واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: ماكوندو، سرزمين واقعيتهاي رؤيايي
هنر- آتوسا رقمي:
مواظب باش بدون اجازه پدرو مادرت دست از پا خطا نكني، چون ممكن است يك شبه به آدمي عنكبوتي تبديل بشوي؛ يك عنكبوت بزرگ پشتت سبز شود
و براي اين كه بتواند راحت راه برود مجبورت كند تا آخر عمر روي زمين بخزي. باور نميكني؟ شوخي نميكنم، باور كن اين اتفاق ميافتد؛ دستكم در دنياي واقعيتهاي جادويي، آن هم اگر رئاليسم جادويي «گابريل گارسيا ماركز» باشد.
ماجراي دختر عنكبوتي يكي از ماجراهاي عجيب و غريبي است كه ماركز در داستان «پيرمرد فرتوت، با بالهاي بزرگ بزرگ» برايمان ميگويد. اصل داستان درباره فرشته پيري است با بالهاي بزرگ كه در طوفان گير ميكند و به حياط خانه خانواده فقير «پلايو» و«اليزندا» ميافتد و ديگر نميتواند از آنجا بيرون برود. ميبيني، اصلاً اساس اين داستان اتفاقهاي غريب، غير معمول و غير واقعي است كه در زندگي واقعي آدمهايي واقعي ميافتد؛ اما اين اتفاقها براي ما غريب و غير معمول به نظر ميرسد، در حالي كه براي آدمهاي داستان، همه اين چيزها خيلي معمولي و واقعي است و آنوقت ما كه داستان را ميخوانيم هم تحت تأثير اين عادي بودن، از خودمان ميپرسيم واقعاً چه چيزي واقعي است و چه چيزي غير واقعي؟
خب، چنين داستاني جان ميدهد براي اين كه از روي آن نمايشي ساخته شود؛ نمايشي كه در آن واقعيت و اتفاقهاي افسانهاي، با هم همراه و تركيب شوند، طوري كه ديگر مرزي ميان آنها باقي نماند؛ شايد نمايشي نيمه عروسكي كه بخشي از آن را بازيگران بازي كنند و بخشي از آن با عروسكها اجرا شود و اينطوري جهان واقعي بازيگران با جهان غير واقعي عروسكها همراه شود و در هم بياميزد. خب اين همان كاري است كه آزاده انصاري در نمايش «ماكوندو» كرده، نمايشي كه متن آن را آرش پارساخو بر اساس همين داستان «پيرمرد فرتوت...» ماركز نوشته است.
افسانه ماهيان و رامين سيار دشتي در نقش اليزندا و پلايو
از همان اول كه عروسكگردانِ عروسك ماركز، دستهايش را از آستينهاي عروسك بيرون ميآورد و دستهاي او ميشود دستهاي ماركز، تركيب و همراهي دو جهان واقعي و غيرواقعي اتفاق ميافتد. عروسكگردان پشت ميز مينشيند و عروسك هم روي پاهايش و دستهاي نويسنده داستان كه ديگر يادت رفته دستهاي عروسكگرداناند، شروع ميكنند به حركت كردن: قلم برميدارند، كاغذها را ورق ميزنند، داستان مينويسند و...
اين كه نويسنده متن نمايش در نمايش حضور دارد و داستانش را حين اجراي آن، براي تماشاگران تعريف ميكند، اتفاق تازهاي نيست، اما اينجا نويسنده خودش يك عروسك است و دارد برايمان داستان آدمهاي واقعي را تعريف ميكند؛ انگار كه دنيا وارونه شده! تازه اين آدمها واقعي واقعي هم كه نيستند. از طرفي بازيگران مثل عروسكند، اصلاً حرف نميزنند و حركتهايشان عروسكي است، حتي گريمشان هم؛ مثل عروسكهاي واقعي شده. از طرفي هم در قسمتهايي از نمايش، عروسكها نقش اين آدمها را بازي ميكنند! آنوقت تو ديگر نميتواني تشخيص بدهي كه كدام اينها واقعي است و كدام غيرواقعي.
عروسك ماركز
علاوه بر اينها، جاهايي در نمايش، بازيگران عروسكهاي نقش خودشان را ميگردانند، مثلاً بازيگر نقش اليزندا، عروسك اليزندا را ميگرداند و جاهايي هم عروسكگردانها اين عروسكها را ميگردانند، در عوض در جاهايي، عروسكگردانها مثل آدمهاي واقعي نقش عروسكها را برايشان بازي ميكنند؛ مثلاً موقعي كه قرار است عروسك پيرزن به عروسك پلايو پول بدهد، عروسكگردان عروسك پيرزن از جيب خودش پول را در ميآورد و به عروسك پلايو ميدهد و نارضايتياش را هم در چهره خودش نشان ميدهد. اين طوري همه مرزهاي ميان جهان واقعي و غير واقعي در ذهنت حسابي به هم ميريزد.
ويژگيهاي ديگري هم وجود دارند كه كمك ميكنند فضاي رئاليسم جادويي و مخدوش شدن اين مرزها را بهتر درك و تجربه كني. مثلاً اينكه بازيگر صداي عروسك نويسنده با عروسك گردان آن يكي نيستند و تو صداي نويسنده را از كنار صحنه و بيرون از آن مي شنوي. در حقيقت هيچ كس در داخل صحنه حرف نميزند و جهان جادويياي كه روي صحنه شكل گرفته را بر هم نميزند. در عين حال بازيگري را كه به جاي نويسنده حرف ميزند، كنار صحنه ميبيني، يك انسان واقعي، انساني واقعي كه صداي نويسنده است، همان صدايي كه ذهنيتهاي او را براي تو ميگويد و آن وقت به اين نتيجه ميرسي كه تنها چيزي كه واقعي است، ذهن نويسنده است. اما باز اتفاقهايي ميافتد كه اين نتيجهگيري تو را زير سؤال ميبرد. ذهن نويسنده، يا همان بازيگر صداي او، در جاهايي وارد نمايش ميشود و در روند آن دخالت ميكند و به يادت مي آورد كه ماركز يا در حقيقت ذهن اوست كه داستان را شكل ميدهد و تعيين ميكند در نمايش چه اتفاقهايي بيفتد؛ نمايش دارد ذهنيتهاي نويسنده را نشان ميدهد و اگر ذهن نويسنده واقعي است، پس اين نمايش غريب هم واقعي است!
عروسكهاي اليزندا، پلايو و نوزادشان- عكس از علي زرنگار
در عين حال به اين نتيجه هم ميرسي كه اين مخدوش شدن مرز ميان واقعي و
غير واقعي، در حقيقت در ذهن ماركز اتفاق افتاده و حالا دارد با داستاني كه تعريف ميكند، اين تجربه را به تو هم منتقل ميكند. در نمايش، هر بار كه پلايو ميخواهد چپق بكشد، اردكي وارد صحنه ميشود و كاري ميكند كه بوي خيلي بدي دارد و با اين كار پلايو را وادار ميكند ديگر چپق نكشد. آنوقت در واقعيترين اتفاقي كه روي صحنه ميافتد، زماني كه سفارشدهنده داستان به ماركز تلفن ميكند و به او ميگويد كه داستانش را طولانيتر كند، نويسنده براي ادامه كار، سيگاري روشن ميكند. با روشن شدن آن باز اردك سر ميرسد و همان كار را تكرار ميكند و نويسنده را وادار ميكند سيگارش را خاموش كند. آنوقت خود نويسنده هم گيج ميشود، نميداند اردكي كه او در ذهنش خلق كرده، واقعي است يا در ذهن اوست كه نميخواهد بگذارد او سيگارش را بكشد.
خلاصه اين كه با تماشاي اين نمايش ميتواني بيمرزي ميان واقعيت و غير واقعيت را به طور كامل تجربه و احساس كني و اين را كه گاه ذهنيتهاي ما واقعيتر از واقعيت بيروني هستند. جالب اين كه ظرافتها و زيباييهاي داستان آنقدر تو را با خودشان همراه ميكنند كه اصلاً متوجه نميشوي كي و چهطوري اين بي مرزي ها را تجربه كردهاي.
هر چند متن نمايش با داستان اصلي تفاوتهاي زيادي دارد، اما اجراي خوب آن ميتواند همان حال و هواي داستانهاي واقعي- جادويي را به تو منتقل كند.
فرزين محدث در نقش فرشته پير- عكس از تهمينه منزوي
تاريخ درج: 21 خرداد 1387 ساعت 15:37 تاريخ تاييد: 23 خرداد 1387 ساعت 21:40 تاريخ به روز رساني: 23 خرداد 1387 ساعت 21:39
پنجشنبه 23 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 252]