واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: فرد- محسن جوشنلو: لذتگرايي (hedonism) همواره به عنوان يك رويكرد اصلي در تعريف سلامت روان در فلسفه و روانشناسي مطرح بوده است. برابر دانستن سلامت روان با خوشي لذتگرايانه يا شادكامي پيشينهاي طولاني دارد. لذتگرايي به عنوان يك نظريه اخلاقي در آموزههاي آريستيوس كورني در3 قرن قبل از ميلاد مسيح جلوه كامل يافت. او معتقد بود تنها چيز خوب، لذت،(مثبت و آني) صرف نظر ازعلت آن است. لذت از نظر وي غايت زندگي است چنانچه بعدها اپيكور نيز چنين باوري را برميگزيند. لذتگرايي فلسفي توسط انديشمندان بسياري دنبال شد؛ از جمله توماس هابر، فيلسوف انگليسي، كه معتقد بود شادكامي محصول تعقيب موفقيتآميز اميال است. يا جان استوارت ميل، فيلسوف سودگرا، كه معتقد بود عمل درست عملي است كه منجر به ارتقاي سطح شادكامي در فرد ميشود. در دهه 1930، از تعدادي راهبه خواسته شد در مورد زندگي شخصي خود چند خطي بنويسند. آنها به توصيف خاطرات دوران كودكي، مدارسي كه در آن درس خوانده بودند، تجارب مذهبي و مسائلي كه باعث شد به صومعه روي آورند، پرداختند. در ابتدا اين يادداشتها براي بررسي آينده شغلي راهبهها به كار گرفته شد، اما نهايتاً به طور كامل فراموش شدند. پس از حدود 60 سال، آن يادداشتها مجدداً مورد توجه قرار گرفتند. به اين ترتيب كه 3 روانشناس براي انجام تحقيقي آنها را از بايگاني بيرون كشيدند. در اين تحقيق جديد، هر يك از اين يادداشتها براساس ميزان حضور احساسهاي مثبت در آن نمرهگذاري شد. نتيجه اين بررسي بسيار جالب بود:راهبههايي كه به احساسهاي مثبت بيشتري در گزارش خود اشاره كرده بودند، تا10 سال بيشتر از آنهايي كه احساسهاي مثبت كمتري داشتند، عمر كردند.نتايج اين تحقيق و تحقيقات مشابه، دانشمندان را متقاعد كرد كه افرادي كه احساسهاي مثبت زيادتري را تجربه ميكنند عمر طولانيتري دارند. در فرهنگ خودمان نيز ضربالمثلها و گفتههايي وجود دارد كه احساسهاي مثبت را با عمر طولاني و بهتر شدن كيفيت زندگي در ارتباط ميداند؛ مانند ضربالمثلهاي رايج درمورد خنده و سهل گرفتن دنيا. سلطه رويكرد منفينگر بايد اقرار كرد از ابتداي پا گرفتن دانش روانشناسي، عالمان اين علم توجه خود را بيشتر به بررسي احساسهاي منفي (مانند خشم، غم، ترس و...) معطوف كردهاند تا احساسهاي مثبت (مانند شادي، علاقه، رضايت، عشق و...) براي اين امر، دلايل بسياري ميتوان ذكر كرد كه در اين جا به بيان يكي از دلايل اصلي اكتفا ميشود. مسلماً يك تمايل ذاتي براي مطالعه چيزهايي كه سعادت و سلامت بشر را خدشهدار ميكنند، وجود دارد. تجربه كردن احساسهاي منفي (مانند خشم و غم) به نوبه خود از عواملي است كه بشر را ميآزارد. اين احساسها اگر شديد، طولاني يا نامتناسب با موقعيت باشند، مشكلات زيادي براي فرد ايجاد ميكنند. همچنين با بيماريهاي رواني مانند هراس، افسردگي، اضطراب و بسياري اختلالات ديگر رابطه دارند و بر اين اساس توجه روانشناسان را از همان ابتدا به خود جلب كردهاند. برعكس تا همين اواخر نسبت به احساسهاي مثبت غفلت بزرگي وجود داشت؛ چرا كه تصور ميشد احساسهاي مثبت با مسائل جدي و اساسي زندگي بشر رابطهاي ندارند. تا اين كه با شكلگيري جنبشهاي نوين در دنياي روانشناسي توجه به احساسهاي مثبت نيز در دستور كار روانشناسان قرار گرفت و اين خلأ تا حدي پر شد. احساس مثبت برعكس احساسهاي منفي كه در حل مشكلات جدي و مرتبط با مرگ و زندگي بشر او را ياري ميدهند، احساسهاي مثبت به حل مسائل مرتبط با رشد و شكوفايي فردي به كمك ما ميآيند. تجربه كردن احساسات مثبت، به حالتهاي ذهني و رفتارهايي منتهي ميشود كه به نحو غير مستقيم فرد را براي مواجهه با مشكلات بعدي آماده ميكند. اين احساسها به جاي محدود كردن انتخابهاي ما به يك يا چند عمل اضطراري، دامنه آنها راگستردهتر ميكنند و به اين ترتيب، مهارتها، تواناييها وعقايدي پايدار در فرد ايجاد ميكنند كه در مسير رشد و شكوفايي او راياري ميدهند.در دنياي روانشناسي نظريههاي جديدي در زمينه احساسهاي مثبت مطرح شده است. اين نظريهها ميكوشند به اين سؤال پاسخ دهند كه نقش احساسهاي مثبت در زندگي انسان چيست. اين نظريهها تأثيرات مثبت احساسهاي مثبت رابه 2 دسته تقسيم ميكنند: تأثيرات كوتاه مدت و بلند مدت. تأثيركوتاه مدت احساسهاي مثبت باعث ميشود ذهن ما در هنگام تصميمگيري، بازتر و پذيراتر عمل كند. به اين معني كه توجه فرد به مسائل بيشتري جلب ميشود و گزينههاي بيشتري را در نظر ميگيرد. در حاليكه احساسهاي منفي، با توجه به موقعيتهاي اورژانسي كه آنها را ايجاد ميكنند، ذهن انسان را تا حد زيادي بسته ميكند و در نتيجه، دامنه انتخاب ما را به حداقل ميرساند. احساسهاي مثبت در موقعيتهايي اتفاق ميافتند كه نيازي به يك واكنش سريع نيست، در نتيجه ذهن ما فرصت دارد اطلاعات جديد را بررسي كند، گزينههاي متعدد را در نظر بگيرد و به دنبال امتحان كردن راههاي جديد و خلاقانه باشد، و اين دقيقاً همان اثر كوتاه مدت و فوري احساسهاي مثبت است. به عنوان مثال احساس شادي در ما نياز به بازي كردن، كنار زدن محدوديتها و ارتقاي سطح خلاقيت، چه ازلحاظ اجتماعي و فيزيكي و چه از لحاظ فكري و هنري را ايجاد ميكند؛ يا احساس علاقه، نياز به جستوجو و كسب تجارب و اطلاعات جديد را به وجود ميآورد. در يك آزمايش قرار بود استدلال باليني عدهاي از پزشكان در مورد بيماران سنجيده شود. قبل از شروع آزمايش با اهداي هدايايي به تعدادي از پزشكان در آنها احساس مثبتي ايجاد كردند. اما در مورد بقيه اين كار انجام نشد. سپس بيمار خاصي به تمامي پزشكان معرفي شد تا آنها تشخيص خود را در مورد او اعلام كنند. پس از بررسي پاسخهاي پزشكان، مشخص شد كه پزشكاني كه با اهداي هدايا احساسهاي مثبتي در آنها ايجاد شده بود در سازمان دادن به اطلاعات پراكنده در مورد بيمار بهتر عمل كردند. همچنين درصد اين كه اين پزشكان روي تشخيص اوليه خود پافشاري كنند يا زود هنگام تشخيص خود را به پايان رسانند، پايينتر بود. پس ميتوان نتيجه گرفت كه اين دسته از پزشكان با ذهني باز و پذيراتر به تصميمگيري و تشخيص در مورد بيمار مورد نظر پرداخته بودند. در آزمايش ديگري به گروهي از افراد فيلم هاي كوتاهي نشان دادند كه احساسهاي مثبت (مانند شادي و رضايتمندي) را در آنها برميانگيخت، و به عده ديگري فيلمهايي كه احساسهاي منفي (مانند خشم و ترس) ايجاد ميكرد. بعداز هر 2 گروه خواسته شد كه تصور كنند در موقعيت موجود در فيلم قرار دارند و بنويسند كه در اين موقعيت دوست داشتند چه كاري انجام دهند؟ بعداز بررسي پاسخهاي هر 2 گروه، معلوم شد گروهي كه فيلمهاي شاد و رضايت بخش مشاهده كردند، در مقايسه با آنهايي كه فيلمهاي ترسناك و عصبانيتزا ديده بودند، ليست طولانيتري تهيه كردهاند وبا ذهن كاملاً باز و پذيراتري به سؤال محققان پاسخ دادهاند. با مثالهاي فوق روشن ميشود كه احساسهاي مثبت، باعث ميشوند انتخابها، ايدهها و توجه ما گستردهتر شوند. خلاصه اين كه اثر كوتاه مدت احساسهاي مثبت اين است كه تفكر ما را خلاق، يكپارچه، انعطافپذير و نسبت به اطلاعات جديد پذيراتر ميكنند. اما سودمندي اين احساسها، محدود به تأثيرات كوتاه مدت آنها نميشود. تأثير بلندمدت برخلاف احساسهاي منفي كه به طور مقطعي ما را درموقعيتهاي خطرناك ياري ميكنند، احساسهاي مثبت علاوه بر اثرات كوتاهمدت خود، اثرات بلند مدتي نيز در زندگي فرد دارند. اين احساسها با گستردهتر كردن حوزه تمايلات و بازتر كردن فكر ما، منجر به ايجاد مهارتها، تواناييها و ايدههاي جديدي ميشوند كه به نوبه خود، سيري صعودي به سوي رشد فردي و شكوفايي و سازش بهتر با محيط را باعث ميشوند. براي مثال احساس شادي را در نظر بگيريد. اين احساس دركودك ميل به بازي كردن ايجاد ميكند. بازي براي كودكان انگيزههاي كوتاهمدت و لذتجويانه دارد، اما در عين حال منجر به نتايج بلند مدت بسياري نيز ميشود؛ فعاليت فيزيكي در حين بازي فايدههاي زيادي براي سلامت جسمي كودك دارد. كودك ميتواند از آنچه در حين بازي ياد ميگيرد، براي حل مشكلات خود در آينده استفاده كند؛ رفاقت و صميميتي كه در بازي ايجاد ميشود، پيوند اجتماعي كودك با ديگران را قوت ميبخشد؛ و دوستاني كه او در هنگام بازي مييابد، در آينده او را به لحاظ احساسي حمايت خواهند كرد. گرچه احساس شادي يك احساس گذرا بوده است، اما چنانچه گفته شد نتايج بلند مدت بسياري را به دنبال دارد و در مسير رشد كودك نقش بسيار مهمي ايفا ميكند. به عنوان مثالي ديگر، احساس رضايتمندي را در نظر بگيريد. اين احساس منجر به كشف راههايي جديد براي مثبت نگريستن به خود و جهان اطرافمان ميشود و اين بينشهاي جديد ما را در گذران موفقتر زندگيمان ياري خواهد داد. نتيجه آن كه از طريق ايجاد احساسهاي مثبت، ميتوان تغييرات بلندمدتي به وجود آورد، مثلاً فرد داناتر و انعطافپذيرتر ميشود، روابط او با ديگران بهبود مييابد و حتي سلامت جسمي او نيز ارتقا پيدا ميكند و اين فرآيند صعودي در نهايت به سلامت روان و سازگاري بهتر با محيط منتهي ميشود. در حاليكه احساسهاي منفي و بيحوصلگي به همراه تفكر منفينگر و محدود، ما را در يك سير نزولي به سوي افسردگي سوق ميدهد.در نتيجه يك احساس مثبت صرفاً تجربهاي لحظهاي نيست بلكه از ملزومات حركت به سوي شكوفايي در جامعه است. گرچه با ديدي جامعتر سلامت روان صرفاً شامل تجربه احساسهاي مثبت نيست اما حضور اين احساسها ازمؤلفههاي اجتنابناپذير سلامت روان است. لذا، در جامعهاي كه در آن برنامهاي مدون جهت ايجاد احساسهاي مثبت با بهكارگيري موازين علمي و فرهنگي دنبال نشود، نميتوان نشاني از سلامت روان كامل و شكوفايي يافت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]