تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام جواد (ع):مؤمن نيازمند سه چيز است: توفيقى از پروردگار، پند دهنده اى از درون خويش و پذيرش از نصيح...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827705869




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اين داستان اسم ندارد!


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: اين داستان اسم ندارد!
اميرعلي اول وارد شد و با اخم داد زد: «اِه، ديدي مامان، ديدي اين بچه‌ي ديوونه‌شون با توپ جوبي زد به لباسم؟ اِه، ديدي ديوونه‌س؟ اصلا بايد دو تا سي‌دي برام بخري كه باهاش بازي كردم، يكي قبول نيس.» زنم لبش را گاز مي‌گرفت و ابروهايش حسابي بالا رفته بود. من به اميرعلي اخم كردم اما به من گفت: «تو اخم نكن. اصلا خيلي زياد نشستين. كلي زياد شد. بايد به جاي يه هفته دو هفته منو ببري سرزمين عجايب.»


باشگاه جواني برنا/ مجيد استيري - به اميرعلي گفتم اگر با من و مامانش به خانه‌ي همكارم بيايد و با بچه‌شان بازي كند آخر هفته او را به پارك مي‌برم. وسوسه شد و قبول كرد.

در ماشين مي‌توانستم از قيافه‌ او بفهمم كه خيلي راضي نيست. لب‌هايش را روي هم فشار مي‌داد و صورتش سرخ شده بود. توي بغل مادرش مدام تكان مي‌خورد. پرسيد: «بابا منو كدوم پارك مي‌بري؟» مادرش دستي به سرش كشيد و گفت: «هرجا تو بگي خوشگلم.» گفت: «اصلا بريم سرزمين عجايب.» مادرش گفت: «چشم عزيزم مي‌ريم سرزمين عجايب.» گفتم: «خانوم لوس نكن اين بچه‌رو شايد وقت نكردم.» اميرعلي انگار منتظر همين حرف بود. غر زد: «ا... من نمي‌آم. اصلا من با اون بچه‌ي ديوونه‌شون بازي نمي‌كنم.» گفتم: «اگه اين كلمه جلو ننه باباش از دهنت در بياد ديگه اصلا از پارك خبري نيس.» داشت مي‌زد زير گريه: «خب هيچي نمي‌فهمه. همه‌ش مي‌خنده. بازي‌ام كه بلد نيس. كامپيوترم كه ندارن. اه، هيچي حاليش نمي‌شه. خب ديوونه‌س ديگه...» فرمان را با يك دستم نگه داشتم و آمدم با دست ديگرم بزنم توي سرش اما مادرش محكم بغلش كرد. ماشين تكان سختي خورد و ماشين پشت سرمان بوق زد. گفتم: «فقط دوس دارم جلو باباش بگي ديوونه. چنان كتكي بخوري كه يادت نره.» زد زير گريه. مادرش به رويم اخم كرد: «صد دفه بهت گفتم با زور بچه چيز ياد نمي‌گيره. اگه حرف توي كله‌ تو رفت.» صدايم را بردم بالا: «تو هي روي حرف من حرف بزن. هي روي حرف من حرف بزن. جمع‌ش كن بابا اين بچه‌رو.»

ديگر ادامه نداد. آرام زير گوش اميرعلي زمزمه مي‌كرد: «عيب نداره عزيزم. گريه نكن ماماني. ببين بچه‌ اونا فقط يه كم عقب‌موندگي‌ذهني داره. فهميدي مامان. بهش نگي ديوونه‌ها. باشه خوشگلم؟ آفرين پسر‌گلم. اصلا اين‌كاري كه مي‌گم بكن. تا رسيديم خونه‌شون دست بچه‌شونو بگير ببرش توي كوچه. اون‌جا اگه خواستي باهاش بازي نكن. باشه مامان؟ قربونت برم.» بعد هم به اميرعلي قول داد كه اگر اين‌كار را بكند يك سي‌دي بازي جديد برايش بخرد. اميرعلي ديگر غر نزد تا رسيديم.

رسيديم و جلو آپارتمانشان پارك كردم. صداي شكستن شيشه‌اي آمد و يك گلدان سفالي با انبوهي شيشه ريخت روي آسفالت كوچه. از ماشين پياده شديم و به پنجره‌ي شكسته نگاه كرديم. صداي جيغ و داد از آن پنجره بيرون مي‌آمد. راغبي هاج و واج سرش را از پنجره‌اي در طبقه‌ي بالاتر بيرون آورده بود. به ماشين من نگاه كرد و من را كه ديد داد زد: «اِ... شما اومدين؟ بفرمايين. بفرمايين. الآن درو باز مي‌كنم.» در بزرگ آهني باز شد و رفتيم بالا. خودش در خانه را براي‌مان باز كرد و حسابي خوش‌آمد گفت. گفت: «اين طبقه پاييني خيلي سرو صدا داره. يه مدته كه همه‌ش دعوا دارن.»

زن‌ها داشتند با هم روبوسي مي‌كردند كه ديدم اميرعلي دست بچه‌شان را گرفته و دارد يواشكي دنبال خودش مي‌برد. زن راغبي دست بچه‌اش را گرفت و گفت: «نرسيده كجا مي‌ريد آقا‌حميد‌؟» اميرعلي گفت: «من اسمم اميرعلي‌يه. داريم مي‌ريم كوچه.» گفتم: «بذارين برن خانوم. بچه‌ن ديگه، بايد بازي كنن، برن كوچه وگرنه، تو خونه شيطوني مي‌كنن، مي‌زنن چيز مي‌شكونن.» راغبي با لب‌هايي كه از هم جدا شده بودند سرش را به‌طرفي تكان داد و چيزي نگفت. زنم آرام دست بچه را از دست مادرش بيرون كشيد و خنديد:« اوا... نترس بابا، بچه بايد اون‌قدر بخوره زمين تا بزرگ بشه. تازه اميرعلي هم مواظب‌شه.» توي دلم خنديدم: «اميرعلي هم مواظبشه !!!» اميرعلي دوباره او را به دنبال خود كشيد. بچه مي‌خنديد.

نشستيم روي مبل‌هايي كه رنگ طلايي‌شان برق مي‌زد. زنش به‌آشپزخانه رفت. سرِ زن من همين‌طور مي‌چرخيد و گاه، چند ثانيه‌اي ثابت مي‌ماند. راغبي كنارم نشست و شروع كرد به‌حرف زدن كه چند سال است ازدواج كرده‌اند و خانمش كجايي است و پدرخانمش چه‌كاره است. مي‌ديدم اين‌ها را قبلا شنيده‌ام. زنش با سيني چاي آمد. گفت: «خوش اومدين.» چاي‌ها را تعارف كرد و ديگر چيزي نگفت. سرجايش نشست و به راغبي خيره شد. صداي عبور يك موتور‌سيكلت از كوچه آمد. راغبي روي صندلي‌اش جابه‌جا شد و آب دهانش را قورت داد. زنش از جايش بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه كرد. چشمكي به زنم زدم. زنم گفت: «واي تو رو خدا. شما چقدر اين بچه‌رو لوس مي‌كنيد. بابا چيزي نمي‌شه. رفتن كوچه ديگه.» زن راغبي برگشت و سرجايش نشست. پرسيدم: «گفتي خونه‌تون چند متره ؟» ولي به‌جواب راغبي گوش ندادم. از طبقه‌ي پايين صداي گريه‌ي زني مي‌آمد.

همه‌چيز در حال تمام شدن بود و گر چه زن راغبي سه- چار بار و خودش هم يك‌بار به كوچه سرك كشيده بودند، اما اوضاع در‌مجموع بد نبود. آخرين چاي را كه خورديم به زنم فهماندم كه «بريم.»

گفتم: «راغبي جان، امري؟ فرمايشي؟» بچه‌ها آمدند. اميرعلي اول وارد شد و با اخم داد زد: «اِه، ديدي مامان، ديدي اين بچه‌ي ديوونه‌شون با توپ جوبي زد به لباسم؟ اِه، ديدي ديوونه‌س؟ اصلا بايد دو تا سي‌دي برام بخري كه باهاش بازي كردم، يكي قبول نيس.» زنم لبش را گاز مي‌گرفت و ابروهايش حسابي بالا رفته بود. من به اميرعلي اخم كردم اما به من گفت: «تو اخم نكن. اصلا خيلي زياد نشستين. كلي زياد شد. بايد به جاي يه هفته دو هفته منو ببري سرزمين عجايب.»

راغبي و زنش ماتشان برده بود. در صورت راغبي چيزي گم شده بود. زنش دست پسرشان را گرفت و او را به طرف دستشويي برد. خيز برداشتم كه يك كشيده بخوابانم توي گوش اميرعلي. چنان فرار كرد كه جلو در زمين خورد و بعد تندتند از پله‌هاي آپارتمان پائين دويد. زنم گفت:«‌تورو خدا ببخشيد. مي‌دونيد ، بچه‌س ديگه.» راغبي كه سرش را پائين انداخته بود زير لب گفت: «بله، بله.»

نمي‌دانم چطور از راغبي معذرت‌خواهي و خداحافظي كردم. زنش از دستشويي بيرون نيامد تا ما برويم. حتي وقتي زنم از پشت در عذرخواهي مي‌كرد هم در را باز نكرد.

ماشين را كه روشن كردم مي‌خواستم كشيده‌ام را به‌صورت پسرم بزنم ولي مادرش محكم بغلش كرده بود. هنوز راه نيفتاده بودم. پسر راغبي سرش را از پنجره بيرون آورده بود و به ما مي‌خنديد و دست تكان مي‌داد. از پنجره‌ي شكسته‌ طبقه‌ي پايين، هم‌چنان، صداي گريه‌ي زن مي‌آمد. دست‌هايي آمد و كودك را از پنجره كنار كشيد و آن را بست.
***

در باشگاه جواني برنا ثبت نام كنيد: [email protected]

پيامك ارتباط با برنا: 10000313
 دوشنبه 27 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 217]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن