قايم باشك

واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: قايم باشك

آثار نوجوانان- مونا حاجي‌شكري از كرج:
سه تا پري كوچك در آسمان قايم‌باشك بازي مي‌كردند. پري اول چشم گذاشت و دو پري ديگر قايم شدند.

پري اول تا صد شمرد. پري دوم پشت يك تكه ابر كوچك، ناشيانه پنهان شده‌ بود. پري اول او را زود پيدا كرد، اما خبري از پري سوم نبود. نه پشت ابرها، نه پشت ساقه كلفت لوبياي سحر‌آميز، نه تو آسمان اول، نه تو آسمان هفتم، هيچ جا نبود. پري اول و دوم آن قدر دنبال پري سوم گشتند كه خسته شدند و رفتند خانه‌شان تا بخوابند.

پري سوم به طرف زمين پرواز كرد. او مي‌خواست جايي پنهان بشود كه هيچ‌كس نتواند پيدايش كند. او دوست داشت گم بشود. گم بشود و پيدا نشود. پري رفت و تو جيب كت يك آقاي پير تو ميني‌بوس قايم شد. هيچ‌كس پري را نديد. مرد و جيبش و پري رفتند و رفتند تا به چهارراه رسيدند.

مرد كيسه‌اش را باز كرد و چهارتا بسته دستمال كاغذي به راننده‌هاي پشت چراغ قرمز فروخت. برف مي‌آمد. پري حوصله‌اش سر رفت. غصه خورد. مرد سردش شد. مرد يك دستمال ديگر فروخت. دستش را تو جيب، كنار پري و پول‌هايش گذاشت. دستش سرد بود. پول‌ها كثيف بودند. پري جيب را دوست نداشت.

دست‌هاي سرد را دوست نداشت. از جيب مرد بيرون آمد. مرد او را ديد و با ‌تعجب پرسيد: «پري كوچولو! خانوم‌خانوما! تو اين هواي سرد ، تو دنياي ما، دنبال چي‌ مي‌گردي؟!» پري گريه كرد. مرد يك دستمال بهش داد. پري اشك‌هايش را پاك كرد و گفت: «اومدم، گم بشوم و ديگه پيدا نشم!» مرد لبخند زد و گفت:« درسته، دنياي ما بزرگه، اما هر جا بري، هر جا كه قايم شي، باز هم پيدا مي‌شي. من هم يك بار خودمو گم كردم، اما خودم خودمو پيدا كردم و همه‌چي تموم شد.» پري تو دستمال فين كرد و چيزي نگفت. وقتي مرد داشت يك بسته دستمال ديگر مي‌فروخت، پري به آسمان برگشت. هيچ‌ كس آنجا منتظرش نبود.

ديدمت! خودش گفت.

- سوك‌سوك!

من بردم! خودش جواب داد و دوباره خودش را پيدا كرد!

تصويرگري از الهه يوسفي صالح

تاريخ درج: 7 خرداد 1387 ساعت 09:41 تاريخ تاييد: 24 خرداد 1387 ساعت 11:23 تاريخ به روز رساني: 24 خرداد 1387 ساعت 11:23
جمعه 24 خرداد 1387

این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]

[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]

[تعداد بازديد از اين مطلب: 269]