میان شکاف سنگهای بزرگ قرار داده شده بود. آنها نامههایی بود که برای خدا نوشته شده بود. کاهن جوانی که توجه من را به کاغذها دیده بود، از روی میزش کاغذ و قلمی آورد و به من داد. - تودا رَبا[4]. کاغذ را روی پایم گذاشتم و نوشتم: اللهم لبیک... آن را چهار تا کردم و کنار بقیه کاغذها فروکردم. بیاختیار به یاد یکی از همرزمان شهیدم به نام صائب، افتادم. بمبهای فسفری اسرائیلی او را از درون سوزانده بود. صائب مسیحی بود و همیشه با ترانه ویادولوروسا[5] گریه میکرد. چه چیز غریبی بود که شیب ویادولوروسا دیوار ندبه یا مسجدالاقصی را به هم پیوند میزد؟! آیا گوشی بود که پشت دیوار ندبه هم در اضطراب شنیدن لا لبیک خدایش باشد؟! صدای خطبه امام جماعت از سوی مسجدالاقصی به گوشم رسید. بیاختیار چند قدم عقب رفتم و سرم را به طرف مسجد برگرداندم. جمعه بود و بهزودی مراسم نماز جمعه برگزار میشد. با اینکه قدس بهکلی از بافت مسلمان نشینِ شهر جدا شده بود و مسلمانان با محدودیتهای زیادی برای برگزاری نماز جماعت در مسجد روبه رو بودند، حاضر نبودند به هیچ وجه این فریضه را،که نشاندهنده موجودیتشان بود، از دست بدهند. پنجهام را باز کردم و روی سنگ داغ دیوار گذاشتم. چشمانم را بستم و خیال کردم در مسجدالاقصی هستم. دلم به تلاطم افتاد. آه! اگر این خانه ویران میشد... ...یا قدس یا مدﻴﻨﺔ الأحزان... یا دﻤﻌﺔ کبیرة تجول فی الأجفان... من یوقف العدوان؟... علیک یا لؤلؤة الأدیان... من یغسل الدماء عن حجارة الجدران؟... ...غدا ً... غدا ً... سیزهر اللیمون... و تفرح السنابل الخضراء و الزیتون... و تضحک العیون... [6] و در آن فردا بودم یا نبودم... قلبم آنجا بود. روحم آنجا شناور بود... در نمناکی مغارة الانبیاء[7] یا در فضای نمازگاه محمد(ع) با پیامبران سلف... دستی به شانهام خورد. صدرا بود. گفت: برگرد، شالو نگران قرارتونه... دستمالی درآوردم و اشکهایم را پاک کردم. میخواستم آن لحظه که آنجا بودم هیچوقت تمام نشود. میخواستم تنها باشم؛ در برابر آنچه تکههای عمر و زندگی ام را مثل تسبیح به هم وصل میکرد... اما از رفتن گزیری نبود. نباید بیهوده شک شالو را برمیانگیختم. وقتی به سمت پارکینگ رفتم، او را دیدم که بی قرارانه کنار ماشینش قدم میزند. تا مرا دید، خوشحال شد و دستانش را باز کرد. - داشتم نگرانتون میشدم... - از اینکه منتظر گذاشتمتون معذرت میخوام... سالها بود... - بله بله... متوجه هستم... حالا لطفاً سوار شین. سوار لیموزین موشه شد و به سمت تپه هِرتسِل حرکت کردیم. او نگاهی به ساعتش کرد و سری تکان داد. - بعید میدونم دیگه بتونیم به مراسم برسیم. وقتی داشتیم وارد آرامگاه ملی اسرائیل میشدیم، تعداد زیادی نفربر جنگی دیدم که داشت سربازها را سوار میکرد تا آنها را از آنجا ببرد. در پارکینگ همه پیاده شدیم و به طرف محل آرامگاه تئودور هرتسل حرکت کردیم. باد ملایمی که به صورتم میخورد کمی از برافروختگیام میکاست. آنجا قبرستان مردان و زنانی بود که به وحشیانه ترین شکل ممکن، در پی تصرف خاک فلسطین، خونهای بی گناهان زیادی را بر زمین جاری کرده بودند. فقط قلبهای سختتر از سنگ ایشان میتوانست چنین نفرتی را در خود بپروراند و از این ننگ حس غرور و افتخار بسازد. در برابر سازه نیم گنبدیِ فلزی، که بر فراز آرامگاه تئودور هرتسل ساخته شده بود، تعداد زیادی صندلی چیده بودند و هنوز چند نفر روی آنها نشسته و مشغول گفتگو بودند. صدرا با احتیاط و کمی جلوتر از من گام برمیداشت. وقتی به آنها رسیدیم، عدهای برخاستند و با موشه دست دادند. موشه اصلاً تمایلی برای معرفی آنان به من نشان نداد. منتظر ماندم تا گپ زدن های موشه با آن بلندپایگان سیاسی به پایان برسد. - ببخشید آقای عُوادیا... باید برگردیم. جناب کشیش در موزه یَد وَ شَم منتظرمون هستن... خاخام حاییم هم به ایشون پیوستن. دوباره به سمت خودرو شالو برگشتیم و سوار شدیم. موزه نزدیک بود و دقایقی بعد رسیدیم. در آنجا قرار بود کشیش آرچیبالد فاکسْمَن را ملاقات کنیم. او سخنگوی سفارتخانه بین المللی مسیحیت در قدس بود. پسر ارشد او در مرکز آموزش نیروی دریایی مونتری در کالیفرنیا تدریس میکرد و یکی از مشاوران نظامی پنتاگون محسوب میشد. موشه قبل از جدا شدن از ما، برای تدارک مسائل امنیتی، گفت: آقای عُوادیا، اگه موافق باشین، تا رسیدن جناب فاکسْمَن، مِناخیم شما رو کمی در محوطه موزه بگردونه... من ترتیبی دادم ناهار رو همین جا بخوریم. بهانهای برای مخالفت نداشتم. مناخیم هازا با من و صدرا همراه شد تا جاهای دیدنی موزه را به ما نشان دهد. موزه یدوشم در واقع مکانی بود کـــه برای زنده نگه داشتن یاد قربانیان یهودی سوزی توسط نازیها در جنگ جهانی دوم، ساخته شده بود. در آن موزه مشخصات بیش از سه میلیون یهودی کشته شده را با عکسهایشان نگهداری میکردند. این بلوف آن قدر تکرار شده بود که برای بسیاری از مردم جهان به واقعیتی انکارناپذیر تبدیل شده بود. کسانی، که مثل پدرم، سعی در افشای اسرار واقعی ماجرای هولوکاست داشتند بهسرعت و بسیار بیرحمانه کشته و نابود میشدند. پدرم معتقد بود حتی در پس حادثه یهودیستیزی هیتلر نیز توافقی بیشرمانه بین فاشیستهای نازی و خود صهیونیستهای یهودی وجود داشته است. پدرم فیلمی ساخته بود با عنوان هیتلر مقدس و به دنبال اجازه اکران آن با کمک چند سازمان ضد صهیونیسم بود که در دِرسدِن آلمان، در حالی که در تختش خواب بود، کشته شد. پس از آن ماجرا، مادرمْ من و برادر بزرگ تر و خواهر سه سالهام را با خود به لبنان برد تا نزد اقوامش از ما محافظت کند. اما، شش ماه پس از مرگ پدر، در یک حادثه تیراندازی مادر و برادرم نیز کشته شدند. شاید هنوز این ترس وجود داشت که چیزهایی از مدارک پدر پیش ما جا مانده باشد. - اینجا خاکستر قربانیان هولوکاست رو نگهداری میکنن! مناخیم ما را به بنای سنگی سرپوشیدهای آورده بود که وسط آن تعدادی حلقه گل قرار داده بودند و شعلههای آتش در آتشدان، بر اثر نسیم ملایمی که از در وارد میشد، میلرزید. در برابر بنای یادبود ادای احترام کردم و اندیشیدم بر فرض اگر اینان به ستم هیتلر از پا درآمدهاند، گناه مسلمانان فلسطین چیست که باید تاوان این ظلم را پس بدهند. آه...ای مردگان... اکنون که چشمان شما بر اسرار این دنیا باز شده است این بی عدالتی و ظلم را چگونه میبینید؟! آیا نفرین شما بر آنان که بی رحمانه کودکان و زنان را از خانه و رختخوابشان بیرون میکشند و جنازه پدران و شوهرانشان را به تمسخر در برابر چشمانشان بر خاک میاندازند فرود نمیآید؟... آیا این درد ارواح شما را نمیکاهد و فرسوده نمیکند و بر شرم و اندوهتان نمیافزاید؟... چشمانتان را بر این غم نبندید... چشمانتان را بر دستان کوچک یخزدهای که از آوارها بیرون مانده نبندید... بر اشکهایی که از چشمان یتیمان بر زمین فرو میافتد... بر خونی که لباسِ بدنِ عریان فرزندان این خاک شده است... کاش این مردگان زبان باز میکردند و از آنچه میدانستند و میدیدند به این کودکان بازیگوش و بازدیدکنندگان بی خیال موزه خبر میدادند... کاش این آدمهای بی درد میدانستند که خود مردهاند و زندگان، کسانی هستند که در گوشه گوشه این بنای پر رنگ و لعاب عکسها و نامهایشان بر در و دیوار است. گََردِ مرگی که بر همه چیز پاشیده شده بود باعث کدورت دلم شد. جایی نشستم و از مناخیم خواستم دیگر ادامه ندهد. - خسته شدین قربان... - بله! - الان جناب شالو با من تماس گرفتن و گفتن با کشیش فاکسْمَن در طبقه دوم مرکز تفریحی منتظرمون هستن. - خیلی دوره؟ مناخیم با دست به راه باریکی که از میان درختان عناب میگذشت اشاره کرد و گفت: نه پشت اون پیچ... دقایقی بعد در لژ اختصاصی غذاخوری مجتمع تفریحی بودیم. شالو، خاخام حاییم و فاکسْمَن دور میزی نشسته بودند و با نزدیک شدن من از جا بلند شدند. آخرین نفری که دستم را فشرد فاکسْمَن بود. دستش مرطوب و لزج بود و این حال مرا بد کرد. انگشتانم را یواشکی به شلوارم کشیدم و کنار شالو نشستم. بعد از سفارش غذا، فاکسْمَن سرش را به طرف من خم کرد و با صدای خش دارش گفت: شنیدم آقای شالو شما رو برای شرکت توی این اتحاد مقدس انتخاب کردن... بله، همینطور بود. پول میتوانست هر کسی را اغوا کند. شالو دستش را روی دست من گذاشت و به فاکسْمَن خندید. - بذارین برای بعد از ناهار. لمس دستان شالو میتوانست مرا بکُشد؛ همینطور لبخند روی لبهای باریک فاکسْمَن و پوست مرطوب و بیش از اندازه پیرش. چروکها و خطوط دایره وار صورتش نگاه را به سمت گودی چشمان فوقالعاده آبی و تیله ایاش سوق میداد. نگاهی به صدرا، که پشت سرم ایستاده بود، انداختم؛ انگار او میتوانست مرا از این وضعیت اسفناک نجات دهد. او فقط انگشتانش را روی برجستگی کلت کمریاش کشید و گوشه های سبیل باریکش شرورانه بالا رفت. صدای زنگدار و پیر فاکسْمَن دوباره بلند شد. - من عاشق فرانسویها هستم. ایده خوبی برای عوض کردن بحث بود. او ادامه داد: میتونم به مزه خوب سس تارتار فکر کنم و شامپاین... مزههای خوبْ فاکسْمَن را لحظاتی برد. هر چند دیگر کسی در این دهکده جهانی به انحصار چیزی به کشوری فکر نمیکرد، پیرترها هنوز دوست داشتند درباره تعلقاتی این چنین کوچک، اظهارنظر کنند. برای آنکه خیلی خوب به نظر برسم، من هم به کباب ترکی و ساندویچ پنیر سرخ شده فکر کردم! - شنیدم در بندر مارسی زندگی میکنین. گفتم: نه کاملاً. اما بیشتر سال رو اونجا مشغول سر و سامان دادن به کارای تجاریم هستم... فاکسْمَن مشتاقانه وسط حرفم پرید. - من قبلاً درباره شناسة اقتصادی شما سؤال کردم... شما خوب راه پول درآوردن رو بلدین! شناسه اقتصادی شمارهای بود که ارزش زیادی داشت و به سختی به دست میآمد. هر کس این شناسه را داشت میتوانست با خیالی آسوده به تجارت بین المللی بپردازد. در دل به فاکسْمَن خندیدم. از فریفتن روباه پیری چون او راضی بودم. احساس می کردم از صحبت کردن با او به شوق آمدهام. - من مشاوران خوبی دارم جناب فاکسْمَن! - البته... و چشمانش درخشید. از گفتگوهایی که شش ماه پیش با شالو در پاریس داشتم فهمیده بودم که بده بستانهای تجاریِ نُقلی میان آنها از عادات دوست داشتنیشان است. خاخام، که تا آن لحظه ساکت بود، پلکهای قرمزش را بر هم آورد و به عبری گفت: شاید دیگه باز شدن درهای گنج برای ما نزدیک باشه! حتماً داشت به خوش باوریهای تلمودیاش فکر میکرد و سیصد و ده خانه و دو هزار هشتصد بنده برای هر یهودی! داشتن حساب این همه ثروت برای پسران اسرائیل به مهارت و مشاوره کافی نیاز داشت! نگاه فاکسْمَن به خاخام بیش از انداره تحقیرآمیز بود. این کشیش نوانجیلی نماینده همان تفکری بود که خود مدعی بود شش میلیون یهودی را در اردوگاههای کار جنگ جهانی دوم سوزانده است! در عجب بودم این دو مرد ملبس به لباس دین! چگونه کنار یکدیگر نشسته اند... در تقسیم غنایم جنگِ مقدس این دو نفر حتماً یکدیگر را میکشتند... حتی در تقسیم مسیح خیالی شان و سرزمین مقدسش! غذا را که شروع کردیم بحث بیمقدمه آغاز شد. در انتخاب آنچه قابل خوردن بود سر میز آنها، با مشکلات فراوانی روبه رو نبودم. چون خاخام تقریباً از هر چیزی برای ناهار سفارش داده بود. - چند ماه پیش در ایام برگزاری جلسات سالانه مون، توی سوئیس، گروهی رو که قصد داشتن خرابکاری کنن شناسایی و منهدم کردیم. اما این باعث شد بیشتر هوشیار باشیم. بیاختیار به بمبی که پهلوی چپ نیکولاس اسلاتر منفجر شده بود فکر کردم. خاخام ادامه داد: چیزی که بیشتر از همه نگرانمون میکنه، جذب شدن گروههای مبارز در هم و مرکزیت بیش از حدِ انتظارِ جنبش آزادیبخش قدسه... اونا حتی از امریکای لاتین و افریقا هم برای قدس برنامه دارن! فاکسْمَن مثل کوه یخِ هزاران ساله تکانی به خودش داد و گفت: میکشیمشون! حرفش خنده دار نبود و هر چهار نفرمان خشکمان زده بود. کشیش دندانهای مرتبش را بر هم سایید و گفت: اون روزی که نام الله و محمد رو از دیوارای مسجد پاک کنیم دور نیست. چنان به وحشت میافتن که شاید برای تکلم به اندازه کودکی یکساله به زحمت بیفتن. صدای قلبم، چون سنگِ بزرگی که از شیبی سقوط میکند، بلند شد. دلم میخواست در سالنامة عمرم نوشته میشد: بیست و هشتم سپتامبر 2035... آرچی فاکسْمَن خفه شد... با یک دسته کلم که بنجامین راحیل در حلقش چپاند!... آن کلمات بر دیوارهای مسجدالاقصی، چون تیغ، قلبشان را پاره پاره میکرد... زیر لب زمزمه کردم: و الحمد الله قاصم الجبارین[8]... فاکسْمَن با خشم به من نگاه کرد؛ انگار که مرا گناهکاری بزرگ میدانست. گفت: لعنت و عذاب الهی بر کسانی که دین محمد رو یاری کردن فرود خواهد آمد... زبانشون در دهان کباب خواهد شد و چشمهاشون در حدقه آب خواهد گردید... شالو با دلزدگی دست از خوردن دسرش برداشت. کمی مشروب در لیوانش ریخت و یکنفس سرکشید. خاخام سرش را عقب برد و رضایتمندانه چشمانش را بست. شاید این انتظار وجود داشت که من هم چیزی در ﺗﺄیید بگویم. - شما من رو از سودای تجارت توی بندر زیبای خودم بیرون میکشین جناب کشیش! خاخام گفت: نه پسرم... نه دقیقاً! بذار همه چیز روال خودش رو طی کنه... ما خودمون کارا رو حل و فصل میکنیم! حتماً و البته با پولهای آدریل عُوادیا! به لکه خیسی که روی یقه لباس سفید خاخام از میان ریش دوشاخة سفیدش پیدا بود نگاه کردم و به خیالی که او از آن حرف میزد اندیشیدم. حتی برای خودشان هم چندان دلچسب نبود. توافق موقتی که بین انگلوزایونها[9] و یهودیان به وجود آمده بود داشت روز به روز سستتر میشد. خدا دشمنانش را به خودشان مشغول میکرد... یک ساعتِ بعد را، در میان گرمای طاقت فرسای بدنم، که چون بخار از همه سویم نشت میکرد، به سختی گذراندم و به دنبال راه چارهای برای درد انگشت شست پایم، به علت فشار عصبی زیاد، میگشتم. اگر جوانتر بودم حتماً میتوانستم آنها را کمی هم بخندانم. اما واقعاً دیگر جایی برای دادن یک فرصت دوباره به بنجامین راحیلِ پیر نبود. دیگر بهترین نبودم! برای آنکه بحثشان را درباره عواید مادی و معنوی همکاری آدریل عُوادیا با گروه x خاتمه دهند، وانمود کردم تسلیم شدهام. کمی هم هوشمندی نشان دادم و گفتم که حتماً در مدت خیلی کوتاهی به نتیجه مورد نظر آنها خواهم رسید. فقط باید اجازه دهند کمی از جشن های روش هاشانا لذت ببرم! بعد از خداحافظی با فاکسْمَن و حاییم، موشه مرا به خانهاش دعوت کرد. - چرا امشب رو توی اورشلیم نمیمونین؟ همسرم خوشحال میشه با شما ملاقات کنه... اون هم مثل شما بسیار مقید به آداب مذهبیه! صدرا، نه چندان دوستانه، نگاهم کرد و لبخندی زد. شالو ادامه داد: استر همیشه برای شام شبات[10] برنامههای فوقالعادهای داره.... مطمئناً در آخرین شبات سال شما میتونین مهمان ویژه ما باشین! صمیمیت بیش از اندازه با خانواده شالو میتوانست برایم دردسرآفرین باشد؛ اما رد کردن دعوت او هم کار عاقلانهای نبود. باید از موقعیت پیش آمده برای نزدیک تر کردن سطح روابطم با او استفاده میکردم. ممکن بود در حرفهای خصوصی تر او اطلاعات مهمی برای فرستادن به مقر وجود داشته باشد. رویم را به صدرا کردم و گفتم: بهتره تو برگردی تلآویو... لازمه به استقبال دوستامون توی فرودگاه بِن گوریون بری. صدرا سرش را به ﺗﺄیید تکان داد و گفت: درسته... باید از محل اقامتشون باخبر بشم. شالو گفت: من میتونم ترتیبی بدم دوستاتون از حضور شما در اورشلیم باخبر بشن. - نه قربان، احتیاجی نیست. من خودم این وظیفه رو انجام میدم. به نظرم نیامد که مورد شک برانگیزی برای شالو وجود داشته باشد. صدرا از ما خداحافظی کرد و همانطور که میلنگید، همراه مناخیم هازا از ما دور شد. موشه گفت: من رو مفتخر فرمودین! لبخندی زدم و همراه سفیر، سوار ماشین شدم. پي نوشت: 1- اي قدس! چندان گریستم که اشکهایم خشکید... چندان نیایش کردم که شمعها آب شد... چندان به رکوع رفتم که طاقتی در من نماند... در تو، از محمد پرسیدم... و از مسیح... 2 - سردار رومی(68 م) 3 - نمازها ودعاها. 4 - خیلی ممنون. 5 - ویادولوروسا یا طریق الآلام مسیری سربالایی است که، به ادعای مسیحیان، حضرت عیسی (ع)، صلیب بر دوش، آن را پیموده است. 6-...ای قدس، ای شهر اندوه... ای اشک درخشانی که در چشمها حدقه زده ای... کیست که تجاوز دشمن را از تو دور کند؟... ای مروارید آیینها... کیست که دیوارهایت را از خون پاک کند؟ ...فردا... فردا... درخت لیمو شکوفه میزند... و سنبلهای سبز و زیتون شاد خواهند شد... و چشمها هم شادمان خواهند شد... 7- غاری که زیر سنگ معراج در قبة الصخره قرار دارد. 8 - شکر خدایی را که گردنکشان را در هم میشکند. 9 - انگلوساکسونهای صهیونیست (انگلیس، امریکا، کانادا، استرالیا و نیوزلند). 10 - شنبه، روز تعطیل هفته در دین یهود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-