تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 9 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن در سرشتش دروغ و خيانت نيست و دو صفت است كه در منافق جمع نگردد: سيرت نيكو و د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1824827722




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بندها را سفت ببندیم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بندها را سفت ببندیم

قرار است طرف های «بازی دراز» و «سرپل ذهاب» یا «قصر شیرین» عملیات داشته باشیم. تابستان سال 60 بود. ما در باختران بودیم و بی قرار عملیات و بازپس گیری اراضی میهن مان.نمی شد همینطور بی گدار به آب زد وقتی محمد بروجردی ، فرمانده قرارگاه سید الشهدا ما را احضار كرد. برای عملیات، سر از پا نمی شناختیم. بالاخره وقتش رسیده كه تجاوزشان را پاسخ دهیم. قرار چگونگی پیشروی حمله را هماهنگ كردیم. یكی دو روز میهمان پادگان «ابوذر» بودیم. آنجا حكم مان را نگاه كردند و فرستادنمان «بازی دراز».كار ما شناسایی مواضع عراقی ها بود. مین های زیادی سرِ راهمان كاشته بودند. چاشنی مین را در می آوریم و از كار می افتاد، ولی سیمشان را قطع نمی كردیم. در آن صورت متوجه حضورمان می شدند.مدام به هم می گفتیم: «آهسته بیا، عراقی شاخت نزنه». دو هفته در كوه و كمر چرخیدیم و منطقه را شناسایی كردیم. لحظه ای غفلت می توانست عملیات را دچار اخلال كند. روی تپه دراز كشیده بودیم و سربازان عراقی را آن پایین دید می زدیم. با هم شوخی می كردند و بلند بلند می خندیدند. نمی دانم شوخی و طنزشان چگونه بود كه ناگهان فریادشان به آسمان برمی خاست. غروب بود و ما همچنان بی تحرك تنها تماشا می كردیم تا شب خرامان خرامان از راه برسد. منتظر بودیم هوا خنك شود و عراقی ها بروند، استراحت كنند. انگار شوخی و تفریحشان در خاك ما تمامی نداشت. به سختی خونسرد بودیم و سرمان را با فیش برداری و عكاسی در روز سرگرم می كردیم.پیچ رادیوشان باز بود و صدای گوینده اخبار عربی شنیده می شد، ناگهان غرش رعد آسای شلیك توپ ما را متوجه خود كرد. خوب بود كه توپ های پنهان شده را نیز دیدیم و ثبت كردیم . افسر ارشد ارتش عراق وارد شده بود و شلیك بی هدف به افتخار او بود.هدف گیری زیاد مهم نبود. همین كه سوی لوله های توپ و تانك شهر و روستای ایران را نشانه می گرفت، كافی بود.انتظار طولانی در گرمای بی پیر دشت و تپه ماهورها امانمان را ربوده بود. پس از دو هفته دیگر نه بیسكویت داشتیم نه آبی در قمقمه. شناسایی تمام شده بود ولی رمقی برای راه رفتن و برگشتن راه دراز و پر خطر را نداشتیم. با هزار زور و زحمت تلوتلو خوران از شیب تپه ها آمدیم پایین. از تشنگی و گرسنگی چشممان سیاهی می رفت. چند قدم من راهنمای رضا بودم. چند قدم او راهنمای من یكی نفس می گرفت و دیگری می كشیدش. خسته و كوفته رسیدیم پایین تپه و با چشمانی خاك آلود و گود افتاده از میدان كذایی مین گذشتیم.شب را در روستای «شیشه راه » در دشت «دیره» استراحت كردیم. آنقدر خسته شده بودیم كه گمان نمی كردیم الان آقای شفیعی می آید دنبالمان. دوباره رو پا می ایستیم. بههمان گفت: «قرار است بروید شناسایی منطقه جدید البته تیم شناسایی به تنگه «كورك» فرستاده اند، ولی آنها آنقدرها موفق نبودند كه مجبور شدیم بیاییم سراغ شما».تا خواستم بگویم هنوز بعد از دو هفته پوتین هایمان را در نیاورده ایم و، رضا بلند شد، لباس را تكاند و گفت: «روی چشم حاجی». با نگاهم گفتم: «فكر می كنی بتوانیم قدم از قدم برداریم؟». نگاه محكم و تندش را در  دراند روی پاهاش و اطمینان داد حالا حالاها رمق داریم. تا مردن از خستگی و گرسنگی راه زیاد است. من هم برخاستم. بند پوتین را باز كردم و دوباره محكم بستم مشكل خستگی نبود. بند پوتین شل شده بود. سفتش كردم و دوباره را افتادیم. باید شناسایی منطقه زودتر تمام می شد. وقت تنگ بود و راه دراز.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 485]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن