تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 26 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شش (صفت) در مؤمن نيست: سخت گيرى، بى خيرى، حسادت، لجاجت، دروغگويى و تجاوز.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816023164




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

.::احـــــــــمـــد شـــــــــاملــــــــــو:: .


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:27 AMبا سلام.... می دونم که یه تایپیک دیگه هم بود اما بهتر دونستم که یه تایپیک جدید بزنم ، چون اینجا می خواام یه خورده با نظم تر بزارم ... به هر حال اگه مدیران صلاح نمی دونن انتقال بدن !!! Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:30 AMزیر مجموعه ی این پست مجموعه ی هوای تازه هست .... Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:31 AMپریا یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود. زار و زار گریه می کردن پریا مث ابرای باهار گریه می کردن پریا. گیس شون قد کمون رنگ شبق از کمون بلن ترک از شبق مشکی ترک. روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر. از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد از عقب از توی برج شبگیر می اومد... « - پریا! گشنه تونه؟ پریا! تشنه تونه؟ پریا! خسته شدین؟ مرغ پر بسه شدین؟ چیه این های های تون گریه تون وای وای تون؟ » پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا مث ابرای باهار گریه می کردن پریا *** « - پریای نازنین چه تونه زار می زنین؟ توی این صحرای دور توی این تنگ غروب نمی گین برف میاد؟ نمی گین بارون میاد نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟ نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟ نمی ترسین پریا؟ نمیاین به شهر ما؟ شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد- پریا! قد رشیدم ببینین اسب سفیدم ببینین: اسب سفید نقره نل یال و دمش رنگ عسل، مرکب صرصر تک من! آهوی آهن رگ من! گردن و ساقش ببینین! باد دماغش ببینین! امشب تو شهر چراغونه خونه دیبا داغونه مردم ده مهمون مان با دامب و دومب به شهر میان داریه و دمبک می زنن می رقصن و می رقصونن غنچه خندون می ریزن نقل بیابون می ریزن های می کشن هوی می کشن: « - شهر جای ما شد! عید مردماس، دیب گله داره دنیا مال ماس، دیب گله داره سفیدی پادشاس، دیب گله داره سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ... *** پریا! دیگه توک روز شیکسه درای قلعه بسّه اگه تا زوده بلن شین سوار اسب من شین می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد. آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا می ریزد ز دست و پا. پوسیده ن، پاره می شن دیبا بیچاره میشن: سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!] در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن هر کی که غصه داره غمشو زمین میذاره. قالی می شن حصیرا آزاد می شن اسیرا. اسیرا کینه دارن داس شونو ور می میدارن سیل می شن: گرگرگر! تو قلب شب که بد گله آتیش بازی چه خوشگله! آتیش! آتیش! - چه خوبه! حالام تنگ غروبه چیزی به شب نمونده به سوز تب نمونده، به جستن و واجستن تو حوض نقره جستن الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن به جائی که شنگولش کنن سکه یه پولش کنن: دست همو بچسبن دور یاور برقصن « حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن « قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن پریا! بسه دیگه های های تون گریه تاون، وای وای تون! » ... پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ... *** « - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی! شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف قصه سبز پری زرد پری قصه سنگ صبور، بز روی بون قصه دختر شاه پریون، - شما ئین اون پریا! اومدین دنیای ما حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟ دنیای ما قصه نبود پیغوم سر بسته نبود. دنیای ما عیونه هر کی می خواد بدونه: دنیای ما خار داره بیابوناش مار داره هر کی باهاش کار داره دلش خبردار داره! دنیای ما بزرگه پر از شغال و گرگه! دنیای ما - هی هی هی ! عقب آتیش - لی لی لی ! آتیش می خوای بالا ترک تا کف پات ترک ترک ... دنیای ما همینه بخوای نخواهی اینه! خوب، پریای قصه! مرغای شیکسه! آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟ کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ » پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا مث ابرای باهار گریه می کردن پریا. *** دس زدم به شونه شون که کنم روونه شون - پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن [ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن [ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن، [ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس [ شدن، ستاره نحس شدن ... وقتی دیدن ستاره یه من اثر نداره: می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم - یکیش تنگ شراب شد یکیش دریای آب شد یکیش کوه شد و زق زد تو آسمون تتق زد ... شرابه رو سر کشیدم پاشنه رو ور کشیدم زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم دویدم و دویدم بالای کوه رسیدم اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن: « - دلنگ دلنگ، شاد شدیم از ستم آزاد شدیم خورشید خانم آفتاب کرد کلی برنج تو آب کرد. خورشید خانوم! بفرمائین! از اون بالا بیاین پائین ما ظلمو نفله کردیم از وقتی خلق پا شد زندگی مال ما شد. از شادی سیر نمی شیم دیگه اسیر نمی شیم ها جستیم و واجستیم تو حوض نقره جستیم سیب طلا رو چیدیم به خونه مون رسیدیم ... » *** بالا رفتیم دوغ بود قصه بی بیم دروغ بود، پائین اومدیم ماست بود قصه ما راست بود: قصه ما به سر رسید غلاغه به خونه ش نرسید، هاچین و واچین زنجیرو ورچین! Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:33 AMمرغ باران در تلاش شب که ابر تیره می بارد روی دریای هراس انگیز و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج می زند بالای هر بام و سرائی موج و عبوس ظلمت خیس شب مغموم ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، - می کشد دیوانه واری در چنین هنگامه روی گام های کند و سنگینش پیکری افسرده را خاموش. مرغ باران می کشد فریاد دائم: - عابر! ای عابر! جامه ات خیس آمد از باران. نیستت آهنگ خفتن یا نشستن در بر یاران؟ ... ابر می گرید باد می گردد و به زیر لب چنین می گوید عابر: - آه! رفته اند از من همه بیگانه خو بامن... من به هذیان تب رؤیای خود دارم گفت و گو با یار دیگر سان کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد. *** اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب باد می غلتد درون بستر ظلمت ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب، مرغ باران می زند فریاد: - عابر! درشبی این گونه توفانی گوشه گرمی نمی جوئی؟ یا بدین پرسنده دلسوز پاسخ سردی نمی گوئی؟ ابر می گرید باد می گردد و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار: - خانه ام، افسوس! بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است. *** رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین. وپس نجوای آرامش سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد می زند شب با غمش لبخند... مرغ باران می دهد آواز: - ای شبگرد! از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟ ابر می گرید باد می گردد و به خود این گونه نجوا می کند عابر: - با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن، در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر رهگذار مقصد فردای خویشم من... ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟ مرغ مسکین! زندگی زیباست خورد و خفتی نیست بی مقصود. می توان هر گونه کشتی راند بر دریا: می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید. لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ، مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان از تلاش بوسه ئی خونین که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد بر لبان زندگی داده ست؟ مرغ مسکین! زندگی زیباست ... من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم. مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست! *** اندر سرمای تاریکی که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس و زملالی گنگ دریا در تب هذیانیش با خویش می پیچد، وز هراسی کور پنهان می شود در بستر شب باد، و ز نشاطی مست رعد از خنده می ترکد و ز نهیبی سخت ابر خسته می گرید،- در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل، بین جمعی گفت و گوشان گرم، شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد. ابر می گرید باد می گردد وندر این هنگام روی گام های کند و سنگینش باز می استد ز راهش مرد، و ز گلو می خواند آوازی که ماهیخوار می خواند شباهنگام آن آواز بر دریا پس به زیر قایق وارون با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ. *** می زند باران به انگشت بلورین ضرب با وارون شده قایق می کشد دریا غریو خشم می کشد دریا غریو خشم می خورد شب بر تن از توفان به تسلیمی که دارد مشت می گزد بندر با غمی انگشت. تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد. ابر می گرید باد می گردد... Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:34 AMمرگ نازلی نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه میفکن! بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... نازلی سخن نگفت، سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست رفت *** نازلی ! سخن بگو! مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته ست! نازلی سخن نگفت چو خورشید از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت *** نازلی سخن نگفت نازلی ستاره بود: یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت نازلی سخن نگفت نازلی بنفشه بود: گل داد و مژده داد: زمستان شکست! و رفت... Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:34 AMمه بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته از هر بند *** بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر سگان قریه خاموشند در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه در درگاه می بیند به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت: بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند *** بیابان را سراسر مه گرفته است چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند... Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:36 AMزیر مجموعه ی این پست از مجموعه ی باغ آینه است .... Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:37 AMبر سنگفرش یاران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خک تیره فرو ریختند سرد که گفتی دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند. *** آنگاه، من، که بودم جغد سکوت لانه تاریک درد خویش، چنگ زهم گسیخته زه را یک سو نهادم فانوس بر گرفته به معبر در آمدم گشتم میان کوچه مردم این بانگ بالبم شررافشان: (( - آهای ! از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید! خون را به سنگفرش ببینید! ... این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش کاینگونه می تپد دل خورشید در قطره های آن ...)) *** بادی شتابنک گذر کرد بر خفتگان خک، افکند آشیانه متروک زاغ را از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ... (( - خورشید زنده است ! در این شب سیا [که سیاهی روسیا تا قندرون کینه بخاید از پای تا به سر همه جانش شده دهن، آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را من روشن تر، پر خشم تر، پر ضربه تر شنیده ام از پیش... از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید! از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید ! از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید ! ... )) از پشت شیشه ها ... *** نو برگ های خورشید بر پیچک کنار در باغ کهنه رست . فانوس های شوخ ستاره آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ... *** من بازگشتم از راه، جانم همه امید قلبم همه تپش . چنگ ز هم گسیخته زه را ره بستم پای دریچه، بنشستم و زنغمه ئی که خوانده ای پر شور جام لبان سرد شهیدان کوچه را با نوشخند فتح شکستم : (( - آهای ! این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش کاینگونه می تپد دل خورشید در قطره های آن ... از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید خون را به سنگفرش ببینید ! خون را به سنگفرش بینید ! خون را به سنگفرش ...)) persian36512-05-2007, 10:37 AMتایپیک بسیار جالبی هست همین طور ادامه بده Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:38 AMارابه ها ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند بی غوغای آهن ها که گوش های زمان ما را انباشته است . ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند . *** گرسنگان از جای بر نخواستند چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست برهنگان از جای بر نخاستند چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست زندانیان از جای برنخاستند چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی مردگان از جای برنخاستند چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند . *** ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند بی غوغای آهن ها که گوش های زمان ما را انباشته است . ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند بی که امیدی با خود آورده باشند Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:39 AMاز شهر سرد صحرا آماده روشن بود و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم: این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا جلوه گرفت و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت، آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد. بادی خشمنک، دو لنگه در را بر هم کوفت و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست. چراغ، از نفس بوینک باد فرو مرد و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند. ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم. *** سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار ایستاده بود و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند، دیاری نا آشنا را راه می پرسید. و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت. پدران از گورستان باز گشتند و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند. کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد. ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم. *** خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند. سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند. علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت مرا لحظه ئی تنها مگذار، مرا از زره نوازشت روئین تن کن: من به ظلمت گردن نمی نهم همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر به جانب آنان باز نمی گردم Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:40 AMاز نفرتی لبریز ما نوشتیم و گریستیم ما خنده کنان به رقص بر خاستیم ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ... کسی را پروای ما نبود. در دور دست مردی را به دار آویختند : کسی به تماشا سر برنداشت ما نشستیم و گریستیم ما با فریادی از قالب خود بر آمدیم Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:41 AMاصرار خسته شکسته و دلبسته من هستم من هستم من هستم *** از این فریاد تا آن فریاد سکوتی نشسته است. لب بسته در دره های سکوت سرگردانم. من میدانم من میدانم من میدانم *** جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد و رقص لرزان شمعی ناتوان از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش. در خاموشی نشسته ام خسته ام درهم شکسته ام من دلبسته ام. Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:42 AMباران آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر، که به آسمان بارانی می اندیشید و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر باران، که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود و آنگاه بانوی پر غرور باران را در آستانه نیلوفرها، که از سفر دشوار آسمان باز می آمد. Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:43 AMدو شبح ریشه در خک ریشه در آب ریشه در فریاد *** شب از ارواح سکوت سرشار است . و دست هائی که ارواح را می رانند و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند . *** - دو شبح در ظلمات تا مرزهای خستگی رقصیده اند . - ما رقصیده ایم . ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم . - دو شبح در ظلمات در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند . - ما رقصیده ایم ما خستگی ها را باز نموده ایم . *** شب از ارواح سکوت سرشار است ریشه از فریاد و رقص ها از خستگی . Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:44 AMشبانه -1 شب، تار شب، بیدار شب، سرشار است. زیباتر شبی برای مردن. آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد. *** شب، سراسر شب، یک سر ازحماسه دریای بهانه جو بیخواب مانده است. دریای خالی دریای بی نوا ... *** جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست. تالاب تاریک سبک از خواب بر آمد و با لالای بی سکون دریای بیهوده باز به خوابی بی رؤیا فرو شد... *** جنگل با ناله و حماسه بیگانه است و زخم تر را با لعاب سبز خزه فرو می پوشد. حماسه دریا از وحشت سکون و سکوت است. *** شب تار است شب بیمار ست از غریو دریای وحشت زده بیدار است شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است، زیبا تر شبی برای دوست داشتن. با چشمان تو مرا به الماس ستاره های نیازی نیست، با آسمان بگو Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:45 AMطرح شب با گلوی خونین خوانده ست دیر گاه. دریا نشسته سرد. یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد می کشد. Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:45 AMفریاد و دیگر هیچ فریادی و دیگر هیچ . چرا که امید آنچنان توانا نیست که پا سر یاس بتواند نهاد. *** بر بستر سبزه ها خفته ایم با یقین سنگ بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم و با امیدی بی شکست از بستر سبزه ها با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم *** اما یاس آنچنان توناست که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست ! فریادی و دیگر هیچ ! Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:46 AMکیفر در این جا چار زندان است به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ... از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ئی کشته است . از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است . از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری نشسته اند کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را شکسته اند. من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام . *** در این جا چار زندان است به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ... در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند . در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد . من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش - من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش . مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان، می گذشتم از تراز خک سرد پست ... جرم این است ! جرم این است ! Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:47 AMلوح گور نه در رفتن حرکت بود نه درماندن سکونی. شاخه ها را از ریشه جدایی نبود و باد سخن چین با برگ ها رازی چنان نگفت که بشاید. دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ستاره پر شتاب در گذرگاهی مایوس بر مداری جاودانه می گردد. Mohammad Hosseyn12-05-2007, 10:47 AMماهی من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می کنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس چندین هز� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 296]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن