واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بنا به رسمی، مداحان اهل بیت(ع)امشب را در سوگ قاسم ابن الحسن(علیهما السلام)، به نوحه خوانی و مرثیه سرایی می پردازند. بنا به رسمی، مداحان اهل بیت (ع)امشب را در سوگ قاسم ابن الحسن(علیهما السلام)، به نوحه خوانی و مرثیه سرایی می پردازند. ذکر مصیبتی از شهادت این نوجوان برومند اهل بیت(ع) در مجموعه آثار شهید مطهری،جلد 17 آمده است که به هیمن مناسبت آن را مرور می کنیم. تاریخ نویسان معتبر اين قضيه را نقل كردهاند كه در شب عاشورا امام حسین (ع) اصحاب خودش را در خيمهاى كه محل ذخیره مشكهاى آب بوده است واز همان روزهاى اول آبها را در آن خيمه جمع مىكردند یا نزديك آن خيمه جمع كرد و خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا اعلام كرد؛ كه "حالا آزاديد" (آخرين اتمام حجت به آنها). امام نمىخواهد كسى رو در بايستى داشته باشد، كسى خودش را مجبور ببيند، حتى كسى خيال كند به حكم بيعت لازم است بماند.خير. - همهتان را آزاد كردم، همه يارانم، همه خاندانم، حتى برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم. اينها(دشمنان) هم جز به شخص من به كسى كارى ندارند، امشب شب تاريكى است، اگر مىخواهيد از اين تاريكى استفاده كنيد و برويد و کسی قطعا به شما كارى ندارند. و از آنها تجليل مىكند: - منتهاى رضايت را از شما دارم، اصحابى از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم، اهل بيتى از اهل بيتخودم بهتر سراغ ندارم. همهشان به طور دسته جمعى مىگويند: مگر چنين چيزى ممكن است؟! جواب پيغمبر را چه بدهيم؟ وفا كجا رفت؟ انسانيت كجا رفت؟ محبت و عاطفه كجا رفت؟ آن سخنان پر شورى كه آنجا گفتند، كه واقعا انسان را به هيجان مىآورد. يكى مىگويد مگر يك جان هم، ارزش اين حرفها را دارد كه كسى بخواهد فداى مثل تويى كند؟! اى كاش هفتاد بار زنده مىشدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مىكردم. آن يكى مىگويد هزار بار. يكى مىگويد: اى كاش امكان داشتبروم و جانم را فداى تو كنم، بعد اين بدنم را آتش بزنند، خاكستر كنند، خاكسترش را به باد بدهند، باز دو مرتبه مرا زنده كنند، باز هم و باز هم. اولین كسى كه به سخن درآمد برادرش ابوالفضل بود و بعد بنى هاشم، همين كه اينها اين سخنان را گفتند. آنوقت امام، مطلب را عوض كرد، از حقايق فردا قضايايى گفت و فرمود: پس بدانید كه قضاياى فردا چگونه است. آن وقت به آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل يك مژده بزرگ تلقى كردند. آن وقت همين نوجوانى كه ما اينقدر به او ظلم مىكنيم، آرزوى او را دامادى مىدانيم، تاريخ مىگويد خودش گفته آرزوى من چيست! معلوم است که يك بچه سيزده ساله در جمع مردان شركت نمىكند، پشتسر مردان مىنشيند. مثل اينكه پشتسر نشسته بود و مرتب سرک مىكشيد كه ديگران چه مىگويند؟ وقتى كه امام فرمود همه شما كشته مىشويد، اين طفل با خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟ با خود گفت آخر من بچهام، شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مىشوند، من هنوز صغيرم. يك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد: - «و انا فى من يقتل؟» آيا من جزء كشته شدگان هستم يا نيستم؟ حالا ببينيد آرزويش چيست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو يك سؤال مىكنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را مىدهم. شايد آقا مخصوصا اين سؤال را كرد و اين جواب را شنيد، خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد كه مردم آينده فكر نكنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد، ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوى دامادى بود، ديگر برايش حجله درست نكنند، جنايت نكنند. آقا فرمود كه اول من سؤال مىكنم. عرض كرد: بفرماييد. فرمود: «كيف الموت عندك» ؟ پسركم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، كشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت:«احلى من العسل»؛ از عسل شيرينتر است؛ من در ركاب تو كشته بشوم، جانم را فداى تو كنم! اگر از ذائقه مىپرسى (چون حضرت از ذائقه پرسيد) از عسل در اين ذائقه شيرينتر است، يعنى براى من آرزويى شيرينتر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تكان دهنده است! اينها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، كشته مىشوى«بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم» اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است، يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مىكنى. به ميدان رفتن حضرت قاسم بن الحسن (ع) قاسم به ميدان مىرود. چون كوچك است، اسلحهاى كه با تن او مناسب باشد، نيست. ولى در عين حال شير بچه است، شجاعت به خرج مىدهد، تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مىآيد از روى اسب به روى زمين مىافتد.حسين با نگرانى بر در خيمه ايستاده، اسبش آماده است، لجام اسب را در دست دارد، مثل اينكه انتظار مىكشد. ناگهان فرياد «يا عماه» در فضا پيچيد، عموجان من هم رفتم، مرا درياب! مورخين نوشتهاند: حسين مثل باز شكارى به سوى قاسم حركت كرد. كسى نفهميد با چه سرعتى بر روى اسب پريد و با چه سرعتى به سوى قاسم حركت كرد. عده زيادى از لشكريان دشمن(حدود دويست نفر) بعد از اينكه قاسم روى زمين افتاد، دور بدن اين طفل را گرفتند براى اينكه يكى از آنها سرش را از بدن جدا كند. يكمرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مىآيد. مثل گله روباهى كه شير را مىبيند، فرار كردند و همان فردى كه براى بريدن سر قاسم پايين آمده بود، در زير دست و پاى اسبهاى خودشان لگدمال و به درك واصل شد. آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسى نفهميد قضيه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند. تا اینکه غبارها نشست، ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است. فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت: «عزيز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك»؛ فرزند برادر! چقدر بر عموى تو ناگوار است كه فرياد كنى و عموجان بگويى و نتوانم به حال تو فايدهاى برسانم، نتوانم به بالين تو بيايم و يا وقتى كه به بالين تو مىآيم كارى از دستم بر نيايد. چقدر بر عموى تو اين حال ناگوار است. راوى میگوید: در حالى كه سر قاسم به دامن حسين است، از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مىكوبد. در همين حال«فشهق شهقة فمات» فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد. يك وقت ديدند ابا عبد الله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت. ديدند قاسم را مىكشد و به خيمهگاه مىآورد. خيلى عظيم و عجيب است: وقتى كه قاسم مىخواهد به ميدان برود، از ابا عبد الله خواهش مىكند که اجازه رفتن دهد. ابا عبد الله دلش نمىخواهد اجازه بدهد. وقتى كه اجازه مىدهد، دست به گردن يكديگر مىاندازند، گريه مىكنند تا هر دو بي حال مىشوند. اينجا منظره بر عكس شد، يعنى اندكى پيش، حسين و قاسم را ديدند در حالى كه دست به گردن يكديگر انداخته بودند ولى اكنون مىبينند حسين، قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهايش به پايين افتاده است چون ديگر جان در بدن ندارد. و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين /1001/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 550]