واضح آرشیو وب فارسی:فارس: اين داستان اسم ندارد!
اميرعلي اول وارد شد و با اخم داد زد: «اِه، ديدي مامان، ديدي اين بچهي ديوونهشون با توپ جوبي زد به لباسم؟ اِه، ديدي ديوونهس؟ اصلا بايد دو تا سيدي برام بخري كه باهاش بازي كردم، يكي قبول نيس.» زنم لبش را گاز ميگرفت و ابروهايش حسابي بالا رفته بود. من به اميرعلي اخم كردم اما به من گفت: «تو اخم نكن. اصلا خيلي زياد نشستين. كلي زياد شد. بايد به جاي يه هفته دو هفته منو ببري سرزمين عجايب.»
باشگاه جواني برنا/ مجيد استيري - به اميرعلي گفتم اگر با من و مامانش به خانهي همكارم بيايد و با بچهشان بازي كند آخر هفته او را به پارك ميبرم. وسوسه شد و قبول كرد.
در ماشين ميتوانستم از قيافه او بفهمم كه خيلي راضي نيست. لبهايش را روي هم فشار ميداد و صورتش سرخ شده بود. توي بغل مادرش مدام تكان ميخورد. پرسيد: «بابا منو كدوم پارك ميبري؟» مادرش دستي به سرش كشيد و گفت: «هرجا تو بگي خوشگلم.» گفت: «اصلا بريم سرزمين عجايب.» مادرش گفت: «چشم عزيزم ميريم سرزمين عجايب.» گفتم: «خانوم لوس نكن اين بچهرو شايد وقت نكردم.» اميرعلي انگار منتظر همين حرف بود. غر زد: «ا... من نميآم. اصلا من با اون بچهي ديوونهشون بازي نميكنم.» گفتم: «اگه اين كلمه جلو ننه باباش از دهنت در بياد ديگه اصلا از پارك خبري نيس.» داشت ميزد زير گريه: «خب هيچي نميفهمه. همهش ميخنده. بازيام كه بلد نيس. كامپيوترم كه ندارن. اه، هيچي حاليش نميشه. خب ديوونهس ديگه...» فرمان را با يك دستم نگه داشتم و آمدم با دست ديگرم بزنم توي سرش اما مادرش محكم بغلش كرد. ماشين تكان سختي خورد و ماشين پشت سرمان بوق زد. گفتم: «فقط دوس دارم جلو باباش بگي ديوونه. چنان كتكي بخوري كه يادت نره.» زد زير گريه. مادرش به رويم اخم كرد: «صد دفه بهت گفتم با زور بچه چيز ياد نميگيره. اگه حرف توي كله تو رفت.» صدايم را بردم بالا: «تو هي روي حرف من حرف بزن. هي روي حرف من حرف بزن. جمعش كن بابا اين بچهرو.»
ديگر ادامه نداد. آرام زير گوش اميرعلي زمزمه ميكرد: «عيب نداره عزيزم. گريه نكن ماماني. ببين بچه اونا فقط يه كم عقبموندگيذهني داره. فهميدي مامان. بهش نگي ديوونهها. باشه خوشگلم؟ آفرين پسرگلم. اصلا اينكاري كه ميگم بكن. تا رسيديم خونهشون دست بچهشونو بگير ببرش توي كوچه. اونجا اگه خواستي باهاش بازي نكن. باشه مامان؟ قربونت برم.» بعد هم به اميرعلي قول داد كه اگر اينكار را بكند يك سيدي بازي جديد برايش بخرد. اميرعلي ديگر غر نزد تا رسيديم.
رسيديم و جلو آپارتمانشان پارك كردم. صداي شكستن شيشهاي آمد و يك گلدان سفالي با انبوهي شيشه ريخت روي آسفالت كوچه. از ماشين پياده شديم و به پنجرهي شكسته نگاه كرديم. صداي جيغ و داد از آن پنجره بيرون ميآمد. راغبي هاج و واج سرش را از پنجرهاي در طبقهي بالاتر بيرون آورده بود. به ماشين من نگاه كرد و من را كه ديد داد زد: «اِ... شما اومدين؟ بفرمايين. بفرمايين. الآن درو باز ميكنم.» در بزرگ آهني باز شد و رفتيم بالا. خودش در خانه را برايمان باز كرد و حسابي خوشآمد گفت. گفت: «اين طبقه پاييني خيلي سرو صدا داره. يه مدته كه همهش دعوا دارن.»
زنها داشتند با هم روبوسي ميكردند كه ديدم اميرعلي دست بچهشان را گرفته و دارد يواشكي دنبال خودش ميبرد. زن راغبي دست بچهاش را گرفت و گفت: «نرسيده كجا ميريد آقاحميد؟» اميرعلي گفت: «من اسمم اميرعلييه. داريم ميريم كوچه.» گفتم: «بذارين برن خانوم. بچهن ديگه، بايد بازي كنن، برن كوچه وگرنه، تو خونه شيطوني ميكنن، ميزنن چيز ميشكونن.» راغبي با لبهايي كه از هم جدا شده بودند سرش را بهطرفي تكان داد و چيزي نگفت. زنم آرام دست بچه را از دست مادرش بيرون كشيد و خنديد:« اوا... نترس بابا، بچه بايد اونقدر بخوره زمين تا بزرگ بشه. تازه اميرعلي هم مواظبشه.» توي دلم خنديدم: «اميرعلي هم مواظبشه !!!» اميرعلي دوباره او را به دنبال خود كشيد. بچه ميخنديد.
نشستيم روي مبلهايي كه رنگ طلاييشان برق ميزد. زنش بهآشپزخانه رفت. سرِ زن من همينطور ميچرخيد و گاه، چند ثانيهاي ثابت ميماند. راغبي كنارم نشست و شروع كرد بهحرف زدن كه چند سال است ازدواج كردهاند و خانمش كجايي است و پدرخانمش چهكاره است. ميديدم اينها را قبلا شنيدهام. زنش با سيني چاي آمد. گفت: «خوش اومدين.» چايها را تعارف كرد و ديگر چيزي نگفت. سرجايش نشست و به راغبي خيره شد. صداي عبور يك موتورسيكلت از كوچه آمد. راغبي روي صندلياش جابهجا شد و آب دهانش را قورت داد. زنش از جايش بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه كرد. چشمكي به زنم زدم. زنم گفت: «واي تو رو خدا. شما چقدر اين بچهرو لوس ميكنيد. بابا چيزي نميشه. رفتن كوچه ديگه.» زن راغبي برگشت و سرجايش نشست. پرسيدم: «گفتي خونهتون چند متره ؟» ولي بهجواب راغبي گوش ندادم. از طبقهي پايين صداي گريهي زني ميآمد.
همهچيز در حال تمام شدن بود و گر چه زن راغبي سه- چار بار و خودش هم يكبار به كوچه سرك كشيده بودند، اما اوضاع درمجموع بد نبود. آخرين چاي را كه خورديم به زنم فهماندم كه «بريم.»
گفتم: «راغبي جان، امري؟ فرمايشي؟» بچهها آمدند. اميرعلي اول وارد شد و با اخم داد زد: «اِه، ديدي مامان، ديدي اين بچهي ديوونهشون با توپ جوبي زد به لباسم؟ اِه، ديدي ديوونهس؟ اصلا بايد دو تا سيدي برام بخري كه باهاش بازي كردم، يكي قبول نيس.» زنم لبش را گاز ميگرفت و ابروهايش حسابي بالا رفته بود. من به اميرعلي اخم كردم اما به من گفت: «تو اخم نكن. اصلا خيلي زياد نشستين. كلي زياد شد. بايد به جاي يه هفته دو هفته منو ببري سرزمين عجايب.»
راغبي و زنش ماتشان برده بود. در صورت راغبي چيزي گم شده بود. زنش دست پسرشان را گرفت و او را به طرف دستشويي برد. خيز برداشتم كه يك كشيده بخوابانم توي گوش اميرعلي. چنان فرار كرد كه جلو در زمين خورد و بعد تندتند از پلههاي آپارتمان پائين دويد. زنم گفت:«تورو خدا ببخشيد. ميدونيد ، بچهس ديگه.» راغبي كه سرش را پائين انداخته بود زير لب گفت: «بله، بله.»
نميدانم چطور از راغبي معذرتخواهي و خداحافظي كردم. زنش از دستشويي بيرون نيامد تا ما برويم. حتي وقتي زنم از پشت در عذرخواهي ميكرد هم در را باز نكرد.
ماشين را كه روشن كردم ميخواستم كشيدهام را بهصورت پسرم بزنم ولي مادرش محكم بغلش كرده بود. هنوز راه نيفتاده بودم. پسر راغبي سرش را از پنجره بيرون آورده بود و به ما ميخنديد و دست تكان ميداد. از پنجرهي شكسته طبقهي پايين، همچنان، صداي گريهي زن ميآمد. دستهايي آمد و كودك را از پنجره كنار كشيد و آن را بست.
***
در باشگاه جواني برنا ثبت نام كنيد: [email protected]
پيامك ارتباط با برنا: 10000313
دوشنبه 27 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 217]