-اين داستان اسم ندارد!
اميرعلي اول وارد شد و با اخم داد زد: «اِه، ديدي مامان، ديدي اين بچهي ديوونهشون با توپ جوبي زد به لباسم؟ اِه، ديدي ديوونهس؟ اصلا بايد دو تا سيدي برام بخري كه باهاش بازي كردم، يكي قبول نيس.» زنم لبش را گاز ميگرفت و ابروهايش حسابي بالا رفته بود. من به اميرعلي اخم كردم اما به من گفت: «تو اخم نكن. اصلا خيلي زياد نشستين. كلي زياد شد. بايد به جاي يه هفته دو هفته منو ببري سرزمين عجايب.»
باشگاه جوا