تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836847790
نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم! صفحه ها : [1] 2 3 4 pedram_ashena04-04-2007, 04:49 PMسلام اميدوارم تايپيك تكراري نباشه و دوستان هم استقبال كنند. دوستاني كه دست به قلم هستند لطفا در اين تايپيك براي نوشتن داستان كوتاه اظهار آمادگي نمايند. pedram_ashena04-04-2007, 04:50 PMاولين نفر خودم pedram_ashena-1 pedram_ashena06-04-2007, 11:43 AMلازم به ذكر است اگر داستانها در حد يه مجموعه داستان كوتاه شوند براي همه شركت كنندگان چاپ و يك نسخه فرستاده ميشود western14-04-2007, 08:22 PMمن می خواستم ثبت نام کنم اما طرز من رمان است.تا به حال سه رمان خارجی نوشته ام می خواهید تکه ای یا خلاصه ای بفرستم؟ pedram_ashena14-04-2007, 09:34 PMبله خوشحال مي شويم.منتظر هستيم western15-04-2007, 09:16 AMمن فقط قسمت اولش رو می ذارم ببین چطوریه نظرت رو حتماً بنویس رانده شدگان خیابان مثل همیشه شلوغ بود اما سگی به چشم نمی خورد.حتی صدای پارس کردنش هـم دیگرنمی آمـداما او هـنوزهـم تکـیه زده بر پیـشخوان,به بیرون زل زده بود و مثل هر دفعه در طول آن چهار ماه به محض شنیدن صدای پارس سگ یاد حرفهای دوازده سال قبل مادرش افتاده بود.قـلبش بدردآمد,مثل هـر دفـعه و لبخند تلخی بر لبهایش نقش بست,مثل هر دفعه!غرش یکی از مشتری ها او را به خود آورد:(پس ساندویچ من کجا موند؟!) سر چرخاند.شاون با دو سینی در دستان به زحمت ازلای میـزها رد می شد:(آوردم آقـا...واقـعا ًببخشـیدکه دیر شد.) صدایی از پشت سرش او را متوجه آمدن استیوکرد:(به چی فکر می کنی؟) سایمن از پیشخوان فاصله گرفت:(به پیشنهاد شاون...) (تصمیمت روگرفتی؟) (مطمعن نیستم...فقط مساله شاون...) استیو به حرف او نگاهی به شاون انداخت:(آره بیچاره خیلی توی فشاره...)وبعدازکـمی مکـث اضافه کرد: (مخصوصا ًباسنش!) سایمن با وحشت سر برگرداند:(مگه بازم اتفاقی افتاده؟) استیو خندان سر تکان داد:(ایندفعه یک زن میانسال بوده!) (نه!جداً؟) (و پیشنهاد داده!) سایمن به شدت به خنده افتاد.کسی از عقب گفت:(اما حقشه...ببینید چقدر با عشوه راه می ره!) کریس بود.پیشبند به سینه از آشپزخانه آمده بود.استیو و سایمن به حرف او به شدت بخنده افتادند اما طبـق معمول خودش نمی خندید!شاون با سینی های خالی به پیشخـوان نزدیک شد:(سفارش آخرین مشـتری رو هم دادم...)و متـوجه فـضای شیرین و صمیمی و خـندان بین همکـارانش شد و با کنجکاوی پرسید:(به چی می خندید بچه ها؟) استیو خلاصه کرد:(به باسن تو!) چهره ی شاون در هم کشید:(بجای این با مزه گی ها به فکرچاره باشید وگرنه من دیگه نیستم!) و سینی ها را بر روی پیشخوان کوبید و به سوی دستشویی رفت.استیو ادایش را در آورد:(وگـرنه من دیگه نیستم!) کریس سینی ها را برداشت:(این جمله رو هر سه ساعت یکبار می گه!) سایمن خسته از خندیدن گفت:(اما حق داره...تمام این مدت اون گارسن بوده!) کریس غرید:(پس می خواستی کی باشه؟من!؟) استیو با تعجب گفـت:(من فکر می کردم تو از کارشاون خوشت میاد!هر چی باشه از ظرف شستن و زمین جارو کردن با کلاس تره!) کریس راهی آشپزخانه شد:(من توی انگولک کردن مردم هیچ کلاسی نمی بینم!) استیو به محض رفتن او با وحشت فوت کرد:(خدا رحم کرده اونوگارسن نکردی!) سایمن برای محاسبه ی صورت حساب مشتـری پیـش رفت:(فکرنکنم کسی جرات می کرد اونو انگولک بکنه) استیو هم به سوی آشپزخانه راه افتاد:(راست می گی...این مشتری ها رو انگولک می کرد!) *** غذاخوری ایدن مکان کوچک اما نورگیری بودکه نزدیک چهـار راه اصلی شهـرهـندسون در نوادا قرار داشت.بعلت کمبود بودجه و پرسنل,تنوع غـذایی زیادی وجود نداشت.فقط یک نوع سوپ مخصوص بـا نـوشابـه و قهـوه و سه نوع ساندویچ گرم سرویس می شد.سایمن فام صاحب اصلی آنجابود.جـوان خـوش برخـورد و دلسـوز و متیـن و منـصفی بود.در حـدود بـیست و دو ساله که با مـوهـای طلایی و حالت دار و چشمان سبز وگیرا,جوان زیـبایی به حساب می آمد.کریس گیلمور مسئول نظـافت و دستیاری آشپـز را بـه عهده داشت.پسر سخت و ساکت و جدی وکم گـذشتی بود.بیـست و سه ساله با موهای بلند و قهـوه ای و چـشمان آبی کـشیده به حـدکـافی جذابیت داشت.شاون مک گاون تک گارسن آنجا بود.جوان وفادار و مـصمم و عـاصی و شـوخی بـود.بیـست و یک سال داشت که با موهای صاف و زرد رنگ و چشمان آبی کـمرنگ,بـه انـدازه ی یک دخـتر ظـرافـت و لطـافـت داشت و استیـو جانسون,آشپـزشان,پسر ساده دل و سخت کوش و بی ریا و فداکاری که همسن شاون بود و با پوستی گندمین و موها و چشمان سیاه معـصوم و دوست داشتنی دیده می شد. چهارماه از آشنایی و همکاری آنها با هم می گذشت... *** استیو مثل بچه ها دم در ورجه وورجه می کرد:(زود باشید...صدای فشفشه ها میاد...) کریس در حین پوشیدن بارانی اش غر می زد:(فکر نکنم اونقدرها هم جالب باشه...یعنی هممون خسته ایم و...) سایـمن با نگاه استیو را نشان داد وکریس منظـورش را فـهمید و با خـشم فوت کرد!شاون هم از آشـپزخانه خارج شد:(اگه از مسیرخیابون وینسنت بریم خوب می شه,منم می تونم از اونجا خونه برم.) کریس نالید:(یا از وینسنت بریم یا فیلیپ یا جوزف...فقط تو رو خدا زود باشید!) استیو با شوق داد زد:(نورش رو هم دیدم...خدای من,محشره!) شاون به شوخی گفت:(بوکن ببین بویش هم میاد؟) استیو جدی گرفت و از راه بینی نفس عمیقی کشید:(اوه آره بوی باروت وشیرینی و ذرت بو داده!) کریس وسط سالن ایستاد:(اگه صدا و نور و بویش تا اینجا میاد چه لزومی داره بریم مرکز شهر؟!) سایمن غرید:(هرکی مخالفت بکنه اخراجه!) کریس برگشت:(برم وسایلهامو جمع کنم!) سایمن خندان یقه ی بارانی سیاه او را از عقب گرفت وکشید. مرکز شهر عالی بود.انگارکه تمام اهالی هندرسون آنجا جمع شده بودند.عریض ترین خیابـانها از ازدیـاد انسان بسته شده بودند.از همه جا بوی تنقلات و شیرینی و نوشیـدنی دستـفروشان می آمد و آسمان هر ثانیه چند بار توسط فشفشه های متنوع آنچنان نورانی می شدکه انگار روز شده است و خورشید است که به هر رنگ نورافشانی می کند.هر چهار تا دوشادوش هم سعی می کردند از میان جمـعیت راه خود را باز کنـند. کریس هنوز هم مخالف بود و غر می زد:(خدای من...اینجا از رستوران خیلی بدتره! اونجا به تـعداد میـز و صندلی آدم میاد اینجا هر قدر خیابون ظرفیت داشته باشه!) استیو به شوخی گفت:(پس شاون از باسنت خداحافظی کن!) سایـمن که از عـصبانی کـردن کریس لـذت می برد به شوخی گفت:(اوه چه بدکریس!تو میس انتـروفی* داری در حالی که من می خواستم پیشنهاد بدم رستوان رو ببندیم و بیاییم اینجا دوره گردی کنیم!)کریس نگاه کجی به او انداخت:(من از اونهایی که گفتی ندارم فقط...) استیو مجال نداد جمله اش را کامل کند.باورش شده بود:(این فکر عالیه سایمن...من موافقم!) شاون گفت:(با داشتن میس انتروفی موافقی؟) استیو غرید:(نه بابا...با دوره گردی موافقم!) کریس حرصش را سر او خالی کرد:(کی نظر تو رو پرسید؟) شاون دست دور بازوی او انداخت:(من!...استیو عزیزم نظرت در مورد دوره گردی چیه؟) استیو هنوز بر باور خود بود:(واقعاً عالی می شه شاون,فکـرش رو بکن!اینجـا مرکز شهره...جـای پر رفت و آمد و از طرفی ما می تونیم...) شاون وانمود می کرد جدی است:(درسته اما باید اینم در نظر گرفت که هر شب,شب کریسمس نیست!) (می دونم اما ببین...منطقه ای که رستوران ما اونجاست خیلی دور افتاده است و...) کریس باحال گریه رو به سایمن کرد:(منو بُکش و خلاصم کن!) دل سایمن به حال او سوخت:(استیو من شوخی کردم!) Misantrophy*بیزاری ازانسانها استیو سر برگرداند:(چی رو؟) ناله ی کریس بالا رفت:(می خوام بمیرم!) بناگه شاون ایستاد:(بچه ها اونجا رو...شامپاین!) استیو به شوخی گفت:(شامپاین دیگه کیه؟) سایمن حتی یک نگاه هم نکرد:(پول هر چهارتامون هم برای یک جرعه اش نمی رسه!) (اما نوشته با تخفیف...خدای من!نصف قیمت!) (یک شیشه می شه پونصد دلار نصفش می شه دویست و پنجاه دلار!) کریس اضافه کرد:(پس انداز یک هفته ی رستوران!) شاون یقه ی کاپشن سفیدش را درست کرد:(شما اونو بسپارید به من!الان حلش می کنم!) و دوان دوان به سـوی دسـتفـروش رفـت.هـر سه به انتـظار بازگـشت او ایستـادند.کریس زمزمه کرد:(منکه چشمم آب نمی خوره!اون نمی تونه شکر رو توی قهوه اش حل بکنه چه برسه به این کارها!؟) سایمن گفت:(اگه کار دزدی باشه فکرکنم بتونه!) استیو وکریس با وحشت به او نگـاه کردند اما فـرصت نکردند چـیزی بگوینـد.شاون دوان دوان خود را به آنهـا رساند و بطری سبز رنگ را از زیرکاپشنش نشان داد:(دادادا...بفرمایید!) کریس با خشم گفت:(درک تو از حل کردن اینه؟) ناگهان همهمه ای از سمت دست فروشان به هوا برخاست و یکی داد زد:(اون بود...بگیریدش!) کریس با تمسخر به سوی صدا اشاره کرد:(دادادا...بفرمایید!) شاون با عجله بطری را دوباره زیرکاپشنش فروکرد:(بدویید بچه ها!) و خودش قبـل ازآنها پا به فرارگذاشت!استـیو و سایـمن هم راه افـتادند اماکریس حرکـتی نکرد.سایـمن به موقع متوجه شد و برگشت, به آستین بارانی او چنگ انداخت وکشید.کریس هم بـناچار شـروع به دویدن کرد:(ما چرا باید فرار بکنیم؟ماکه دزدی نکردیم؟!) سایمن بدنبال استیو می دوید و او را هم با خود می برد:(ما با هم بودیم...اون دوست ماست!) (من غلط بکنم با یک دزد دوست باشم!) (اما متاسفانه هستی!هم تو هم من!حالابدو!) جمـعیت آنچنـان کیپ شده بودکه به آنها راه نمی دادند.شاون یک خیابان خلوت تر دید و به آنجا اشـاره کرد:(من از اونجا می رم...شما رو سر چهارراه می بینم...) و راهش را به آن سمت کج کرد.استیو هم به دنبال او رفت:(اگه گیر افتادی چی؟) شاون نفس نفس می زد:(اونوقت پشت میله های زندان می بینمتون!) سایمـن هـم در تعقـیب آنهاکریس را با خود می کشید.شاون تا نیمه ی خیابان رفـت و بناگه متـوجه آمدن آنها شد:(چرا دنبالم می آیید؟گفتم شما از اون طرف من از اینجا!) سایمن گفت:(نمی شه...ما دوستمون رو تنها نمی ذاریم!) استیو اضافه کرد:(البته شامپاین هم هست!) کریس از عقب غرید:(حالا ما شامپاین نخواهیم کی رو باید ببینیم؟) سایمن سر برگرداند:(اونها رو!) کریس هم نگـاهی به عـقب انداخت.پنج مرد قـوی هـیکل بودندکه هـرکدام در دستشان یک بطری خالی برداشته بودند.کریس با تمسخرگفت:(فکرکنم اونها شیشه ی خالی شامپاین رو می خواند!) سایمن خندید:(اگه اینطور پیش بره ما هم احتیاج خواهیم داشت!) شاون به یک کوچه ی دیگـر اشاره کرد و خودش داخـل شد و به انتظـار آنها ایستاد!کریس تعـجب کرد:(عجب احمقیه!چرا ایستاده؟) نفس استیو به زحمت در می آمد:(بخاطر...ما...ایستاده!عجب. ..دوست...خوبی!) (ما رو یک ساعته می دونه...معیار دوستی اون اینه؟) سایمن باز سر به سرش گذاشت:(بدکرده خواسته کمی ورزش کرده باشیم؟) کـریس بالاخره عصبانی شـد:(بخدا قـسم سایمن اگه یـکبار دیگه مزه بریـزی می گـیرمت و تـحویل اونها می دمت!) استیو هم به کوچه رسید و بدنبال او,آندو.کـریس در حـین رد شدن ازکنار شـاون داد زد:(راه بـیفت دیونه چرا ایستادی؟) شاون خندید:(دادادا...بفرمایید!) و از دیوار تاریک چیزی بیرون کشید.یک دستـگیره!کوچه در داشـت!بمحـض بسته شدن در میـله ای,آن پـنج نفر به پشتش رسیدند و برای بازکـردن یا بالا رفـتن از در وارد تلاش جـدی شدند اما امکـان نـداشت موفـق بـشوند.میله های ضخیم در بدون هیچ بستی تا سه متر بالاتر دراز شده بود و قـفـل یک طـرفـه ی در بسیار محکم بود پس از هـمانجا شـروع کردند به توهین و تهدید و فحش و دعوا!استـیو سر پا بند نمی شد:(بریم دیگه بچه ها!) شاون با شیطنت خندید:(آره بریم...دیگه دستشون به ما نمی رسه!) یکی از مردها دستش را از لای میله ها درازکرد:(و اگه برسه می کشیمتون!) سایمن به دیوار تکیه زد تا نفسی تازه کند:(شیشه رو پس بده شاون...درد سر درست نکن!) شاون جواب نداده یکی از مردها با گستاخی گفت:(بهتره حرف خواهرت روگوش کنی کوچولو!) کریس با خشم پیش رفت:(چی؟تو به کی گفتی خواهر؟) مرد به میله ها چسبید:(به تو و دوست خوشگلت!) و بـوسه ای صدادار فـرستاد و باعـث خـنده ی دوستـانش شـد!بنـاگه کریـس به سوی در هجـوم برد:(الان می بـینی خوشگل کیه,واسه ات یک قیافه ای درست کنم که توی مسابقات ملکه ی جهان اول بشی!) سایمن به موقع پرید و او راگرفت:(بسه دیگه بچه ها از اینم خرابترش نکنید...) ناگهان صدای آژیر پلیس از بالای کوچه شنیده شد.استیو بی اختیار پا به فرارگذاشت و شاون به دنبـال او! مردها دیوانه تر شدند و با هم شروع کردند به داد و بیداد:(برگـردید ترسوها وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید...) آژیر بلندتر شد و اینبارکریس به کاپشن نظامی سایمن چنگ انداخت و شروع به دویدن کرد. *** در یک خیابان خلوت تر بودند.هر چهار تا از شدت خستگی نای راه رفتن نداشتند اما باز می رفتند.شاون سعی می کرد در بطری را بازکند.استیو با خود می خندید:(اما عجب ماجرای پر هیجانی بود!) کـریس دیگـر حوصله ی عـصبانی شـدن نداشت.سایمن عـقب تر از هر سه می آمد:(کار خـیلی اشـتباهی کردی شاون!) شاون گفت:(نگوکه از اونها ترسیدی!) (بله ترسیدم!تو هم بترسی ضرر نمی کنی!) (دست اونها هیچوقت به ما نمی رسه!) کریس دیگر نتوانست ساکت بماند:(ازکجا می تونی تضمین کنی؟) (چون دیگه ما به اون خیابون نمی ریم...فوقش تا شب کریسمس سال دیگه!) (اما عزیزم تو به یک چیز دقت نکردی...اونها هرکدوم دو تا پا داشتند!) شاون بالاخره توانست چوب پنبه ی بطری را بیرون بکشد:(خوب ما هم پا داریم!) استیو به شوخی اضافه کرد:(و امشب خیلی خوب ازشون استفاده کردیم!) روی کریس هنوز با شاون بود:(قصد داری چکارکنی؟تا آخر عمر ما رو دنبال خودت بدونی؟) (خوب شما دنبالم نیایید!) (رستوران چی؟تو اونجاکار می کنی و متاسفانه رستوران پا نداره!) (اوه اونها محاله رستوران ما رو پیداکنند!) استیو غرید:(حالااین حرفها رو ول کنید...زود باش شاون!) شاون بطری را نشانش داد:(کاش چهار تا هم گیلاس دزدیده بودم!) استیو با یک حرکت ناگهانی بطری را از دست او قاپـید و چنـد جرعـه سرکشید.هـر سه در جا خشکیدند.شاون دستش را به سینه فشرد و زمزمه کرد:(حالت خوبه استیو؟) سایمن به شوخی گفت:(اگه می دونستم اینقدر به شامپاین احتیاج داری خودم زودتر برات می دزدیدم!) استیو بطری را پایین آورد:(مزه اش عالیه بچه ها!) شاون بطری را پس گرفت:(به سلامتی هر سه شماها و...بابانوئل!) و او هم لب بر دهانه ی بطری گذاشت وکمی نـوشید.سایمن راه افتاد.کریس مـنظورش را فهمـید و او هم بدنبالش راهی شد.شاون به سرفه افتاد:(صبرکنید بچه ها...به هممون می رسه...) و دنبالشان دوید.سایمن گفت:(من نمی تونم بخورم شاون...متشکرم.) (چرا؟) (فکرنکنم ازگلوم پایین بره!) استیو با نگرانی پرسید:(گلوت چرک کرده؟) کریس با خشم فوت کرد.شاون شرمگین گفت:(می دونم نباید این کارو می کردم اما...) سایمن ایستاد:(چراکردی؟) (نمی دونم...فقط می خواستم کمی شادتون کنم...) کریس با تمسخرگفت:(و چقدر شاد شدیم!...پاهای من هنوز هم درد می کنه!) سایمن دست به موهای شاون کـشید:(می دونی که به این کارها نـیازی نداری...تو هـمین طوری هم ما رو شاد کرده و می کنی) استیو زمزمه کرد:(با اون باسنت!) شاون بطری را بلندکرد:(حالا اینو چکارکنم؟) سایمن خندید:(تو بخور تو با من چکار داری؟) (می دونی که حالا ازگلوی منم پایین نمی ره...) کریس حرفش را برید:(چرا؟گلوی تو هم چرک کرده؟) استیو دوباره بطری را از دست شاون قاپید:(اماگلوی من چرک نکرده!) و خواست باز هم سر بکشدکه اینبارکریس مجال نداد بطری را به همان سرعـت از دست او بیـرون کشید:(تصادف رو ببین که گـلوی منم چرک نکرده!) و شیشه را بر لب گذاشت... بر سر همان خیابان شاون و استیو ازآنها جدا شدند و از مسیر دیگری راهی خانه هایشان شدند وکریس و سایمن در سکوت نیمه شب,دو شادوش هم راه بازگشـت به غـذاخوری را در پیش گرفـتند.در هـیچکدام نای حرف زدن نمانده بود.ذاتا ًتمام روز بهانـه ها را خـرج کرده بودند.اقـدامات جـدید برای غـذاخـوری, تصمیم به استخدام گـارسن اضافی,تغـییر دکوراسیون غـذاخوری,سردی هوا,مزه ی تنقلات...اما باز هم بـاوجود تمام اینها حالاکه فـارغ از جـوش و خـروش کار و وظـایف روزانـه رو به کوچه های خلوت بودند احسـاس شـیرینی از صمـیمیت داشتـند.سایمن شروع کـننده بود: (از اینکه اومدی متشکرم...هـر دوشون به امشب احتیاج داشتند...) (البته که به مراسم نه به من!) (اما اگه نمی اومدی بهشون خوش نمی گذشت!) (کاش زودتر می دونستم و نمی اومدم!) سایمن خندید وکریس بی اختیار پرسید:(به تو چی؟خوش گذشت؟) (اگه اون مسابقه ی دوندگی رو حساب نکنیم...آره!)و بناگه متوجه شد:(متشکرم!) کریس هل کرد:(چرا از من تشکر می کنی؟) سایمن با خود خندید.می دانست کریس نه بخاطر مراسم آمده بود و نه بخاطر بچه ها:(همین جوری!) کریس از شدت خـجالت حرف را عـوض کرد:(شاون کـار خیلی احـمقانه ای کرد اگه اون آدمهاگـیرش بیارند بیچاره اش می کنند!) (تا اون حدآدمهای خطرناکی بنظر نمی اومدند) (اونها خطرناک بودند...من اونطورآدمها رو خوب می شناسم!) (چطور؟) کریس جواب نداد و سایمن شرم کرد:(متاسفم...منظوری نداشتم) (من از اون می ترسم رستوران رو پیداکنند...ما در شرایطی نیستیم که بتونیم خسارت بدیم!) و سر خیابان خودشان رسیدند.سایمن گفت:(بهترش اینه من فردا به اونجا برم و پول بطری رو حساب کنم) (اونها قانع نمی شند) (پس می گی چکارکنیم؟) نگاه کریس به دور دستها قفل شد:(اون کیه؟) سایمن مسیرنگاه او را تعقیب کرد.شخصی پشت در بسته ی غذاخـوری ایستاده بود و سعی می کرد داخـل را ببیند.مسافت آنقدر زیاد نبودکه سایمن نتواند چهره اش را تشخیص بدهد.قلبش از شوق پر شـد:(خدای من!) و ایستاد و بی اختیار لبخندزد.کریس هم ایستاد:(می شناسی؟) سایمن هل کرد:(مطمعن نیستم...یعنی یک آشنای قدیمی...شاید!) ناشنـاس نـاامیدشد و برگشت و به سمت دیگر راه افـتاد.کریس دست بلندکرد صدایـش کندکه سایمن بـا عجله بازوی او را پایین کشید:(فکر نکنم اون باشه...من اشتباه کردم!) کریس با تعجب به چهره ی مضطرب او نگاه کرد:(اما اون داره دنبال یکی می گـرده امکان اینکه تو باشی زیاده!) سایمن برای منصرف کردن او تقلامی کرد:(حتی اگه اون باشـه لزومی نداره حالامنو ببینه...چون من خیلی خسته ام وآمادگی رودررویی و صحبت باکسی رو ندارم...) بناگه کریس موضوع را فهمید!وجود او مانع بود.سایمن نمی خـواست ناشناس او را بشنـاسد!چرا؟یعـنی ازوجود او خجالت می کشید؟خوب حق داشت!به سردی بازویش را رهانید و به سوی غذاخوری راه افتاد. ارگون:جولای 2005 مقابل در خانه رسیده بودند.تمام طول راه فقـط در مورد درس حرف زده بودنـد.در اصل تـیرسی گـفـته بـود و او با بی علاقـگی گوش کرده بود.نمی دانست چـراداشت این کار را می کرد.شاید عـاشـق تـیرسی نبود اما می دانست او مناسب ترین دختر برای همسری اش بود و می دانست می تواند با او خوشبخت شودعـشق تـیرسی زیـبا وکـافی بـود اما چـیزی تـه دلش مانع می شد.انگـارکه وقـتش نبـود.شـاید منتظرگرفتن لیسانسش بـود شاید هـم امیـدوار به حل شدن مشکل پـدر و مادرش فـقـط ایرادکار این بودکه وقت بسیار کمی برای مطمعن شدن در تصمیمش داشت.تیرسی دستش را درازکرد:(خوب خداحافظ...) دست کوچک و سفید او راگرفت:(تلاشت رو بکن...فقط یک هفته مونده!) انگارکه به خودش می گفت.تیرسی لبخند تلخی زد:(بعد برای همیشه از هم جدا می شیم!) داغ عشقش را از نگاه غمگینش خواند و از دست خودش عصبانی شد:(مجبوری به آتلانتا بری؟) تیرسی هنوز دست او را می فشرد:(داریم اسباب کشی میکنیم باید علت بزرگتری برای موندن داشته باشم) از روی دلسوزی گفت:(شاید معجزه شد و نرفتی؟) و فکرکرد می تواند معجزه بیافریند؟تیرسی دست او را رهاکرد:(من به معجزه اعتقاد ندارم!) و در خانه را زد.سعی کـرد با بهـترین لبخـند بدرقـه اش کنـد:(اعتـقاد نداشـته باشـی هـم معـجـزه ها اتفاق می افتند!) تیرسی به انتظار باز شدن در,سه پله بالا رفت:(تا وقتی ما نخواهیم معجزه اتفاق نمی افته!) منـظورش را فهمید و از خود شرم کرد.دو سال از آشنایی و دوستی یشان می گذشت و می دانست تیرسی هر روز منتظر اظهار عشق او بوده!زمزمه کرد:(من می خوام تیرسی!) در را بازکردند.تیرسی به سردی گفت:(پس زود باش!)و داخل رفت:(فردا توی دانشگاه می بینمت!) و قبل ازآنکه فرصت خداحافظی به او بدهد در راکوبید.پس باز هم ناراحتش کرده بود!اما امیدش به هفت روز بعد بود.روز فارغ التحصیلی,روز تحقق رویاهایش!برگشت و راه افـتاد.پدر و مادرش حتماً در مـراسم شرکت می کردندآنها او را دوست داشتند و به او افتخار می کردند وخوب اگر می آمدند بقیه اش راحت بود.میـرفت و با تقدیم لیسانسش از هر دو می خواست یکبار دیگر قبل از اجرای طلاق با هم صحبت کنند و بخاطر او یک فرصت دیگر به هم بدهـند وآنها حتماً قـبول می کردند چـون می دانست هنوز هم عـاشق هم بودند و به او و خواسته های او ارزش قائل بودند و بعد...همانجا در حضور همـه,بر زانوهایش می افـتاد و از تیـرسی درخـواست ازدواج می کرد!شاید خیلی سخت می شد در مقابل آنهمه آدم اما این سورپـرایزعظیمی برای تیرسی می شد و بعد...زندگی شیرین می شد... pedram_ashena15-04-2007, 12:14 PMآفرين.معمولا خيلي سخت مي شود در مورد يك رمان از همان فصل اول قضاوت كرد،خيلي از رمان ها داراي فصل اول و آغازي جنجالي و خوب بوده اند ولي در ادامه اين روند ،نويسنده كم مياورد.و اين نشان مي دهد نويسنده هر چه در چنته داشته خرج فصلهاي اوليه كرده و در فصلهاي بعدي به تكرار افتاده است. توجه كنيد شما به يك لطيفه يكبار خواهيد خنديد،در صورت تكرار نه تنها نخواهيد خنديد بلكه خنده اوليه خود را هم زير سوال ميبريد. انچه كه من از نوشته شما دريافت كرده ام،نشان از ذوق و استعداد شما در اين زمينه است.نثر رواني داريد و خواننده را با خود سطر به سطر ميكشيد.ولي اين شايد براي يك داستان كوتاه كافي باشد ،اما رمان............ چهارچوب يك رمان موفق از يك محور اصلي و محور هاي فرعي ديگري تشكيل مي شود. كه نويسنده زيرك محور اصلي خود را تا نيمه هاي داستان رو نميكند يعني خواننده با نويسنده تا نيمه مياني به اوج اين محور ميايد و از ان به بعد مسير به سمت پايين و گره گشايي از اين محور حركت ميكند. نق� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6634]
-
گوناگون
پربازدیدترینها