تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 27 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سنگهاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز، زکات و ولایت که هیچ یک از آنها بدون دیگرى درس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1811439585




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان كوتاه ليلي و مجنون


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : رمان كوتاه ليلي و مجنون nazila 63729-06-2007, 08:41 PMليلي و مجنون -.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.- ليلي و مجنون قسمت اول ------------------------------------------------------ در روزگاراني دور در قبيله اي از ديار عرب به نام قبيله عامريان رييس قبيله كه مردي كريم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگيري بينوايان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زيبا و مهربانش زندگي شاد و آرام و راحتي داشتند. اما چيزي مثل يك تندباد حادثه آرامش زندگي آنها را تهديد مي كرد. چيزي كه سبب طعنه حسودان و ريشخند نامردمان شده بود. رييس قبيله فرزندي نداشت. و براي عرب نداشتن فرزند پسر، حكم مرگ است و سرشكستگي... رييس قبيله هميشه دست طلب به درگاه خدا بر مي داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهاي او، عاجزانه درخواست فرزندي مي كرد... دعاها و درخواستهاي اين زوج بدانجا رسيد كه خداوند آنها را صاحب فرزندي پسر كرديد. در سحرگاه يك روز زيباي بهاري صداي گريه نوزادي، اشك شوق را بر چشمان رييس قبيله – كه ديگر گرد ميانسالي بر چهره اش نشسته بود – جاري كرد: ايزد به تضرعي كه شايد *** دادش پسري چنانكه بايد سيد عامري – رييس قبيله – به ميمنت چنين ميلادي در خزانه بخشش را باز كرد و جشني مفصل ترتيب داد. نهايت دقت و وسواس در نگهداري كودك بعمل آمد، بهترين دايگان، مناسب ترين لباسها و خوراكها براي كودك دردانه فراهم گرديد. زيبايي صورت كودك هر بيننده اي را مسحور خويش مي كرد. نام كودك را؛ قيس؛ نهادند، قيس ابن عامري روزها و ماهها گذشت و قيس در پناه تعليمات و توجهات پدر بزرگتر و رشيدتر مي شد. در سن 10 سالگي به چنان كمال و جمالي رسيد كه يگانه قبايل اعراب لقب گرفت: هر كس كه رخش ز دور ديدي *** بادي ز دعا بر او دميدي شد چشم پدر به روي او شاد *** از خانه به مكتبش فرستاد در مكتبخانه گروهي از پسران و دختران، همدرس و همكلاس قيس بودند. در اين ميان دختري از قبيله مجاور هم در كلاس مشغول تحصيل بود. نورسيده دختري كه تا انتهاي داستان همراه او خواهيم بود: آفت نرسيده دختري خوب *** چون عقل به نام نيك منسوب محجوبه بيت زندگاني *** شه بيت قصيده جواني دختري كه هوش و حواس از سر هر پسري مي ربود. دختري كه؛ قيس؛ نيز گه گداري از زير چشمان پرنفوذش نگاهي از هواخواهي به او مي انداخت و در همان سن كم شيفته زيبايي و مهربانيش شده بود. دختري به نام؛ ليلي؛ در هر دلي از هواش ميلي *** گيسوش چو ليل و نام ليلي از دلداريي كه قيس ديدش *** دل داد و به مهر دل خريدش او نيز هواي قيس مي جست *** در سينه هر دو مهر مي رست زان پس درس و مكتب بهانه اي بود براي ديدار، براي حضور و براي همنفسي. نو باوگان ديگر به نام درس و مدرسه فرياد سر مي دادند و خروش قيس و ليلي براي همديگر بود. هر روز ليلي با چهره اي آميخته به رنگ عشق و طنازي و قيس با قدمهايي مردانه و نيازمندانه فقط به آرزوي ديدار هم قدم به راه مكتب مي گذاشتند. تا جايي كه عليرغم مراقبتهاي اين دو، احوالات آنها بگونه اي نبود كه مانع افشاي سر نهانيشان شود: عشق آمد و كرد خانه خالي *** برداشته تيغ لاابالي غم داد و دل از كنارشان برد *** وز دلشدگي قرارشان برد اين پرده دريده شد ز هر سوي *** وان راز شنيده شد به هر كوي كردند شكيب تا بكوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند در عشق شكيب كي كند سود *** خورشيد به گل نشايد اندود تصميم گرفتند زماني با عدم توجه ظاهري به هم آتش اين عشق را كه در زبان مردم افتاده بود خاموش كنند اما هر دو پس از مدتي كوتاه صبر و قرار از كف مي دادند، نگاههاي آندو كه به هم مي افتاد هر چه راز بود از پرده برون مي افتاد. بقول سعدي: سخن عشق تو بي آنكه بر آيد بزبانم رنگ رخساره خبر مي دهد از سر نهانم اين ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف ليلي به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بيشتري اعلام مي شد اما قيس كسي نبود كه قادر به پرده پوشي باشد، كار بدانجا رسيد كه قيس را؛ مجنون؛ ناميدند: يكباره دلش ز پا در افتاد *** هم خيك دريد و هم خر افتاد و آنان كه نيوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند اين آواي عاشقي چنان گسترده شد كه تصميم گرفتند اين دو را – كه جواناني بالغ شده بودند – از هم جدا كنند.افتراقي كه آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. ليلي در گوشه تنهايي خود اشك مي ريخت و مجنون آواره كوچه ها شده بود و اشكريزان سرود عاشقي مي خواند. كودكان به دنبال او راه مي افتادند؛ مجنون مجنون؛ مي كردند و گروهي سنگش مي زدند: او مي شد و مي زدند هر كس *** مجنون مجنون ز پيش و از پس ادامه دارد nazila 63729-06-2007, 08:42 PMليلي و مجنون قسمت دوم داستان تا بدانجا پيش رفتيم که دلدلدگي قيس و ليلي به هم چنان آشکار گشت که مجبور شدند دو دلداده را از هم جدا کنند. و اينک ادامه ماجرا: ************* ... در اين مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشيده بودند هر شب به اطراف منزل ليلي مي رفت و در وصف او ناله ها مي کرد. روزها هم با اين دوستان در اطراف کوه نجد که نزديک شهر ليلي بود رفت و آمد مي کرد و از اينکه نزديک دلبند خويش است آرامش مي گرفت. در يکي از اين رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتي طولاني همديگر را ديدند ديداري که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره هاي چشم و ابروي ليلي، شانه کشيدنش به زلفان سياه و بيقراري و بي تابي مجنون و در رقص و سجود آمدنش زيباترين صحنه هاي عاشقانه را رقم زد: ليلي سر زلف شانه مي کرد *** مجنون در اشک دانه مي کرد ليلي مي مشکبوي در دست *** ليلي نه ز مي ز بوي مي مست قانع شده اين از آن به بويي *** وآن راضي از اين به جستجويي شرح اين عاشقي و دلدادگي براي هر دو دردسر آفرين شد. ليلي را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تيغ نصيحت آزردند. پدر قيس در پي چاره کار, بزرگان و ريش سپيدان قبيله را جمع کرد و به آنها گفت: "در چاره کار فرزند بيچاره گشته ام. مرا ياري رسانيد که دردانه فرزندم آواره کوه و بيابان گشته بحدي که مي ترسم هديه نفيس خداوندي در بلاي عشق دختري عرب از کفم برود." پس از بحث و بررسي همه متفق القول اعلام کردند که تاخير بيش از اين فقط سبب بدنامي است بهتر است به خواستگاري ليلي برويم آنچه مي تواند آتش اين دلدادگي را فرو نهد يا مرگ است يا وصال. سيد عامري – پدر قيس – شهد نصيحت نوشيد, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهي از بزرگان به ديدار پدر ليلي شتافت. پدر ليلي که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامي که خبر ورود سيد عامري را شنيد با رويي گشاده به استقبال آنان رفت: رفتند برون به ميزباني *** از راه وفا و مهرباني با سيد عامري به يکبار ***گفتند "چه حاجت است، پيش آر" پدر قيس گفت: "از بهر امر خيري مزاحم شده ايم. فرزند دلبندت را براي تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلي ندارد. من به اميدي به خانه ات آمدم باشد که نا اميد برنگردم" خواهم به طريق مهر و پيوند *** فرزند تو را براي فرزند کاين تشنه جگر که ريگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است من دُر خرم و تو دُر فروشي *** بفروش متاع اگر بهوشي پدر ليلي تاملي کرد. افسانه جنون "قيس" در تمامي قبايل اطراف پيچيده بود. براي پدر ليلي بعنوان يکي از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسري مجنون و ديوانه, هر چند پسر رييس قبيله عامري, خفت و خواري و سرشکستگي بحساب مي آمد. آنچه او را بر اين عقيده استوارتر مي کرد خلق و خوي عيبجوي اعراب بود که زبان تند و تيز و کنايه آميزشان شهره تاريخ است. به آرامي جواب داد: "فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام ديوانگيي همي نمايد *** ديوانه, حريف ما نشايد داني که عرب چه عيبجويند *** اينکار کنم مرا چه گويند؟! با من بکن اين سخن فراموش *** ختم است برين و گشت خاموش پدر قيس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگي راه با همين چند جمله به تنشان ماند. عليرغم درخواست پدر ليلي براي شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بي نهايت مغموم. وقتي رسيدند همه به نصيحت قيس در آمدند که "هر دختري از شهر ها و قبايل اطراف بخواهي به عقدت در مي آوريم, بسيار دختران سيمتن زيباروي همينجا هست که آرزويشان پيوستن با خاندان بزرگ عامري است. از اين قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خويش و قبيله را گير ..." … طعم تلخ اين نصيحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پيراهنش را دريد و از خانه بيرون رفت. چين و چروکي که به چهره پدرش افتاده بود اين روزها عميق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکيده تر از هميشه شده بود ... مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بيابان بود و نجواي "ليلي ليل " ورد زبانش. آنچنان که گاه اين درد فراق بر جانش آتش مي افکند که تاب دوري نياورده و آرزوي مرگ کند و راستي! مگر مرگ چيست؟ دوري از محبوب بالاترين عذاب است و مرگ از اين زندگي شيرين تر! ادامه دارد. nazila 63729-06-2007, 08:42 PMليلي و مجنون قسمت سوم در قسمتهاي پيش خوانديم که پدر ليلي خواستگاري خانواده مجنون را نپذيرفت و اينک ادامه ماجرا: ************* ... يک روز يکي از دوستان مجنون از سر دلسوزي و ترحم او را به کناري کشيد و گفت: اي قيس! آخر اين چه بلائيست که بر خود آورده اي؟ نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات. تو در بند عاشقي هستي و ما در بند نام و ننگ تو. هميشه از اين مي ترسيم که به جرم ديوانگي از شهر برانندت. هرشب با اين اضطراب به خواب مي رويم که فردا جنازه ات را برايمان بياورند ..." و اما مجنون انگار گوشي براي شنيدن اين سخنان نداشت: "آني را که شما به نام قيس مي شناختيد مدتهاست که مرده است. مدتهاست که شيشه عمر مرا به جور شکسته اند. نيازي به راندنم از شهر نيست که من خود رانده کوي يار هستم. شما هم مرا رها کنيد که نه من حرفهاي شما را مي فهمم نه شما سوز و آه من را" اي بيخبران ز درد و آهم **** خيزيد و رها کنيد راهم من گمشده ام مرا مجوئيد **** با گمشدگان سخن مگوئيد بيرون مکنيد از اين ديارم **** من خود به گريختن سوارم و شروع کرد به شرح دلدادگي. چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت. عده اي که نظاره گر اين ماجرا بودند، غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند. آري! عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده مي شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن! مجنون هر روز ضعيف تر و خميده تر مي گشت و در عشق استوارتر و بي تاب تر. تمامي مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زيارت شدند و همه جا دخيل بسته شد. بس نذرها که براي سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکايت همان. در نهايت يکي از نزديکان پيشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند. تنها خانه مقدسي که باقي مانده است مقدس ترين آنها – کعبه – است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمين و آسمان است و تمام جهانيان. پدر قيس کمي به فکر فرو رفت. چرا به فکر خودش نرسيده بود؟ "مي برمش مکه. شايد ديدار خالق، هوس مخلوق را از سرش بدر کند! . موسم حج هم نزديکه و اميد سلامت قيس رنج دوري و سختي سفر رو آسون مي کنه!" مجنون اما حاضر به دور شدن از کوي ليلي نبود. هر چند ديدار ليلي نصيبش نمي شد اما همين که مي توانست از دور خرگاه و خيمه او را تماشا کند، همين که هر چند روز يکبار مي توانست خبري از او بگيرد برايش دنيايي ارزش داشت. دوري از ليلي برايش حکم از دست دادن او را داشت. بعضي وقتها فکر مي کرد اصرار عجيب و غريب اين آدمها براي کشاندن او به سفري دور شايد نوعي فريب باشد براي جداي هميشگيش از ليلي. اما يک چيز به او قوت قلب مي داد: اين که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادي بي پايان به پدر داشت. با هزار زحمت و خواهش راضيش کردند براي سفر حج. کارواني عظيم راه انداختند به سوي کعبه ... رايت کعبه که از دور پديدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پياده شد. آهسته در گوشش خواند: "پسرم قيس! اينجا کعبه است. خانه خدا. جايي که آرزوي همه آزادمردان چنگ زدن بر حلقه هاي خانه اش است. از خدا بخواه که اين هوي و هوس بچه گانه را از سرت بيرون کند و راه رستگاري را نشانت دهد. به هوش باش! جماعتي چشم انتظارند که من برگردم با همان قيس جوان، شاداب، پر انرژي و سر براه" گفت اي پسر اين نه جاي بازيست **** بشتاب که جاي چاره سازيست گو يارب از اين گزاف کاري **** توفيق دهم به رستگاري رحمت کن و در پناهم آور **** زين شيفتگي براهم آور مجنون ابتدا گريست. خيلي سخت و مردانه. پس از آن لبخندي زد و مثل مار از جاي برجست. دستان پدر را رها کرد و سوي کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت: "من امروز مثل مثل اين حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من مي گن از عشق بپرهيز و دوري کن. ولي آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بميره من هم مي ميرم. اي خدا! تو را به کمال پادشاهي و نهايت خدائيت قسم! مرا به آنچنان عشقي رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوري برايم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و ديوانه عشقم، ولي از اين هم آشفته ترم کن، سيرابم کن گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از اين کنم که هستم خدايا! ميل ليلي را در دلم افزون کن! باقيمانده عمر مرا بگير و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مويي شده ام ولي نمي خواهم سر مويي از وجودش کم بشه. خدايا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..." مجنون مي گفت و مي خنديد و مي گريست. پدر گوشه اي ايستاده بود و با تعجب او را مي نگريست. کم کم براي او هم روشن شد که اين نه يک هوي و هوس زودگذر و از سر جواني و نابخردي است که عشقي است تمام و کمال. طلبي است مقدس و حيراني است عظيم. آهسته به سوي کاروان برگشت و ماجرا را براي همراهيان بازگو کرد: "خيال مي کردم به کعبه که برسد، لبيک اللهم لک لبيک که بگويد، قرآن که بخواند از رنج و محنت ليلي رهايي مي يابد، نمي دانستم دست در حلقه کعبه که مي زند حلقه بگوشيش بخاطرش مي آيد، نمي دانستم سياهي پرده کعبع او را به شبستان گيسوي ليلي رهنمون مي کند، نمي دانستم اينجا هم که بيايد نفرين خود مي گويد و حمد و ثناي او ..." ادامه دارد. nazila 63729-06-2007, 08:43 PMليلي و مجنون قسمت چهارم در قسمتهاي گذشته خوانديم كه پدر و بزرگان قبيله تصميم گرفتند مجنون را به سفر حج ببرند تا بلكه دست از عاشقي بردارد. سوز و گداز عاشقانه مجنون در كعبه همه را به راستي و صداقت عشقش واقف كرد و اينك ادامه ماجرا: ************* ... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتي باعث دردسر بيشتري هم شد. جماعتي منتظر نشسته بودند که صلاح کار قيس را پس از اين سفر ببينند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده اي از اوباش قبيله ليلي به شکايت پيش رييس شحنه ها رفتند و گفتند: "جواني ديوانه آبروي قبيله مان را برده است.جواني که هم خوب شعر مي گويد، هم صدا و آواز خوبي دارد. او شعر مي خواند و کودکان و نوجوانان هم ياد مي گيرند و تکرار مي کنند. هر شعر و غزلي که مي سرايد خنجري است که بر پرده حرمت شهر فرو مي آيد. بايد او را ادب کنيم ..." کيد اين حسودان کارگر افتاد. شحنه اي که به قلدري و خونريزي شهره بود مامور مهار و دستگيري و گوشمالي قيس شد. يکي از عامريان که از ماجرا خبردار شد سريع خودش را به پدر قيس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر يکباره از جاي برخاست و از هر طرف گروهي مامور براي پيدا کردن قيس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بي وقفه دنبالش گشتند اما گويي قطره اي آب شده بودو به زمين فرو رفته بود. عده اي مي گفتند قيس با آن حال زار و نزارش يا در کوه خوراک درندگان وحشي شده است يا در بيابانها از فرط ضعف و تشنگي جان سپرده است. شايد هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نيست کرده باشد. آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبديل شد به ماتمکده. گروهي نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ... پس از گذشت هفته اي از اين ماجرا، مردي از قبيله بني سعد که از حوالي كوه نجد مي گذشت مردي ژوليده و ژنده پوش و رنجور را ديد که بيشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهاي او بزرگي و نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبي به او بدهد. اما او امتناع مي كرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامي و نشاني از او بيابد افاقه اي نکرد. اين بود که او را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. پس از اينکه به قبيله عامريان رسيد همه را سياهپوش و عزادار ديد. ماجرا را پرسيد و ناگاه به ياد شبحي افتاد که چند روز پيش در گوشه خرابه ديده بود. نشاني او را که گرفت شباهتي بين آن شبح و جوان درگذشته احساس کرد. سريع پدر قيس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحي نيمه جان که نشاني هايش با نشاني هاي فرزندت همخواني دارد رنجور و ضعيف و دردمند، چنان که چشمان بي نورش گود رفته و مغز استخوانش پديدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسير است ... پدر قيس به محض شنيدن خبر، از جا جست و سوار اسب تيزرويي شد. اصرار نزديکان که چند نفري همراه او بيايند فايده اي نداشت. دلش نمي خواست کسي غير از خودش قيس را در حالتي ببيند که مرد غريبه وصف کرده بود. چند روزي در کوهها و خرابه هاي سرزمين نجد وجب به وجب کوه و بيابان را دنبالش گشت تا اينکه پسر را يافت. غريب و محزون و مجروح ... مجنون تا پدر را ديد به رعايت ادب بلند شد، زمين بوسيد و به پايش افتاد: "اي تاج سر و افتخار من! عذرم بپذير که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمي خواست مرا به چنين روزي و در چنين شرايطي ببيني ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نيز بيرون است" پدر قيس که ابتدا براي دلداري فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گريستن کرد و با مهرباني پدرانه شروع به صحبت کرد: "آخه اي پسر! تا کي مي خواي اين بيقراري و ناشکيبي رو ادامه بدي؟ نمي دونم کدوم چشم بد و نفرين کدوم رو سياه، تو رو به اين حال و روز انداخت! از اين همه غصه خوردن و طعنه اين و اون شنيدن خسته نشدي؟ هنوز نفهميدي که مشت کوبيدن به سندان آهني اثري نداره؟ از همه اينها گذشته، گيرم که عاشقي، گيرم که مجنوني، نبايد از پدر و مادر پير و رنجورت خبري بگيري؟ اصلا مي دوني يک هفته است مادرت در عزاي تو موهاي خودش را کنده و صورتش رو زخمي کرده؟ گيرم که نداري آن صبوري *** کز دوست کني به صبر دوري آخر کم از آنکه گاهگاهي *** آيي و به ما کني نگاهي؟ اينطور که تو خودت رو آواره کوه و بيابون کردي که کاري از پيش نمي ره. درسته که پدر ليلي به خفت و خواري جواب رد بهمون داد ولي هنوز روزنه اميدي باقيه: نوميد مشو ز چاره جستن *** کز دانه شگفت نيست رستن کاري که نه زو اميد داري *** باشد سبب اميدواري در نو ميدي بسي اميد است *** پايان شب سيه سپيد است اصلا خبر داري که شحنه ها قصد جونت رو کرده اند؟ چون ادعا مي کنند داستان سوز و عشق و عاشقيت آبروي خاندان ليلي را برده است" مجنون کمي مکث کرد. به احترام پدر سر به زير افکند و آرام و شمرده شروع به پاسخ کرد: "اي پدر! اي سرور و بزرگتر قبيله عامريان! اي قبله گاه حاجاتم پس از خداي! الهي هميشه زنده باشي که تو ملجأ و اميد و پناهگاه مني. ممنون که بديدارم آمدي و تشکر از پند و نصيحت هاي مشفقانه ات که که مرهم جانم شد. ولي پدر من سياه روي و شرمنده به اختيار خودم اينجا نيامده ام. حل اين مشکل بدست من نيست وگرنه بسيار زودتر از اينها چاره مي کردم و اما در مورد شحنه ها. مرا در اين عشق بيم تيغ و خون و خونريزي نيست چرا که اين بديهي ترين رسم عاشقي است. سر بي ارزشترين کالايي است که من مي توانم در راه محبوب فدا کنم ..." مجنون اين گفت و سر در گريبان خويش فرو برد. ساعتي به سکوت گذشت. پدر، گوشه اي آرام اشک مي ريخت و در گوشه اي ديگر مجنون، لخت و عريان، با خودش زمزمه مي کرد. هنگام غروب پدر رداي خويش بر دوش او افکند و با اصرار و مهرباني او را بر ترک اسب خويش نهاد و با هم به خانه برگشتند ... ادامه دارد. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 404]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن